نقد فیلم Death of Stalin - مرگ استالین

نقد فیلم Death of Stalin - مرگ استالین

فیلم Death of Stalin همان کاری را با سیاست زمان حال می‌کند که «دکتر استرنج‌لاو» با سیاست زمان خودش انجام داد: یک هجو بی‌رحمانه‌ی بامزه و تلخ. همراه نقد میدونی باشید.

جناب جرج کارلین فقید، استادِ کمدی انتقادی جمله‌ی معروف دارد که می‌گوید: «وقتی به دنیا می‌آیی، بلیت یه نمایشِ عجایب رو دستت می‌دن. اگه تو آمریکا به دنیا بیای، ردیفِ اول می‌شینی». این نقل‌قول یک کمبود دارد و آن هم منحصر کردنش به آمریکا است. فقط کافی است آمریکا را حذف کنیم و جایش را خالی بگذاریم و جلوی آن داخل پرانتز بنویسیم، جای خالی را با منطقه مورد نظر خودتان پُر کنید تا تکمیل شود. نمایشِ عجایبی که کارلین به آن اشاره می‌کند، نمایشی است که بی‌وقفه در حال اجرا شدن است و به ندرت می‌توان کسی را پیدا کرد که به آن نپیوندد. همه ما شاید به عنوان تماشاگرِ این نمایش به دنیا می‌آییم، ولی به تدریج از تماشاگر به بازیگر تبدیل می‌شویم. از کسی که به نمایش می‌خندید، به کسی که بهش می‌خندند تبدیل می‌شویم. از کسی که از تماشای نمایش از تعجب شاخ در می‌آورد، حالا خود به دلیلِ شاخ در آوردنِ دیگران تبدیل می‌شود. عجایب گذشته برایشان آن‌قدر واقعی می‌شود که دیگر در خلسه فرو می‌روند. اندک کسانی هستند که از پیوستنِ به این نمایشِ عجایب سر باز می‌زنند، جایی در تاریکی‌های سالنِ آمفی‌تئاتر پیدا می‌کنند و از عقب رفتارِ وحشتناک و سوال‌برانگیز بازیگران را تماشا می‌کنند و گاهی به حماقتشان می‌خندند و گاهی افسوس می‌خورند. برخی از آنها از استعدادشان به منظور کمک کردن به آنهایی که در جهنمِ استیج گرفتار شده‌اند و می‌دانند که یک جای کار می‌لنگد، اما به کمک و هدایت نیاز دارند استفاده می‌کنند. قلم و کاغذ در می‌آورند و چیزهای عجیبی که از دور مشخص است را می‌نویسند و به بقیه نشان می‌دهند تا آنها با خندیدنِ به وضعیتشان، از برزخشان نجات پیدا کنند. آنها دست‌کمی از جراحِ بشر ندارند. آنها کمدین هستند. هدفشان یکسان است: آنها می‌خواهند بهمان یادآوری کنند که زجر و دردهای عمیقمان از چه حماقت‌های بچه‌گانه‌ای سرچشمه می‌گیرد. آنها واقعیتِ سفت و سخت و بتنی و اخمو و مغرور را برمی‌دارند و آن‌قدر پوستش را می‌کنند تا در نهایت به هسته‌ی مسخره‌اش دست پیدا می‌کنند.

