نقد فیلم Dawn of the Planet of the Apes - طلوع سیاره میمون ها

نقد فیلم Dawn of the Planet of the Apes - طلوع سیاره میمون ها

Dawn of the Planet of the Apes ساخته‌ی مت ریوز روایت‌کننده‌ی داستانی اسطوره‌ای، استخوان‌بندی شده و زیبا است. در یک کلام، یکی از همان فیلم‌ها که نباید از دستشان بدهید!

خلاصه‌ی تمام آن‌چه می‌خواهم بگویم چیزی جز این نیست: «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها»، به معنای واقعی کلمه فیلمی فوق‌العاده است

«طلوع سیاره‌ی میمون‌ها»، داستان‌گویی حقیقی خود را با یک اکستریم کلوزآپ آغاز می‌کند و با چنین چیزی نیز به پایان می‌رساند. نمایی که درشت‌ترین نمای معرف شخصیت‌های قصه در سینما است و مت ریوز (Matt Reeves) به کمک آن، کار چندین و چند دقیقه از فیلم‌های این‌چنینی را انجام می‌دهد. به خاطر بردن بهترین بهره‌ی ممکن از سی‌جی‌آی‌های سینمایی و به کار بردن بیشترین جزئیات ممکن در ساخت صورت سِزار یعنی شخصیت اصلی فیلم، این نما تاثیر عجیبی بر قصه‌گویی ریوز می‌گذارد و احساسات قدرتمندی را انتقال می‌دهد. انگار مخاطبان تا پیش از این لحظه، به خاطر به یاد آوردن بلاک باستر خوب اما نه‌چندان عجیب و غریبی مانند «ظهور سیاره‌ی میمون‌ها» (Rise of the Planet of the Apes)، هنگام تماشای این فیلم انتظار مواجهه با چیزی در حد و اندازه‌ی آن را داشتند اما کارگردان با همین یک نما، به قدری انتظارات بیننده را از فیلمش بالا می‌برد که وی دقیقا می‌فهمد با چه جهش بزرگی روبه‌رو شده است. فیلم، در این سکانس به مخاطب می‌فهماند که به شدت خشن‌تر و تاریک‌تر از اثر قبلی است. با همین نما، ثابت می‌کند که شخصیت اصلی آن هم‌اکنون به کاراکتری مصمم، جدی و شدیدا لایق احترام تبدیل شده است. با همین نما، نشان می‌دهد که سی‌جی‌آی‌های این اثر نسبت به فبلی پیشرفت دیوانه‌واری داشته‌اند و با همین نما، بر این حقیقت که فیلم پیش روی‌تان توسط شخص هنرشناسی ساخته و پرداخته شده تاکید می‌کند. این‌جا، دقیقا در لحظه‌ی نمایش همین نمای به خصوص، متوجه شدم که قرار است عاشق دومین قسمت از سه‌گانه‌ی «سیاره‌ی میمون‌ها» شوم. همان‌جایی که پس از فرا رسیدن آن، آرام‌آرام کنجکاو به دانستن نام کارگردان اثر شدم.

