فیلم Columbus، سینمای عاشقانهی لطیفی است که طرفداران کلاسیکهایی چون «پیش از طلوع» و «گمشده در ترجمه» باید آن را دریابند.
وقتی فیلمی میبینم که در پایان احساس میکنم قربانی تصادف اندوه شدید و خوشحالی محض هستم، میدانم که با یک شاهکار درجهیک طرف هستم. دیدهاید آدم بعضیوقتها احساس میکند یک جا گیر کرده است؟ گویی پاهای آدم تا زانو در سیمان سفت شدهی پیادهرو فرو رفته است. آدمها بیاعتنا به تو، در حال صحبت کردن با تلفنهایشان از کنارت عبور میکنند، اما تو برای همیشه آنجا خواهی بود. و به محض اینکه این فکر مثل فرود آمدن چکش روی میخ، در ذهنمان فعال میشود، قلبمان همچون یک راکتور هستهای داغ میکند و از ترس منفجر میشود. عجب حس افتضاحی است. مخصوصا اگر «بعضیوقتها»، به «همیشه» تغییر کند. مخصوصا اگر گیر کردن در یک جا همراه با گیر کردن در یک زمان هم باشد. برای حرکت رو به جلو اشتیاق داری. میخواهی در زندگی پیشرفت کنی. استعداد و تواناییهایش را هم داری. میدانی که داری. مطمئن هستی که فقط به یک جرقه برای گُر گرفتن نیاز داری. میخواهی به آدم بهتری تبدیل بشوی. دوست داری به آن عشق پریانی برسی، آن شغل رویایی را به دست بیاوری، کاری که دوست داری را انجام بدی، آن آپارتمانِ شیک را داشته باشی که آنقدر بلند است که آسانسورش ۲۰ ثانیه طول میکشد تا به آن برسد. یا شاید هم آن خانهی بزرگ ویلایی در بیرون از شهر. شاید هم دغدغهی پول نداری. شاید فقط دوست داری آنقدر آزاد بودی که میشد در کوچهپسکوچههای سنگفرش پاریس قدم بزنی و قهوه خوردن زنانی که صندل به پا دارند را تماشا کنی یا پا برهنه روی چمنهای زیر برج ایفل با یک غریبه فوتبال بازی کنی. یا شاید هم دوست داری آنقدر در موزهای در روسیه قدم بزنی که کف پاهایت به ذوق ذوق کردن بیافتند. میخواهید تمامش را داشته باشید. اما ناگهان به خودتان میآیید و میبینید هنوز تا زانو در سیمان گیر کردهاید و باز دوباره ذهنتان بدون اجازه فرار کرده و برای خودش بلندپروازی کرده است.
متوجه میشوی شغل سادهای داری که نه ازش لذت میبری و نه آنقدر پولش کافی است که با استفاده ازش از پس خرج و مخارجت بربیایی. حتی بدتر، متوجه میشوی هنوز داری با والدینت زندگی میکنی. مهم نیست آنها چقدر از داشتن تو در کنارشان احساس خوشحالی میکنند. ممکن است چندتایی دوست داشته باشی و هر از گاهی دور هم جمع شوید و گپ بزنید. هنوز در هنگام غروب در حال بازگشت به خانه از سرکار، هندزفری به گوش میگذاری و از هارمونی ناگهانی موسیقی با تصویر ساختمانهایی با پنجرههای تک و توک روشن از پشت شیشهی کثیفِ اتوبوس کیف میکنی. هنوز در حال صرف یک شام خانوادگی از تماشای استند آپ کمدینی که در تلویزیون ورجه وورجه میکند دستهجمعی قهقه میزنید. اما با وجود تمام اینها، هنوز از زندگی بیشتر میخواهی. از طبیعت تکراری و یکنواخت زندگی روزانهات خسته شدی. افکار پرهرج و مرجی درون ذهنت میدوند، اما هر چه زور میزنی نمیتوانی آن را به زبان بیاوری تا دنیا بشنود. احساس میکنی حتی اگر فریاد هم بزنی، کسی سرش را بلند نخواهد کرد. اگر بلند هم بکند، زبانت را متوجه نمیشود. حس شاپرکی را داری که گرفتار بین پرده و شیشهی پنجره بالهایش را به هم میکوبد. سراسیمه به آب و آتش میزند تا به نور روشنی که در آسمان به چشم میخورد برسد. به ماه. اما شیشه ناشکستنی است. شاپرک نیمهشب پشت پنجره به کوبیدن سرش به شیشه ادامه میدهد. او برای همیشه در این مکان و این زمان گیر کرده است. او نمیداند حتی اگر هم در شکستن شیشه موفق شود، فاصلهی ماه تا زمین آنقدر زیاد است که تلاش برای رسیدن به آن، فرقی با گیر کردن در یک جا ندارد. هدفدار اما سرگردان. شاید اسمش را میتوان گذاشت پارادوکس شاپرکی.
