نقد فیلم The Dark Tower - برج تاریک

نقد فیلم The Dark Tower - برج تاریک

 فیلم The Dark Tower با بازی ادریس البا و متیو مک کانهی طرفداران کتاب‌های استیون کینگ را عمیقا ناامید می‌کند. همراه نقد میدونی باشید.

«برج تاریک» (The Dark Tower) برای کسانی که کتاب‌های استیون کینگ به همین نام را که فیلم از روی آنها ساخته شده نخوانده‌اند، یک فیلم ضعیف و فراموش‌شدنی است و برای آنهایی که کتاب‌ها را خوانده‌اند یک فیلم عصبانی‌کننده‌ و غیرقابل‌تحمل. شخصا به عنوان طرفدار سرسخت استیون کینگ که چندتایی از کتاب‌های «برج تاریک»‌اش را هم خوانده است در دسته‌ی دوم قرار می‌گیرم. آره، شاید همین الان بعضی‌هایتان بگویید که حتما من هم از آن دسته آدم‌هایی هستم که وقتی موبه‌موی کتاب موردعلاقه‌شان به سینما منتقل نمی‌شود اخم می‌کنند و غر می‌زنند و دقیقا به خاطر همین است که از «برج تاریک» دل خوشی ندارم. اما نه. وقتی می‌گویم «برج تاریک» برای کسانی که کتاب‌ها را خوانده‌اند عصبانی‌کننده و غیرقابل‌تحمل است، منظورم این است که آنها بهتر از هرکس دیگری متوجه بلایی که سر منبع اقتباس آمده است می‌شوند. کسانی که کتاب‌ها را نخوانده باشند هم مطمئنا مشکلات فراوان و تابلوی فیلم را متوجه می‌شوند و بو می‌کشند که یک جای کار می‌لنگد و می‌فهمند که این اقتباسِ موفقی از روی کتاب‌های حماسی بزرگی که این‌قدر تعریفش را می‌کردند نیست. به عبارت دیگر حتی کسی که یک کلمه از کتاب‌ها را نخوانده باشد هم بدون‌شک درک می‌کند که در حال تماشای چه فاجعه‌ای است. نکته این است که فقط کتاب‌خوانده‌ها واقعا متوجه عمقِ ناپیدای این فاجعه می‌شوند و بگذارید بگویم که بودن در چنین وضعیتی اصلا خوب نیست. برای یک‌بار در زندگی‌ام آرزو می‌کردم که کاش هیچکدام از کتاب‌های کینگ را نخوانده بودم. بعضی‌وقت‌ها زندگی کردن در انکار و نادانی و بی‌خبری خیلی بهتر از آگاهی از تمام حقایق است.