راستش را بخواهید، پیشرفت دیوانه‌وار «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها» نسبت به نخستین اثر دیده‌شده در این سه‌گانه‌ی جذاب، من را به سادگی به یاد «شوالیه‌ی تاریکی» (The Dark Knight)، ساخته‌ی کریستوفر نولان می‌اندازد. البته بدون شک، مابین این دو اثر تفاوت‌های بسیار بسیار زیادی وجود دارد اما نکته این‌جا است که برخلاف انتظارتان، این تفاوت‌ها تنها باعث می‌شوند که هنر مت ریوز را بیش از پیش ستایش کنم! نکته‌ی اول آن است که نخستین فیلم از سه‌گانه‌ی نولان، شاید نسبت به دو اثر دیگر در رتبه‌بندی پایین‌تری قرار بگیرد اما بدون شک از ساخته‌ای مانند Rise of the Planet of the Apes، کیلومترها جلوتر است. این یعنی با این که «شوالیه‌ی تاریکی» به معنای واقعی کلمه باید به عنوان شاهکاری مثال‌زدنی خطاب شود، مخاطب به هیچ عنوان موقع تماشایش از همان لحظه‌ی آغاز حس مواجهه با چیزی بسیار بسیار فراتر از فیلم اول را ندارد و فقط خود را مقابل تصاویر عمیق و شگفت‌انگیزی پیدا می‌کند که به بخش‌های معرکه‌تری از همان دنیا تعلق دارند. با این حال، ساخته‌ی مت ریوز، رسما حتی در مقدمه‌سرایی، آن‌قدر هوشمندانه‌تر و هنرمندانه‌تر از «ظهور سیاره‌ی میمون‌ها» به نظر می‌رسد که حس می‌کنیم نکند ما فیلم قبلی مجموعه را تماشا نکرده‌ایم و اثر پیش روی‌مان به کل دارد جهان دیگری را به تصویر می‌کشد! افزون بر آن، یکی از دلایل جهش دومین فیلم از سه‌گانه‌ی «شوالیه‌ی تاریکی» نسبت به اثر قبلی، به حضور یکی از خفن‌ترین و معروف‌ترین شخصیت‌های منفی تاریخ کمیک و سینما در آن مربوط می‌شود. حضوری که از قضا اجرای بی‌نقصِ هیث لجر هم در آن دخیل شد و نتیجه‌ای را پدید آورد که بزرگی و شگفت‌انگیز بودن آن، انکارناپذیر است. با این حال، «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها»، به خاطر اضافه کردن بازیگران یا شخصیت‌هایی جدید به داستانش انقدر معرکه نشده، بلکه کارگردان تازه‌ای دارد که با جهان‌بینی بی‌نظیرش هم شخصیت‌ها، هم دنیا و هم هویت داستان‌های اثر را گسترش می‌دهد و از همه‌ی مناظر، این سه‌گانه را به مرحله‌ی تازه‌ای می‌برد. مرحله‌ای که در آن، می‌شود یک فیلم را اثری واقعا سینمایی، فلسفه‌مند، هنری و از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، معرکه خطاب کرد.

از طرف دیگر، این را هم فراموش نکنید که نولان در «شوالیه‌ی تاریکی»، دقیقا به همان چیزی دست پیدا کرده که احتمالا از ابتدای خلق بتمن جدیدش برای رسیدن به مقصدی مثل آن برنامه داشته و این در حالی است که مت ریوز، موقع ساختن «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها»، در حقیقت موظف به ادامه‌ی راه سازندگانی دیگر شده است. سازندگانی که فیلم‌شان لزوما جهان‌بینی عمیق او را مد نظر ندارد اما وی استادانه، با استفاده از همان دقایق نه‌چندان ایده‌آل، موتور اثرش را روشن می‌کند و فیلمی باعظمت را می‌آفریند. فیلمی که هیچ دقیقه‌ای از دقایقش را هدر نمی‌دهد و در سه دقیقه، با یک مقدمه‌ی کوتاه و کار راه‌انداز که از قضا آن هم به طرز جذابی ساخته شده، از اثر قبلی می‌گذرد و مخاطب را با همان اکستریم کلوزآپی که در ابتدای کار از آن نام بردم، به وسط دنیای معنادار و به خصوص خودش می‌اندازد. دنیایی که در آن، بزرگ‌ترین پیام‌های فلسفی در رابطه با ذات انسان‌ها را می‌توان شنید و کارگردان، با استفاده از چند میمون یکی از انسانی‌ترین فیلم‌های عرضه‌شده در سال‌های اخیر را ارائه می‌کند. افزون بر این‌ها، کارگردانی مت ریوز، در القای حس برابری با کاراکتر اصلی داستان به مخاطب، عملکرد بی‌نظیری دارد. عملکردی که در سکانس‌هایی گوناگون، هم‌ذات‌پنداری عجیبی را بین تماشاگران و سِزار برقرار می‌کند و به خاطر وجود آن، رخدادهای فیلم برای بینندگان آن به معنی واقعی کلمه مهم می‌شوند. مثلا در همان چند دقیقه‌ی آغازین اثر می‌شود چنین چیزی را به بهترین حالت ممکن مشاهده کرد. جایی که ما پس از تماشای مدام سکانس‌هایی از زندگی میمون‌ها که در آن‌ها خبری از حرف زدن نیست و همه‌چیز به یک قصه‌گویی تصویری کم‌نظیر و برقراری ارتباط با زبان اشاره خلاصه شده، ناگهان صدای سِزار را می‌شنویم که به انسان‌های واردشده به جنگل با فریاد می‌گوید: بروید! جمله‌ای بسیار کوتاه که به خاطر فرو رفتن ما در حس سکوت فیلم تا به آن لحظه که فقط با صداهای طبیعت پرشده، دقیقا مثل انسان‌های حاضر در اثر شوکه‌مان می‌کند و مثل یک سیلی محکم، هویت تماما جدی و سفت و سخت آن را مجددا به یادمان می‌آورد.

