فیلم Creed 2 نه شاعرانگی داستانگویی و مهارت کارگردانی فیلم اول را دارد و نه اشتیاقی برای انجام کاری تازه در این مجموعه باسابقه. همراه نقد میدونی باشید.
عجب فیلم ناامیدکنندهای! «کرید ۲» (Creed 2) برای یک دنبالکنندهی معمولی سینما در بهترین حالت یک فیلمِ ورزشی فراموششدنی است و برای طرفدارانِ سینهچاکِ راکی بالبوآ از جمله خودم که او حکم یکی از اسطورههای سینماییشان را دارد و یک روز نمیشود که بهطور ناخودآگاه موسیقی معروفِ تمریناتش را در ذهنشان زمزمه نکنند و برای کسانی که اعتقاد دارند «آدریان، آدریان» فریاد زدنهای سیلوستر استالونه در آخر فیلم اول در حالی که چشمانش به دو بالشتِ سرخ تبدیل شده، یک منبعِ انرژی تمامنشدنی است که هنوز دانشمندان کشفش نکردهاند، یک جهنم است. به نظرم چیزی که از فیلمهای بد بدتر است، فیلمهایی است که پتانسیلِ شگفتانگیزشان برای جاودانگی را رها کردهاند. فیلمهایی که تمامِ عناصرِ تشکیلدهندهشان طوری برای موفقیت کنار هم چیده شده است و طوری موتورِ خیالپردازی آدم از سناریوهای خارقالعادهای که میتوانند با استفاده از موقعیتِ طلایی و موادِ ارزشمندی که در اختیار دارد انجام بدهند فعال میکنند که نمیتوان به چیزی جز موفقیتشان فکر کرد، اما امان از روزی که با جنس اصلی روبهرو میشویم و میبینیم سازندگان به انجام کج و کوله و نصفه و نیمهی پیشپاافتادهترین سناریوی ممکن راضی شدهاند؛ اتفاقی که در رابطه با «کرید ۲» افتاده است، تکرارِ ریبوتِ «هالووین» از همین چند وقت پیش است: فیلمهایی که قرار بودند بهعنوانِ حفر کردنِ مواد معدنی ارزشمندِ مجموعههای باسابقهشان، پیشرفتهترین، بالغترین و بهروزترین فیلمهای مجموعهشان را ارائه بدهند، مشقی از آب در میآیند و اتفاقا جزو عقبافتادهترین و مشکلدارترین فیلمهای مجموعهشان قرار میگیرند. مجموعه «راکی» در سال ۱۹۷۶ با شاهکارِ سیلوستر استالونه آغاز شد و از همان ابتدا استانداردهای این مجموعه را بهحدی بالا بُرد که دیگر نمیشد تصور کرد که هیچِ دنبالهای بتواند روی دست آن بلند شود. همین اتفاق هم افتاد و قسمتِ اول «راکی» کماکان با اختلافِ فاحشی بهترین فیلم مجموعه و حتی شاید بهترین فیلم ورزشی سینما است. با این حال در حین دیدنِ فیلمهای دوم و سوم با افتِ آشکاری که باعث شود بگوییم «کاش هیچوقت دنبالهاش ساخته نمیشد» طرف نبودیم.
اتفاقا سیلوستر استالونه از طریقِ دو فیلم بعدی موفق میشود تا به مراحل و درگیریهای دیگری از زندگی شخصی و حرفهای راکی بالبوآ بپردازد و سفر او به سوی قهرمانی و خودشناسی را گسترش بدهد و کاملتر کند. او به این وسیله به یک داستانِ زندگینامهای چند قسمتی رسیده است که یادآور میشود کشمکشِ درونی قهرمان هیچوقت در پایانِ یک فیلم با بالا بُردن دستشانش در میان جمعیت روی رینگ به پایان نمیرسد، که به کشمکش دیگری تغییر شکل میدهد و همیشه او را به سوی تکاپو برای خودشناسی هدایت میکند. حتی «راکی ۴» هم که از آن به خاطر سیاسی شدن و منتقلِ کردن درگیریهای شخصی و جمع و جورِ شخصیتِ اصلیاش، به فضایی ابسورد، به عنوان نقطهی سقوط مجموعه یاد میکنند هم از ستونِ فقراتِ قرص و محکمی بهره میبرد که اجازه نمیدهد عناصر ضعیفش، به فروپاشی کلِ ساختمانش منجر شود. اما شکی در این نیست که قسمت پنجم بهطرز غیرقابلدفاعی مجموعه را به قهقرا برد. بنابراین «کرید» حکم یک معجزه را داشت. رایان کوگلر با آن فیلم یک اسپینآف/پیشدرآمدِ ایدهآل ساخته بود که به همان اندازه که درباره شخم زدن گذشته بود، به همان اندازه هم دربارهی کاشتنِ بذرهای آینده بود. به همان اندازه که مرحلهی بعدی زندگی راکی بالبوآ را روایت میکرد، به همان اندازه هم قهرمانِ جوانِ جایگزینی را در قالبِ آدونیس کرید معرفی کرد که میتوانست جای خالی اسطوره را پُر کند. فیلمی که تمام درسهای درست را یک به یک از قسمت اول «راکی» گرفته بود. دلیلِ محبوبیت «راکی» به خاطر این است که با یک فیلمِ بینقصِ معمولی سروکار نداریم، بلکه با فیلمِ بینقصی طرفیم که حکمِ فیلم نیمهزندگینامهای خودِ استالونه را دارد. فیلمی که جزییات و عشق و صمیمیت از سر و رویش میبارد. فیلمی که آنقدر خاکی و فروتن و واقعی است که گویی استالونه دارد لحظه لحظهاش را زندگی میکند. فیلمنامهی «راکی» مثال بارزِ آن اصلِ فیلمنامهنویسی است که میگوید: «درباره چیزی که میشناسی بنویس». بنابراین فیلمهای «راکی» تا وقتی قوی بودند که ادا در نمیآوردند، بلکه عصاره و خاطراتِ زندگی خودِ استالونه بود که در آنها پدیدار میشدند.