ماجرای اقتباس «برج تاریک»، ماجرای اقتباسِ کتاب‌های «هری پاتر» و «نغمه‌ی یخ و آتش» نیست. مجموعه‌ فیلم‌های «هری پاتر» و سریال «بازی تاج و تخت» نشان داده‌اند که اگرچه اقتباس‌های کاملا وفادارانه‌ای نیستند و اگرچه کتاب‌ها کیلومترها از ترجمه‌ی تصویری‌شان بهتر هستند، اما آنها می‌توانند روی پای خودشان بیاستند و به اندازه‌ی خودشان آن‌قدر خوب هستند که کاملا نمی‌توان رویشان خط کشید. شاید بعضی‌ کاراکترها و بعضی رویدادها و بعضی صحنه‌ها از کتاب به مقصد منتقل نشده باشند، اما معمولا با تغییرات و حذف‌های قابل‌درکی طرفیم که نویسندگان موفق شده‌اند بدون آنها هم اثر منسجمی تحویل بدهند. ماجرای اقتباس «برج تاریک» اما ماجرای یکی از همان اقتباس‌هایی است که در برخورد با آن، آدم تعجب می‌کند که آیا سازندگان واقعا کتاب‌ها را خوانده‌اند؟ «برج تاریک» مثل این می‌ماند که نویسندگان ویکیپدیای کتاب‌ها را باز کرده‌اند و خلاصه‌ی داستان‌ها را مرور کرده‌اند و براساس آنها یک چیزی به عنوان سناریو سرهم کرده‌اند. «برج تاریک» این پتانسیل را داشت تا به «ارباب حلقه‌ها»ی جدید سینما تبدیل شود. اما در عوض هالیوود با این فیلم در زمینه‌ی سوتی‌های گنده‌اش، یک دستاورد دیگر به دستاوردهای بی‌شمار قبلی‌اش اضافه کرده است. هالیوود در هر زمینه‌ای که فکرش را بکنید یک شاهکار افتضاح از خودش بر جای گذاشته است. از ریبوت مجموعه‌های قدیمی مثل «ترمیناتور» گرفته تا بازسازی سینمایی سریال‌های قدیمی مثل «پاور رنجرز». از نادیده گرفتنِ تمام خصوصیاتِ معرف یک آی‌پی که نمونه‌اش را در فیلم‌هایی جدید «لاک‌پشت‌های نینجا» دیدیم تا تبدیل کردن هیولاهای جذاب قدیمی مثل مومیایی به بمب خواب. از ساخت دنباله‌های توهین‌آمیزی مثل «روز استقلال: بازخیز» تا بازسازی لایواکشن افتضاحِ انیمه‌های جریان‌ساز. اما فکر می‌کنم هنوز یک رکورد دیگر برای دستیابی باقی ماند بود و هالیوود با «برج تاریک» آن را هم با موفقیت به نام خودش ثبت می‌کند: نابود کردن یکی از بهترین آثار ادبی ژانر فانتزی/علمی‌-تخیلی.

جهت اطلاع باید بگویم «برج تاریک» یکی از منحصربه‌فردترین کتاب‌هایی که در عمرم خوانده‌ام است. کینگ در این کتاب‌های هشت جلدی رسما به سیم آخر زده است. داریم درباره‌ی کتاب‌هایی حرف می‌زنیم که ترکیبی از فیلم‌های وسترن کلینت ایستوود، المان‌های فانتزی «ارباب حلقه‌ها»‌وار، افسانه‌های شاه آرتور، ویژگی‌های ژانر علمی‌-تخیلی، مقداری «مردگان متحرک» و خصوصیات آشنای جنس وحشتِ خود کینگ است. کینگ به‌طرز هنرمندانه‌‌ای عناصر گوناگونی از چندین ژانر و سبک را با هم ترکیب کرده است. داستان خوانندگانش را از کویرهای سوزان دنیایی غرب وحشی‌وار و نیویورکِ دنیای خودمان تا خیابان‌های شهرهای اتمی و سرزمین‌های پسا-آخرالزمانی خالی از سکنه می‌برد. دنیای «برج تاریک»، دنیایی است که کابوی‌های هفت‌تیرکش، جادوگرانِ سیاه‌پوش، شیاطین لاوکرفتی، یک خدای لاک‌پشت، خرس‌های سایبورگ، قطارهای سخنگو، سفر بین دنیاهای موازی و خیلی چیزهای عجیب و غریب دیگر در آن یافت می‌شود. همچنین از آنجایی که «برج تاریک» حکم کتاب‌هایی را دارد که دیگر کتاب‌های کینگ زیرمجموعه‌اش محسوب می‌شوند، خواندن آنها برای کسانی که دیگر کتاب‌های مستقل این نویسنده را خوانده‌اند نهایت لذت است. چون «برج تاریک» نقش چتری را دارد که دیگر داستان‌های کینگ زیرش قرار می‌گیرند و تماشای اینکه کینگ با «برج تاریک» چه دنیای گسترده‌ی مشترک درهم‌تنیده‌ای را بین تمام کتاب‌هایش طراحی کرده است شگفت‌انگیز است. در نگاه اول به نظر می‌رسد که ترکیب تمام اینها با یکدیگر به داستان شلوغ و غیرقابل‌فهمی منجر می‌شود، اما کینگ طوری این داستان را باطمینانه و حرفه‌ای روایت می‌کند که همه‌چیز به سادگی معرفی می‌شود، اما بعد از مدتی به خودتان می‌آیید و می‌بینید شاهد چه دنیاسازی پیچیده‌ای هستید.

