فیلم Dark Phoenix با بدل شدن به یکی از بدترین فیلمهای سینمای ابرقهرمانی، مخصوصِ کسانی است که سکانسهای سانسا استارکِ فصل آخرِ «بازی تاج و تخت» برایشان کافی نبود! همراه نقد میدونی باشید.
«دارک فینیکس» (Dark Phoenix) فاجعهای است که دیر یا زود باید اتفاق میافتاد؛ یکی از آن فاجعههایی که از لحظهای که خبرِ ساختش اعلام شد میتوانستیم سوختن و دود شدن و بوی گندی که همچون بوی لاستیک سوخته از آن بلند میشود را مثل روزِ روشن جلوی رویمان ببینیم و حس کنیم. شکستِ «دارک فینیکس» به قدری آشکار بود که حتی وقتی تمام انباری احساساتم را بیرون میریختم و زیر و رو میکردم، نمیتوانستم نوکِ سوزنی نگرانی و شک و تردید دربارهی سرنوشتِ این فیلم پیدا کنم. «دارک فینیکس» مثل این بود که از قدرتِ پیشبینی دقیقِ آینده در حد مقدار جابهجایی اتمها بهره ببری، اما تنها چیزی که قادر به پیشبینی درستِ آن با تمام جزییات هستی، زمینلرزهای در دورافتادهترین و مرکزیترین و غیرقابلسکونتترین کویرِ دنیاست. این موضوع «دارک فینیکس» را به بدترین نوعِ فیلمهای بد هالیوود تبدیل کرده است. صنعتِ بلاکباسترسازی هالیوود دکترای ساختِ فیلمهایی که فعالیتِ رودههای آدم را سریعتر میکنند دارد، اما به ندرت سروکلهی فیلمِ بدی مثل «دارک فینیکس» پیدا میشود که حتی صفتِ «بد» هم از سرش زیاد است. قضیه این نیست که «دارک فینیکس» استانداردِ جدیدی از لحاظِ مقدار بد بودنِ یک بلاکباستر از خودش به جا میگذارد؛ درواقع «دارک فینیکس» شاید بدترین فیلمِ خودِ مجموعهی «افراد ایکس» هم نباشد و بدونشک هالیوود فیلمهای بدتر از آن هم به خودش دیده است. چیزی که «دارک فینیکس» را به بدترین نوعِ فیلمهای بد تبدیل میکند این است که طرفدارانِ این مجموعه هیچگونه احساسی به آن نداشتند. احتمالا اگر یک روز مجبور شوید تا یک مسابقهی فوتبالِ ناامیدکننده تماشا کنید، به احتمالِ زیاد از بین بازی تیم ملی ایران و برزیل که به شکستِ اسفناک و مرگبارِ ایران منتهی میشود و بازی تیم ملی سومالی و هند، اولی را انتخاب میکنید. اگرچه در اولی تیمِ موردعلاقهتان بهطرز بیرحمانهای سلاخی میشود، اما نکتهی کلیدیاش بخشِ «موردعلاقه» است. حداقلش این است که به بلایی که دارد سر یکی از تیمها میآید اهمیت میدهید. حداقلش این است که چیزی برای از دست دادن دارید. شاید تیم ایران مثل دستهگلی که در بازیِ اخیرشان با ژاپن به آب دادند، یکی از تاریخیترین بازیهای بدشان را به نمایش گذاشته باشند، اما حداقلش این است که اینقدر به بازی بدِ آنها اهمیت میدهی که تا چند هفته برای آنها جوک درست میکنی، جوکهای دیگران را بازنشر میکنی، غر میزنی و اعتراض میکنی و از همه مهمتر اینکه تماشای بازی را با امیدواری شروع میکنی. سعی میکنی به این فکر کنی که شاید سیر و سرکه جوشیدنِ دلت بیدلیل است. اینکه برای شکستِ یک فیلمِ بد کنجکاو باشی خودش یک نوع بُرد است. فیلمِ بد داریم تا فیلم بد. یک فیلم آشکارا بد داریم مثل «برج تاریک» که به خاطر منبعِ اقتباسش، با وجودِ تمام سرنخهای گُلدرشتی که به شکستش اشاره میکنند دوست داری آن را ببینی که دقیقا چگونه به منبعِ اقتباسِ بزرگش خیانت کرده است. یک فیلمِ آشکارا بد مثل «بتمن علیه سوپرمن» داریم که عدم اطمینانِ استودیو از فیلمشان با افشای توئیستِ پردهی پایانیاش در تریلرها خبر میدهد از سِر درون، اما باز حداقل کانسپتِ فیلم بهعنوان اولین رویارویی خصمانهی بتمن و سوپرمن در سینما آنقدر تازه است که آدم را برای دیدنِ این کوه زباله ترغیب میکند.