هدفشان این است تا بهمان یادآوری کنند که چگونه می‌توانیم ترسناک‌ترین و غیرقابل‌هضم‌ترین کارهایمان را توجیه کنیم. خودمان را کسانی تصور کنید که ساعتی یک عدد دیازپام قورت می‌دهیم و همواره در حال چرت زدن هستیم و آنها را کسانی تصور کنید که بی‌وقفه سعی می‌کنند تا از خواب بیدارمان کنند و قرص‌های خواب‌مان را از دست‌مان دور کنند. ما درونِ جهنمی ساخته شده به دست خودمان به شکلِ یوتوپیایی زیبا زندگی می‌کنیم که وظیفه کمدین‌ها این است که دو دستی شانه‌هایمان را بگیرد و تکان بدهند و مجبورمان کنند تا برای لحظاتی از طریقِ شوخی‌هایشان، به ورای آتشینِ این یوتوپیا بنگریم و خودمان را در حال بنزین ریختن پای آتش ببینیم. آرماندو یانوچی یکی از همینِ کمدی‌نویس‌هاست. اگر تصور کنیم که هرکسی یک گوشه از تلویزیون را به خودش اختصاص داده است، یانوچی هم برای خودش یک قلمروی جمع و جور دست و پا کرده است. اگر وینس گیلیگان حکمرانی بر کویرهای نیومکزیکو را برعهده دارد و دیوید چیس بر سرزمینِ مافیاها فرمانروایی می‌کند و دیوید اتنبرو حیات وحش را در اختیار دارد و رافائل باب-واسبرگ بر تختِ هجو هالیوود می‌نشیند و چارلی بروکر، دستوپیاهای تکنولوژی‌زده را به نامش زده است، آرماندو یانوچی هم به کمدی‌ سیاه و هجو سیاسی‌اش مشهور است. یانوچی که با کمدی بریتانیایی «غوطه در منجلاب» (The Thick of It)، یکی از بهترین کمدی‌‌های سیاسی تلویزیون را ساخته و بعد با «معاون» (Veep)، این کار را در آمریکا تکرار کرده است، استادِ هجو سیاسی است. این آدمِ فوق‌متخصص این کار است. او این یک حوزه را برداشته است و تا ته‌اش رفته است. او با چنان مهارتی سیاست را هجو می‌کند که یک اپیزودش به کلِ هیکلِ جدی «خانه پوشالی» می‌ارزد. اینکه سیاست همچون معدنِ تمام‌نشدنی سوژه و قربانی برای بُردن زیر ساطورِ تیزِ نقدش است هم بی‌دلیل نیست. اگر زندگی انسان یک نمایشِ عجایب باشد، شاید بخشِ سیاسی‌اش عجیب‌ترین پرده‌اش باشد. انسان‌ها هرچه بیشتر سعی می‌کنند مدیرتر و جدی‌تر و رییس‌تر و اتوکشیده‌تر به نظر برسند، هسته‌ی مسخره‌شان بیشتر توی ذوق می‌زند. و سیاست اوجِ به نمایش گذاشتنِ این حقیقت است. سیاست در حالی تلاش می‌کند تا بگوید همه‌چیز تحت‌کنترل است که خودخواه‌ترین و متزلزل‌ترین بخشِ انسان را به نمایش می‌گذارد. و یانوچی استاد به نمایش گذاشتنِ این جنبه از سیاست در عین حفظ کردنِ ماهیتِ واقعی و قابل‌لمس و ترسناکش است.

یانوچی استاد به تصویر کشیدنِ هرج و مرج و نادانی و جنبه‌ی غیرانسانی سیاست در عینِ حفظ انسانی‌بودنش است. به عبارت دیگر آثارِ آرماندو یانوچی همچون نسخه‌ی کمدی سریالِ «سرگذشت ندیمه» است. آثارِ او حاوی وحشتِ خالصِ «سرگذشت ندیمه» است که برای قابل‌هضم‌تر شدن از فیلتر کمدی عبور کرده‌اند. اما بعضی‌وقت‌ها به خودت می‌آیی و می‌بینی نه تنها کمدی، واقعیت را برایت قابل‌تحمل‌تر نکرده است و کمکت نمی‌کند که دیوانه نشوی، بلکه اتفاقا این کمدی با افشای جوکِ بزرگی به اسم زندگی، به اسم سیاست،‌ آدم را دچار بحرانِ دردناک‌تر و لحظاتِ منزجرکننده‌تری در مقایسه با تماشای یک سریالِ کاملا جدی می‌کند. به عبارت دیگر همان‌طور که دیوید لینچ ماهیتِ ابسورد هستی را از طریقِ دنیاهای سورئالش استخراج می‌کند، یانوچی هم ماهیتِ ابسورد جامعه و سیاست را از طریقِ جنسِ کمدی‌ مستندگونه‌‌اش انجام می‌دهد. کاراکترهای او به عنوان کسانی که خیر سرشان مسئولیتِ رسیدگی به مطالبات مردم را برعهده دارند معمولا به تنها چیزی که فکر نمی‌کنند عمل کردن به وظیفه‌شان است. البته که مردم برای آنها از اهمیت فراوانی برخوردار هستند. ولی صرفا جهتِ تلاش برای حفظ کردنِ اعتبارِ پوشالی‌شان جلوی آنها از طریقِ رسانه‌ها. بنابراین کاراکترهای او بی‌وقفه به‌طرز سراسیمه‌ای در حال سگ‌دو زدن برای حفظ جایگاه‌شان، عدم عصبانی کردنِ بالادستی‌ها و بیرون ماندن از نگاه عضبناک مردم و رسانه‌ها هستند. در واقع در طولِ سریال «غوطه در منجلاب» اصلا معلوم نیست هدفِ دپارتمانی که داستان پیرامون آن می‌چرخد، در دولت و کارِ اصلی‌اش چیست. این موضوع تا جایی ادامه دارد که بعضی‌وقت‌ها حتی دلتان برای استیصالشان می‌سوزد. مسئله این است که سیاستمدارانِ یانوچی، آن سیاستمدارانِ ثروتمندی که با شنیدنِ اسم سیاستمداران فاسد در ذهن‌مان پدیدار می‌شود نیستند. آنها در حالی تصور می‌کنند که در حال حفظ کردن قدرت و جایگاهشان هستند که تنها چیزی که از صبح تا شب ازشان می‌بینیم حرص خوردن و فحش شنیدن و استرس و بی‌خوابی و تکرار دوباره آنهاست. آنها فقط فکر می‌کنند که در جایگاه یگانه‌ای در مقایسه با مردم عادی قرار دارند، چون به محض اینکه به وضعیتشان فکر کنند متوجه می‌شوند که آنها در جهنمی گرفتار شده‌اند که سیستمش به گونه‌ای طراحی شده که بزرگ‌ترینِ ابزار شکنجه‌اش، خود جهنمی‌ها هستند.

