آنتونیو کامپوس با فیلم The Devil All the Time بر سر مخاطب خود فریاد میزند؛ فریادی که با تمام کرکنندگی و تکاندهندگی خود، ارزش شنیدن را دارد. «شیطان تماموقت» یکی از بهترین فیلمهای اختصاصی نتفلیکس است.
تام هالند، رابرت پتینسون و بیل اسکاشگورد با نقشآفرینیهای عالی خود تبدیل به برخی از ستونهای فیلم شدهاند
«شیطان تماموقت» دست روی نقاط حساسی میگذارد و بدون ترس، حقایق را نمایش میدهد. صداقت فیلم همانقدر که برای چندین و چند تماشاگر ارزشمند خواهد بود، بدون شک خون عدهای را به جوش میآورد. کارگردان با درک مدیوم ارائهی این فیلم که یک شبکهی اینترنتی/استریممحور است، شجاعانه کار خود را انجام میدهد و محصولی را ارائه میکند که نه میتوان به تبلیغ آن پرداخت و نه هیچ پتانسیل خاصی برای فروش در سالنهای سینما دارد. فیلم اقتباسی The Devil All the Time را نمیتوان در یک یا چند جمله به اکثر افراد توصیه کرد و حتی بررسی آن بدون افشای جزئیات داستانی سخت به نظر میرسد. به همین خاطر چنین محصولی فقط در یک بستر ارائهی محتوا همچون نتفلیکس فرصت پخش شدن برای مخاطب را مییابد. زیرا آنجا کسی که مشترک سرویس شبکه باشد، احتمالا چند دقیقهای به این فیلم پرستاره شانس میدهد و اینگونه فرصت غرق شدن در فضاسازیهای آن را بهدست میآورد.
«شیطان تماموقت» فیلم غمگین، افسردهکننده، سیاه و بیمهابایی است که بارها و بارها در طول تماشای آن تعلیق را لمس میکنید. سازنده با درک این نکته که میخواهد با فیلم خود مسئلهی تعصب در هر نوع رفتار را بررسی کند، همیشه اغراقآمیز بودن اثر را حفظ کرده است. به همین خاطر از اجرای هر بازیگر تا لحظه به لحظهی داستانگویی فیلم به شکل قابل توجهی اغراقآمیز هستند. ولی این اغراق کاملا در اتمسفر کلی اثر ذوب میشود و هرگز تماشاگرِ هدف را از فیلم زده نمیکند.
فیلم The Devil All the Time سرتاسر داستانگویی خود را براساس برخوردهای مختلف چند انسان متفاوت و همزمان شبیه به یکدیگر شکل میدهد. به همین خاطر موقعیتهایی در فیلم وجود دارند که با کمتوجهی فیلمنامهنویسها، کمی «شیطان تماموقت» را دچار حفرههای داستانی میکنند. ولی با اینکه ایراد یادشده باعث افت فیلم در برخی دقایق میشود، تقریبا در اکثر بخشهای سازندهی اثر نمیتوان نقطهی ضعف قابل توجهی را پیدا کرد. زیرا فیلم هدف خود را میشناسد، از هویت خود شرم نمیکند و پیامی حسابشده را تحویل بیننده میدهد.
در این بین از آنجایی که با تعداد زیادی از کاراکترها و رویاروییها مواجه میشویم، فیلم نیاز زیادی به بازیگرانی دارد که بتوانند پیچیدگی یک شخصیت را در مدتزمان محدود نمایش بدهند. به همین خاطر تیم شلوغ بازیگری فیلم اصلا قدرت خود را در طول دقایق The Devil All the Time هدر نداده است. اینجا اکثر بازیگرهای معروف انتخابشده هم برای نقشهای خود ضروری هستند و فیلم نمیتوانست بدون جزئیات بازیهای آنها به جایگاه فعلی برسد.