بعضیوقتها هم مثلِ ریبوتِ «فنتستیک فور»، با وجودِ کارگردانی که قبلا خودش را با ساختِ یکی از بهترین فیلمهای ابرقهرمانی ثابت کرده، دوست داری ببینی آیا بالاخره شاهدِ یک اقتباسِ سینمایی خوب از کامیکهای «فنتستیک فور» خواهیم بود یا نه. بعضیوقتها هم با چیزی شبیه به «جاستیس لیگ» طرفیم که بزرگترین جذابیتش تماشای منفجر شدنِ عواقب اشتباهات گذشتهی دیسی در پهنای آسمان است. هیچکدام از اینها اما دربارهی «دارک فینیکس» صدق نمیکند. «دارک فینیکس» یک فیلمِ ۲۰۰ میلیون دلاری است که هیچ دلیلی برای وجود داشتن ندارد؛ «دارک فینیکس» مثل یک روزنهی دید روی یک درِ سراسرِ شیشهای شفاف، بیخاصیت است. بلاکباسترهای پُرخرج باید دلیلِ زندگیشان را ثابت کنند. بعضیوقتها آنها دنبالههای ضروری و پسندیدهی قسمتهای تحسینشده و محبوبِ قبلی هستند. بعضیوقتها آنها با تغییراتی در فرمولِ پوسیدهی گذشته سعی میکنند تا نشان بدهند که میخواهند از مسیرِ به بنبست رسیدهی قبلی فاصله بگیرند. بعضیوقتها آنها تصمیم میگیرند تا ایدهای را اجرا کنند که آنها را در موقعیتِ منحصربهفردی در مقایسه با تمام فیلمهای مشابه و همژانرِ دور و اطرافشان قرار میدهد و بعضیوقتها آنها از سازندگانی بهره میبرند که آدم را برای چشماندازِ تازهای که آنها به مجموعه میآورند هیجانزده میکند. «دارک فینیکس» اما هیچکدام از اینها را ندارد. بهعنوان دنبالهی «افراد ایکس: آپوکالیپس» (یکی از کسالتبارترین فیلمهای مجموعه) حکمِ یک دنبالهی غیرضروری برای فیلمی را دارد که علاقهی طرفداران که تازه بعد از «روزهای گذشتهی آینده» در حالِ رشد کردن بود را به قتل رسانده بود. بهعنوانِ فیلمی که تکرار مکرراتِ «افراد ایکس: کلاس اول» است و هنوز با دوشیدنِ شیرِ آن فیلم سعی میکند بهجای تبدیل شدن به «کلاس اولِ» بعدی مجموعه، نانِ موفقیتِ آن فیلم را بخورد، برای طرفدارانی که دیگر تحملشان از دیدنِ بگومگوهای چارلز اگزویر و مگنیتو طاق شده است، خستهکننده است. بهعنوان فیلمی که تکتک نقاط داستانیاش با «کاپیتان مارول» مو نمیزند، در جایگاهِ یگانهای در بین فیلمهای همردیفش جای نمیگیرد. بهعنوانِ بازسازی «افراد ایکس: آخرین ایستادگی» با گروهِ بازیگرانِ جدید مجموعه، در جا میزند. بهعنوان دومینِ تلاشِ این مجموعه برای اقتباسِ خط داستانی سری کامیکهای «حماسهی دارک فینیکس»، هنوز درک نکرده که این کامیک همانطور که از بخشِ «حماسه»اش مشخص است، قابلِ اقتباس در قالب یک فیلم دو ساعته نیست و از همه بدتر، نهتنها سایمون کینبرگ، نویسندهی «آخرین ایستادگی» با سابقهی خراب کردنِ اقتباسِ قبلی «دارک فینیکس»، نویسندگی این فیلم را برعهده دارد، بلکه ترفیع هم گرفته است و روی صندلی کارگردانیاش هم نشسته است (آن هم در اولین تجربهی کارگردانیاش). در اینکه بسیاری از فیلمهای هالیوودی از دخالتِ تهیهکنندهها در کارِ هنرمندان رنج میبرند شکی نیست، اما «دارک فینیکس» با نشستنِ تهیهکننده روی صندلی کارگردانی یک مرحله پرتتر از فیلمهای همتیر و طایفهاش است. تمام اینها را بهعلاوهی مصادف شدنِ ساختِ این فیلم با خریدِ فاکس توسط دیزنی و قوت گرفتنِ احتمال ریبوت شدنِ این فیلمها در چارچوبِ دنیای سینمایی مارول کنید تا «دارک فینیکس» از چیزی که در حالتِ عادی بود، بیاهمیتتر شود. حداقلش این بود که در آنسوی شکستهای ابتدایی دنیای سینمایی دیسی میشد تلاشِ آنها برای تکرارِ موفقیتِ مارول را دید. «دارک فینیکس» اما شکستی است که آنسوی آن چیزی جز طوفانی از بیهودگی زوزه نمیکشد. گویی تمام عواملِ پشتصحنه و جلوی دوربین از این بیهودگی آگاه هستند. بنابراین یکجور بیحوصلی از سر و روی بازیگران و نماهای فیلم میبارد. بازیگرانِ در حد دانشآموزانی که معلمِ کلاس آخرشان نیامده، اما ناظم اجازهی تعطیلی زودهنگامشان را نمیدهد، بیحوصله هستند و لعنت فرستادن به زندگی زجرآورشان را میتوانی در چشمانشان بخوانی.
نتیجه فیلمی است که حکمِ کلکسیونی از تمامِ مشکلاتِ این مجموعهی ۱۹ ساله را دارد؛ یعنی اگر تاکنون هیچکدام از فیلمهای «افراد ایکس» را ندیده باشید، دیدنِ «دارک فینیکس» برای اطلاع از مشکلاتِ مشترکشان کفایت میکند. نکتهی کنایهآمیزِ «افراد ایکس» این است که در دنیایی که تمام استودیوها بهدنبالِ آیپیهایی هستند که ساختِ اسپینآفها و فیلمهای مختصِ یک کاراکتر را توجیه میکنند، این مجموعه در موقعیتی قرار دارد که اسپینآفهایش بهتر از فیلمهای دستهجمعی اصلیاش هستند. درحالیکه «لوگان» و «ددپول»، چیزی را عرضه کردند که نمونهاش در جای دیگری یافت نمیشود، پروفسور ایکس و مگنیتو کماکان درگیرِ دوستیشان و جداافتاده به خاطر ایدئولوژیهایشان هستند. این مجموعه با «دارک فینیکس» همچنان در همان ۱۹ سالِ پیش سیر میکند و در مقابلِ تکامل و تحول با چنگ و دندان مقاومت میکند. مشکل این نیست که «دارک فینیکس»، داستانِ این مجموعه را به جلو پیشرفت نمیدهد؛ مشکل این است که هیچ نشانهای از تلاشش برای این کار هم در آن دیده نمیشود. نکتهی عصبانیکنندهی ماجرا این است که «دارک فینیکس» ناسلامتی قرار است حکمِ پایانبندی یکی از جریانسازترین و طولانیترین مجموعههای هالیوود را داشته باشد. مهم نیست «افراد ایکس» چه فراز و نشیبهایی را پشت سر گذاشته است. وقتی با فیلمی طرفیم که برچسبِ «فینالِ مجموعه» روی آن خورده است، چه از لحاظ هنری و چه از لحاظِ تجاری (مخصوصا از لحاظ تجاری)، بهتر است که با آن همچون یک رویدادِ تمامعیار رفتار شود؛ هم مجموعه را در اوج، با خاطرهای خوش و ماندگار بدرقه کنیم و هم دلیلِ سفت و سختی به طرفداران برای کشاندنِ آنها به سینماها بدهیم. بالاخره فیلمهای وولورین هم همیشه در اوج نبودند، اما وقتی نوبتِ کنار رفتنِ هیو جکمن از این نقش رسید، «لوگان» آمد و همهچیز را در باشکوهترین حالتِ ممکن به سرانجام رساند. فیلمهای دستهجمعی «افراد ایکس» اما موفق نمیشوند تا با «دارک فینیکس»، «شوالیهی تاریکی برمیخیزد»، «اونجرز: بازی پایانی» یا «جنگ برای سیارهی میمونها»ی خودش را به دست بیاورد. بهجای اینکه مثل «لوگان»، از قسمتِ فینالی بهره ببرد که آنقدر خوب است که تمام کمبودهای فیلمهای وولورین در این سالها را تحتشعاعِ نکاتِ مثبتش قرار میدهد، حالا فیلمی داریم که نهتنها مجموعه را در آخرین فرصتی که داشت به رستگاری نمیرساند، بلکه آن را به درستی تا ابد به منبعِ جوکها و میمها و به سخره گرفتنهای مردم تبدیل میکند. دقیقا به خاطر همین است که دوست دارم تصور کنم «لوگان» بهجای «دارک فینیکس»، فینالِ واقعی این مجموعه است. در توصیفِ بینظمی و بیهودگی «دارک فینیکس» همین و بس که این فیلم بهعنوانِ فینالِ مجموعه نهتنها روی کاراکترِ اشتباهی تمرکز کرده، بلکه در زمانِ بدی روی این کاراکترِ اشتباهی تمرکز کرده است. «دارک فینیکس» روایتگرِ کج و کولهترِ (بله، امکان دارد!) همان چیزی است که در «افراد ایکس: آخرین ایستادگی» دیده بودیم: جین گری میوتنتِ ویژهای است. جین گری قدرتمند است. جین گری بیش از اندازه قدرتمند و ناپایدار میشود و دار و دستهی افراد ایکس با یکی از اعضای خودشان درگیر میشوند.