تمِ اصلی آثارِ یامونچی به یک جمله خلاصه می‌شود: سیاست تیره و تاریک‌ترین برزخِ ممکن است. تماشای آنها همان‌قدر که روده‌بُرکننده است، آن‌قدر با واقعیتِ مو نمی‌زند که افسرده‌کننده هم است. همان‌قدر که قهقه می‌زنیم، همان‌قدر هم طوری از ته دل آه می‌کشیم و افسوس می‌خوریم که پهنای آسمان به لرزه در می‌آید. برای تصور کردنِ دنیاهای یامونچی کافی است ماجرای مامور کمرگ و جکی چان و دو گیگ اینترنت هدیه از این اواخر را به یاد بیاورید تا متوجه عمقِ ابسوردیسم کارهایش شوید. یومانچی با فیلم جدیدش که اقتباسی از روی کامیک‌بوکی فرانسوی به همین نام است، از فضای سیاسی بریتانیا و آمریکا فاصله گرفته است و به سال ۱۹۵۳ و اتفاقاتِ بعد از مرگِ جوزف استالین، دیکتاتورِ شوروی رفته است. اینکه یومانچی با داستان‌هایی که در زمان حال جریان دارد و درباره هیچ‌گونه نسل‌کشی و دیکتاتوری نیست، بازتاب‌دهنده‌ی زندگی واقعی است یک چیز است، اما اینکه او همین کار را با داستانِ یکی از آدمکش‌ترین رهبرانِ تاریخ و یکی از بسته‌ترین جامعه‌های تاریخ انجام می‌دهد یعنی وحشت مطلق. البته اینکه هرچه سوژه‌های یومانچی تاریک‌تر و ترسناک‌تر می‌شوند، او متریالِ بیشتری برای شوخی کردن پیدا می‌کند هم بی‌دلیل نیست.