آنتونیو کامپوس ۳۷ساله در پنجمین فیلم بلندی که کارگردانی کرده است، نشان میدهد که جسارت بازی گرفتن از این همه نقشآفرین معروف را دارد. رابرت پتینسون که حالا بتمن جدید سینما شده است، در فیلم The Devil All the Time خیرهکننده و به اندازهی لازم ترسناک ظاهر میشود. تام هالند اینجا احتمالا بهترین بازی خود تا به امروز را با غرق شدن کامل در نقش ارائه میدهد. بیل اسکاشگورد طوری با لهجهی غلیظ و اجراهای بدنی اغراقآمیز بازی میکند که تماشاگر نمیتواند هیچ بازیگر دیگری را برای نقش ایفاشده توسط او در نظر بگیرد. جیسون کلارک، سباستین استن و هیلی بنت شخصیتهای تکخطی خود در فیلم را چند قدم جلو میآورند و الیزا اسکانلن، میا واشیکوفسکا و رایلی کیو بارها و بارها در عرض چند دقیقه تبدیل به هستهی احساسی فیلم میشوند. فیلم The Devil All the Time فقط شامل بازی عالی همهی این افراد نمیشود. بلکه اثبات میکند به این نقشآفرینیها و این بازیگرها احتیاج دارد؛ کاری که غالب فیلمهای پرستارهی امروز از انجام آن عاجز هستند.
کارگردان فیلم که درکنار پائولو کامپوس وظیفهی نویسندگی آن را نیز برعهده داشت، با این بازیگرها، شخصیتهای داستان را پررنگتر میسازد. اگر شخصیت تنفربرانگیز است، بازیگر آن را غیر قابل تحمل میکند و اگر شخصیت دوستداشتنی و پراحساس به نظر میرسد، بازیگر باعث میشود که غصه نخوردن برای او ناممکن باشد. باتوجهبه همین شلوغی تیم بازیگری، آنتونیو کامپوس در بسیاری از لحظات و به شکل عامدانه دوربین را کمحرکت نگه میدارد. برای او جزئیات اجرای بازیگرها تقریبا همیشه پرانرژیترین عنصر سازندهی صحنه به حساب میآید.
به همین دلیل نهتنها بازیگران باعث بهتر دیده شدن پیام فیلم The Devil All the Time میشوند، بلکه اثر مورد بحث هم به آنها بستری برای نشان دادن تواناییهای خود میدهد. فیلم The Devil All the Time میداند که چهقدر وابستگی خوبی به تیم بازیگری خود دارد و همیشه در میزانسن و دکوپاژ، اولویت فیلمساز نمایش حداکثری جزئیات اجراها بوده است.
The Devil All the Time توانایی مدیریت خطهای داستانی متفاوت، رساندن سرگرمکنندهی آنها به یکدیگر و فرو نکردن پیامهای خود در چشم مخاطب را دارد. کامپوس همیشه داستانگویی را نسبت به نمادپردازیها در اولویت بالاتری قرار داده است و به همین دلیل پیامهای زیرمتنی فیلم، دردناکتر روی من و شما اثر میگذارند.
همچنین از آنجایی که انسانهای حاضر در داستان، همگی بهنوعی متصل به یکدیگر شدهاند، نمیتوان فیلم را بدون آنها تصور کرد. در نتیجه حتی شخصیتهای کاملا فرعی که شاید مدتزمان حضور آنها در فیلم به ۶ دقیقه هم نرسد، غیر قابل حذف از فیلمنامه هستند. فیلم The Devil All the Time در حقیقت نه فقط چند انسان که چند رفتار و جوامعی کوچک را زیر ذرهبین میگیرد. زیرا میخواهد با نگاه به جزء، دربارهی کل صحبت کند و دغدغههایی جهانشمول و محدودنشده به یک دورهی زمانی خاص را مطرح سازد. کارگردان هم انقدر شخصیتهای خود را باورپذیر پرورش داده است که دقیقا با فیلم خود به این هدف دست مییابد.
کارگردان توانسته آن احساسی را که میخواهد، در شرایط متفاوت به مخاطب القا کند. زیرا برای اینکه داستان سیاه فیلم اثرگذاری خود را داشته باشد، مخاطب باید به این شخصیتها نزدیکتر شود. حتی دوربین فیلمساز هم دائما در خدمت همین هدف است و مدام میخواهد مخاطب را دقیقا جای کاراکترها بنشاند. باتوجهبه اغراقآمیز بودن داستان و شخصیتپردازیها، کمتر کسی میتواند با دو کاراکتر این فیلم همذاتپنداری کند. ولی همهی روشهای به کار گرفتهشده توسط سازندگان سبب میشوند که عدم همذاتپنداری کامل، جلوی نزدیک شدن شما به این آدمها را نگیرد. تازه آن زمانی متوجه موفقیت اصلی فیلم در انجام این کار میشوید که میدانید نگاه سازنده به همهی آدمهای قصه هم بیطرفانه نیست.
