فیلم Deepwater Horizon بهطرز غیرمنتظرهای فیلم پاپکورنی خوبی از آب درآمد. همراه نقد فیلم در میدونی باشید.
هیچوقت فکر نمیکردم چنین حرفی بزنم، اما حقیقت را باید گفت: فیلم فاجعهای «دیپواتر هورایزن» یکی از بهترین بلاکباسترهای دستکمگرفتهشدهی ۲۰۱۶ است. حتما میپرسید چرا هیچوقت فکر نمیکردم چنین حرفی میزنم؟ به خاطر اینکه از سر و روی این فیلم میبارید که قرار است به جمع یکی دیگر از آن بلاکباسترهایی بپیوندد که از یک فاجعهی مشهور در دنیای واقعی برای به راه انداختن یکعالمه آتشبازی استفاده میکنند. فیلمهایی که هدف از ساختشان قبل از اینکه ارائهی یک فیلم سرگرمکنندهی خوب باشد، پول درآوردن از رویداد مشهوری است که مردم آن را از پوشش ۲۴ ساعتهی اخبار به یاد میآورند. این در حالی بود که اسم کارگردان و ستارهی اصلی فیلم هم کمکی به حسی منفیای که نسبت به آن داشتم نمیکرد. پیتر برگ همان کسی است که به عنوان مایکل بی دوم شناخته میشود و اگرچه ارادت خاصی نسبت به مارک والبرگ در «رفتگان» مارتین اسکورسیزی داریم، اما او مدتی است فقط به عنوان ستارهی مجموعهی سخیفِ «ترنسفورمرها» و کمدیهای ضعیف شناخته میشود.
راستی، کافی است تریلر فیلم را تماشا کنید تا متوجه شوید «دیپواتر هورایزن» اصلا اسم مناسبی برای این داستان نیست و بهتر بود اسمش را به چیزی مثل «فیلم سینمایی انفجار» تغییر میدادند! بله، بیش از نیمی از فیلم شامل دویدن کاراکترها به درون آتش و به تصویر کشیدن شلعههایی که سر به فلک کشیدهاند و انفجارهایی است که یکی از پس دیگری به هوا میروند. پس، لطفا درکم کنید که چرا هیچ امیدی به این فیلم نداشتم و از قبل سند مرگش را امضا کرده بودم. «دیپواتر هورایزن» اما اگرچه فیلم بیعیب و نقصی نیست و بعضیوقتها زیادی ملودارماتیک میشود، اما پیتر برگ موفق شده فیلمی را سر و سامان بدهد که کاراکترهای دوستداشتنیای دارد، چندتا صحنهی نفسگیر خلق میکند، یک آنتاگونیستِ تنفربرانگیز دارد و از همه مهمتر کاری کرده تا انفجارهای بسیاری که در نیمهی دوم فیلم همهچیز را احاطه میکنند، فقط به یک سری شگفتیهای هالیوودی از دیدن شلعههای بلند آتش خلاصه نشود، بلکه ما موفق شویم وحشت و عمق فاجعهای که برای حاضران روی پلتفرم نفتی دیپواتر اتفاق میافتد را لمس کنیم و در نتیجه با فیلمی طرفیم که برخلاف بسیاری از بلاکباسترهای امسال، موفق به مضطرب کردن تماشاگران و به هیجان آوردن آنها میشود.