داستانِ زندگی استالین شاملِ چنانِ نکات خنده‌داری می‌شود که حتی بدون نیاز به یک کمدی‌نویسِ تیزبین هم می‌توان بهشان خندید. داستانِ او داستانِ ابسوردیسمِ سیاسی است که به درجه‌ی افسارگسیختگی و خودپارودی‌سازی رسیده است. پس خودتان تصور کنید که چنین شخصیتی، چنین دورانی، چه معدنِ طلایی برای یومانچی نخواهد بود. نتیجه فیلمی است که از نظر جنسِ کمدی‌اش، تداعی‌کننده «دکتر استرنج‌لاو» استنلی کوبریک و «دیکتاتور بزرگ» چارلی چاپلین است. مسئله این نیست که «مرگ استالین» سعی کرده تا واقعیت را از زبان طنز بیان کند یا واقعیت را برای خندیدن بزرگ‌تر از چیزی که هست نشان بدهد. مسئله این است که هیچ چیزی به جز کمدی برای روایتِ این داستان که مرزهای دیوانگی را شکسته است وجود ندارد. سوژه این فیلم آن‌قدر به‌طرز ناراحت‌کننده‌ای خنده‌دار است که به تصویر کشیدن آن با چیزی به جز کمدی، به جداافتادگی بین لحن و محتوا منجر می‌شود. سوژه این فیلم آن‌قدر افسارگسیخته است که نه تنها یومانچی نیازی به بزرگ کردنِ واقعیت نداشته، که اتفاقا باید ماجرا برای برای باورپذیری کوچک‌تر از چیزی که بوده به تصویر می‌کشیده. یامونچی که مدتی است از نویسندگی «معاون» جدا شده است، در مصاحبه‌هایش گفته از اینکه قبل از رییس‌جمهور شدنِ ترامپ از سریال کناره‌گیری کرده است خوشحال است. می‌گوید خیلی سخت است روی داستانی خیالی درباره دولت کار کنی، در حالی که اتفاقی که در واقعیت می‌افتد به مراتب ابسوردتر است. پس تعجبی ندارد که او به سوی یک فیلم تاریخی کامیک‌بوکی درباره یک حکومتِ توتالیتر روی آورده است. چون حداقل اینجا از واقعیت عقب نیافتاده است.

سکانسِ افتتاحیه فیلم، ماهیتش را به خوبی در خود خلاصه کرده است. فیلم در جریانِ کنسرتی که به‌طور زنده از رادیو پخش می‌شود آغاز می‌شود. پیانیستی به اسم ماریا یودینا، برخی از آهنگ‌های موتزارت را می‌نوازد. در همین حین مسئولِ پخش رادیو تماسی از خودِ جوزف استالین دریافت می‌کند که به او دستور می‌دهد دقیقا ۱۷ دقیقه دیگر با او تماس بگیرد. مسئول پخش به محض قطع کردنِ تلفن دست‌پاچه می‌شود که آیا شمارش معکوس تا ۱۷ دقیقه آینده، از ۳۰ ثانیه قبل شروع شده یا یک دقیقه قبل. آیا شمارش معکوس از لحظه‌ای که دستور را دریافت کرده شروع شده یا از لحظه‌ای که تلفن را قطع کرده است. او از این وحشت دارد که نکند به خاطر ناراحت کردنِ استالین، اسمش سر از یکی از فهرست‌های قتلش که بهشان معروف بوده در بیاورد. بالاخره وقتی او با استالین تماس می‌گیرد، دستور ‌می‌گیرد که باید نسخه ضبط‌شده‌ی کنسرت امشب را تا آخر شب به مامورانش تحویل بدهد. دستورِ سختی نیست. البته مگر اینکه کنسرت درست در همین لحظه بدون ضبط شدن به پایان نمی‌رسید. مسئول پخش بلافاصله به این فکر می‌افتد که گروه ارکست و پیانیست را متقاعد به ماندن و اجرای دوباره کند. اما این‌بار با تشویقِ بلندتری از تماشاگرانی که از خیابان جمع کرده‌ و در سالن نشانده است. بعد از رهبر ارکستر زمین می‌خورد و بیهوش می‌شود، او مجبور می‌شود رهبر ارکستر دیگری را شبانه با لباس خواب به کنسرت بیاورد. از قرار معلوم در واقعیت، رهبر اکستر دوم آن‌قدر مست بوده که آنها مجبور به پیدا کردنِ رهبر سوم می‌شوند که خب، این یکی از معدود مثال‌هایی است که فیلم از دُز واقعیت برای قابل‌باورتر شدنِ داستان کاسته است. خلاصه او که زندگی‌اش به معنای واقعی کلمه به یک رکوردِ موسیقی وابسته است، آن را به دست مامورِ استالین می‌رساند و استالین هم قبل از اینکه آن را بشنود، پس از خواندنِ یادداشتِ توهین‌آمیزی که پیانیست کنار رکورد برای او فرستاده بوده سکته می‌کند و سقوط می‌کند و می‌میرد. از قرار معلوم یکی از ویژگی‌های کارهای یومانچی این است که سناریوها و شوخی‌هایش را از احساساتِ منفی و تراژدی‌های باورنکردنی می‌گیرد و از این طریقِ تماشاگرانش را در موقعیتِ معذب‌کننده‌ای بین خندیدن به آن یا گریه کردن می‌گذارد.