جدا از خشمِ ناشی از تماشای روایتِ بیظرافتترِ داستانی تکراری، چیزی که «دارک فینیکس» را محکوم به شکست میکند عدم رعایتِ چند نکتهی حیاتی برای اقتباسِ کامیکِ منبعِ اقتباس و روایتِ یک داستانِ خوب با محوریتِ افراد ایکس است: اولین نکته که در طول فیلم دست از جویدنِ مخم نمیکشید این بود که کامیکِ «دارک فینیکس» دقیقا در قسمتِ فینالِ این مجموعه چه غلطی میکند! این فیلم فقط در صورتی میتوانست در حد و اندازهی منبعِ اقتباسش ظاهر شود که جین گری از نخستین فیلمهای مجموعه بهعنوان عضوِ افراد ایکس معرفی میشد، ما در طولِ سالها با او آشنا میشدیم و بعد همهچیز به کامیکِ «دارک فینیکس» منتهی میشد. «دارک فینیکس» مرتکبِ همان اشتباهی میشود که «بتمن علیه سوپرمن» و «جاستیس لیگ» با عدم معرفی کاراکترهایشان بهطور مستقل، قبل از رسیدن به کراساورِ آنها مرتکب شدند. مهمترین داستانِ تاریخِ کاراکترِ جین گری و یکی از مهمترین داستانهای تاریخِ کامیکهای «افراد ایکس» بدونِ هیچگونه زمینهچینی روایت میشود. اولین حضورِ جین گری (سوفی ترنر که از شدتِ عدم شخصیتپردازیاش میخواهم او را سانسا استارک صدا کنم) به «آپوکالیپس» برمیگردد که عکسِ کوچکِ او در پسزمینهی پوسترهای فیلم نشان میدهد که او چه نقشِ کمرنگی در آن فیلم داشت. کامیکِ «دارک فینیکس» کم و بیش حکمِ کامیکِ «لوگانِ پیرمرد» برای وولورین یا کامیکِ «شوالیهی تاریکی بازمیگردد» برای بتمن را دارد. «بتمن علیه سوپرمن» در حالی برای به تصویر کشیدنِ بتمنی بازنشسته و خشنتر و بیقانونتر تصمیم به الهامبرداری از «شوالیهی تاریکی بازمیگردد» کرد که نمیدانست از این کامیک نباید بهعنوانِ آغازِ یک مجموعه استفاده کرد. ما باید در ابتدا بتمنِ همیشگی را ببینیم تا فروپاشیاش به چیزی که در «بازمیگردد» میبینیم وزن و معنا داشته باشد.
کامیکِ «دارک فینیکس» فقط در صورتی میتوانست نتیجه بدهد که سانسا استارک همچون وولورین، سفر دور و درازی را پشت سر گذاشته بود. مرگِ وولورین در «لوگان» به این دلیل تأثیرگذار است چون سالها خاطره و شخصیتپردازی پشتِ آن خوابیده است. «لوگان» به این دلیل تأثیرگذار است چون با بُردن ما به دنیای خاکی و افسردهای که در آن افراد ایکس مُردهاند، پروفسور اگزویر آلزایمر دارد، وولورین خونریزی میکند، پشتِ فرمان لیموزین مینشیند و چنگالهایش را در جمجمهی دشمنانش فرو میکند، در تضاد با تمام کلیشههای فیلمهای «افراد ایکس» قرار میگیرد. در مقایسه، روحِ انقلابی و غیرمعمولِ کامیکِ «دارک فینیکس» در این فیلم دیده نمیشود. سؤالِ بهتر این است که اصلا چرا پروفسور ایکس و مگنیتو (جیمز مکآووی و مایکل فاسبندر) که چهرههای پشتِ ویترین این مجموعه هستند و خیلی وقت است که با آن همراه هستیم باید به ازای یک کاراکترِ جدید، به گوشه رانده شوند؟ چرا تنها صحنهای که واقعا به جمعبندی داستانِ آنها اختصاص دارد، به صحنهی پایانی آنها در فرانسه خلاصه شده است؛ صحنهای که از قضا یکی از قویترین صحنههای فیلم است و نشان میدهد که اگر کلِ فیلم به روایتِ یک داستانِ نهایی از رویارویی آنها، داستانی که تکرارِ درگیریهای ایدئولوژیکِ آنها از فیلمهای گذشته نبود، اختصاص میداشت، با چه نتیجهی درخشانتری که طرف نبودیم. همچنین «دارک فینیکس» فراموش میکند که کامیکِ منبعِ اقتباسش به همان اندازه که دربارهی داستانِ مستقلِ تبدیل شدنِ سانسا استارک به فینیکس است، دربارهی واکنشِ دیگر اعضای افراد ایکس به این رویداد هم است. افراد ایکس جماعت همواره داستانِ یک خانواده بوده است و وقتی که فیلم در شکلدهی این خانواده و درگیر کردنِ احساسی مخاطب با آن موفق ظاهر نشده باشد، طبیعتا متلاشی کردنِ این خانواده هم هیچ نتیجهی احساسی خاصی در پی ندارد.