شخصیت‌های فیلم، چه جزوی از دسته‌ی انسان‌ها باشند و چه به گروه سزار و میمون‌ها تعلق بگیرند، در کمتر لحظه‌ای تماما بی‌اهمیت یا بی‌ارزش به نظر می‌رسند. این یعنی شاید در فیلم بشود در میان کاراکترهای تاثیرگذار در داستان، دوسه‌تا شخصیت تک‌بعدی هم پیدا کرد اما غالب افراد، هم برای خودشان هویتی تعریف‌شده دارند، هم بر روی داستان‌گویی فیلم اثر می‌گذارند و هم در القای احساسات مورد نظر کارگردان به بینندگان فیلم، اهمیتی انکارناشدنی را یدک می‌کشند. این وسط، بیننده مدام این حقیقت که در چه خلق خود شخصیت‌ها و چه در آفرینش محیط پیرامون آن‌ها به شدت از عنصر نمادپردازی تصویری استفاده شده را احساس می‌کند. در فیلم، بعضا شما با ثانیه‌هایی جذاب و معرکه مواجه می‌شوید که از منظر بیان شدن دیالوگ، سکوتی مطلق را تقدیم‌تان می‌کنند. ثانیه‌هایی که برای نمونه در یکی از آن‌ها پسر سِزار به محیطی وارد می‌شود و تنها با کشیدن یک نقاشی آشنا بر شیشه‌ای مه‌آلود، با دوستانش ارتباط برقرار می‌کند و داستان اثر را به زیبایی، رو به جلو می‌برد. سکانسی که باور کنید کارگردان با استفاده از هیچ دیالوگ قدرتمندانه‌ای توانایی خلقش را نداشت و آفرینشش را مدیون سازنده‌ای است که تصویرمحور بودن سینما را خوب فهمیده است. کسی که مشخصا داستان‌های اسطوره‌ای را خوب می‌شناسد و این‌گونه که از «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها» می‌شود فهمید، مراحل خلق قهرمانی فراموش‌ناشدنی را خوب فهمیده و حتی فرمول مرسوم آن را دچار تغییراتی کرده است. تغییراتی که اندکی بعدتر و در قسمت تحلیل داستانی فیلم، کاملا آن‌ها را شرح می‌دهم.

فضاسازی حاضر در فیلم را می‌شود یکی از مهم‌ترین دلایل رسیدن آن به چنین درجه‌ای از جذابیت دانست. فضاسازی قدرتمندانه‌ای که چه با رنگ‌آمیزی تصاویر در قالبی ایده‌آل و چه با ترکیب سی‌جی‌آی‌های قدرتمند با تصاویر ثبت‌شده از محیط‌های طبیعی، بدون هیچ تعارفی حس خفقان‌آور حضور در آخرالزمانی ترسناک را القا می‌کند. در عین حال، وقتی کارگردان به جنگل می‌رود و پیش از ورود انسان‌ها به آن محیط، آن‌جا را نشان مخاطبان می‌دهد، شما چیزی جز زیبایی نمی‌بینید. همه‌چیز به شکل اغواکننده‌ای سبزرنگ است و جنگل، هنوز هم مثل بهترین روزهای تمدن انسان‌ها زیبا است. اما اگر انتظار دارید که با پیامی کلیشه‌ای بهتان بگویم که در ادامه این زیبایی‌ها توسط انسان‌ها نابود می‌شوند و کارگردان نشان‌مان می‌دهد که ما در حال خیانت به محیط زیست‌مان هستیم، سخت در اشتباهید!‌ مت ریوز از آن‌هایی نیست که با کلیشه قصه‌سرایی می‌کنند و همان‌گونه که از پوسترها و تریلرهای فیلم می‌توان فهمید، این‌جا همه‌چیز به مفاهیمی فراتر از انسان و حیوان مربوط می‌شود. مفاهیمی مربوط به هویت هر موجود هوشمندی که توانایی فکر کردن را دارد. مفاهیمی فراتر از نژاد، ظاهر و نام‌ِ گونه. مفاهیمی که برای توضیح هویت خلقت و عقاید اشتباه ما، آفریده شده‌اند.