او قطعا برخی از این افراد را متهم میکند و نشان میدهد که چهقدر افراد حقیری هستند. به همین خاطر مهم آن بود که تماشاگر همیشه مشغول لمس احساسات شدید منفی و مثبت در طول فیلم باشد تا به آنهایی که باید، تنفر بورزد و آنهایی را که باید، حمایت کند.
فیلم The Devil All the Time اثری ضعیف نیست که فقط در ظاهر بزرگسالانه باشد و در حقیقت فقط با مخاطب خود بهصورت ظاهری صحبت کند. اینجا شاهد یک تصمیمگیری و نتیجهی آن برای صدور پیام اخلاقی نیستیم. بلکه آدمهایی نابودشده در دل دنیایی از تصمیمگیریهای نادرست را میبینیم. کارگردان اگر میخواهد رفتارها و باورهای غلط را زیر سؤال ببرد، آرامآرام و قابل درک این کار را انجام داده است. او کاراکترها را تا قبل از رسیدن به نمایش نتیجهی زندگی آنها قضاوت نمیکند. ولی وقتی به پایانبندی داستان رسیدیم، هیچ ابایی از لعنت فرستادن بر انسانهای نادرست و آرزوی خوشبختی کردن برای قربانیان ندارد.
به همین خاطر The Devil All the Time همانقدر که تأثیرگذار است، صریح و محکم هم به نظر میرسد. گاهی فیلمهایی که میخواهند با مخاطب راجع به دردهای ریشهدوانده در زندگی انسان امروز صحبت کنند، باید آمادهی مواجهه با همهی حملات باشند و حداقل با موضع مشخص جلو بروند. در عین حال، داشتن موضع مشخص میتواند فیلمی شعاری را به وجود بیارد. The Devil All the Time اما متعادل گام برمیدارد؛ نه افراط میکند و نه تفریط. به اندازهی کافی سیاه است، به اندازهی کافی عصبانی به نظر میآید و کمی بیشتر ازاندازهی کافی، عدهای را عصبانی خواهد کرد.
(از اینجا به بعد مقاله بخشهایی از داستان فیلم The Devil All the Time را اسپویل میکند)
وقتی پدر فرزند خود را با باورهای اشتباه تربیت میکند، در هر حالت او آسیب میبیند. حتی در زمانیکه وی میخواهد مثل پدر خود نشود، ناخودآگاه او را میپذیرد. این جنس از سبک زندگیهای پرفشار و متعصبانه در هر حالت تاثیر خود را میگذارد. شاید نگاه بدبینانهای باشد. اما حقیقت دارد و کمککننده است. زیرا باعث میشود که دیگر به خود دروغ نگوییم که درنهایت فرزند یک خانواده راه خود را پیدا خواهد کرد. به خود دروغ نگوییم که گذر زمان، مسائل را حل میکند. به خود دروغ نگوییم که هر انسان درنهایت فقط شکلگرفته برپایهی تصمیمات شخصی خود است.
در بخشی از فیلم The Devil All the Time، پلیس جوان مشغول سواستفادهی غیرمستقیم از یک انسان است و به او وعدهی این را میدهد که پس از رسیدن به جایگاه مد نظر، مشکلات را حل میکند. اما اینطور نیست. او وقتی تبدیل به یک کلانتر میشود، وحشیتر میشود، بدبختتر میشود و بیشتر و بیشتر سیاهی درون خود را به نمایش میگذارد. فرقی نمیکند که در آینده چه اتفاقی رخ میدهد؛ وقتی وارد مسیر غلطی بشوی و آن را ترک نکنی، اوضاع فقط بدتر و سیاهتر میشود. کلانتر فاسدتر شد و در آن سو هم خواهر او هر روز بدبختتر و بدبختتر. البته که آن خواهر هم تا زمانیکه تصمیمی جدی برای ایجاد تغییر نگیرد، زندگی خود را متفاوت نخواهد کرد.