هیچکدام از کاراکترهای این فیلم به جز واکنش نشان دادن به سانسا استارک، هیچ شخصیت و انگیزهی منحصربهفردی ندارد؛ این بزرگترین گناهی است که میتوان در قبالِ چنین کاراکترهای رنگارنگ و پتانسیلداری مرتکب شد. اما نکتهای که نشان میدهد سازندگان این فیلم چقدر در اقتباسِ کامیک ناتوان بودهاند این است که «آپوکالیپس» که چه عرض کنم، حتی «افراد ایکس: کلاس اول» نیز فیلمی با افق و خطراتِ گستردهتری در مقایسه با «دارک فینیکس» هستند. ماجرا از این قرار است که یکی از چیزهایی که پیش از اکرانِ فیلم مدام از زبانِ سازندگان به گوش میرسید این بود که «دارک فینیکس» قرار است فیلمِ جمعوجورتر و شخصیتمحورتری در مقایسه با فیلمهای قبلی «افراد ایکس» باشد. در حالت عادی، هیچ چیزی بهتر از انتخابِ فُرمی شخصیتر برای فیلمهایی که اکثر اوقات میخواهند بهطور غیرضروری به بزرگترین و شلوغترین فیلمهای ممکنِ سینما تبدیل شوند نیست. اما مشکل این است که آنها درست برای فیلمی چنین تصمیمی گرفتهاند که کامیکبوکش یکی از پُرهرج و مرجترین و کیهانیترین و افسارگسیختهترین داستانهای «افراد ایکس» است. مثل این میماند که مارول تصمیم میگرفت حالا که به «اونجرز: جنگ اینفینیتی» رسیده، فیلمِ جمعوجورتری در مقایسه با «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» بسازد. این آخری برخلافِ ظاهرش، تاثیرگذارترین مشکلِ «دارک فینیکس» است و یکی از پُرتکرارترین مشکلاتِ فیلمهای «افراد ایکس» را به اوجِ خودش میرساند. درست یک سال بعد از اینکه دار و دستهی تونی استارک روی یک سیارهی بیگانه با تانوسی جنگیدند که یک ماه را به سمتشان شلیک کرد، درست یک سال بعد از اینکه مرد عنکبوتیهای دنیاهای موازی مختلف به یکدیگر پیوستند (که از قضا یکی از آنها اسپایدرهم بود)، یک سال بعد از اینکه شاهدِ نبردِ زیر آبی «آکوآمن» بودیم و درست در سالی که «اونجرز: بازی پایانی» اتفاق افتاده، «افراد ایکس» با «دارک فینیکس» نشان میدهد که هنوز از در آغوش کشیدنِ دیوانگی و عجایبِ کامیکهای «افراد ایکس» وحشت دارد.
این موضوع از سلبِ طراحی لباسِ رنگارنگ و منحصربهفردِ اعضای افراد ایکس از آنها و پوشاندنِ لباسهای یکدستِ سیاه و یکنواخت به آنها شروع میشود و تا کشیدنِ افسارِ کامیکی که باید به افسارگسیختهترین و «جنگ اینفینیتی»وارترین فیلمِ «افراد ایکس» منجر شود ادامه دارد. در نتیجه، فیلمی که مثلا دربارهی ستایشِ هویتِ عجیب و منحصربهفردِ میوتنتهاست، از هویتِ خودش خجالت میکشد. اینها را بهعلاوهی صحنههای اکشنی که گویی از معدهی گاو بیرون کشیده شدهاند، فیلمنامهای که مو به تن آدم سیخ میکند و سوفی ترنری که نقشآفرینی نامتقاعدکننده و مصنوعیاش در اینجا بازیاش در فصلِ آخرِ «بازی تاج و تخت» را تحتشعاع قرار میدهد (هرچند هر دو در حقِ کاراکترش بد میکنند) کنید تا حتی بازیگرانِ بااستعدادی مثل جنیفر لارنس، جیمز مکآووی و مایکل فاسبندر هم نتوانند با تمام قدرتهای فرابشریشان جلوی این فیلم را از سقوط به ته دره بگیرند. این فیلم یکجورهایی بهم ثابت کرد که شاید سوفی ترنر واقعا بازیگرِ قویای نیست. بالاخره بلایی که سرِ کاراکترِ مایکل فاسبندر و جیمز مکآووی آمده دستکمی از کاراکترِ ترنر ندارد، اما حداقل آنها کاریزمایی را به نقششان میآورند که ترنر کم دارد. در نتیجه، شخصیتِ او در این فیلم حکمِ ترکیبی از نوعِ بدِ سانسای آه و نالهکُنِ فصلهای آغازینِ «بازی تاج و تخت» و سانسای اعصابخردکن و خشک و ملکهوارِ فصلهای آخرِ «بازی تاج و تخت» را دارد. همین که دوتا از دلانگیزترین و کنجکاویبرانگیزترین لحظاتِ این فیلم ربطی به سانسا استارک ندارند نشان میدهد که خط داستانی سانسا استارک تا چه اندازه تافتهی جدابافتهی این فیلم است. دقایقِ آغازینِ فیلم کهبه مأموریتِ افراد ایکس برای نجاتِ فضانوردان اختصاص دارد، حال و هوای یک داستانِ کلاسیکِ افراد ایکس را دارد. این افتتاحیه باعث شد با خودم خیالپردازی کنم که چه میشد حداقل یکی از این فیلمها بهجای تمام این درگیریهای ایدئولوژیک که اکثر اوقات بزرگتر از دهانِ کاراکترها احساس میشوند، یک اکشنِ ماجراجویی سرراست دربارهی دنبال کردنِ افراد ایکس در حین انجامِ مأموریتهایشان بود.