اما در قسمت چهارم و پنجم به نظر میرسید که منبعِ خلاقهی استالونه ته کشیده بود؛ او دیگر دربارهی تمام چیزهایی که درباره این شخصیت میدانست و از نزدیک لمس کرده بود نوشته بود. خوشبختانه افت نسبی مجموعه با «راکی بالبوآ» که حکمِ «لوگان» داستانِ نریانِ ایتالیایی را داشت جبران شد و به بهترین شکل ممکن به اتمام رسید. بنابراین وقتی نوبت به ریبوتِ مجموعه با «کرید» رسید، نگران بودیم که نکندِ میراثِ مجموعه قرار است خراب شود؛ از همین رو وقتی نوبت به «کرید» رسید، نه به یک کارگردانِ کاربلد که هویتِ این مجموعه را مثل کف دستش میشناسد، بلکه به کسی احتیاج داشتیم که همان جنس از صمیمیت و جزییات که از فیلم اول یادمان میآورد را به مجموعه برگرداند، اما همزمان به جای تبدیل شدن به تکرار مکررات، سرشار از تازگی هم باشد. رایان کوگلر همان کارگردان موعود بود. «کرید» در فضای بازسازیها و ریبوتسازیهای افراطی هالیوود، فیلمی بود که با آگاهی و احاطهی کامل بر هویتِ این مجموعه و چیزی که آن را در ابتدا عالی کرده بود ساخته شده بود. اگرچه عدم بازگشتِ رایان کوگلر برای «کرید ۲» باید همچون زنگِ هشدار عمل میکرد، اما استیون کیپل جونیورِ تازهکار در ظاهر بد به نظر نمیرسید. بالاخره هر دو تا قبل از «کرید»، فیلمسازانِ جوانِ بااستعدادی بودند که یک فیلمِ ساندنسی موفق با محوریتِ جامعهی آفریقایی/آمریکاییها در کارنامه داشتند. در ظاهر به نظر میرسید که احتمالا همانطور که رایان کوگلر غافلگیرمان کرد، کیپل جونیور هم غافلگیرمان میکند. کیپل جونیور اما بیش از اینکه این متریالِ را برای خودش کرده باشد و آن را از فیلترِ چشماندازِ خودش عبور داده باشد و صیقلخوردهاش کرده باشد، نقش یکی از آن کارگردانانِ جوانِ استخدامی استودیوها را دارد که کارگردانی خشک و سرگردانش، بهشدت در مقایسه با جادوی رایان کوگلر توی ذوق میزند. مشکلِ «کرید ۲» این است که به پیام داستانی خودش عمل نمیکند. «کرید ۲» در حالی دربارهی تلاشِ آدونیس کرید برای شکل دادنِ میراث خودش و موفق شدن در کاری که پدرش در آن شکست خورد بود است که خودِ فیلم تلاشی برای شکل دادن میراثِ خودش در مقایسه با مجموعه اصلی نمیکند.
اما چیزی که باعث شده بود حتی بیشتر از قسمت اول «کرید» برای این فیلم هیجانزده شوم و چیزی که سبب شد شکستش در انجام مهمترین ماموریتش، به چنین ضدحالِ بدی برایم تبدیل شود، این است که «کرید ۲» به همان اندازه که دنبالهی «کرید» است، به همان اندازه هم دنبالهی «راکی ۴» است. و بیشتر کنجکاو بودم که سازندگان با جنبههایی که مربوط به «راکی ۴» میشوند چطور رفتار میکنند. چون «راکی ۴» به عنوان بحثبرانگیزترین فیلم مجموعه، بهطور بالفطره و بهطرز بیقرار و سراسیمهای آماده است تا مورد هدفِ دنبالهسازی قرار بگیرد. نه تنها «راکی ۴» فیلمِ نسبتا ضعیفی در مقایسه با قسمتهای قبلی بود که فقط به یک دنباله نیاز داشت تا بهطرز «لوگان»واری مشکلاتِ فیلم قبلی را برطرف کند، بلکه بهعنوان فیلمی که آنتاگونیستِ پتانسیلدارش در حد یک بدمنِ تکبُعدی نادیده گرفته شده بود، فرصت داشته تا به شکلِ سریال «کبرا کای» (Cobra Kai)، کمبودِ شخصیتپردازی آنتاگونیست را در دنباله جبران کند. اما متاسفانه «کرید ۲» سرراستترین دنبالهای است که میشد برای «راکی ۴» ساخت.