هر آن‌چه که باشد، بدون شک «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها»، حتی از تمام چیزهایی که تا به این‌جای کار به آن‌ها اشاره کردم هم نکات مثبت بیشتری دارد. فیلم، از آنتاگونیستی قدرتمند و پرداخت‌شده بهره می‌برد که به سادگی اعصاب‌تان را خورد می‌کند و واقعا در متنفر کردن بیننده از خودش موفق است. شخصیتی که مثل حجم بالایی از کاراکترهای منفی حاضر در داستان‌های گوناگون، در ابتدا هویت آن‌چنان بدی نداشته اما باورهایش و عدم وفاداری وی، او را به باتلاقی از کثافت انداخته‌اند. فارغ از آن، کارگردانی اثر یکی از آن چیزهایی است که به سادگی می‌توانم آن را خارق‌العاده خطاب کنم. چون در ساخته‌ی مت ریوز، هر چه که بخواهید را می‌شود پیدا کرد؛ از سکانس‌پلان‌هایی اندک اما زیبا بگیرید تا داستان‌گویی‌های تصویری بلندمدتی که خیره‌کننده به نظر می‌رسند. از طرف دیگر، شات‌های ثبت‌شده توسط فیلم‌بردار فیلم هم در محیط‌های طبیعی، به اندازه‌ی شات‌های دیده‌شده در «از گور برخاسته» (The Revenant) زیبا هستند و انگار می‌شود از خیلی‌هایشان کارت‌پستال درآورد! این‌ها را به علاوه‌ی تدوین فیلم که هم در شات‌های جنگی‌اش به شکل جذابی تند و سریع است و هم در زمان‌های درام، به تمامی شخصیت‌ها اجازه‌ی حضوری آرام و تاثیرگذار را می‌دهد کنید، آن را کنار بازی مثال‌زدنی (این که می‌گویم مثال‌زدنی بی‌دلیل نیست. منظورم دقیقا این است که شما می‌توانید این اجرا را به کل کارگردان‌های دنیا نشان دهید و بهشان بفهمانید که اگر شخصیتی سی‌جی‌آی‌محور دارند، باید با چنین بازیگری و در چنین مدل‌هایی نمایش‌هایش دهند) اندی سرکیس (Andy Serkis) در نقش سِزار که حجم بالایی از موفقیت اثر را سبب شده بگذارید و دقایق فیلم که رسما پشت هر کدام‌شان فلسفه‌های عمیقی خوابیده را به یاد آورید، تا خودتان بفهمید که باید برای تماشا کردن یا نکردن «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها»، چه‌قدر بدون فکر و سریع تصمیم‌گیری کنید. این از آن بلاک‌باسترها است که به سختی گیرتان می‌آیند. از آن فیلم‌ها که خیلی سریع، عاشقشان می‌شوید.

(از این‌جا به بعد مقاله، بخش‌هایی از داستان فیلم را اسپویل می‌کند)

اما بگذارید با گذر از تمامی زیبایی‌های بصری فیلم، کارگردانی جذاب آن و داستان‌نویسی قدرتمندش، فقط و فقط به سراغ مفاهیم فلسفی پنهان‌شده در لابه‌لای ثانیه‌هایش برویم. مفاهیمی که اولین مورد از آن‌ها، به نگاه ضد نژادپرستانه و زیبای مت ریوز مربوط می‌شود که به شکلی هوشمندانه، وارد دنیای فیلم شده است. همان‌طور که احتمالا خودتان به یاد دارید، یکی از مهم‌ترین پیرنگ‌های داستانی فیلم، به چیزی مربوط نیست جز آن که سِزار، به خاطر شلیک کوبا با اسلحه‌ی انسان‌ها، تا دم مرگ می‌رود. شخصیتی که سِزار در مواقع گوناگونی موفق به شکست او شده بود و از گذشته، نسبت به رفتارهای نادرست و خودسرانه‌اش اطمینان داشت، اما به دلیل قانون موجود در دنیای میمون‌ها، هرگز اعتماد احمقانه‌اش به وی را کنار نگذاشت. در فیلم، ما خیلی سریع متوجه آن شدیم که همه‌ی افراد قبیله‌ی سِزار، از قانون «میمون، میمون را نمی‌کشد» پیروی می‌کنند و اندکی بعدتر، به سبب بزرگ‌سالانه بودن فضای فیلم، کارگردان به ما فهماند که این قانون، بیش از آن که مهربانانه باشد، احمقانه است! چون در آن، ما موجودات اطراف‌مان را بر اساس ظاهر و هویت خلقت‌شان یعنی «میمون» یا «انسان»  قضاوت می‌کنیم و فارغ از اعمال، هوشمندی و توانایی تصمیم‌گیری آن‌ها، در ذهن‌مان از تک‌تک‌شان موجوداتی قابل اعتماد یا دشمنانی تغییرناپذیر می‌سازیم. اما نکته این‌جا است که هر وقت اختیار به زندگی موجودی زنده وارد شود، فارغ از زبان، شکل، رنگ و قیافه‌ی او، باید وی را از طریق رفتارها و تصمیم‌گیری‌هایش قضاوت کرد و این، یکی از همان پیام‌های معرکه‌ای است که در طول پیش‌روی دقایق فیلم، بیننده با آن‌ها روبه‌رو می‌شود.