اما دومین و تنها نکتهی داستانی کنجکاویبرانگیزِ فیلم این است که میفهمیم «دارک فینیکس» در دورانِ جدیدی جریان دارد که میوتنتها از موجوداتی غیرقابلاعتماد و تهدیدآمیز از نگاه انسانها، به جایگاهِ ابرقهرمانانِ ناجی بشریت ترفیع گرفتهاند. این اگرچه اتفاقِ خوبی است، اما ریون (جنیفر لارنس) باور دارد که چارلز دارد زیادی از شهرت و محبوبیتِ افراد ایکس لذت میبرد؛ اینکه چارلز زیادی مغرور شده است. هدفِ نهایی چارلز زندگی مسالمتآمیزِ انسانها و میوتنتها درکنارِ یکدیگر است و او موفق شده به وسیلهی نجاتِ دنیا توسط شاگردانش به این رویا دست پیدا کند. ولی از طرف دیگر، ریون باور دارد که افراد ایکس نباید جانشان را برای رسیدن به این رویا به خطر بیاندازند. «دارک فینیکس» از این طریق سعی میکند چارلز را از زاویهای به تصویر بکشد که به آن عادت نداریم؛ ریون اعتقاد دارد که چارلز بهحدی تمام تمرکزش را روی تبدیل کردنِ دنیا به مکانی بهتر گذاشته است که جانِ دوستان و خانوادهاش برای او بیاهمیت شده است. ایدهی رسیدنِ چارلز به این آگاهی که او بیش از قهرمان، یک تبهکار است، ایدهی جذابی برای زیر سؤال بُردنِ اخلاقیاتِ سؤالبرانگیزِ پروفسور ایکس است. ولی اگر از تکه دیالوگِ ریون که میگوید: «اینجا زنان مدام مردان رو نجات میدن. باید به فکر عوض کردنِ مردان ایکس به زنانِ ایکس باشیم» فاکتور بگیریم که چنان لحظهی زورکی و افتضاحی است که آدم دوست ندارد سرِ بدترین دشمنش بیاید (مخصوصا باتوجهبه اینکه در مأموریت نجاتِ فضانوردان، کِرت و کوییکسیلور ۹۰ درصد کارها را انجام میدهند و خودِ میستیک هیچ کاری انجام نمیدهد)، این درگیری شخصیتی جالبتوجه به همان سرعت که مطرح میشود، به همان سرعت هم بهشکلی نادیده گرفته میشود که انگار نه انگار که اصلا زمانی وجود داشته است. به محضِ اینکه پیرنگِ عدم توانایی سانسا استارک در کنترل کردنِ قدرتهایی که جذب کرده در دقیقهی بیستمِ فیلم به میان کشیده میشود، توجهی فیلم به سمتِ او تغییر میکند. تازه، از آنجایی که چارلز در سالِ ۲۰۲۳ که در «روزهای گذشتهی آینده» دیدیم، کماکانِ رئیسِ مدرسهی اگزویر است، بازنشستگی چارلز در پایانِ این فیلم در حالی بهعنوان به پایان رسیدنِ فعالیتِ او مطرح میشود که میدانیم اتفاقاتی باعثِ بازگشتِ او به سر جای قبلیاش منتهی میشود که از وزنِ دراماتیکِ پایانبندی «دارک فینیکس» میکاهد.
از اینجا به بعد با فیلمی طرفیم که تمام صحنهها و تکه دیالوگها و حرکاتی را که بارها و بارها در این فیلمها دیدهایم را گردآوری کرده است. خندهدارترین صحنهی فیلم که ظاهرا به هدفِ خندهدار بودن نوشته نشده جایی است که مگنیتو و چارلز که یکی از آنها قصدِ انتقامجویی از سانسا استارک را دارد و دیگری میخواهد او را نجات بدهد با یکدیگر روبهرو میشوند؛ مگنیتو با حالتی خسته به چارلز که او را «دوست قدیمی» خطاب میکند میگوید: «این چرت و پرتهای دوست قدیمی رو بریز دور. و از سر راهم برو کنار. تو همیشه متاسفی چارلز و همیشه هم یه سخنرانی هست. اما هیچکس دیگه اهمیت نمیده». چارلز جواب میدهد: «اگه اینجا با هم درگیر بشیم، ما رو به چشمِ هیولا میبینن. بهعنوانِ عجیبالخلقههای وحشی که تو خیابونهای نیویورک به جون هم افتادن». سپس، مگنیتو با حالتی «دیدین راست گفتم»وار برمیگردد و به همراهانش میگوید: «دیدین راست گفتم». صحنهی خندهداری است، چون انگار حتی خودِ سازندگانِ این فیلمها هم متوجه شدهاند که درگیری ایدئولوژیکِ چالز و اِریک دیگر خستهکننده شده است؛ همیشه اِریک دلیلی برای انتقامجویی و شورش پیدا میکند و همیشه او طی یک مونولوگِ احساسی از طرفِ چارلز دربارهی وجودِ انسانیت در او و اهمیتِ همبستگی میوتنتها، نظرش را برمیگرداند و فارغ از اینکه چه تلفاتِ جانی و چه ویرانیهایی از خودش به جا گذاشته باشد، باز دوباره همه با هم رفیق میشوند. در این صحنه با اینکه نویسنده بهطور خودآگاه یا ناخودآگاه، به بازیافتِ دوباره و دوبارهی این درگیری تیکه میاندازد، اما باز نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و دوباره آن را تکرار میکند؛ انگار اشاره کردن به آن، اصلِ مسئله را حل میکند. اما به همان اندازه که سخنرانی چارلز تکراری شده، به همان اندازه هم شورشِ اِریک تکراری شده است.