خب، اولین و مرگبارترین مشکلِ فیلم این است که سبک روایتِ کینگ را کاملا نادیده گرفته است. کتاب‌های «برج تاریک» درست مثل «نغمه‌ی یخ و آتش» از آن داستان‌های فانتزی‌ای هستند که از همان صحنه‌ای اول با نبرد بزرگی آغاز نمی‌شوند. بلکه همه‌چیز از معمولی‌ترین نقطه شروع می‌شود و بعد به سوی یک ماموریت و نبرد بزرگ حرکت می‌کند. «برج تاریک» یک داستان ماجراجویی کلاسیک است. از همان‌هایی که قهرمانان سفرشان را در دورترین نقطه از مقصدشان شروع می‌کنند، سر راه نیرو جمع می‌کنند و با همدیگر ماجرای پر فراز و نشیبی را در سرتاسر دنیا (یا دنیاها) آغاز می‌کنند. اگر فرودو و دار و دسته‌اش به دنبال رسیدن به موردور و کوه قیامت بودند، کاراکترهای اصلی «برج تاریک» هم در جستجوی برج تاریک هستند. پس با داستان پر راز و رمز و پرجزییات و شخصیت‌محوری طرفیم که زود همه‌چیزش را رو نمی‌کند. کار درست برای اقتباس این مجموعه این است که از کتاب اول شروع کنیم و همین‌طوری جلو برویم. اما شاید سونی قصد ساخت فیلم «برج تاریک» را داشته است، اما ظاهرا قصد ساخت فیلم واقعی «برج تاریک» را نداشته است. بنابراین آنها در حرکتی تعجب‌برانگیز تمام عناصر هشت کتاب را با هم ترکیب کرده‌اند و از درون آن داستان تازه‌ای بیرون کشیده‌اند که شبیه یک فن فیکشن بسیار بد است.

«برج تاریک» فاقد تمام ویژگی‌های کتاب‌هاست. اگر در کتاب‌ها با داستان پیچیده‌ای روبه‌روییم که خواننده را کنجکاو به سر در آوردن از دنیای اطراف کاراکترها می‌کند، فیلم داستان موش و گربه‌بازی هفت‌تیرکش و دشمنش مرد سیاه‌پوش است. اگر کتاب‌ها مثل دیگر آثار کینگ، اتمسفرمحور هستند و روی خلق یک فضای مُرده و نفسگیر وقت می‌گذارند، فیلم از ریتم شتاب‌زده‌ای ضربه خورده است. اگر کتاب‌ها حول و حوشِ رولند می‌چرخند، فیلم این موضوع را تغییر داده و جیک را به شخصیت اصلی داستان تبدیل کرده است. در نتیجه اگر در کتاب‌ها با یک داستان فانتزی بزرگ‌سالانه طرفیم، فیلم به یکی از آن فانتزی‌های نوجوان‌محورِ آب دوغ خیاری از تیر و طایفه‌ی «دونده‌ی هزارتو» (Maze Runner) و «هانگر گیمز» (Hunger Games) تبدیل شده است. یکی از بهترین جاذبه‌های «برج تاریک» حس سردرگمی و ناآگاهی سرسام‌آور کاراکترهاست. از رولند که به عنوان آخرین هفت‌تیرکشِ میدوورلد وظیفه‌‌‌ی یافتن برج تاریک را دارد، اما از شدت ناامیدی تبدیل به آواره‌ی سرگردانی شده که کویرها و بیابان‌ها و شهرها را برای پیدا کردن سرنخی از برج تاریک یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارد. از سوی دیگر جیک حکم یکی از همان نوجوانان کلاسیکِ داستان‌های ترسناک کینگ را دارد که خودش را درگیر اتفاقاتی ترسناک‌ پیدا می‌کند که ذهنش را تحت فشار قرار می‌دهد.