فیلم به انفجار سکوی نفتی دیپواتر هورایزن که در سال ۲۰۱۰ اتفاق افتاد و به کشته شدن ۱۱ نفر از خدمهی آن و بزرگترین نشت نفت در تاریخ ایالات متحده انجامید میپردازد. اولین دلیل موفقیت فیلم این است که استانداردهای فیلمهای فاجعهای را به خوبی دنبال میکند. یکی از اولین استانداردها این است که باید یک قهرمانِ باحال و دوستداشتنی داشته باشیم و فیلم هم آن را به ما میدهد. اگرچه در پوششِ شبکههای تلویزیونی و مطبوعات از این فاجعه، تمرکز اصلی روی مسئلهی زیستمحیطی آن بوده است، اما پیتر برگ در فیلمش کاری به این بخش از ماجرا ندارد و فقط به نحوهی تلاش خدمهی روی سکو برای زنده ماندن در میان آتشها میپردازد. این قهرمان مایک ویلیامز (والبرگ)، تکنسین ارشد الکترونیک سکو است. فیلم با پیچش کوچکی در استاندارد اکثر فیلمهایی که براساس رویدادهای واقعی هستند شروع میشود. ما قبل از اینکه مایک ویلیامزِ خیالی را ببینیم، صدای مایک ویلیامزِ واقعی را میشنویم که در دادگاه مشغول توضیح دادن اتفاقات منتهی به انفجار است. او از این میگوید که چگونه وقتی در حال صحبت کردن با همسرش فلیسیا (کیت هادسون) بوده است، صدای هیسهیسِ ضعیفی را میشنود و بعد انفجاری عظیم ارتباط او با همسرش در خانه را قطع میکند. پیتر برگ با این ترفند ساده اما کاربردی کاری میکند تا حتی قبل از اینکه وارد فیلم شویم، از روی همان لوگوهای ابتدایی درگیر داستان شویم و در انتظار رسیدن به آن هیس هیس و انفجارِ اجتنابناپذیر که ناتمام مانده بود، در تعلیق قرار بگیریم.
درست مثل یکی دیگر از بهترین فیلمهای فاجعهای امسال یعنی «قطار بوسان»، پیتر برگ علاوهبر پروتاگونیست اصلیاش، به اندازهی کافی به دیگر کاراکترهایی که بعدا حضورشان مهم میشود نیز میپردازد. اندریا (جیا رودریگز)، یک افسر جوانِ است که صبح روزی که عازم ماموریت است ماشینش خراب میشود و کرت راسل در نقش آقای جیمی هم به عنوان رییسِ سکو، کسی است که بهطرز سفت و سختی به قوانین و نکات ایمنی اهمیت میدهد. بنابراین به محض پیاده شدن از هلیکوپتر و روبهرو شدن با پرسنلِ مسئول رسیدگی به ایمنی سکو که بدون انجام کارشان در حال ترک کردن سکو هستند، تعجب میکند و پس از پرسشهای فراوان متوجه میشود که مدیران اجرایی کمپانی که نگران تاخیر در استخراج نفت هستند، بیخیالِ اندازهگیری فشارِ چاه شدهاند.
باز دوباره درست مثل «قطار بوسان»، «دیپواتر هورایزن» هم از یک آنتاگونیستِ بسیار نفرتانگیز اما واقعی بهره میبرد. جان مالکوویچ در نقش دونالد ویدرین، نمایندهی بیفکر و حریص کمپانی که فقط میخواهد هرچه زودتر به بقیه ثابت کند که همهچیز در امن و امان است و نباید کار را بخوابانند، از آن کاراکترهایی است که خیلی راحت میشد کارتونی از آب در بیاید، اما اینطور نشده است. سناریو با او به عنوان یک آدمبد کلیشهای که تنها وظیفهای که دارد به گند کشیدن همهچیز است، برخورد نمیکند، بلکه ما او را به عنوان یک مدیر پولپرست که چیز دیگری برایش اهمیت ندارد و از خطرات کار آگاه نیست باور میکنیم. این در حالی است که بگو مگوهای او با آقای جیمی و دیگران به صحنههای بامزه و خندهداری ختم میشود که نیمهی اول فیلم را سرپا نگه میدارد و حالوهوای سنگین فیلم را که بوی مرگ میدهد متعادل میکند. این در حالی است که هرچه ویدرین در میان سکوی شعلهور و در حال سقوط بیشتر زنده میماند، ما هم بیشتر متوجه نقش او به عنوان نمایندهی سیستمی میشویم که ثروتمندان و قانونشکنان را پاداش میدهد و کارگرانی را که سعی میکنند کار درست را انجام دهند مجازات میکند.