به همین خاطر آروین راسل حتی سالها پس از مرگ ویلارد راسل، تحت تاثیر آن فضای تربیتی مریض است. گذشته، انقدرها هم نمیگذرد. او شاید با تصمیم شخصی از تعصبات اعتقادی پدر دور شده باشد و حتی زیباییهای برخی از اعتقادات خواهر خود را نبیند، ولی همچنان خشونت احمقانهی ویلارد را به ارث میبرد. همچنان کاری جز خشونت را بلد نیست و حالا باید مثل ویلارد راهی جنگ شود. در حقیقت تصمیمات انسانهایی قدرتطلب، یک روز ویلارد را به جنگ فرستادند. ویلارد آدم بدی نبود و تا انتهای عمر خود هم آدم بدی نشد. اما در جنگ تغییر کرد. در جنگ حماقت، تعصب و دیوانگی را آموخت.
سپس به دنیای زندهها بازگشت، با عشق ازدواج کرد و صاحب پسر شد. نتیجه؟ تربیت پسری که از برخی تعصبات پدر متنفر و به بعضی از آنها وفادار بود. حالا همان پسر به خاطر اینکه پدرش را مجبور به رفتن به جنگ کردند، هیچ مکانی جز میدان نبرد را بهعنوان خانه نمیشناسد. همهی اتفاقات بد هم از زمانی آغاز شدند که آروین تصمیم گرفتن بهجای طناب کشیدن دور خود و خواهرش، چوبی بردارد و سراغ حمله برود.
این وسط اتفاق افتاده برای سندی هندرسون با بازی رایلی کیو هم بخشی از همین تراژدی مرتبط با تغییر نکردن است. او وقتی با این همسر دیوانه همراه میشد، میزانی از مریضی او را شریک بود. اما آن مرد از این زن بسیار وحشیتر بود. به همین خاطر وقتی هیجانات و دیوانهبازیهای پستفطرتانه جذابیت خود را از دست دادند، سندی کمی آرام گرفت. اما مرد آرام نمیشد. او هرگز تغییر نمیکرد.
سندی هیچوقت به تصمیمگیری قطعی نرسید و نه به آروین و نه به هیچ شخص دیگری نگفت که میخواهد همسر مریض را نابود کند. اینگونه از بین رفت و مرد. تازه فیلمساز در سکانس مرگ او، ایدهی مسخرهی همراه شدن با آدمهای غلط برای جان سالم به در بردن در جامعهی خطرناک را هم لعنت میکند. زیرا دقیقا همراه شدن با دیوانهای مثل آن مرد باعث شد که سلاح سندی خالی و مرگ او قطعی باشد.
تلخترین پیام فیلم اما مرتبط با قربانی شدن بیگناهان است. لنورا لافرتی هیچ گناهی نکرده بود. البته که در عین مرگ مادر و پدر، باز هم تعصبات کورکورانهی آنها به دختر منتقل شد و البته که این تعصبات در نابودی او تأثیرگذار بودند. ولی درنهایت جامعه او را کشت. جامعه ویلارد را به جنگ فرستاد. جنگ ویلارد را تغییر داد. ویلارد در تربیتی چندساله، پسر خود را متفاوت با یک انسان عادی کرد. آن پسر با به یادآوری یکی از آموزشهای احمقانهی پدر، بهجای حفاظت از خواهر خود سراغ حمله به نادانهایی رفت که سر به سر وی میگذاشتند. خواهر تنها ماند، با فرد سودجو مواجه شد، تحت تاثیر تعصبات در مقابل او مقاومتی نشان نداد و فاجعه رقم خورد. در انتها مرد به دختر گفت که باتوجهبه آنچه جامعه از او انتظار دارد، مرگ فرزند به دنیا نیامده احتمالا بهترین اتفاق ممکن است. جامعه و تعصبات هم دختر را به کام مرگ فرستادند. همان جامعه و تعصباتی که سالها قبل، ویلارد را درون میدان جنگ، دچار جنون ابدی کردند.