پرده‌ی اول «مرگ استالین» که حول و حوشِ شوخی کردن با مسئله مرگ و ترس که به یک روتینِ عادی در جامعه تحت حکومتِ استالین تبدیل شده است، خودِ جنس است. از آدمکش‌هایی که هر شب فهرستِ آدم‌هایی که باید بکشند را دریافت می‌کنند تا نگهبانان پشتِ در اتاقِ استالین که پس از شنیدنِ صدای افتادنش، از ترس اینکه بمیرند، از چک کردنِ او سر باز می‌زنند و عملا سندِ مرگش را امضا می‌کنند. از نیکیتا خروشچف (استیو بوسمی)، رهبر حزب مسکو که هر شب به خانه می‌رود و با زنش جوک‌هایی که استالین بهشان خندیده و نخدیده را مرور می‌کند تا بعدا بداند باید درباره چه چیزهایی جوک بگوید و نگوید تا وزیران و زیردستانِ استالین که به محض روبه‌رو شدن با بدنِ بی‌حرکتِ او در کف اتاقش، از ترس اینکه او نکند بیدار شود و مچشان را بگیرد، با احتیاط با هم صحبت می‌کنند. این موضوع از همان ابتدا «مرگ استالین» را به سیاه‌ترینِ کمدی یومانچی تبدیل می‌کند و این لقب نباید دست‌کم گرفته شود. صحنه بازی کردن چارلی چاپلین با مُدل بادکنکی کره زمین در قالب هیتلر را به یاد بیاورید. یا دیالوگِ «اینجا نمی‌تونیم بجنگیم، اینجا اتاق جنگه!» از «دکتر استرنج‌لاو». «مرگ استالین» سرشار از چنین تکه دیالوگ‌ها و لحظاتی است که در حال قهقه زدن، چاقویش را در عمقِ پهلوی تماشاگرانش فرو می‌کند. «مرگ استالین» در نقطه‌ی جذابی بین پایبند ماندن به تاریخ و صرف نظر کردن از آن قرار دارد. از یک طرف هیچکدام از بازیگران حتی تلاش نصفه و نیمه‌ای برای در آوردنِ لهجه‌ی روسی انجام نمی‌دهند و این کاری کرده تا فیلم به جای گرفتار شدنِ در مسئله لهجه، به‌طور مستقیم به محتوای اصلی‌اش بپردازد و از طرف دیگر طراحی صحنه و لباسِ بی‌نقصِ فیلم، بازیگرانش را در لندن، به وسط روسیه‌ی سردِ دهه‌ی ۵۰ منتقل می‌کند. از یک طرف هدفِ فیلم به عنوان هجو مشخص است، اما از طرف دیگر بسیاری از اتفاقات و رفتارهایی که می‌بینیم کم و بیش به همان شکل در دنیای واقعی اتفاق افتاده است. از خوابیدنِ استالین در ادرار خودش بعد از سکته کردن تا جر و بحثِ شورا سر پیدا کردن دکتر بعد از قتل‌عام تمام دکترهای خوب مسکو به جرم خیانت که چیزی جز پارانویا نبوده است. یکی از کاراکترها در جایی از فیلم می‌گوید: «من کابوس‌هایی دیدم که منطقی‌تر از این بودن». او انگار با این جمله دارد احساسِ مخاطبانِ فیلم را توصیف می‌کند. یومانچی استاد نوشتنِ کاراکترهای تنفربرانگیز و کودن است و «مرگ استالین» هم از این قاعده مستثنا نیست.

دور و وری‌های استالین را یک سری کفتارتر از خودش پُر کرده‌اند که به محض حتمی شدنِ مرگش، برای به دست گرفتنِ قدرت به جان هم می‌افتند. کسانی که شامل گئورگی مالنکوف (جفری تامبر)، جانشینِ استالین، ونیکیتا خروشچف، باهوش‌ترین کفتارِ گروه، ویاچسلاو مولوتف (مایکل پیلین)، وزیر خارجه برکنارشده استالین و لاورنتی بریا (سایمون راسل بیل)، ‌رییس پلیس مخفی سازمان امنیت داخلی و اداره کل اردوگاه‌های کار اجباری می‌شوند. آنها در حالی برای نشستن روی تختِ خالی استالین با هم درگیر می‌شوند که همزمان سعی می‌کند تا از عواقبِ حکومتِ توتالیترِ رهبرشان فاصله بگیرند و خودشان را اصلاح‌گر و آغازکننده‌ی دورانی جدید برای کشور معرفی کنند. البته که آنها همان کسانی هستند که نه تنها تا همین دیروز حیواناتِ دست‌آموزِ استالین بودند و از دستش غذا می‌خوردند، که به‌طور مستقیم با اجرای کشتارها و دستگیری‌های دسته‌جمعی، در حفظ سیستم استالین نقش پُررنگی داشته‌اند. با این وجود، لاورنتی بریا به عنوان یک متجاوزِ زنجیره‌ای که در جایی از فیلم دستِ استالین را می‌بوسد و به محض اینکه از مرگش مطمئن می‌شود ذوق می‌کند و بعد از اینکه معلوم می‌شود هنوز نفس می‌کشد خودش را ناراحت نشان می‌دهد، حکم عوضی‌ترینِ عضو گروه و آنتاگونیست‌ترین کاراکتر فیلم را دارد.