این درحالی است که برخلاف فیلم، در کتاب‌های اول ما و کاراکترها چیزی درباره‌ی برج تاریک و نیروهای فرابشری درگیر آن نمی‌دانیم. همان‌طور که جرج. آر. آر. مارتین دار و دسته‌ی آدرها و وایت‌واکرها را به بزرگ‌ترین رازِ دنیایش تبدیل کرده است که خوانندگان برای به دست آوردن اطلاعات بیشتری از آنها له‌له می‌زنند، ماهیت برج تاریک هم چنین وضعیتی را در این کتاب‌ها دارد. یکی از قوی‌ترین دلایلی که شما را به خواندن کتاب ترغیب می‌کند به دست آوردن اطلاعات جدیدی از برج تاریک است. هرچه در داستان جلوتر می‌روید، بیشتر دوست دارید بدانید در آنسوی افق این دنیا چه چیزهای عجیب دیگری یافت خواهد شد. رابطه‌ی برج تاریک و خواننده‌ به رابطه‌ی یک معتاد و مواد مخدر تبدیل می‌شود. کینگ دنیایی خلق کرده که مثل پازلی با تکه‌های پخش و پلا و گم‌شده‌ی غول‌پیکر است. نزدیک‌ترین چیزی که می‌توانم برای توصیف اتمسفر سنگین حاکم بر «برج تاریک» مثال بزنم سریال «لاست» است. همان‌طور که در «لاست» به مرور زمان مشخص می‌شد که سقوط هواپیما در جزیره یک تصادف معمولی نبوده، بلکه اتفاقی بوده که به سرنوشت کاراکترها مربوط می‌شود و همان‌طور که آن سریال به مرور زمان از یک داستانِ نبرد برای بقای ساده به فانتزی علمی‌-تخیلی عجیبی با سفر در زمان و اتفاقات ماوراطبیعه تغییر شکل می‌دهد و اگر در آنجا  پیدا شدن یک دریچه‌ی شیشه‌ای در کف جنگل باعث شد از هیجان برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر سر از پا نشناسیم، چنین چیزی درباره‌ی «برج تاریک» هم صدق می‌کند.

یادتان می‌آید برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر درباره‌ی گذشته‌ی جزیره‌ و کمپانی مرموز فعال در جزیره و کاراکترهای مبهمش مثل مرد سیاه‌پوش چقدر جوش می‌زدیم. «برج تاریک» شامل همان حس تشنگی آزاردهنده اما لذت‌بخشِ اسرارآمیزی است که مثل خوره به جان آدم می‌افتد و ول کن هم نیست. حالا این توصیف را با چیزی که در قالب فیلم می‌بینیم مقایسه کنید. جای آن فانتزی رازآلود و آرام‌سوز را که روی برانگیختن کنجکاوی و پی‌ریزی پرجزییات اسطوره‌شناسی دنیا تمرکز می‌کرد یک اکشن تند و سریع و سرراست و کودکانه گرفته است. «برج تاریک» دچار همان مشکلی شده که فصل هفتم «بازی تاج و تخت» دچارش شد. حتما هنوز فراموش نکرده‌اید چگونه فصل هفتم داستان غیرکلیشه‌ای و شخصیت‌محورِ «بازی تاج و تخت» را برداشت و آن را به یک سریال کلیشه‌ای پیرنگ‌محور تبدیل کرد. خب، دقیقا چنین اتفاقی برای فیلم «برج تاریک» هم افتاده است. جالب این است که «برج تاریک» یکی از خواب‌آورترین فیلم‌های تند و سریعی است که دیده‌ام. فیلمی که می‌بایست به «ارباب حلقه‌ها»ی جدید سینما تبدیل می‌شد، پروداکشن و کیفیتی در حد پایلوت‌ یکی از همان سریال‌های شبکه‌های قراضه‌ای مثل سی.بی.اس یا سای‌فای است که احتمالا قبل از پایان فصل اولشان کنسل می‌شوند.