«کرید ۲» سه سال بعد از پایانبندی فیلم قبلی، بعد از اینکه آدونیس کرید (مایکل بی. جوردن) با شکست دادنِ ریکی کونلان، خودش را بهعنوان یک مدعی جدید به دنیای بوکس معرفی کرد آغاز میشود. زمانیکه او تحت مربیگری راکی بالبوآ، با شکست دادنِ دنی ویلر، یکی از رقبایش از فیلم اول، قهرمانی دنیا را به چنگ میآورد. دانی بلافاصله بعد از مبارزه، از نامزدِ غیررسمیاش بیانکا (که از دست دادن شنواییاش در حال بیشتر و بیشتر شدن است) خواستگاری میکند و هر دو خودشان را بر سر یک دو راهی پیدا میکنند. از یک طرف بیانکا از دانی میخواهد که از فیلادلفیا به لس آنجلس نقلمکان کنند تا او بتواند در حرفهاش (موسیقی) پیشرفت کند و از طرف دیگر دانی نمیخواهد تا راکی را در شهرِ خودش تنها بگذارد. در همین حین سروکلهی ایوان دراگو، یکی از رقبای قدیمی راکی که پدرِ دانی را در رینگ کشته بود در رستورانش پیدا میشود؛ از قرار معلوم ایوان یک پسر به اسم ویکتور دارد و او میخواهد تا ازطریقِ پسرش با پیروزی در مبارزهای که او به راکی باخته بود و تمام داشتههایش را از دست داده بود، اعتبار و احترام گذشتهاش در کشورش را باز پس بگیرد. نتیجهی مبارزهطلبی دراگو این است که از یک سو دانی میخواهد انتقامِ پدرش را از پسرِ قاتلِ پدرش بگیرد و از سوی دیگر راکی نمیخواهد که با تکرارِ اشتباه گذشته و موافقت با این مبارزه، موجب فراهم شدن شرایط کشته شدن یک کرید دیگر شود. فیلم با سکانسِ خوشحالکنندهای آغاز میشود: ایوان اصلا زندگیای شبیه به قهرمانِ سابق یک ملت ندارد. او و پسرش در یکی از آن مجتمعهای مسکونی چند صد واحدی چوب کبریتی و پُرجمعیت که در شهری خاکستری و بدون خورشید در اوکراین واقع است، زندگی میکنند. روزها گونیهای سیمان جابهجا میکنند و کارگری میکنند و در مسابقاتِ زیرزمینی در سولههای تاریک مبارزه میکنند و در خیابانهای برفپوشی که انگار سالها کسی در آنها رفتوآمد نکرده است میدوند و تمرین میکنند. شرایط طاقتفرسای آنها در تضاد مطلق با زندگی پُرزرق و برقِ دانی قرار میگیرد. ایوان و پسرش همان وضعیتی را دارند که راکی بالبوآ در آغازِ فیلم اول داشت.
این سکانس از این نظر خوشحالکننده است که به تماشاگر قوت قلب میدهد که میدانم باید روی چه چیزی تمرکز کنم و میدانم بحرانِ اصلی دنبالهی «راکی ۴» چه چیزی خواهد بود. از همین رو در ابتدا به نظر میرسد که «کرید ۲» بهترین و هیجانانگیزترین سناریوی ممکن را در نظر گرفته است: روایتِ عواقب اتفاقاتِ «راکی ۴» از نقطه نظرِ ایوان دراگو. «راکی ۴» در حالی به اتمام میرسد که راکی، از قاتلِ دوستش انتقام میگیرد، مبارزِ شوروی را در خاک خودشان ناکاوت میکند، پرچم آمریکا را در حرکتی میهنپرستانه دور خودش میاندازد، یک سخنرانی زیبا درباره پایان دادن به جنگ ایراد میکند و مورد تشویق قرار میگیرد (چه توسط آمریکاییها و چه توسط روسها). پایانبندی «راکی ۴»، پایان خوشی است. اما نه برای ایوان دراگو. «کرید ۲» این حقیقت را میداند و به نظر میرسد که میخواهد هستهی اصلی داستانش را به دراگوها اختصاص بدهد؛ همان چیزی که همیشه احساس میکردم که «راکی ۴» کم داشت؛ همیشه در حین تماشای «راکی ۴» احساس میکنم که یک چیزی میلنگد؛ این فیلم یک چیزی کم دارد؛ احساس میکنم که در حال تماشای فیلمی با پتانسیل از دست رفتهای هستم. احساس میکنم دارم فیلمی را تماشا میکنم که یک ایدهی هیجانانگیز مطرح میکند، ولی تا انتهای فیلم هیچوقت به آن نمیپردازد. چیزی که «راکی ۴» کم دارد، نادیده گرفتنِ خط داستانی ایوان دراگو است. در طول فیلم میتوان احساس کرد که مقامات و دانشمندانِ شوروی با ایوان همچون یک موش آزمایشگاهی رفتار میکنند؛ همچون یک ابرسرباز که انسانیتش از او سلب شده است و تنها وظیفهاش قبل از به پایان رسیدنِ تاریخ انقضایش این است که ماموریتش را بهعنوان یک ابزارِ پروپاگاندا انجام بدهد. در حال تماشای فیلم این حس به آدم دست میدهد که ایوان بیش از اینکه در حال لذت بُردن از ورزش باشد، در حال زجر کشیدن است. بیش از اینکه یک انگیزه شخصی زیبا برای مبارزه کردن داشته باشد، دیگران او را در محاصرهی آزمایشها و داروهای مصنوعی زندانی کردهاند. ایوان نه در حال مبارزه کردن برای خودش، که مجبور به مبارزه کردن برای دیگران میشود. ایوان شاید با هیکلِ هرکولیاش و دندانهای فشردهشدهاش روی هم و صورتِ سنگیاش و سکوتش، شبیه فرشتهی مرگ به نظر برسد، اما نمیدانم فقط من هستم یا دیگران هم اینطور احساس میکنم، چرا که شخصا میتوانم درد و رنج و مرد سرکوبشدهی غمگینی که زیر این پوستِ و عضلاتِ بینقص جولان میدهد را ببینم. متاسفانه «راکی ۴» به جز اشارههای جسته و گریخته به وضعیتِ روانی ایوان، کاری با او ندارد.