«دارک فینیکس» جای تلاشِ اِریک برای گرفتنِ انتقام زن و بچهاش در فیلمِ قبلی را با گرفتنِ انتقام او از مسببِ مرگِ میستیک در این فیلم عوض کرده است. در آغارِ فیلم وقتی سانسا استارک برای کمک گرفتن از مگنیتو برای کنترل خشمش به دیدنِ او میآید، برای لحظاتی واقعا باور کردم که بله، ظاهرا بالاخره یک فیلم از «افراد ایکس» دربارهی انتقامجویی مگنیتو نخواهد بود، اما فیلم بلافاصله با تصمیم مگنیتو برای انتقامجویی از سانسا به خاطر مرگِ میستیک خلافش را ثابت میکند. در همین حین، چیزی که باعث میشود اصلا کلِ منطقِ حضورِ مگنیتو را در این فیلم زیر سؤال ببریم این است که چگونه همان مگنیتویی که در فیلمِ قبلی، چنان ویرانیهای عظیم و مرگهای فراوانی به بار آورده بود، حالا آنقدر آزاد است که میتواند با خیال راحت در ملعِ عام شطرنج بازی کند. از سوی دیگر مرگِ میستیک که خیر سرش باید حکمِ اتفاقِ تراژیکی را داشته باشد، چیزی جزِ ترفندی برای هرچه زودتر خلاص کردنِ جنیفر لارنس از مجموعهای که دیگر علاقهای به حضور در آن ندارد و بهعنوان ابزاری در خدمتِ داستان است؛ مرگِ میستیک بیش از اینکه تاثیرِ احساسی خاصی روی ادامهی فیلم داشته باشد، نهتنها به سرعت فراموش میشود، بلکه فقط وسیلهای برای تقسیم کردنِ میوتنتها به دو گروهِ ناجیان سانسا و انتقامجویانِ سانسا است. بیاهمیتبودنِ میستیک بهحدی است که در انتهای فیلم، اسم مدرسه بهجای میستیک که ناسلامتی بهطرز تراژیکی میمیرد و از استادان و کارکشتههای مدرسه است، به مدرسهی سانسا استارک که مسئولِ مرگِ میستیک و از تازهواردهای مدرسه است تغییر میکند. سانسا استارک که یادآورِ کاراکترِ کریدنس از «جانوران شگفتانگیز: جرایمِ گریندلوالد» است، به هر کجایی که قدم میگذارد، خرابیهای غیرضروری و تهی از درام بار میآورد تا تدوینگرانِ تریلرهای فیلم دستشان پُر باشد.
چارلز، انگشتانش را به نشانهی تلهپاتی روی سرش میگذارد، مگنیتو کفِ دستانش را به نشانهی کنترل کردنِ فلز رو به بالا میگیرد و در این بین یکی آذرخش احضار میکند، یکی میغرد و دیگری تلهپورت میکند و این وسط ابرِ بنفش و صورتی بزرگی همچون استفراغی تهوعآور دور و اطرافِ کاراکترها میچرخد و تمام اینها به سابیدهشدهترین دیالوگِ این مجموعه که حتی اگر عبارتِ «بهترین دیالوگ برای پایان دادن فیلم» را در اینترنت سرچ کنید، باز گوگل هم از پیشنهاد دادنِ آن به کاربرانش سر باز میزند، به انتها میرسد: «احساساتت تو رو ضعیف میکنن/نه، اشتباه میکنی، احساساتم منو قدرتمند میکنن». «دارک فینیکس» بیش از هر فیلمِ دیگری در این مجموعه، از افرادِ ایکس نه بهعنوانِ شخصیت، بلکه بهعنوان ابزارآلاتی برای صحنههای اکشن استفاده میکند. آنها چیزی فراتر از قدرتهایشان نیستند. آنها خارج از سکانسهای اکشن، هیچِ اهمیتی ندارند. اما کسی که بیش از هر کاراکتر دیگری در این فیلم مورد بیاعتنایی قرار گرفته، کوییکسیلور است. کوییکسیلور در حالی در سکانسِ سوپراسلوموشنش در «روزهای گذشتهی آینده» به دُردانهی طرفداران تبدیل شد که فیلم بعدی به جز تکرارِ مکرراتِ بیکیفیتتر چیزهایی که در فیلم قبلی مورد استقبال قرار گرفته بود، چیز تازهای برای عرضه نداشت و «دارک فینیکس» هم که رسما با بُریدنِ او از فیلم در همان اوایلِ فیلم به بهانهی زخمی شدنش، او را از ادامهی فیلم حذف کرده است و طوری رفتار میکند که انگار نه انگار فیلم قبلی با افشای اینکه مگنیتو، پدرِ کوییکسیلور است به پایان رسیده بود؛ «دارک فینیکس» امیدوار است که طرفداران، این توئیستِ داستانی بیجواب از فیلمهای قبلی را فراموش کرده باشند. همچنین اگر بعد از «آپوکالیپس» تصور میکردید که فاکس بعد از اُسکار آیزاک، قادر به هدر دادنِ بازیگرِ بااستعداد دیگری نیست و قادر به خلقِ آنتاگونیستِ حوصلهسربرتری در مقایسه با آپوکالیپس نیست، «دارک فینیکس» خلافش را بهمان ثابت میکند. جسیکا چستینِ بیچاره در این فیلم کاری به جز سفید کردنِ موهایش و صدای رُباتیکش نداشته است. کاراکترِ جسیکا چستین حکمِ دستگاه اکسپوزیشونگوییای را دارد که در لباسِ آنتاگونیست پنهان شده است. او نقشِ رُباتِ متحرک و سخنگویی از سوی نویسنده را دارد که کلِ حضورش در فیلم به هُل دادنِ سانسا به سوی پذیرشِ جنبهی تاریکِ قدرتش و توضیح دادنِ جنبههای کیهانی نیروی فینیکس خلاصه شده است.
اما برای یافتنِ یکی دیگر از بزرگترین مشکلاتِ فیلم که سندِ مرگش را امضا کرده باید به خودِ سانسا استارک برگردیم. ایدهی طغیانِ یکی از قهرمانان علیه دوستانش تا وقتی ایدهی قدرتمندی است که فیلم واقعا به عواقبِ آن تن بدهد؛ بهجای این پا و آن پا کردن، واقعا چشمانش را ببندد و به درونِ کاری که میخواهد کند بپرد. این فیلم سانسا استارک را در حالی به دارک فینیکس تبدیل میکند که همزمان تمام تلاشش را میکند تا جلوی پیچیده شدنِ موقعیتِ او را بگیرد. به عبارت دیگر، جذابیتِ طغیانِ قهرمانی علیه قهرمانان به پیچیدگی اخلاقیاش است، اما این فیلم هر کاری که از دستش برمیآید برای جلوگیری از عدمِ گره خوردنِ او در موقعیتش انجام میدهد. فیلم هیچوقت ما را در جایگاهِ سختی در رابطه با سانسا استارک قرار نمیدهد. فیلم هیچوقت کاری نمیکند تا خطرِ تبدیل شدنِ سانسا استارک به نیروی ویرانگری را که دوست و دشمن نمیشناسد احساس کنیم. چون سانسا استارک همواره بهعنوان کاراکتری به تصویر کشیده میشود بیش از اینکه قادر به تصمیمگیری باشد، قدرتِ کنترل کردنِ قدرتهایش را ندارد. همیشه هر فاجعهای که رخ میدهد بهجای اینکه ناشی از تصمیماتِ شخصی سانسا باشد، تصادفی است. در صحنهای که میستیک کشته میشود، فیلم تمام تلاشش را میکند تا نشان بدهد نهتنها سانسا بارها و بارها به او هشدار میدهد، بلکه توانایی کنترل کردنِ ذهنِ سردرگمش را ندارد. پس، هُل دادن میستیک و کشتنِ او هم تقصیرِ سانسا نیست. یا مثلا در صحنهای که سانسا به هلیکوپترهای ارتش در جزیرهی مگنیتو حمله میکند، خودِ مگنیتو آنجا حضور دارد تا با نجاتِ دادنِ سربازان، از بیگناه ماندنِ سانسا مطمئن شود. درنهایت تنها خسارتِ ناشی از خارجِ شدن افسارِ قدرتهای سانسا از دستش، به نابودی یک هلیکوپتر خلاصه میشود. در لحظاتِ آخرِ نبردِ نیویورک هم هر وقت سانسا فرصتی برای آسیب رساندن به افراد ایکس (مثل اِریک و نایتکرالر) پیدا میکند به بیهوش کردنِ آنها بسنده میکند.