خب، حالا فضای اسرارآمیز کتاب‌ها را که ما زمان زیادی را برای سر در آوردن از این دنیا سپری می‌کنیم مقایسه کنید با فیلم که خالی از هرگونه حس کنجکاوی و پیچیدگی است. ماهیت برج تاریک از همان ثانیه‌ی اول فیلم لو می‌رود. شخصیت‌های دوست‌داشتنی‌ و کاریزماتیکی مثل رولند، مرد سیاه‌پوش و جیک که در اینجا به یک سری شخصیت‌های مقوایی نزول کرده‌اند. مثلا کاراکتر رولند در فیلم برخلاف کتاب شیفته‌ی پیدا کردن برج تاریک نیست و در عوض به دنبال انتقام گرفتن از مرد سیاه‌پوش به خاطر قتل پدرش است. سر همین مردم او را به خاطر انتقام‌جویی سرزش می‌کنند. این تغییر چیزی به قصه اضافه نمی‌کند. چون فیلم نشان می‌دهد که کشتن مرد سیاه‌پوش و نجات برج تاریک فرقی با یکدیگر ندارند. اگر انتقام‌گیری از مرد سیاه‌پوش باعث می‌شد تا رولند از ماموریت اصلی‌اش دور شود قابل‌درک بود، اما اینجا کشتن مرد سیاه‌پوش و نجات برج تاریک در واقع یک ماموریت یکسان است. پس، سوال این است که اگر مرد سیاه‌پوش چنین آدم‌بدی است، پس چرا مردم از اینکه رولند می‌خواهد او را بکشد شاکی می‌شوند. این‌طوری درگیری درونی رولند بی‌معنا و مفهوم می‌شود. از سوی دیگر جیک را داریم که درست مثل اتفاقی که در کتاب دوم برایش می‌افتد شروع به دیدن کابوس‌هایی از میدوورلد و هفت‌تیرکش و دیگران می‌کند. در کتاب این اتفاق دلیل دارد. در آنجا درهم‌شکستی ناخودآگاه رولند و جیک به دلیل تغییر مسیر زندگی‌اش، باعث تغییراتی در فضا/زمان می‌شود و ذهن جیک را بهم می‌ریزد، اما در فیلم شخصیتِ جیک به یک یک دانش‌آموز اسکیزوفرنی کلیشه‌ای که نقاشی‌های عجیب و غریب می‌کشد و بزرگ‌ترها حرفش را باور نمی‌کنند نزول کرده است.

کتاب‌های «برج تاریک» اصلا درباره‌ی توضیح ساز و کار دنیا و خصوصیاتش وراج نیستند و این دقیقا در تضاد با سیاست هالیوود که ساختن فیلم‌های پرحرفی که بیننده را کودن حساب می‌کنند است قرار می‌گیرد. دیالوگ‌های توضیحی بد در این فیلم حکمرانی می‌کنند. مرد سیاه‌پوش در حال مبارزه با رولند: «هفت‌تیرکش، می‌بینیم که تو هنوز تنها کسی هستی که در مقابل جادوی من مقاومی». «این پسر درخشش داره. یعنی قدرت‌های روانی که باهاشون میشه دنیا رو نابود کرد». «تفنگ‌هاش از شمشیر خودِ آرتور الد ساخته شده و اگه احیانا منظورم رو متوجه نمی‌شین، تو دنیای شما بهش می‌گن اکسکالیبور!». پس، تعجبی ندارد که حس و حال کتاب و فیلم زمین تا آسمان با هم فرق می‌کند. در توصیفِ به جاده خاکی زدن این فیلم همین و بس که دنیای رولند به‌طرز «جنگ ستارگان»‌واری دو سیاره یا ماه در آسمانش دارد. خب، خوانندگان کتاب می‌دانند که میدوورلد به این دلیل جای اسرارآمیز و هولناکی است که امکان دارد نسخه‌‌ای از آینده‌ی دور دنیای خودمان باشد. نتیجه همان حسی است که بالاتر توضیح دادم. اینکه اگر اینجا زمین خودمان است، پس سوال این است که چه بلایی سرش آمده است؟ چه چیزی کار زمین را از یک تمدن مُدرن و تکنولوژیک به این برهوتِ خشک و مرگبار کشانده است؟ خب، به محض اینکه آن دوتا ماه لعنتی را در فیلم دیدم، این حس به‌طور کل نابود شد. واقعا دست مریزاد! این در حالی است که کینگ «برج تاریک» را با الهام از روی فیلم‌های وسترنِ سرجیو لئونه نوشته بوده است. بنابراین دنیای رولند حس و حال شدید غرب وحشی را دارد. فیلم اما حتی یک ثانیه روی بازسازی این حس وقت نمی‌گذارد. اگر کتاب‌ها را نخوانده باشید، احتمالا اصلا متوجه نمی‌شوید که در واقع با یک داستان وسترن سروکار دارید.