این احساسِ ناشی از شاخ به شاخ شدن اندوه و خوشحالی در هنگام دیدن فیلمی مثل «کلمبوس» (Columbus) سراغ آدم میآید. وقتی متوجه میشوی تو تنها کسی نیستی که پشت آن پنجره خودش را به شیشه میکوبد، بلکه دیگران هم هستند. راستش این حس آنقدر جهانی است که یک فیلم کامل براساسش ساخته شده است. و نبوغ «کلمبوس» این است که بیشتر از اینکه فیلم باشد، همچون ترجمهی سینمایی این احساس است. «کلمبوس» در کنار فیلمهایی مثل «داستان یک شبح» (A Ghost Story) و «گمشده در ترجمه» (Lost in Translation)، یکی از آن فیلمهایی است که یک احساسِ رایج اما مهبم و پیچیدهی جهانی را انتخاب کرده است و به تعریفِ سینمایی آن تبدیل شده است. بهطوری که تعجب نمیکنم اگر از این به بعد در دیکشنری جلوی تعریف واژهی «گیر کردن در نقطهای از زندگی» بنویسید: بروید «کلمبوس» را تماشا کنید. اولین جاذبهی «کلمبوس» به لحنش مربوط میشود. اگرچه در این فیلم کاراکترها با احساساتِ آزاردهنده و محبوسکنندهای دست و پنجه نرم میکنند، ولی آقای کوگونادا، فیلمساز کرهای-آمریکایی در اولین تجربهی کارگردانیاش خیلی خوب توانسته افسار این اسب وحشی را کنترل کند. شاید اگر این داستان توسط فرد دیگری ساخته میشد حکم برخورد امواج خروشان دریا به صخرهها را پیدا میکرد یا حال و هوای یک کنسرت هوی متال را میداشت. ولی فیلم کوگونادا بیشتر همچون تماشای پچپچ کردن شاخ و برگهای سبز یک درخت در باد ملایم یک عصر تابستانی میماند. نتیجه فیلمی است که اگرچه خشم و ناامیدی عمیقی زیرش قُلقُل میکند، اما هیچوقت آنها را بروز نمیدهد. کوگونادا از زاویهی بسیار طبیعی و واقعگرایانهای به موضوعش نزدیک شده است. او میداند اینکه کاراکترهایش با احساسات ملتهبی گلاویز هستند لزوما به این معنی نیست که دنیای اطرافشان باید خشمگین و درنده و آخرالزمانی به تصویر کشیده شود. حقیقت این است که در دنیای واقعی، دنیا فارغ از احساسات لحظهایمان به مسیر خودش ادامه میدهد. در دنیای واقعی هر لحظه ممکن است از کنار آدمهایی عبور کنیم که اگرچه در ظاهر عادی به نظر میرسند، اما در باطن شعلهور هستند. در دنیای واقعی بحرانهای درونیمان بیوقفه در حال فشردن گلویمان با دستانشان نیستند. ما برای آنها حکم ساحلی را داریم که امواجشان میآیند و میروند. «کلمبوس» از آن فیلمهایی نیست که کاراکترهایشان در حالی که دارند هایهای اشک میریزند، وسط خیابان تمام عصبانیتها و خستگیشان را فریاد بزنند. اینجا با زندگی روزمرهی آدمها در دل یک دنیای بیتفاوت کار داریم. «کلمبوس» به سادگی و پیشپاافتادگی یک چالهی آب باقی مانده از بارانِ دیشب است که البته اگر آنقدر به آن اهمیت بدهی که جای لگد کردن بیاستی و به درونش نگاه کنی، میتوانی دنیا را درون همان یک تکه چاله آب ببینی. و در یک چشم به زدن یک چالهی آب به دروازهی تاملبرانگیز و پرمعنایی به درون زندگی تبدیل شود. «کلمبوس» همچون این چالهی آب، ساده و آرام، اما همزمان گسترده و نفسگیر است.
