فیلم ترسناک Come True به کارگردانی انتونی اسکات برنز شروعی درست، ایدهای جذاب و هدفمند دارد. ولی به سرعت و بیش از حد عاشق موضوع داستان خود میشود؛ تا در آخر شلخته، شلوغ و سرشار از پتانسیل هدررفته به نظر بیاید.
فارغ از هر بحث دیگر، باید پذیرفت که فیلم Come True در چندین و چند دقیقهی خود واقعا ترس روانشناختی اثرگذاری را ارائه میدهد
اکثر آدمها حداقل چند بار در زندگی خود کابوس میبینند؛ شاید هم همهی انسانها حداقل در یکی از خوابهای خود کابوس بدی دیده باشند. بسیاری از آدمها در سطوح و به دلایل مختلف، تجربهی آزاردهندهی بیدار شدن ظاهری بدون داشتن امکان تکان خوردن یا حرف زدن را لمس کردهاند.
فرهنگها، کتابها و افراد مختلف هم هرکدام دلایلی مخصوص به خود را برای توضیح چرایی رخ دادن چنین اتفاقاتی مطرح میکنند؛ از داستانهای قدیمی که بعضا تبدیل به بخشی از اسطورهشناسی یک کشور یا شهر خاص شدهاند تا مطالعاتی علمی که به نتایج متفاوتی راجع به خواب میرسند.
این وسط یک حقیقت را نمیتوان انکار کرد. همهی ما حدودا یکسوم زندگی خود را صرف خوابیدن میکنیم و در عین حال هیچ شناخت درستی از آن نداریم. گاهی کل خواب شبیه یک لحظه چشم بستن و چشم باز کردن است و گاهی یک خواب چند دقیقهای میتواند شامل یک داستان ترسناک طولانی یا قرار گرفتن در متن یک داستان بسیار لذتبخش باشد. در نتیجه وقتی یک فیلم مستقل غیرهالیوودی از راه میرسد و به سراغ موشکافی وحشتهای حاضر در خواب میرود، خود به خود عدهای به هیجان میآیند. چه کسی دوست ندارد چنین فیلمی را ببیند؟ مخصوصا اگر طرفدار سینمای وحشت باشد.
داستان فیلم Come True راجع به دختری به اسم سارا است که برای پول درآوردن و جای خواب داشتن، داوطلب آزمایشهای مرتبط با خواب چند محقق میشود. از قضا این آزمایش در نگاه کلی بسیار خوب به نظر میرسد و چند انسان در آن حضور دارند. پس سارا تنها نیست، چند مشکل او رفع میشوند و وی میتواند دیگر هر شب بهدنبال جای خواب نباشد. اما طبیعتا ماجرا انقدر هم مثبت نیست و حقایقی هستند که کمکم باید فیلمساز پرده از روی آنها بردارد.
این وسط نحوهی برخورد تماشاگر با فیلم Come True مثل هر اثر سینمایی دیگر بهشدت وابسته به خواستهی او از فیلم است. زیرا این فیلم متعلق به کشور کانادا همانقدر که برخی کارها را به شکل عالی انجام میدهد، در چند بخش هم حسابی کمبود دارد و همانقدر که برخی از دقایق آن میخکوبکننده و غیر قابل رها کردن هستند، گاهی میتواند بیش از حد طولانیشده و حتی تا حدی خستهکننده به نظر بیاید.
مثلا یکی از بزرگترین نقاط قوت فیلم را باید هوشمندی فیلمساز در طراحی لحظات ترسناک جریانیافته در عالم رویا دانست. او با استفاده از فیلمبرداری از زاویهی دید اولشخص و کمک گرفتن از قابهای ترسناکی همچون باز شدن درهای بازی Resident Evil به سوی سیاهی که در فرهنگ عامه معروف هستند، انصافا کاری میکند که ترس وارد بدن مخاطب شود. مخصوصا به این خاطر که در نیمهی نخست فیلم تقریبا خبری از هیچ جامپاسکری نیست و وحشت اصلی را دقیقا مثل اکثر کابوسهای انسان، ترسهایی تشکیل میدهند که آرامآرام عمیق و عمیقتر میشوند و انسان فقط میخواهد بداند که بالاخره چه زمانی به پایان میرسند. فیلم Come True لحظات خوفناکی دارد.