بنابراین تصمیم منطقی این بود که «کرید ۲» وقت قابلتوجهای را به ایوان و پسرش اختصاص بدهد و از یک آنتاگونیستِ تکبُعدی مقوایی، یک شخصیتِ خاکستری و پخته بیرون بکشد. آنقدر درام برای استخراج کردنِ از رابطهی بین دراگوها وجود دارد که واقعا تعجب میکنم که چرا اینقدر راحت نادیده گرفته شده است. از یک طرف فیلم با وقت گذاشتن روی زندگی ایوان میتوانست با کلیشهشکنی نشان بدهد که بعد از هرکدام از پیروزیهای رقبای راکی، چه بلایی سر آنها میآید. میتوانست نشان بدهد که سیستمِ ماشینی شوروی چگونه یک آدم خوب را بلعیده بود، جویده بود، انسانیتش را سوزانده بود و بعد بیرون بالا آورده بود. میتوانست نشان بدهد که چگونه ایوان هنوز دارد اشتباهاتِ گذشته را مرتکب میشود و همانطور که آنها از بدنِ او برای پروپاگاندای خودشان سوءاستفاده کردند، او هم با دنبال کردن همان طرز فکرِ دارد از پسرش ویکتور سوءاستفاده میکند تا افتخاراتِ گذشتهاش را پس بگیرد. میتوانست کاری کند تا انگیزهی ایوان و ویکتور برای شکست دادنِ پسرِ کرید و دوستِ راکی، به اندازهی انگیزهی دانی برای گرفتنِ انتقام پدرش از آنها قابلهمذاتپنداری باشد. حقیقت این است که هر وقت راکی در مبارزهی نهایی فیلمش روی رینگ رفته است، ما چیز زیادی دربارهی رقیبش نمیدانستیم. فقط منتظریم تا او رقیبش را لت و پار کند و آدریان را صدا کند. بخشی از آن به این دلیل است که بهترین فیلمهای «راکی» هیچوقت دربارهی رقیبهای فیزیکی نبوده است، بلکه دربارهی تلاشِ راکی برای اثبات کردنِ چیزی به خودش در رینگ بوده است. بنابراین رقبایش تبدیل به نمایندهی فیزیکی تمهای داستانی و بحرانها و کشمکشهای درونیاش میشوند و او در حالی مشتهایش را به سمت روبهرو، به سمت رقبایش شلیک میکند که درواقع در حال فرود آوردنِ آنها روی ناخالصیهای روحِ خودش و ناکاوت کردن شک و تردیدها، بادمجان کاشتن زیر چشمِ ترس و وحشتهایش و خُرد کردن دندههای افکار منفیاش است. این موضوع حتی درباره قسمت اولِ «کرید» هم صدق میکند. اما «کرید ۲» تقریبا اولین فیلم مجموعه است که به همان اندازه که درباره کشمکش درونی قهرمان است، به همان اندازه هم درباره کشمکش درونی رقیبش است.
ما هماکنون در دورانی از فرهنگ عامه به سر میبریم که بازخوانی مُدرن داستانهای قدیمی و بیرون کشیدنِ پیچیدگیهای نادیده گرفتنشان روی بورس است. حالا قهرمانان و دشمنانشان روزبهروز در حالِ نزدیک شدن به یکدیگر هستند. از «جنگ ستارگان: آخرین جدای» که کمی تاریکی به افسانهی لوک اسکایواکر اضافه میکند تا «لوگان» را از قهرمانی بینقص و بذلهگو، به کوهِ دردی در حال متلاشی شدنِ تبدیل میکند. و البته «بلک پنتر» که مارول را از رد اسکالِ نازی، به کیلمانگری میرساند که مرگش نه به یک پیروزی، که یک تراژدی تبدیل میشود. اما شاید بهترین اثری که در زمینهی ریبوت کردنِ یک آیپی قدیمی با درنظرگرفتنِ پیچیدگیهایش داریم که یک بار دیگر نشان میدهد که هنوز تلویزیون جلوتر از سینما است، سریالِ «کبرا کای»، دنبالهی ۲۰ و اندی سالهی فیلم «بچه کاراتهباز» است. «کبرا کای» با تمرکز روی جانی لارنس، آنتاگونیستِ فیلم اول، میدانِ بازی را کاملا دگرگون میکند. جانی لارنسی که همیشه او را جز دار و دستهی دارث ویدر میدانستیم، اگرچه کماکان خیلی با قهرمان شدن فاصله دارد، ولی از زاویهی انسانیتر و چندبُعدیتری به تصویر کشیده میشود. او کماکان همان جانی لارنسِ عوضیای که میشناسیم است. ولی فقط حالا بیش از اینکه توکو سالامانکا باشد، والتر وایت است. برای خیلی از ما لحظهای که دنیل، فنِ لگدِ آخرش را روانهی صورتِ جانی لارنس کرد، لحظهای بود که جانی بالاخره بهطور کامل از صحنه خارج میشود. اما آن لحظه هرچه برای دنیل، همچون بمب انگیزهای عمل کرده که زندگیاش به سوی بهتر شدن ازاینرو به آن رو میکند، برای جانی حکم لحظهی کابوسواری را داشته که در تمامِ این سالها ذهنش را تسخیر کرده بوده است او بارها و بارها و بارها ضربهی آن لگد را احساس میکند. چون آن لگد، فقط بهمعنی یک باخت معمولی نبوده است. آن لگد بهمعنی درهمشکستنِ تمام چیزهایی که به آنها باور داشته بوده است. جانی لارنس توسط استادش طوری تعلیم دیده و بار آمده بود که باور داشت مو لای درز فلسفهی «اول ضربه بزن، محکم ضربه بزن و رحم نشان نده» نمیرود. او با تمام وجود باور داشت که حق با اوست و بچه سوسولی که بارها از او کتک خورده، شانسی در مقابلش ندارد. بنابراین شکستش جانی از او، به سقوطش منجر میشود و از دنیل کینه به دل میگیرد. همچنین پیشداوریهای خودِ دنیل دربارهی اینکه جانی هیچوقت نمیتواند تغییر کند و همیشه همان قلدری که او را کتک میزد باقی خواهد ماند، به آتشِ تنفری منجر میشود که جلوهی تازهای از شخصیتش را نمایان میکند؛ دنیل در حالی به قهرمانی از خود راضی و از خود مطمئن تبدیل میشود که جانی هم بدل به ضدقهرمان دردکشیده و مورد سوءبرداشت قرار گرفتهشدهای میشود که درگیریشان را جذاب میکند.