وقتی برای اولین‌بار شنیدم که اقتباس «برج تاریک» بالاخره تاریخی برای اکران دارد، قبل از هرچیزی برای دیدن صحنه‌‌ای از اوایل کتاب اول هیجان‌زده شدم. منظورم همان صحنه‌ای است که بعد از ورود رولند به یک شهر و شنیدن داستان مُرده‌ای که توسط مرد سیاه‌پوش زنده شده اتفاق می‌افتد. کینگ به عنوان کسی معروف است که استاد نوشتن افتتاحیه‌های درگیرکننده‌ای است که از همان ابتدا بهتان می‌گوید در ادامه با چه جور داستانی سروکار دارید. و این هم یکی از همان صحنه‌های شوکه‌کننده و خون‌باری است که به خوبی بهتان می‌گوید که قدم در چه دنیای کثیف و ترسناکی گذاشته‌اید. این صحنه نه تنها حکم شخصیت‌پردازی رولند را برعهده دارد، بلکه ناگهان زیر پای تماشاگران را هم خالی می‌کند. اما خب، خبری از آن یا نمونه‌ای شبیه به آن در فیلم نیست. نه به خاطر اینکه این فیلم اقتباس مستقیمی از روی کتاب‌ها نیست، بلکه به خاطر اینکه این فیلم با درجه‌ی سنی زیر ۱۳ سال ساخته شده. در حالی که صحنه‌ای که گفتم شدیدا خشن است. بله، یکی دیگر از مشکلات «برج تاریک» این است که یک محتوای بزرگ‌سالانه را برداشته است و آن را در حد «هری پاتر» پایین آورده است.

یکی از دلایل تمام این اتفاقات از گور یک نفر بلند می‌شود: آکیوا گلدزمن. کافی است یک نگاه به رزومه‌ی این آقا بیاندازید تا با برخی از بدترین فیلم‌های چند دهه‌ی اخیر روبه‌رو شوید. یکی از اتفاقات جالبی که جدیدا در هالیوود دارد می‌افتد این است که آنها نه تنها کارگردانان جوانی را استخدام می‌کنند که به جز حاضر شدن سر صحنه‌ی فیلمبرداری هیچ نقشی در شکل‌دهی نهایی فیلم ندارند، بلکه سراغ نویسندگانی می‌روند که فقط در صورتی که قصد نگارش بدترین سناریوها را داشته باشید، در خانه‌شان را می‌زنید. آن از انتخاب الکس کرتزمن به عنوان کارگردان ریبوت «مومیایی» که فیلمنامه‌ی شاهکارهایی مثل «ترنسفورمرها: انتقام سقوط کرده‌ها»، «کابوی‌ها و بیگانگان» و «مرد عنکبوتی شگفت‌انگیز ۲» را در کارنامه دارد و این هم از آکیوا گلدزمن که نویسندگی فیلم‌هایی مثل «بتمن برای همیشه»، «واگرا: شورشی»، «پنجمین موج» و «حلقه‌ها» را در کارنامه دارد. یکی از ضعف‌های تکرارشونده‌ی گلدزمن در فیلم‌هایش عدم روح داشتن سناریوهاست. گلدزمن مثل هیولایی می‌ماند که از یک طرف هر ژانری را که دارد روی آن کار می‌کند می‌بلعد و پس از اجرای فعل و انفعالاتِ شیمیایی خاصی، آنها را به یک سری داستان‌های کلیشه‌ای با درگیری‌ها و تم‌هایی ساده و قابل‌هضم بیرون می‌دهد. حرکتی که تهیه‌کنندگان آن را به عنوان ساختن فیلمی با هدف خوش آمدن به مذاق اکثر مردم و به دست آوردن پول بیشتر می‌بینند، اما در عمل با فیلم‌هایی روبه‌رو می‌شویم که آ‌ن‌قدر غیرانسانی و ‌بی‌انرژی و مُرده هستند که حتی تریلرهایشان هم نمی‌توانند واقعیت پوسیده‌شان را مخفی کنند. اما خب، این آقا ۱۵ سال پیش اسکارِ بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی برای «یک ذهن زیبا» را برنده شد. اسکاری که از آن موقع تبدیل به چشم‌بندی برای تهیه‌کنندگان هالیوودی شده است که از طریق آن چشممشان را به روی واقعیت را می‌بندند و پیش خودشان پُز می‌دهند که یک نویسنده‌ی اسکاری برای فیلم‌هایشان استخدام می‌کنند.