«کلمبوس» اما قبل از هر چیز در تیر و طایفهی فیلمهای عاشقانهی سری «پیش از...» ریچارد لینکلیتر قرار میگیرد. یک دختر و پسر غریبه در شهری که از معماری و دیدنیهای توریستی خارقالعادهای بهره میبرد بهطور اتفاقی با هم روبهرو میشوند. خیلی طول نمیکشد که آنها را در حال قدم زدن در شهر و گفتگو میبینیم. درست مثل آنها، زمان از دستمان در میرود و کلمات و جملات جای آن را میگیرند. این دو نفر معمولا مثل جسی و سلین از «پیش از...»ها به همان اندازه که در تضاد با هم قرار میگیرند، به همان اندازه هم تکمیلکنندهی یکدیگر هستند. گویی هر دوی آنها تمام عمرشان در جستجوی یکدیگر بودهاند. آنها طوری با هم چفت و بست پیدا میکنند، حرفهای زیبایی برای گفتن دارند و با دقت به یکدیگر گوش میدهند که انگار چارهای جز اعتقاد پیدا کردن به تئوری نیمهی گمشده نداریم. این دختر و پسر در «کلومبوس»، جین (جان چو) و کیسی (هیلی لو ریچاردسون) هستند. کیسی یک دختر فارقالتحصیل دبیرستان است که در کتابخانه کار میکند و شور و شوق و علاقهی شخصی فوقالعادهای به معماری دارد. بالاخره محل زندگیاش شهر کلمبوس در ایالت ایندیانا است که حکم مرکزِ معماریهای مُدرنیسم را دارد. زندگی در این شهر برای کسی مثل کیسی، مثل این میماند که یک گیمر در شهری با بهترین سرعت اینترنت دنیا زندگی کند که محلِ برگزاری بزرگترین رویدادهای ورزشهای الکترونیکی دنیاست و خیابانهایش براساس لوکیشنهای معروف بازیهای ویدیویی طراحی شده است! کیسی با بزرگترین عشقش محاصره شده است. او فکتهای راهنماهای تور که تعدادشان آن دور و اطراف خیلی زیاد است را طوری حفظ کرده است که حین سیگار دود کردن بیرون از کتابخانه، آنها را برای خودش تکرار میکند. کیسی اما از رفتن به دانشگاه و دنبال کردن علاقهاش بهطور حرفهای دو دل است و تردید دارد. دلیل اصلیاش به خاطر این است که او باور دارد که باید بیوقفه هوای مادرش را داشته باشد. مادرش بعد از یک دوران سخت و کابوسوار به تازگی اعتیادش به شیشه را ترک کرده است و کیسی میترسد که اگر چشم از او بردارد، روز از نو و روزی از نو. کیسی با اینکه مشخصا از اینکه توانایی پیشرفت ندارد ناراحت است، ولی آن را به عنوان یکجور ایثار و فداکاری قبول کرده است. از سوی دیگر جین را داریم؛ یک مترجم کرهای که بعد از به کما رفتن ناگهانی پدرش که استاد معماری در کلمبوس است، از سئول به این شهر سفر میکند. کیسی و جین یک روز با هم آشنا میشوند و این به دوستیای منجر میشود که آنها را از تنهایی در میآورد و گوش شنوایی برای شنیدن درد و دلهایشان فراهم میکند.