اگر قرار است باور کنیم که سانسا استارک قبل از سخنرانی پایانی چارلز برای بیدار کردنِ انسانیتِ نهفتهی درونش، موجودِ شرور و خطرناکی است، اگر نویسندگان میخواهند به موفقیتِ چارلز در بیدار کردنِ انسانیتِ نهفتهی سانسا استارک بهعنوانِ اتفاقی نجاتبخش نگاه کنیم، در ابتدا باید ثابت کنند که شرارتِ سانسا چه عواقبِ بدی میتواند در پی داشته باشد؛ در ابتدا باید او را به عنوانِ یک آنتاگونیستِ تراژیک باورپذیر کنند. وقتی تمام چیزی که از سانسا استارک میبینیم به قتلهایی که واقعا تقصیر او نیستند و به خسارتهای مالی و به بیهوش کردنِ کسانی که ازشان متنفر است خلاصه شده، چگونه میتوان به این داستان اهمیت داد. هیچچیزی کلیشهایتر و خوابآورتر از ایدهی قهرمانی که توسط نیرویی که کنترلِ بدنش را به دست میگیرد و او را مجبور به انجام کارهای بدی که در حالتِ عادی انجام نمیداد میکند نیست. چون در اینجا، نویسنده از درگیر شدن با پیچیدگیهای تغییرِ قهرمان قسر در میرود. هیچچیزی خوابآورتر از دیدنِ کاراکتری که چیزِ خاصی را از دست نمیدهد و از هیچ خط قرمزی عبور نمیکند و هیچگونه سقوطی را تجربه نمیکند و هیچ چیزی غیردراماتیکتر از انداختنِ تمام تقصیرها بر گردنِ یک ابرِ انرژیِ بیشخصیت نیست. این مشکل به «دارک فینیکس» خلاصه نمیشود و مثل طاعون در بلاکباسترهای هالیوودی یافت میشود. از «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» که در جدی نگرفتنِ نبردِ قهرمانان با خودشان به اندازهی «دارک فینیکس» از درگیر شدن در پیچیدگیهایش طفره میرود تا «بتمن علیه سوپرمن» که دعوای قهرمانانش را با اسمِ مشترکِ مادرشان ختم به خیر میکند و البته «گودزیلا: پادشاه هیولاها» از همین اواخر که کاراکترِ وِرا فارمیگا بهعنوان یکی از مسببانِ ایجاد یک آخرالزمانِ هیولایی جهانی که معلوم نیست به مرگ چند میلیون نفر منجر میشود را در لحظاتِ آخر با یک نمای قهرمانانه، رستگار میکند. همچنین اگرچه «دارک فینیکس» به این نکته اشاره میکند که رابطهی رئیسجمهور و دولت با میوتنتها خراب شده است، اما در پایان، همهچیز بدون اشارهای دوباره به آن درست و راستی میشود.
اما داشتن چنین انتظاری از فیلمی که با مشکلاتِ پایهای فیلمنامه دستوپنجه نرم میکند سخت است؛ منظورم نحوهی به تصویر کشیدنِ اورجین استوری سانسا استارک در این فیلم است؛ چیزی که در تضادِ مطلق با اورجینی که در «آپوکالیپس» دیده بودیم قرار میگیرد. ماجرا از این قرار است که جین گری در کامیکبوکها، دو اورجین استوری متفاوت در رابطه با به دست آوردنِ قدرتهای دارک فینیکس دارد و ما یکی از آنها را در «آپوکالیپس» دیده بودیم. در فینالِ آن فیلم، زمانیکه تمام افراد ایکس در شکست دادنِ آپوکالیپس شکست میخورند، چارلز از سانسا استارک میخواهد تا قدرتِ ناشناختهای را که در وجودش نهفته است و در طولِ فیلم در خواب و رویا آزارش میداد آزاد کند. «آپوکالیپس» که داستانش در سال ۱۹۸۳ جریان دارد، به زمینهچینی «فینیکس فورس» اختصاص داشت. بنابراین سانسا استارک این کار را میکند، انرژی او در حالتِ یک ققنوسِ آتشین در اطرافش پدیدار میشود و آپوکالیپس شکست میخورد. «آپوکالیپس» برای اقتباسِ فینیکس فورس از نسخهی بازگویی مُدرن این داستان الهام گرفته بود. در بازگویی مُدرن این داستان، سانسا استارک شروع به دیدنِ تصاویری وحشتناک از دنیایی شعلهور میکند. آنها نمیدانند چه اتفاقی دارد برای سانسا میافتد. تا اینکه سروکلهی یک فرقهی مذهبی پیدا میشود و به قهرمانان توضیح میدهند که یک نیروی کیهانی و باستانی، سانسا را بهعنوانِ میزبان انتخاب کرده است. قضیه این است که نژادهای باستانی، زمین را بهعنوانِ زندانِ فینیکس فورس انتخاب میکنند و آن را در این سیاره رها میکنند و فینیکس فورس هم به مرور زمان با دستکاری در اکوسیستمِ زمین باعثِ خلقِ موجوداتی که توانایی میزبانی از او را داشته باشند میشود. «دارک فینیکس» اما در حالی آغاز میشود که انگار نه انگار فیلم قبلی اتفاق افتاده بود. انگار نه انگار که ما قبلا سانسا استارک را در حالِ استفاده از فینیکس فورس دیده بودیم. فیلم در حالی شروع میشود که فینیکس فورس در اعصار متمادی در حال سفر در سراسرِ کیهان در جستجوی میزبان بوده که با سانسا استارک برخورد میکند و همزمان دار و دستهی کاراکترِ جسیکا چستین و همراهانش هم بهعنوانِ بیگانگانی پیدا میشوند که دنیایشان بر اثرِ برخوردِ فینیکس فورس به آن نابود شده و حالا قصد به دست گرفتنِ افسارِ فینیکس فورس برای ساختِ دنیای جدیدشان روی زمین را دارند. «دارک فینیکس» کل هر چیزی که دربارهی فینیکس فورس در «آپوکالیپس» دیده بودیم را دور میریزد. بنابراین سانسا استارک در فیلم جدید در حالی در سال ۱۹۹۲ برای اولینبار با فینیکس فورس برخورد میکند که او را قبلا در سال ۱۹۸۳ در حال استفاده از فینیکس فورس دیده بودیم.