شباهت بسیاری از سکانسهای وحشتناک دو پردهی اول داستانگویی فیلم به کابوسهایی که بسیاری از انسانها تجربه کردهاند، واقعا میتواند آنها را میخکوبکننده و مریض کند. من موقع دیدن یکی از این سکانسها بدون تعارف اذیت شدم. چون دقیقا به یاد یکی از خوابهای ترسناکی افتادم که شوربختانه چند سال قبل چند بار آن را تجربه کردم.
وحشت در بخشهای دیگر فیلم هم وجود دارد؛ جامپاسکرها، اصوات آزاردهنده، سوالاتی که واقعا روی اعصاب انسان میروند و تصاویری که فراموش کردن برخی از آنها آسان به نظر نمیرسد. در نتیجه اگر موقع دیدن یک فیلم ترسناک بدون توجه به هر نوع منطق داستانی و هدفمندی اثر فقط به خود خود ترسیدن اهمیت میدهید و از قضا ترسهای روانشناختی را بیشتر از ترسهای ناگهانی و عامهپسندتر میپسندید، حتما یک شانس به فیلم Come True بدهید. البته که همهی دقایق فیلم از پس ترساندن شما برنمیآیند و برخی از ثانیههای اثر واقعا خستهکننده به نظر میرسند. اما اکثر دقایق فیلم پرشده از سکانسهایی هستند که به اشکال مختلف حداقل دلهرهای عمیق را به وجود بیننده میاندازند.
در همین حین وقتی به داستانگویی فیلم دقت میکنیم، نمیتوانیم از بسیاری جهات ناامید نشویم. فیلمساز به هیچ عنوان سراغ شخصیتپردازی کاراکترهای خود نرفته است و همهی آنها موجوداتی تکبعدی و تخت هستند که صرفا نقش خود در قصه را بازی میکنند. در نتیجه از قضا هروقت که از دقایق ترسناک فیلم فاصله میگیریم و مثلا قرار است بیشتر در قصه غرق بشویم، ایرادهای اثر به شکلی واضح به چشم میآیند.
به همین خاطر آرامآرام هرچه ماهیت مرموز و عجیب دقایق آغازین فیلم کمرنگتر میشود، احتمال خستگی مخاطب افزایش مییابد. وقتی به هیچ عنوان بیننده جنس رابطهی حاضر بین دو شخصیت را نمیشناسد، چگونه وقتی یکی از آنها یک کار فوری با دیگری دارد، مخاطب باید متوجه شیمی ایجادشده بین این دو باشد؟ وقتی تمام اطلاعات ما راجع به شخصیت اصلی به اینکه «وی مشکل دارد و شبها نمیخواهد به خانه برود» خلاصه شده است، چگونه میتوان به تصمیمات شخصی او در چند بخش کلیدی قصه اهمیت داد؟
اشتباه کارگردان اینجا است که بخشهای زیادی از نیمهی اول فیلم را کاملا مرموزانه جلو میرود تا تماشاگر در فضاسازیها غرق شود و واقعا احساس نگرانی کند؛ به این شکل که به یاد مشکلات خود با خواب و ترسهای خود از کابوسها بیافتد. اگر کل فیلم در همین مرکز آزمایش جریان داشت و فقط در کابوسها غرق میشد، این نوع از شخصیتپردازی کاملا جواب میداد. ولی وقتی فیلمساز میخواهد پیچیدگی و ابعاد قصهگویی خود را گسترش بدهد و استفادهی قابل توجهی از شخصیتها کند، دیگر چنین موجودات ساده و ناشناختهای نمیتوانند کاراکترهای مهم یک درام باشند.