آقای کوگونادا قبل از اینکه به فیلمساز خوبی تبدیل شود، یک سینمادوست خوب بود. او قبل از «کلمبوس» با ویدیوهای تحلیلیاش دربارهی سینما که برای خودش و برای کمپانی کرایتریون ساخته بود شناخته میشد. شاید یکی از اولین خطراتی که یک تحلیلگر سینما را که به فیلمساز تبدیل شده است تهدید میکند این است که فیلمش به نسخهی دستهدوم فیلمهای موردعلاقهاش تبدیل شود. بدترین اتفاقی که میتواند بیافتد، کپیپیست کردن کار بزرگان، به جای ساخت چیزی با چشمانداز منحصربهفرد و شخصی خودش است. شاید بهترین تحسینی که میتوانم از «کلمبوس» کنم این است که بگویم کوگونادا از این خطر آگاه بوده است و از آن جاخالی داده است. این فیلم با وجود منابع الهام آشکارش، در نهایت متعلق به خود کوگونادا است. «کلمبوس» شاید یادآور سینمای ریچارد لینکلیتر، هایائو میازاکی، یاسوجیرو اُزو و وس اندرسون باشد، ولی همزمان از تعریف شدن بهطور کامل از طریق این اسمها دوری کرده است. اتفاقا سابقهی کوگونادا نه تنها به ضررش تمام نشده است، بلکه چه از لحاظ محتوا و چه از لحاظ فرم میتوانیم کارگردانی را ببینیم که دارد بهطرز شگفتانگیزی از دانشِ سینماییاش که از مطالعهی مولفان سینما به دست آورده است استفاده میکند تا به چیزی جدید دست پیدا کند. او در عین ادای دین کردن به فرم فیلمسازی استادان سینما، آنها را کاملتر هم میکند. این حرف به این معنی نیست که کارِ کوگونادا بهتر از آنهاست، بلکه به این معنی است که واقعا شجاعت میخواهد تا بهطور مستقیم قدم جا پای فیلمسازان انقلابی سینما بگذاری و از کپیپیستی به نظر رسیدن فیلمت دوری کنی. واقعا سخت است بهطور آشکارا از عناصر سینمای اُزو و وس اندرسون استفاده کنی، ولی آنقدر در استفاده و جایگذاری از آنها دقیق باشی که بیننده فکر کند برای اولینبار است که با آنها روبهرو میشود. «کلمبوس» اما به همان اندازه که در زمینهی قدم زدن و گفتگوی یک دختر و پسر در باب خودشان و دنیا، سهگانهی «پیش از...» را به یاد میآورد، به همان اندازه هم فضای متفاوتی دارد. اگر مثلا در «پیش از طلوع» جسی و سلین به عنوان کاراکترهایی بدون درگیری معرفی میشوند و سپس جوانه زدن دوستی و عشق بین آنها در تضاد با ساعتی که عقربههایش به سرعت به سمت جدایی آنها حرکت میکند، موجب پدیدار شدن درگیری اصلی قصه میشود، «کلمبوس» در حالی شروع میشود که هر دو شخصیت اصلی یک درگیری درونی بزرگ دارند؛ کیسی شیفتهی معماری است، اما به خاطر مادرش نمیتواند آن را دنبال کند و به خاطر شیفتگی بیش از اندازهی پدرِ جین به معماری که باعث عدم توجهی او به پسرش شده است، روبهرو شدن با معماریهای زیبا مثل فعال شدن خاطرات بد برای او میماند.
اما هر دو با وجود تضادی که دارند، به هم شبیه هستند. کیسی در حالی توسط بناهای گوناگونی که هر روز هدف واقعی زندگیاش را به او یادآوری میکنند محاصره شده است که جین هر طرف را میبیند، با نشانهای از پدرش مواجه میشود. هر دوی آنها به شکلی در یک موقعیت گیر کردهاند. بعضیوقتها آزادی از طریق سفر کردن به دست میآید. کیسی باید ترس و هراسهایش از روزهای وحشتناکِ اعتیاد مادرش را کنار بگذارد و از این نقطه از زندگیاش که چند وقتی است مثل باتلاق در حال دست و پا زدن در آن است عبور کند و وارد مرحلهی بعدی شود. از طرف دیگر بستری شدن پدر جین در بیمارستان و سفر او به آمریکا، باعث میشود تا جین باتلاقِ متفاوتی که او در آن دست و پا میزند را پیدا کند. یکی مثل کیسی از باتلاقی که در آن گرفتار شده است آگاه است و یکی مثل جین همیشه وانمود میکرده که آزاد است، اما توسط خاطرات تنفربرانگیزی که از پدرش داشته محبوس شده بوده است. آرامشِ برای کیسی از طریق مبارزه با ترسش و جستجوی هدفش دستیافتنی است، ولی آرامشی که جین به دنبالش است، از طریق ماندن و سر و کله زدن با آن باتلاق و سر در آوردن از ماهیتش و چگونگی شکلگیریاش خواهد آمد؛ جین به هر کجای دنیا فرار کند، احساساتِ پیچیدهای که نسبت به پدرش دارند همچون روح خبیثی که تسخیرش کردهاند، او را دنبال خواهند کرد. سفر برای او نه از طریق نشستن پشت ماشین و گاز دادن در جادهای به سوی افق، بلکه از طریق نگاه کردن به درون خودش از دوباره و اینبار با چشمانی بازتر و پختهتر صورت میگیرد. از همین رو «کلمبوس» به هنری دربارهی هنر تبدیل میشود. در واقع در حال تماشای داستانی هستیم که کاراکترهایش با دیدن معماریهای دور و اطرافشان، واکنش نشان میدهند و این روند همچون چرخهای تکرارشونده ادامه پیدا میکند؛ معماری در این فیلم حکم یکجور روانکاوی را دارد؛ استعارهای از خود انسانها است؛ معماری همچون آینهای است که انسانها خودشان را درون آن میبینند. صحبت کردن دربارهی معماریهای شهر حکم دروازهای برای صحبت کردن دربارهی خودشان را بازی میکند؛ حکم وسیلهای برای منظم کردن احساساتِ پریشان و درهمبرهمشان را دارد. بنابراین محیط در «کلمبوس» فقط وسیلهای برای قاببندیهایی که یکی خوشگلتر از قبلی است نیست، بلکه بعضیوقتها به خودتان میآیید و احساس میکنید این دنیای عجیبی که کیسی و جین دارند در آن قدم میزنند، همچون سرزمینِ درونیشان است و هرکدام از این آثار معماری حکم نمادی از بخشی از خاطرات و احساساتشان را دارند.