هیچ شخصیتی که بتوانیم روی موفقیتش حساب باز کنیم وجود ندارد. آنها یا مثل گئورگی ژوکوف (جیسون آیزاکس)، به عنوان ژنرال ارتشِ شوروی که کاراکترِ مالکوم تاکر از «در چرخه» (In the Loop) را به یاد می‌آورد، با لهجه‌ی غلیظ بریتانیایی ملت را به فحش می‌بندند یا مثل گئورگی مالنکوف، آدم بی‌جربزه‌ای است که به بازیچه دست دیگران تبدیل می‌شود. شاید فیلمی درباره سیاست آخرین چیزی باشد که دوست داشته باشید ببینید، مخصوصا اگر با یک فیلم تاریخی درباره نبردهای سیاسی پس از مرگِ استالین طرف باشیم، اما حقیقت این است که وقتی به تماشای کارهای یومانچی می‌نشینید، مهم نیست چیزی از سیاست می‌دانید یا نمی‌دانید. چون در سناریوهای او، شخصیت حرف اول را می‌زد. فقط کافی است هویتِ دورو و خیانتکار و خودخواه و بددهن و احمق و خودشیفته و رذلِ کاراکترهایشان را بفهمید تا حسابی از تماشای جنگ و دعواهایشان خوش بگذرانید. کاراکترهای او در نقطه‌ی متعادل و لذت‌بخشی از انسان‌های تنفربرانگیزی که می‌خواهید سر به تن‌شان نباشد و همزمان انسانیتشان را در لابه‌لای تاریکی غلیظ‌شان پیدا کرد قرار دارند.

کمدی او از لحاظ فرمی جایی بین رئالیسمِ نیمه‌مستندگونه و عصبی (دوربین روی دست و پُرتکانی که دنبال کاراکترها می‌دود و آنها را با زوم‌های شدید در بین جمعیت پیدا می‌کند) و دیالوگ‌های پُرآب و تاب و رگباری آرون سورکین‌وار قرار می‌گیرد. در واقع یکی از راه‌های توصیفِ جنس کار یومانچی، توصیفش به عنوان سورکین اما بدونِ ایده‌آل‌گرایی‌ سورکین است. هرچه سورکین عاشق کاراکترهایی مثل مارک زاکبربرگ‌ها و استیو جابزها و مالی بلوم‌ها است که نبوغِ انعطاف‌ناپذیرشان، بزرگ‌ترین مشکلِ شخصیتی‌شان هم است، یومانچی روایتگرِ حماقتِ مطلق است. اگر سورکین جستجو می‌کند و خصوصیتی قابل‌رستگاری در کاراکترهایش پیدا می‌کند (تنهایی زاکربرگ در پایان «شبکه اجتماعی» به عنوان خالق فیسبوک)، یانوچی علاقه‌ای به این‌جور سوسول‌بازی‌ها ندارد. سورکین در حالی سریال‌های «بال غربی» و «اتاق خبر» را به تصویرگرِ ایده‌آل‌هایش از سیاست و ژورنالیسم تبدیل می‌کند و دنیای آلترناتیوی را به تصویر می‌کشد که آنها جاه‌طلبی و پاکیزگی‌ و مسئولیت‌پذیری‌شان را حفظ کرده‌اند، یانوچی گردهمایی آدم‌ها دور یکدیگر را به همان شکلی که هست به تصویر می‌کشد: نمایشِ عجایب. جنسِ کار یانوچی هرچه در تضاد با سورکین قرار می‌گیرد، خیلی شبیه به برادران کوئن است. در واقع اگر یک نفر باشد که به اندازه کوئن‌ها در نوشتنِ سناریوهای نبوغ‌آمیز درباره شخصیت‌های احمق ماهر باشد، یانوچی است. همان‌طور که در فیلم‌هایی مثل «هیل سزار!»، «بارتون فینک» و اپیزود اول «تصنیف باستر اسکراگز»، شخصیت‌هایی با عقیده‌های ظاهرا محکم، همیشه به خاطر نفع خودشان به عقیده‌شان چسبیده‌اند، یانوچی هم با چنین دورویی‌ای کار دارد. یانوچی در حالی به پرداختِ کاراکترهای پست و کثیفش مشهور است که همیشه گوشه‌چشمی هم به مردم عادی می‌اندازد. در سریال «غوطه در منجلاب»، سیاستمداران در حالی برای به دست آوردنِ نظر مثبت مردم تلاش می‌کنند که می‌دانند که بدون تغییر واقعی، فقط از طریق بازی کردن با چهره‌‌شان در جامعه و رسانه‌ها می‌توانند نظر مردم را تغییر بدهند. مردم همزمان قربانی و دشمنِ اصلی هستند.