اینها برای این گفتم که ببینید «کبرا کای» چگونه از مبارزه نهایی فیلم اصلی استفاده میکند تا از آن بهعنوانِ منبعِ تولید سوخت درامش استفاده کند. نتیجه این است که در پایانِ فصل اول سریال، رابطهی جانی لارنس و دنیل روسو به رابطهی «والتر وایت/هنک شریدر»گونهای بدل شده که نمیدانیم دقیقا باید طرفدار کدامیک از آنها باشیم. در عوض نویسندگان «کرید ۲» کاملا روی موضوع اشتباهی تمرکز کردهاند. «کرید ۲» باید دربارهی به چالش کشیدنِ درکی که راکی از قهرمانی خودش دارد میبود. صحنهای در فیلم است که راکی بعد از سالها در رستورانش با ایوان برخورد میکند و رفتارِ بسیار سرد و بیعاطفهای با آنها دارد. اگرچه او بهعنوان کسی که دوستش به دست ایوان کشته شد حق دارد که دلخوشی از آنها نداشته باشد، اما برداشتم از این صحنه این بود که راکی نمیتواند درد و رنجی که پیروزیاش برای ایوان داشته است را ببیند و قوس شخصیتی او در «کرید ۲» این خواهد بود که او چگونه به قهرمانی از خود راضی و از خود مطمئن تبدیل شده است؛ درست همانطور که در قسمت سوم متوجه میشود که مربیاش در تمام این مدت در حال جور کردنِ رقیبهای نه چندان قوی برای او بوده است. چیزی که باعث میشود حسِ قهرمانی خودش را زیر سؤال ببرد و برای تیز کردنِ چاقویش به ریشههایش برگردد. در عوض کلِ قوس شخصیتی راکی در این فیلم به جمع کردنِ جراتش برای زنگ زدن به پسرش که از او فاصله گرفته است خلاصه شده است که آنقدر ضعیف است که جوابگوی یک فیلم بلند نیست. از همین رو «کرید ۲» به سرنوشتِ ریبوتِ «هالووین» دچار شده است. پتانسیل برای روایت داستانهای جذاب و درگیر کردنِ کاراکترها با بحرانهای جدید حاضر و آماده است، اما همهی آنها به هوای بازسازی فیلم قبلی نادیده گرفته میشوند. «هالووین ۲۰۱۸» در تئوری دربارهی این است که ضایعههای روانی و پارانویای شدید لوری از بازگشت مایکل مایرز باعث شده تا او در تلاش برای حفظ امنیت خودش، به انزوا کشیده شده، زندگی را برای خودش به جهنم تبدیل کند، خانوادهاش را از دست خودش کفری کند و بهطور تدریجی دست به خودتخریبی بزند.
«هالووین ۲۰۱۸» دربارهی این است که اگرچه لوری از دست مایکل مایرز نجات پیدا کرده، اما از طرف دیگر میتوان گفت که مایکل مایرز در کارش موفق شده است؛ مایکل او را کشته است. فقط بهجای فرو کردن چاقویش در شکم او و گرفتنِ جانش در لحظه، در حال زجرکش کردن اوست؛ دارد مرگ او را تا ابد کش میدهد. اما همانطور که که این تم هیجانانگیز در «هالووین ۲۰۱۸» نادیده گرفته شده بود و فیلم در حد یک تعقیب و گریزِ آشنای دیگر که نمونهی بهترش را قبلا در فیلمهای بهتر سینمای اسلشر دیده بودیم، هیچ استفادهای از میراثش نمیکند، «کرید ۲» هم بیش از اینکه «کبرا کای» باشد، «هالووین ۲۰۱۸» است. در عوض «کرید ۲» درباره پدر و پسر بودن است. دانی میخواهد انتقام پدرش را بگیرد. او در حالی بهطرز غافلگیرکنندهای بچهدار میشود که چیزی دربارهی پدر بودن نمیداند. ویکتور خشمِ پدرش را به ارث برده است و راکی هم سعی میکند تا به زندگی پسرش برگردد و نوهاش را ببیند. اما فیلم موفق نمیشود تا این تم را در خطهای داستانی مختلفش برای رسیدن به نتیجهای تأثیرگذار مدیریت کند. هرچه فیلم اول در روایتِ داستانِ پسرِ یتیمی که در قالب راکی، یک مربی و مرشد و پدر پیدا میکند و پدری تنها که از درمانِ سرطانش سر باز میزند، در قالب دانی، پسری که دلش برایش تنگ شده است را پیدا میکند، هرچه فیلم اول در به تصویر کشیدنِ مسیرِ دانی در جستجوی هویتش و کنار گذاشتن تنفرش از پدرش، باظرافت بود، این فیلم سرگردان است. شاید به خاطر اینکه فیلم اول، قبلا به رابطهی دانی و آپولو پرداخته بود و این فیلم همچون درجا زدن میماند. نحوهی به پایان رسیدنِ مبارزه نهایی (پرتاب کردن حوله) بهطور مستقل به لحظهی دراماتیکی منجر میشود، اما آنقدر چیزهایی که به این لحظه منتهی میشوند، بیظرافت هستند که این لحظه عالی به اوجِ تاثیرگذاریاش نمیرسد.