تضاد حاضر در فیلم وقتی آزاردهندهتر به نظر میرسد که در ذهن خود به مقایسهی دلیل مرموز بودن نیمهی اول و تفاوت قابلتوجه آن با نیمهی دوم میپردازیم. در نیمهی نخست فیلم این مرموز بودن و ناشناختگی قصه ما را به پرسیده شدن یک سؤال بسیار مهم و تکاندهنده راجع به ماهیت کابوس میرساند که انصافا اگر فیلم در ادامه فقط به آن میپرداخت، نتیجه میتوانست دیوانهکننده باشد. در حقیقت در نیمهی اول فیلم، ذات قصه به این ناشناختگی احتیاج دارد. انتونی اسکات برنز در نیمهی نخست فیلم Come True مخاطب را میلرزاند. چون او احساس میکند که یک نفر در دل روایتی سینمایی و مرموز مشغول افشای چند راز ترسناک راجع به جهان واقعی برای وی شده است؛ رازهایی که هم میخواهیم از آنها مطلع بشویم و هم میترسیم که نکند انقدر مخوف باشند که دیگر نتوانیم بهراحتی بخوابیم.
در نیمهی دوم و مخصوصا ۳۰ دقیقهی پایانی قصه، همهچیز برعکس میشود. دیگر مرموز بودن روایت در خدمت هدف قصه نیست. بلکه هدف قصه، مرموز شدن بیشتر و بیشتر است. انگار سازندهای که قبلا میخواست ما را به کشف حقیقت نزدیک کند، حالا صرفا میخواهد هنر خود در طراحی پیچشهای داستانی بیشتر و بیشتر را به رخ بکشد. فیلم تبدیل میشود به اثری آشفته و پرشده از لحظاتی که بیارتباط و بیهدف به نظر میرسند؛ همچون زمانیکه یک فیلم علمیتخیلی به شکلی باورپذیر برای مخاطب آغاز میشود و سپس گند تخیلی بودن را درمیآورد. شاید هم مثل سریال Westworld که در فصل نخست خود با استفاده از پیچیدگی به پیامهای عمیق و مفاهیم تکاندهنده پرداخت و به نظر خیلیها در فصل دوم بیشتر میخواست انقدر پیچیده باشد که مردم بدون خواندن چند مقاله، اصلا نتوانند قصه را بفهمند.
فیلمهای اینگونه نه در نقشآفرینیها و نه در بسیاری از موارد پایهای دیگر، دستاورد بهخصوصی ندارند. آنها با ایدههای خود زنده هستند؛ با سوالاتی که ایجاد میکنند و استرسهایی که به وجود میآورند. در نتیجه عجیب است که یک فیلم که در میانههای داستان قدم به قدم پرسشی ترسناک راجع به ترسناکترین موارد حاضر در کابوسها را پرسید، ناگهان سراغ پیچیده و پیچیدهتر شدن پوچ رفت. افتضاح اصلی هم با پیچش داستانی پایانی رقم میخورد که برای چند لحظه خوفناک است و بعد هرچه بیشتر راجع به آن میاندیشیم، بیشتر میفهمیم که عملا به ارزشمندترین لحظات اثر هم توهین کرد.
در چنین شرایطی به اصلاح گفته میشود که سازندگان بیش از اندازه فیلم را جدی گرفتند و از آن مهمتر، گرفتار عشق بیپایان به ایدههای خود شدند؛ بهجای آن که به فکر عمیق و عمیقتر شدن در شرح یک ایده باشند، گفتند چه میشود اگر آن را صرفا بزرگ و بزرگتر کنند؟! مسئله به طرز عجیبی در جنس ترساندن فیلم هم دیده میشود. در ابتدا کابوسهایی را میبینیم که آرامآرام راه نفس تماشاگر را میبندند. ولی در ادامه نوبت به جامپاسکرها، اتفاقات عجیب سرتاسر بدون منطق داستانی و از همه بدتر، اغراقهای تصویری بیش از اندازه میرسد. وقتی این میزان از پتانسیل هدررفته را میبینیم، گاهی باید آرزو کرد که سینمای جهان باور نداشت که همهی فیلمهای بلند باید مدتزمان حداقلی کموبیش مشخصشدهای داشته باشند. کاش یک فیلم مستقل که همین حالا هم نمیتوان از آن متنفر بود و برخی از نقاط قوت آن انکارناپذیر هستند، میتوانست در مدتزمان ۵۰ دقیقه ساخته شود و با یک پرسش هولناک به پایان برسد.