مثلا در دنیای خودمان، عده‌ای از افراد، سیاه‌پوستان را گروهی می‌دانند که به طور کلی قاتل و پست‌فطرت هستند و لیاقت زندگی در اجتماع را ندارند. یک دسته‌بندی غلط و نژادپرستانه که در آن، انسان‌ها تنها به خاطر رنگ پوستِ یک نفر، وی را قضاوت می‌کنند. از طرف دیگر، اگر در مکانی به خصوص سیاه‌پوست‌ها به طور گسترده‌ای از طرف سفید پوستان مورد ظلم قرار بگیرند، با یکدیگر متحد می‌شوند و هر انسان سفیدی را پس می‌زنند. برای مثال، ممکن است یک سفیدپوست برای درمان یکی از کودکان مریض آن‌ها از راه برسد اما آن‌ها وی را تهدید به مرگ و وادار به ترک کردن آن مکان کنند. خب، در وصف رخدادی این‌چنین، می‌شود همان‌گونه که غالب روشن‌فکران امروز می‌گویند، چنین رفتاری را برآمده از ظلم سفیدپوستان به آن افراد دانست و گفت که هیچ اشتباهی از افراد این قبیله سر نزده است. اما در جهان‌بینی فیلم‌ساز، آن‌ها هم به سبب اتفاقات پیرامون‌شان دقیقا به همان اندازه‌ی همان سفیدپوست‌ها، رفتارهایی نژادپرستانه دارند! چرا؟ چون یک انسان را به خاطر هم‌رنگ بودنش با اشخاصی دیگر، قضاوت کرده‌اند.

حالا، فرض کنید قاتلی در همین گروه از افراد سیاه‌پوست باشد که شبانه با حمله به کودکان قبیله، آن‌ها را می‌کشد اما بر طبق قانون این افراد، هیچ سیاه‌پوستی را نمی‌شود متهم یا اعدام کرد. چون آن‌ها در برابر سفیدپوستان با هم متحدند و نباید با یکدیگر مبارزه کنند. نتیجه چیست؟ این که کل کودکان آن مکان پس از مدتی سلاخی می‌شوند! راستش را بخواهید، کاملا طبیعی است اگر احساس می‌کنید که این داستان را در طول پیش‌روی دقایق «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها» شنیده‌اید. چون واقعا فیلم‌ساز با چنین جهان‌بینی بزرگی وارد فضای داستانی فیلمش شده و با استفاده از دو گروه «انسان‌ها» و «میمون‌ها»، دقیقا همین مفاهیم و همین قصه را روایت کرده. اصلا اگر حقیقتش را بخواهید، به همین دلیل است که شما اعمال مثبت و منفی کاراکترهای فیلم را تا این اندازه درک می‌کنید یا مثلا سفر ذهنی سِزار و رشد شخصیتی او انقدر برای‌تان ملموس است. چون ذهن ما انسان‌ها، با این تفکرات غلط ناآشنا نیست و به خوبی، وجود و نحوه‌ی برطرف کردن‌شان را درک می‌کند.

ولی مهم‌ترین نکته در دنیای «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها»، سفر اسطوره‌ای عجیب و غریبی است که از سوی سازندگان، تقدیم سِزار می‌شود. همان‌گونه که احتمالا پیش‌تر هم شنیده‌اید، مهم‌ترین عنصر موجود در خلق یک قهرمان ماندگار، تجربه‌ی سه مرحله‌ای او از «ظهور، سقوط و صعود» است. این یعنی هر قهرمانی، باید در ابتدا به عنوان یک قهرمان شناخته شود، بعد در سخت‌ترین لحظاتش قرار بگیرد و تا مرز نابودی برود و در آخر، به رستگاری برسد. ساختاری که نولان هر قسمت از سه‌گانه‌ی «شوالیه‌ی تاریکی» را دقیقا بر اساس یکی از مراحل آن طراحی کرده و اصلا به خاطر استفاده‌ی صحیح از همان تا این حد در خلق قهرمانی ماندگار موفق شده است. اما نکته‌ی جالب راجع به «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها» این است که هر سه‌ی این مراحل را یک‌جا در خود جای داده است! چون اگر حقیقتش را بخواهید، داستان فیلم اول این مجموعه صرفا چیزی بود که می‌توان آن را یک معرفی قابل قبول برای پروتاگونیست داستان به حساب آورد و اصلا در حد و اندازه‌ای نیست که بشود حضور سِزار در آن را به عنوان ظهور یک قهرمان به حساب آورد.