مهمترین مشکلِ «کرید ۲»، درام زورکیاش است. تمام فیلمهای مجموعه درباره این است که چگونه قهرمان را بهطور طبیعی به مبارزهای بزرگ که سرنوشتش به آن بستگی دارد برسانیم. شاید بار اول و دوم آسان باشد، اما از جایی به بعد متقاعد کردنِ تماشاگران به اینکه راکی دوباره به یک مبارزهی بزرگ دیگر نیاز دارد سخت است. بنابراین همیشه این خطر وجود دارد که شخصیت اصلی در حالی به شکلی رفتار میکند که بدون این مبارزه نمیتواند به زندگی کردن ادامه بدهد که تماشاگر چنین حسی ندارد. مثلا «راکی ۳» از این چالش سربلند بیرون میآید. بعد از دو فیلم قبل که «راکی» تواناییها و استقامتِ خودش را به خودش ثابت کرده و به قهرمان جهان تبدیل شده و در یک عمارتِ اشرافی زندگی میکند، دیگر چه چیزی برای مبارزه کردن باقی مانده است. راکی باید بازنشسته شده و از دسترنجش لذت ببرد، اما «راکی ۳» بهطرز هنرمندانهای او را در آسودهخاطرترین لحظهی زندگیاش، دچار زلزلهی روانی میکند: راکی بعد از مرگِ مربیاش، انگیزهی بُرندهاش را از دست میدهد و نتیجه به یکی از بهترین سکانسهای کل مجموعه منجر میشود: مونولوگِ رگباری و پُرحرارت و خشمگینانهی آدریان در ساحل دریا خطاب به راکی. صحنهای که نهتنها یک تنه، اهمیتِ آدریان را از معشوقهی معمولی قهرمان، به کسی که قهرمان بدون او هیچ است افزایش میدهد، بلکه بهطور طبیعی حفرهای را که راکی برای پُر کردنش مبارزه میکند هم آشکار میکند. در «کرید ۲» اما درام زورکی است. انگار هیچ سوختی برای روشن نگه داشتنِ موتورِ کشمکشهای درونی کاراکترها باقی نمانده است، اما نویسندگان به زور میخواهند با هُل دادنشان، آنها را در حرکت نگه دارند.
بعضیوقتها به نظر میرسد هر دو باری که دانی تصمیم میگیرد تا با ویکتور مبارزه کند، بیش از اینکه این تصمیم از حفرهای آتشفشانی در درونش فوران کند، داستان به زور او را بهدنبالِ خودش میکشد. نتیجه این است که آدونیس قبل از مبارزه اول آنقدر مغرور و یکدنده و خودخواه و لجوج است که اگر برای باختنش لحظهشماری نمیکردم، اما حداقل هیجانی هم برای بُردش نداشتم. یک تناقض بزرگ در وسط داستانِ «کرید ۲» وجود دارد؛ از یک طرف آدونیس اصرار دارد که با ویکتور مبارزه کند و حالِ قاتل پدرش را بگیرد و حتی وقتی بار اول شکست میخورد و به نظر میرسد که متوجه اشتباهش شده، با وجود اینکه دلیلی برای مبارزه وجود ندارد و به آرامش رسیده، اما باز میخواهد با ویکتور مبارزه کند. ظاهرا فقط به خاطر اینکه فیلم باید یک مبارزهی نهایی داشته باشد. نکته ی تناقصآمیزش این است که اگرچه آدونیس به وضوح دارد حماقت میکند و بهعنوان کسی که ناسلامتی شاگرد مبارزِ فروتنی مثل راکی است، به طرز بدی انتقامجو و خشن به نظر میرسد، اما خودِ فیلم تصمیمش را به شکلی قهرمانانه به تصویر می کشد. اگر فیلم تصمیم میگرفت تا به کلهشقی و جنونِ آدونیس بپردازد، آن وقت احتمالا با فیلم متفاوت تر و قویتری طرف میبودیم، اما در حال حاضر ما باید در جریان مونتاژ تمرین قبل از مبارزهی آخر، برای کسی هورا بکشیم که بعد از درسهایی که در فیلم اول و بعد از شکست در مبارزه اول از ویکتور، یاد گرفته باید خوددارتر باشد و چیزی برای اثبات کردن نداشته باشد، اما باز دنبال مبارزه است. تمام اینها در حالی است که قیلم اول پروندهی تلاش آدونیس برای ادامه دادن میراث پدرش را بسته بود. بنابراین پیش کشیدن این تم داستانی در «کرید ۲»، مثل تکرار فیلم اول به شکلی بدتر است. درست همانطور که «هالووین ۲۰۱۸» تکرار «هالووین: ۲۰ سال بعد» بدون هیچگونه خلاقیتی از خودش بود. خود راکی هم به یک ماشینِ تولید جملاتِ انگیزهبخش تبدیل شده است. او فقط هست تا یک سکانس در میان دانی را نصیحت کند.