«برج تاریک» اما جدا از سناریو، در زمینه‌ی کارگردانی و فیلمبرداری و کوریوگرافی صحنه‌های اکشن و کیفیت جلوه‌های ویژه هم چیزی فراتر از ناامیدکننده است. اولین اکشنِ فیلم که در یک شهربازی متروکه در شب اتفاق می‌افتد و به مبارزه‌ی جیک و رولند و یک‌جور هیولای زنومورف‌گونه می‌پردازد بی‌مقدمه از راه می‌رسد. منظورم این است که هیچ‌جور زمینه‌چینی یا تلاشی برای تعلیق‌آفرینی وجود ندارد. انگار نویسندگان با خودشان گفته‌اند خب، حالا بعد از  نیم ساعت گفتگو باید دو-سه دقیقه اکشن داشته باشیم. پس ناگهان فیلم کاراکترها را وسط درگیری می‌اندازد. مشکل اصلی اما این است که این سکانس بی‌اغراق، به‌طرز مفهومی تاریک است. آن‌قدر تاریک است که دنبال کردن اتفاقاتی که دارد می‌افتد تقریبا غیرممکن است. اما اهمیتی ندارد. چون با یکی از همان اکشن‌های کلیشه‌ای و قابل‌پیش‌بینی‌ای طرفیم که کاراکتر بچه برای مدتی از دست هیولا فرار می‌کند و بعد قهرمان سر موقع حاضر می‌شود و هیولا را خلاص می‌کند. دیگر صحنه‌ی اکشن فیلم که رولند را به مصاف به ارتشی با مسلسل می‌فرستد اگرچه در روز روشن اتفاق می‌افتد، اما بیشتر از اینکه اکشن باشد، مثل تریلر سینمایی یک بازی ویدیویی می‌ماند. یکی از تریلرهایی که شخصیت خفن و آدمکش داستان را به شکل بسیار مصنوعی و بی‌حس و حالی در حال جابه‌جایی بین سنگرها و تیراندازی‌های اسلوموشن و کشتن دشمنانش به‌طرز خلاقانه نشان می‌دهد. تدوین ضعیف و آماتورگونه‌ی فیلم در تمام لحظات فیلم، مخصوصا اکشن‌ها آن‌قدر آشکار است که قشنگ معلوم است این فیلم توسط ساطور تهیه‌کنندگان تیکه‌تیکه شده است.  این در حالی است که «برج تاریک» از نظر کیفیت جلوه‌های ویژه به جمع «واندر وومن»‌ها و «پاور رنجرز»های امسال می‌پیوندد. از آتش کف دست مرد سیاه‌پوش در مبارزه پایانی گرفته تا انیمیشن کاراکترهای مُدل‌سازی‌شده که در هنگام سقوط کردن و تصادف با ماشین توی ذوق می‌زدند.