از همین رو شاید بزرگ‌ترین جوکِ تلخِ «مرگ استالین» این است که بعد از مرگِ استالین، کسانی که واقعا ناراحت هستند و عزاداری می‌کنند، نه مشاورانش، که مردم عادی هستند؛ کسانی که با دهه‌ها سوءاستفاده و سرکوب و سانسور و توسری خوردن و سلب حقوق و شکنجه و قتلِ سیستماتیک، سربه‌زیر شده‌اند که برای مرگِ مسبب تمام بدبختی‌هایشان گریه می‌کنند. بنابراین مرگِ استالین به جای اینکه چیزی را تغییر بدهد و آنها را از خواب بیدار کند، فقط به دعوایی بین روانی‌هایی منجر می‌شود که تنها انگیزه‌شان این است که به جای کسی که فهرست قتل‌ها را به دست آدمکش‌ها می‌رساند، کسی باشد که فهرست قتل‌ها را می‌نویسد. خصوصیتِ برتر «مرگ استالین» این است که در یک چشم به هم زدن توانایی دنده عوض کردن بین لحن‌های کاملا متضادش را دارد. اگرچه کمدی افسارگسیخته‌ و کاراکترهای نفرت‌انگیزش به این معناست که تعلیق و تنش جایی در آن ندارد. اما درست برعکس. یانوچی شاید مشاورانِ استالین را مسخره کند، ولی بلاهایی که سر دیگران و خودشان می‌آورند را با واقع‌گرایی و لحنِ «فهرست شیندلر»گونه‌ای به تصویر می‌کشد و خنده‌ تماشاگر را در گلویش به یک پاره آجر تبدیل می‌کند. چه صحنه‌ای که بعد از متوقف شدن روندِ کشتارها به یک کمپ کار اجباری کات می‌زنیم و اعدام سیستماتیک زندانیان را می‌بینیم که مثل کارخانه فعال است و چه صحنه‌ای که به دادگاه فرمالیته و اعدام و سوزاندن جنازه یکی از کاراکترهای اصلی اختصاص دارد که مثل پُتک وسط فرق سرتان فرود می‌آید و درست در لحظه‌ای که فیلم در حال غرق شدن در کمدی است، آن را در حالی که کمبربند ایمنی‌اش را نبسته است با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ساعت به دیوارِ واقعیت می‌کوباند. در پایان ساختارِ دایره‌ای «مرگ استالین»، ما را به همان تالار کنسرتِ سکانس افتتاحیه می‌رساند. نیکیتا خورشوف در حالی قدرت را به چنگ آورده است که لئونید برژنف به عنوان کسی که منتظر موقعیتش برای گرفتنِ قدرت از دست اوست در پشت سرش دیده می‌شود. «مرگ استالین» از طریق خنده و تاریخ یادآور می‌شود هر دیکتاور قدرت‌طلبی بالاخره به سرنوشت قبلی دچار می‌شود تا اینکه یکی مثل خودش جای قبلی را بگیرد. مرگ استالین، تولد یکی دیگر است. و چه چیزی خنده‌دارتر و تلخ‌تر از این.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
15 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.