در اینکه فیلمهای «افراد ایکس» به خطهای زمانی درهمبرهمشان معروف هستند شکی نیست، اما حتی چنین حرکتی از مجموعهای که به نظمش معروف نیست انتظار نمیرفت. تصمیمِ این فیلم برای روایتِ دوبارهی اورجینِ استوری تغییربافتهی دارک فینیکس به جز ایجاد یک حفرهی داستانی بزرگ، از یک نظرِ دیگر هم به کیفیتِ فیلم آسیب رسانده است؛ اگر «دارک فینیکس» پای اورجینِ سانسا استارک از فیلم قبلی باقی میماند میتوانست از همان ابتدا با رسیدن به اصلِ مطلب شروع شود؛ یک چیزی شبیه به کاری که مارول با معرفی ابتدایی مرد عنکبوتی و بلک پنتر در «جنگ داخلی» انجام داد و بعد با «مرد عنکبوتی: بازگشت به خانه» و «بلک پنتر»، خودش را از شرِ معرفی ابتدایی آنها راحت کرده بود. این باعث شده تا «دارک فینیکس» به فیلم کُندتر و تکراریتری در مقایسه با چیزی است که هست تبدیل شود. کماکان نمیتوان انتظارِ زیادی از فیلمی که چنین حادثهی محرکِ تصادفی و ضعیفی برای به حرکت انداختنِ داستان دارد داشت؛ منظورم صحنهی تصادفِ خانوادهی سانسا استارک در سکانس افتتاحیهی فیلم است. اگر مادرِ سانسا استارک اینقدر خودخواه نبود و دوست نداشت تا به آهنگِ موردعلاقهی خودش گوش بدهد، آن وقت احتمالا تمام اتفاقاتی که برای سانسا افتادند هم نمیافتادند! نکتهی خندهدار ماجرا این است که مادرِ سانسا مدام بچهاش را متهم به عوض کردنِ موجِ رادیو میکرد. اگر تو هیچ اطلاعی از اینکه بچهات یک میوتنت است نداری، چگونه اولین چیزی که به ذهنت میرسد، متهم کردنِ دخترت به عوض کردن کانالِ رادیو از صندلی عقب بدون دست زدن به آن است؟ یک نمونهی دیگر از نویسندگی افتضاحِ این فیلم را میتوان در صحنهای که سانسا استارک در حالِ منتقل کردنِ قدرتهایش به کاراکترِ جسیکا چستین است پیدا کرد؛ در این صحنه، به محض اینکه جسیکا چستین، سانسا را متقاعد میکند تا قدرتهایش را به او منتقل کند، تصمیم میگیرد تا بهطرز احمقانهای هدفش را برای چارلز افشا کند و این باعث میشود تا چارلز از سانسا بخواهد تا هرچه زودتر پروسهی انتقالِ قدرت را متوقف کند؛ اگر جسیکا چستین فقط چند دقیقهی دیگر خفهخون میگرفت و تا کامل شدنِ پروسهی انتقالِ قدرت، حرفی از نسلکشی انسانها و تصاحبِ سیارهشان نمیزد، به چیزی که میخواست میرسید و برنده میشد. اما نه، او نباید برنده شود. پس، نویسنده در روندِ طبیعی داستان دخالت میکند تا نویسندگی بد خودش را با یک راهحلِ بدتر درست کند. تنها نقطهی درخشانِ «دارک فینیکس» موسیقی هنس زیمر است که نهتنها همچون جریانِ الکتریسته به بدنِ مُردهی فیلم، حداقل توهم زنده بودن آن را هر از گاهی به بیننده منتقل میکند، بلکه بهعنوان خلاقانهترین بخشِ فیلم، کاری میکند تا دربارهی چیزی که این فیلم میتوانست باشد خیالپردازی کنیم. و همچنین احتمالا تنها بخشِ این فیلم است که بلافاصله به فراموشی سپرده نخواهد شد و از پوشهی «بهترین ترکهای هنس زیمر» که بارها به آن گوش خواهم داد سر در خواهد آورد (یکی موسیقی هنس زیمر و یکی هم لوازمِ آرایش و سایهی چشمِ سانسا که یا آنقدر کیفیتِ خوبی دارند که دربرابرِ باران مقاوم هستند یا سانسا آنقدر به زیبا به نظر رسیدن اهمیت میدهد که حتی در بدترین شرایطِ زندگیاش هم زمانی را برای آرایش کردن در نظر میگیرد!). «دارک فینیکس» شامل برخی صحنههای جذاب در زمینهی به تصویر کشیدنِ افراد ایکس در حال استفاده از قدرتهایشان است (از صحنهای که نایتکرالر، یکی از دشمنانش را روی ریل قطار تلهپورت میکند گرفته تا صحنهای که سایکلوپس، یکی از دشمنانش را با کمانه کردنِ شلیکِ لیزرش میکُشد)، اما هیچکدام از اینها نمیتوانند جلوی این فیلم را از بدل شدن به یکی از بدترین فیلمهای سینمای ابرقهرمانی و به سرانجامِ رساندنِ مجموعهی جریانسازِ «افراد ایکس» در پلاسیدهترین و بیهودهترین حالتِ ممکن بگیرند.