راستی حالا که حرف از سکانسِ فوقالعاده آدریان در «راکی ۳» شد، بگذارید بگویم که کاراکترهای زن هم وضعیت بهتری در «کرید ۲» ندارند. بیانکا، نامزدِ دانی نمونهی بارزِ شخصیتی زنی است که همان تکه توجهی جسته و گریختهای که دریافت کرده فقط برای این است که بعدا نگویند فیلم به شخصیتهای زنش اهمیت نداده است. به همین دلیل اگرچه در ظاهر به نظر میرسد که بیانکا هم برای خودش زندگی شخصی و حرفهای دارد و داستانش به نامزدی شخصیت اصلی خلاصه نشده است، اما زندگی او در خدمتِ پیشبرد داستان آدونیس است و خودش بهطور مستقل مورد توجه قرار نمیگیرد. کاراکتر او در تابلوترین حالتِ ممکن حکمِ خط داستانی بیهوده و نادیده گرفتهشدهای را دارد که فیلم به ضایعترین شکل ممکن طوری رفتار میکند که نه اینطور نیست. اوجش در مبارزهی آخر است؛ جایی که تیم آدونیس درحالیکه بیانکا جلوی آنها آواز میخواند وارد استادیوم میشوند؛ صحنهای که در حد کشیدنِ ناخن روی تخته سیاه، آزاردهنده است و به بافتِ این سکانس نمیخورد. سکانس مبارزه کاملا دربارهی آدونیس است، اما نویسندگان با خودشان گفتهاند چه کار کنیم که بیانکا هم در آخر فیلم یک کاری کرده باشد؟ بگذاریم او آوازِ ورود آدونیس را بخواند. نتیجه این است که توجهی غیرطبیعی به شخصیتِ زنش، اتفاقا به توهین به او منجر شده است. درست برخلافِ «راکی ۳» که آنقدر طبیعی از آدریان استفاده میکند که آن صحنه بیشتر از مبارزه نهایی خودِ راکی در ذهنم باقی مانده است. کمبودهای شخصیتپردازی باعث شده تا فرمولِ آشنای فیلمهای «راکی» هم بیشازپیش قابلپیشبینی شود.
اما شاید ناامیدکنندهترین بخشِ این فیلمِ ناامیدکننده، کارگردانی سکانسهای مبارزهاش است. شاید بتوانیم دیگر مشکلاتِ فیلم را به پای فیلمنامهنویسان بنویسیم، اما کیپل جونیور در همان یک بخشی که میتوانست مهارتِ کارگردانیاش را به نمایش بگذارد، ضعیف ظاهر میشود. «کرید ۲» شاید بدترین سکانسهای مبارزه را در کل مجموعه دارد؛ مخصوصا بعد از کاری که رایان کوگلر با پلانسکانسِ مبارزه پایانی قسمت اول، استانداردهای مجموعه را در هم شکست. اینجا نهتنها از این نوع خلاقیتهای فُرمی نیست، بلکه همان فیلمبرداری استانداردِ مجموعه هم لنگ میزند. سیلوستر استالونه در فیلمهای قبلی، اکثرِ زمان مبارزهها را از زاویه دوربین تلویزیونی به تصویر میکشد؛ در نتیجه نهتنها احساس میکنیم که در حال تماشای یک مبارزه واقعی هستیم که ترفندِ سینمایی در آن به کار نرفته است. کیپل جونیور اما اکثر زمان مبارزهها را در داخل رینگ، در نزدیکترین حالتِ ممکن به کاراکترها ضبط میکند و با کاتهای مداوم، جریانِ سیالِ مبارزه را میشکند. از همین رو مبارزهها فاقدِ واقعگرایی و وزنی است که قبلا در این مجموعه بارها و بارها دیده بودیم؛ بهویژه باتوجهبه اینکه برخلاف بهترین فیلمهای مجموعه، بوکسورها هیچ فُرم و استایلِ خاصی برای مبارزه ندارند. یکی از جذابیتِ مبارزههای سری «راکی» تماشای برخورد دو فُرم مبارزهی متفاوت یا تماشای اینکه چگونه راکی فُرم جدیدی را برای شکست دادن یک مبارز جدید به کار میگیرد است. در نتیجه ما فقط در حال تماشای مشتزنی دو نفر نیستیم، بلکه فیلم ازطریق مبارزههایش داستان میگوید؛ شاید یکی از ذوقمرگکنندهترین لحظاتِ این سری، مبارزه پایانی «راکی ۳» است؛ جایی که راکی که تا لحظهی آخر زیر مشت و لگدهای حریفِ قلدرش قرار گرفته، ناگهان شروع به اجرای رقصِ پای آپولو میکند. ما میدانیم راکی از روی هوا برنده نشده، بلکه دارد استراتژی جدیدی که از دوستش یاد گرفته را اجرا میکند. مبارزههای «کرید ۲» اما فُرم ندارند و داستانگو نیستند.