مهمترین نقش دونالد ویدرین اما این است که نحوهی وقوع چنین فاجعهای را بهطرز متقاعدکنندهای برای تماشاگران توضیح بدهد. مطمئنا اولین سوالی که برای تماشاگر مطرح میشود این است که چگونه یک سکوی نفتی که اینقدر رعایت تکتک لازمههای ایمنی بر روی آن اهمیت دارد، دچار چنین مشکل غیرقابلبازگشتی میشود. در جریان فیلم معلوم میشود که همهچیز به فشار دادن اشتباهی یک دکمه یا باز گذاشتن اشتباهی شیر گاز مربوط نمیشود، بلکه حاوی پیچیدگیهای تخصصی زیادی است. یکی از نقاط قوت فیلم این است که موفق شده این پیچیدگیهای تخصصی دربارهی نحوهی ساز و کارِ استخراج نفت و خطرات و اشتباهاتی را که ممکن است صورت بگیرد بهطرز قابلفهمی در لابهلای دیالوگهای کاراکترها برای مخاطبان عادی توضیح بدهد. این خیلی خیلی مهم است. برای اینکه تماشاگر به اکشن اهمیت بدهد، او باید از نحوهی به وجود آمدن آن و جزییاتِ مکان وقوع آن خبر داشته باشد تا خودش را به اندازهی کاراکترها شوکزده و وحشتزده پیدا کند. فیلم اختلاف نظر کاراکترها سر نکات ایمنی را آنقدر خوب توضیح میدهد که وقتی اوضاع قمر در عقرب شد میدانیم که دقیقا چه اتفاقی دارد میافتد و این مشکل از کجا سرچشمه گرفته است و دستوراتی که کاراکترها به هم میدهند به چه معنایی است. خلاصه اگرچه معمولا در رابطه با چنین فیلمهایی هرچه زودتر دوست داریم به اصل مطلب که همان اکشن است برسیم، اما راستش را بخواهید اگر کل دو ساعت زمان فیلم به جر و بحثِ راسل و والبرگ با مالکوویچ اختصاص داده شده بود هم شکایت نمیکردم.
نکتهی بعدی که در واقعگرایانهسازی فاجعهی فیلم نقش داشته، استفاده از بازیگرانی است که کارشان را به بهترین شکل ممکن برای معمولیبودن انجام میدهند. یا به عبارت دیگر آنها دواین جانسون نیستند. مارک والبرگ یک بار دیگر ثابت میکند که چرا ما از دست او به خاطر تلف کردن استعداد و تواناییاش در فیلمهای بد عصبانی هستیم. تنها کاری که از او در چنین فیلمی انتظار داریم این است که ما را برای سرنوشت کاراکترش نگران کند و او این کار را با موفقیت انجام میدهد. ما برای بازگشت او به کنار خانوادهاش لحظهشماری میکنیم و نمیتوانیم به جز این به چیز بد دیگری فکر کنیم. نهایتا تمام حرفهایی که او میزند و تمام کارهایی که میکند به نقطهی اوجی ختم میشود که قوسِ شخصیتی او به عنوان یک قهرمان معمولی را بهطرز تکاندهندهای کامل میکند. کرت راسل به عنوان کسی که امنیت تیمش بیشتر از هرچیزی برایش اهمیت دارد، باورپذیر میشود. عصبانیتی که از بیشعوری آدمهایی مثل ویدرین در چهره و حرکاتش وجود دارد را احساس میکنید و با اینکه بعد از انفجار هیچوقت اصرار ویدرین که به چنین فاجعهای منجر شده را توی صورتش نمیزند، اما نیازی به چنین کاری هم نیست. حالت خشمگین و اندوهناکش بهتر از هرچیزی آن را فریاد میزند: «دیدی گفتم؟». کیت هادسون هم کاری به جز نگرانبودن ندارد، اما بعضیوقتها انجام همین کار هم مصنوعی احساس میشود. چنین چیزی در اینجا صدق نمیکند. هادسون با اجرای عالی همسری که دلش بهطرز بدی برای شوهرش شور میزند، به مقدار تنش اتفاقات اصلی فیلم بر روی سکوی شعلهور میافزاید.