اما فیلم ریوز، در همان ابتدای کار و با یک اکستریم کلوزآپ بی‌نظیر (تا به حال انقدر یک نما از یک فیلم را ستایش نکرده بودم)، کار ناقص فیلم قبلی را کامل کرده و ظهور سِزار به عنوان یک قهرمان را به درستی نمایش می‌دهد. سپس، با قرار دادن چالش‌هایی زیاد و منطقی بر سر راه او برای رهبری کردن اطرافیانش، فیلم‌ساز وی را با یک شلیک به نقطه‌ی انتهایی مرحله‌ی دوم سفر شخصیتی‌اش یعنی سقوط می‌فرستد. اما مهم‌ترین اتفاق، آن‌جایی رخ می‌دهد که وی در حالتی که فقط بر روی یک مبل افتاده و به سختی حرف می‌زند، مرحله‌ی صعود را نیز آغاز کرده و با یک دیالوگ خطاب به پسرش، هفتاد درصد راه آن را طی می‌کند. بله، کلیشه شکستن یعنی این. یعنی اگر کارگردان بزرگ و محبوبت صعود قهرمانش را با بالا رفتن وی از یک زندان عمیق به تصویر کشید، تو جرئتش را داشته باشی که بخش مهمی از این کار را تنها با پیشرفت منطقی تفکرات شخصیت اصلی داستانت انجام بدهی. یعنی از کم بودن دیالوک در ساختار داستان‌گویی اثرت بهترین استفاده را ببری و کاری کنی که مخاطب احساس کند اگر از دیالوگی استفاده می‌کنی، حتما با آن کار مهمی داری و هیچ گفت‌وگویی در فیلمت، بی‌اهمیت نیست. و بگذارید بگویم که مت ریوز به طرز انکارناپذیری همه‌ی این کارها را کرده و به همین دلیل است که می‌گویم فیلم معرکه‌ای ساخته. فیلمی که باید آن را اثری فوق‌العاده دانست و سازندگانش را ستایش کرد.

برای پایان‌بندی فیلم، ریوز، به هنرمندانه‌ترین شکل ممکن، اندیشه‌های پروتاگونیست داستان را کاملا عوض کرده و عقاید ضد نژادپرستانه و عمیقش را تقدیم او می‌کند. بعد وی را به نبرد نهایی‌اش می‌فرستد و در حالتی نه‌چندان ایده‌آل، او را مقابل اشتباهاتش می‌گذارد. بعد از آن، ما مخاطبان، سِزار را داریم و جنگی که در آن وی با منطق صحیحی که به آن دست یافته پیروز می‌شود. این‌جا، رسما مرحله‌ی صعود سِزار هم به پایان می‌رسد و همه‌ی ما خیره‌ی تصویر می‌شویم. حالا، مت ریوز دوباره به چشمان سِزار، اکستریم کلوزآپ می‌زند. این بار، با به جای آن قهرمان تازه ظهور کرده‌‌ی خشمگین، شخص پخته‌ای را می‌بینیم که به شدت ترسیده. شخصی که حالا از ساختارهای شناخته‌شده‌ی خلق یک اسطوره گذشته و باید دید که در «جنگ برای سیاره‌ی میمون‌ها» (War for the Planet of the Apes)، کارگردان او را از منظر شخصیت‌پردازی، به چه مقصد مهمی می‌رساند. جمع‌بندی همه‌ی حرف‌هایی که زدم هم می‌شود آن که مت ریوز، فیلم‌ساز بسیار بسیار بزرگی است. فیلم‌سازی که نمی‌توانم برای دیدن ساخته‌های بعدی‌اش هیجان زده نباشم. فیلم‌سازی که انگار می‌تواند هنرش را به هر داستانی وارد کند از تمامی تکنیک‌های سینمایی، بهترین بهره‌ها را می‌برد. شخصی که قطعا می‌شود گفت حتی در باورهایش، شدیدا به سینما احترام می‌گذارد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
6 + 6 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.