اگرچه فیلم در اندک لحظاتی مثل گفتگوی رولند با پرستارانِ بیمارستان یا وقتی که به آن دخترانِ سوار اتوبوس می‌گوید که صورت پدرانشان را فراموش کرده‌اند، لحنِ جذاب کتاب‌ها را با موفقیت در می‌آورد، اما این لحظات پراکنده کمکی به بهتر کردنِ کیفیت محصول نهایی نمی‌کنند. «برج تاریک» بیشتر از اینکه یک اقتباس واقعی و اصولی باشد، مثل کلکسیونی از ایستر اِگ‌ها و نکات آشنای دنیای ادبی استیون کینگ است. متیو مک‌کانهی برخلاف چیزی که فکر می‌کردم اصلا به درد نقش مرد سیاه‌پوش نمی‌خورد و ادریس البا هم با اینکه بد نیست، اما آن رولندی نبود که باهاش احساس آرامش کنم و جایگزین تصویری که از کتاب‌ها از این شخصیت در ذهن دارم شود. هر چند به دلیل متریال بسیار بدی که در اختیار این بازیگران قرار داده شده، نمی‌توان با اطمینان کامل بازی‌هایشان را زیر سوال برد. تام تیلور در نقش جیک تنها بازیگری بود که احساس کردم می‌تواند جیک خوبی باشد (مخصوصا بعد از اینکه در اتاق خوابش با باقی‌مانده‌های ستمی که مرد سیاه‌پوش در حقش کرده است روبه‌رو می‌شود). «برج تاریک» معلوم نیست برای چه کسانی ساخته شده است. فیلم نه اقتباس وفاداری است که طرفداران کتاب را راضی کند و نه فیلم مستقل خوبی که دیگران را به این مجموعه جذب کند. «برج تاریک» مثل مونتاژی از یک فیلم سه ساعته می‌ماند. صحنه‌های بی‌مقدمه شروع می‌شوند و ناگهانی به اتمام می‌رسند. صحنه‌ی حمله‌ی شیطانِ خانه‌ی چوبی به جیک همین‌طوری شروع نشده، تمام می‌شود. یا اولین دیدار رولند و جیک انگار روی دور تند پخش می‌شود.

«برج تاریک» نه تنها از نظر لحن و ضرباهنگ و سبک داستانگویی در تضاد با منبع اقتباس قرار می‌گیرد، بلکه از نظر ساختار هم همین‌طور. کتاب اول «برج تاریک» یک داستان کوتاه و ساده‌ی حدودا ۲۵۰ صفحه‌ای است که به معنی واقعی کلمه هیچ سرنخی درباره‌ی اینکه این سری قرار است در آینده به چه سمت و سویی برود نمی‌دهد. آن کتاب یک معرفی عالی و متمرکز برای دنیای «برج تاریک» است. همین و بس. اما فیلم یک بلبشوی شلخته و بی‌سر و ته است که می‌خواهد یک اکشنِ پرجوش و خروش باشد. کتاب اول یک داستانِ عبوس و افسرده است، اما فیلم به‌طرز بدی یک بکش‌بکش دیوانه‌وار است. اگر سازندگان سعی می‌کردند تا ساختار کتاب اول را تکرار کنند، نه تنها با همین بودجه‌ی اندک فعلی (۶۵ میلیون دلار) می‌شد فیلم خوبی ازش در آورد، بلکه به روح اثر هم نزدیک‌تر می‌بود. اما سونی تصمیم گرفته تا از همان ابتدا با بلا‌ک‌باستر وارد میدان شود و طبیعتا خراب کرده است. سونی واقعا با این فیلم کاری کرده کارستان. تصور کنید شما چنین مواد اولیه فوق‌العاده و دستورالعمل بی‌نقصی برای پخت داشته باشید، اما تمامش را دور بریزید. این یکی دیگر نوبر است.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 6 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.