در زمینهی طراحی و فیلمبرداری صحنههای اکشن هم برگ در اکثر اوقات موفق شده با کلوز آپهای پرتعدادش و به یاد آوردن مدام تماشاگران از اینکه این آدمها همراه با شعلههای آتش در یک زندان غیرقابلفرار حبس شدهاند، به حس کلاستروفوبیک و پرهرجومرج قدرتمندی برسد. مخصوصا در جایی که والبرگ را در حال جستجو برای بازماندگان در راهروهای تاریک و غیژغیژکنانِ سکو میبینیم. یا در زمینهی یکی دیگر از صحنههای فکرشده و خلاقانهی فیلم باید به سکانس آماده شدن دختر ویلیامز برای گزارش مدرسهاش که دربارهی کار پدرش است اشاره کنم. در این صحنهی هوشمندانه نویسندگان به بهانهی این گزارش و با استفاده از یک لوله خودکار و قوطی نوشابه، نه تنها اتفاقات شوم آینده را زمینهچینی میکنند، که نحوهی کار استخراج نفت برای تماشاگران ناآشنا را هم توضیح میدهند.
اما شاید بزرگترین گلهای که به فیلم دارم پایانبندی بیش از اندازه نخنماشدهاش است که یکجورهایی سعی میکند بهطرز ناخواستهای با احساسات تماشاگرش بازی کند. یکی از عناصر آشنای فیلمهایی که براساس رویدادهای واقعی هستند، نمایش عکس واقعی کاراکترها و توضیح ادامهی زندگی آنها بعد از اتمام فیلم است. این به خودی خود چیز بدی نیست، اما وقتی نقطهی ضعف محسوب میشود که پایش را از گلیمش درازتر کند. خب، اگر فیلم بعد از دیدار پایانی در هتل به پایان میرسید خیلی بهتر میبود. اما در عوض ما با یک مونتاژ سوگواری تقریبا طولانی برای هر ۱۱ قربانی این رویداد روبهرو میشویم که تماشاگر را از حالوهوای فیلم بیرون میاندازد. کاملا مشخص است که سازندگان از این کار نیت بدی نداشتهاند و قصد داشتهاند تا از این طریق به آنها ادای احترام کنند، اما فیلم در حد خودش ما را در شرایط ترسناک آنها قرار میدهد و فداکاریشان را به نمایش میگذارد، پس لازم به چیز اضافهای برای شیرفهم کردن مخاطب نیست. خود فیلم عمق فاجعه را تا آنجا که میتواند برای تماشاگر به نمایش میگذارد. در نتیجه تمرکز اضافه روی قربانیها در پایان فیلم باعث میشود تا فکر کنیم سازندگان به زور میخواهند تماشاگران فیلمشان را متائثر کنند.
«دیپواتر هورایزن» فیلم فاجعهای فوقالعاده و بینظیری نیست، اما حداقل به جمع بلاکباسترهای افتضاح و خالی از احساسِ ۲۰۱۶ هم نمیپیوندد. بهترین ویژگی فیلم این است که در رابطه با آن، با یک «۲۰۱۲»، «سن آندریس» و «روز استقلال: بازخیز» دیگر سروکار نداریم. فیلمهایی که اگرچه کرهی زمین در جریان آنها مثل هندوانه قاچ میخورد و تا لبهی محو شدن از صفحهی روزگار میرود و اگرچه میلیونها میلیون انسان میمیرند، اما ما هیچ تهدیدی احساس نمیکنیم و وحشت برمان نمیدارد. چون کاراکتری برای اهمیت دادن وجود ندارد. فیلمهای فاجعهای معمولا فراموش میکنند که فاجعهی اصلی نه فروریزی آسمانخراشها، که گرفتار شدن انسانها در شرایط بد و مرگ آنهاست. «دیپواتر هورایزن» از معدود فیلمهایی است که این اصل را در حد قابلقبولی رعایت میکند و این اصلا چیز کمی نیست.