گناه نابخشودنی «کرید ۲» که نشان میدهد هویتِ این مجموعه را فراموش کرده، خراب کردنِ مونتاژ تمرینِ قبل از مبارزه آخر است. این مونتاژ حکم قلبِ تپندهی فیلمهای «راکی» را دارد. حکم لحظهی را دارد که هر چیزی که تا قبل از آن دیده بودیم، در یک نقطهی سوزانِ جمع میشوند و ما را با سرعتِ نور به فینال میفرستند. لوکیشنِ این مونتاژها از اهمیت فراوانی برخوردار هستند و موسیقی «حالا میخواهم پرواز کنم» هم آنقدر مقدس و غیرقابلتکرار است که نباید دستکاری یا جایگزین شود. مونتاژ «کرید ۲» هر دو قانون را زیر پا میگذارد. اول اینکه مونتاژِ تمرین «کرید ۲»، در کویر جریان دارد که دلیلش مشخص نیست. اگر مونتاژِ «راکی ۴» در محیطهای روستایی برفی روسیه جریان داشت دلیل داشت. چون راکی میخواست در همان محیط طاقتفرسایی تمرین کند که حریفش تمرین کرده است؛ میخواست درحالیکه حریفش در حال تمرین کردن بهطور مصنوعی در محیطهای بسته با دم و دستگاه و تحت نظرِ دانشمندان است، بهطور طبیعی با کشیدن گاری و دویدن در برفهای عمیق تمرین کند. اگر مونتاژِ تمرینِ «راکی ۳»، از خیابانهای فلادلفیا، به باشگاه در و داغانِ دورانِ جوانی آپولو تغییر کرد به خاطر این بود که آپولو میخواست، او را به ریشههایش برگرداند؛ به همان مبارزِ ناشناسی که در یک باشگاه ناشناسِ پایینشهری مشت میزند. اما اینکه چرا کویر برای مونتاژِ تمرین «کرید ۲» انتخاب شده است معلوم نیست. به جز اینکه احتمالا سازندگان خواستهاند تا با انتخاب کویر، چیزی متفاوت با فیلمهای قبلی ارائه بدهند، این کویر هیچ ربطی به قوس شخصیتی دانی ندارد. از آن بدتر آهنگِ رپی هم که جایگزینِ موسیقی رسمی مونتاژهای تمرینِ «راکی» شده اصلا خوب نیست. درواقع هیچ موسیقیای وجود ندارد که بتواند به اندازهی «حالا میخواهم پرواز کنم» نوستالژیک، نیروبخش، الهامبخش و همهچیزتمام باشد. پس به همین سادگی «کرید ۲»، جسم و روحِ سکانس مونتاژ تمرینش، مهمترین سکانسش را از دست داده است.
«کرید ۲»، فیلمی با پتانسیلهای از دست رفته است. از درامِ آبکی و کشمکشهای عاطفی مشقیاش گرفته تا شخصیتپردازیهای نصفه و نیمه و مبارزههای خستهکنندهاش. هرچه فیلم اول، یک ریبوتِ درست با احترام به هویتِ مجموعه اصلی بود، «کرید ۲» یکی از همان دنبالههای غرضروری مرسومِ هالیوودی است که همگی خدمتشان ارادت داریم. در جایی از فیلم کاراکتر بادی مارسلوس که تبلیغاتچی بوکس است، به آدونیس میگوید که عنوان قهرمانیاش بدون داستانی که همراهیاش کند به درد نمیخورد؛ حرفی که بهطور غیرمستقیم درباره خود فیلم نیز صدق میکند. اگرچه «کرید ۲» تا مرز تمرکز بیشتر روی ایوان دراگو و پسرش پیش میرود، اما قبل از اینکه به چیزی برسد متوقف میشود (کل دیالوگهای ویکتور به ۵۰ کلمه هم نمیرسد) و اگرچه به نظر میرسد که میخواهد به آسیبهای بوکس کردن در طولانیمدت بپردازد، اما کاری با آن نمیکند. تعجببرانگیزترینِ بخش «کرید ۲»، غیرسیاسیبودنش است. هرچه «راکی ۴» سیاسی بود، این فیلم در این زمینه عقیم است. ناسلامتی «راکی ۴» در سال ۱۹۸۵، در جریانِ جنگ سرد عرضه شد. فیلمی که در آن ایوان دراگوی کمحرف، دیالوگِ معروفش را به زبان میآورد: «من باید بشکنمت». نه «تو را خواهم شکست» و نه «برای شکستنت لحظهشماری میکنم»، بلکه یک «باید» بزرگ و محکم. فیلمی که میگوید ایوان دراگو محصولِ ماشینی یک سیستم توتالیتر است که برای شکستن حریفانش در لابراتور ساخته شده و به راحتی قابلجایگزین شدن است. فیلمی که ایوان دراگو در آن از راکی شکست میخورد چون راکی تنها در دل طبیعت برای خودش و خانواده و دوستش تمرین میکند. فیلمی که نشاندهندهی برتری هویت شخصی بر سیستم بود؛ فیلمی که میگوید کسانی که دوستت دارند، از برنامهریزیهای علمی وسواسگونه تاثیرگذارتر هستند. فیلمی که با سخنرانی نهایی راکی درباره آشتی بین ملتها به اتمام میرسد. شاید جنگ سردی که «راکی ۴» در آن عرضه شد به پایان رسیده باشد، اما جنگ سرد دیگری جای خودش را گرفته است؛ نه تنها ولادیمیر پوتینی داریم که به گذشتهی وحشتناکِ کشورش افتخار میکند و سعی میکند تا آن را ادامه بدهد، بلکه دونالد ترامپی داریم که به شکل دیگری دستکمی از او ندارد. بنابراین واقعا تعجببرانگیز است که «کرید ۲» چگونه اینقدر سیاسی نیست. چگونه توانسته چنین فرصتی را برای بررسی تغییرِ فضای سیاسی دههی ۸۰ با زمان حالا یا عدم تغییر کردنش از دست داده است. «کرید ۲» در حالی تمام مواد لازم برای بدل شدن به روایتِ مرحلهی بعدی، روایتِ فصل بعدی کاراکترهای این مجموعه و پیشرفتِ کیفیت داستانگویی مجموعه را دارد که به هیچکدامشان اجازهی نفس کشیدن نمیدهد و به این ترتیب بدل به یک قسمت معمولی دیگر در این مجموعه میشود که ظاهرا به جای ثابت کردنِ خودش، فقط به پول در آوردن از موفقیتِ فیلم قبلی راضی است و این در تضاد با باورهای راکی بالبوآ قرار میگیرد.