ساختمانها اگرچه اشیای غیرمتحرکی هستند، اما غیرقابلسخن گفتن نیستند. حتی سادهترین خانهها هم همیشه حرفی برای گفتن دارند؛ حرفهایی که به جای کلمات، از طریق سنگ و آجر و چوب و آهن و شیشه و گچ و سیمان به زبان آورده میشوند. یک مغازه یا رستوران میتواند طوری طراحی شود که مشتریان کمدرآمد یا ثروتمند را به سمت خود جذب کند؛ یک کلیسا یا معبد میتواند به شکلی طراحی شود که خدا را به عنوان همسایهای دوست، قاضیای عبوس یا روحی دورافتاده و دور از دسترس معرفی کند. ساختمانها بهطور غیرمستقیم بهمان میگویند که چطور فکر کنیم و چگونه عمل کنیم. به عبارت دیگر معماری، زبان جهانیتری نسبت به کلمات است. چرا که از اشکال سهبعدی، رنگ و بافت به جای کلمه استفاده میکند. ما شاید زبان یک ایتالیایی را متوجه نشویم، اما با نگاهی به خیابانها و کافیشاپهای فلورانس، گویی یک دنیا حرف توی کاسهی سرمان خالی میشود. هرچه «هیوگو»ی مارتین اسکورسیزی نامهی عاشقانهای به خود سینما بود یا هرچه «درخت زندگی» حکم نامهی عاشقانهی ترنس مالیک به طبیعت را داشت، کوگونادا با «کلمبوس» نامهی عاشقانهای برای تمام سازههایی که هر روز دور و اطرافمان میبینیم و ممکن است خیلی ساده از کنارشان عبور کنیم نوشته است؛ نامهی شاعرانهای دربارهی اینکه ساختمانهای پیرامونمان چه تاثیری روی ما میگذارد. کوگونادا با معماری همچون سازههایی بهشتی و معنوی و بیگانهای که یک شب از دنیای دیگری روی زمین پدیدار شدهاند رفتار میکند. انگار این سازههای مدرنیستی متعلق به تمدنهای فوقپیشرفتهی تکنولوژیکِ فرازمینیای هستند که یک شب آنها را روی زمین رها کردهاند و انسانها جذب اسرارآمیزی و انرژی نامرئی اما قابللمسشان شدهاند. از نور نارنجی خورشیدِ غروب که همچون حشره از دیوارِ ساختمانها به سمت بالا میخزد تا دو دیوار آجری که روی هوا در یک متری یکدیگر متوقف شدهاند.
کوگونادا از این طریق خط باریکی بین زبان معماری و زبان انسانها ترسیم میکند. گویی کوگونادا میخواهد بگوید همانطور که معماری زبان نامرئیای دارد که از طریق آن با ما ارتباط برقرار میکند، ولی اکثر اوقات از آن ناآگاه هستیم و اگر آن را درک کنیم خیلی بهتر میتوانیم جواب این موجودات زندهی سنگی و آهنی و شیشهای را بدهیم و ارتباط دو طرفهی جذاب و معنادارتری با دنیای شهری اطرافمان داشته باشیم، انسانها هم یکی از همین زبانهای نامرئی دارند؛ زبانی جهانیتر و فراتر از حرف و کلمه و جمله. بالاخره مگر غیر از این است که انسانها در واقع سازههای متحرکی هستند که بعضیوقتها چهرهها و چشمها و فیزیکشان برای افشای راز درونشان خیلی کاربردیتر از کلمات هستند. همانطور که به ساختمانهای اطرافمان نگاه میکنیم و حسشان را دریافت میکنیم و جوابشان را میدهیم، شاید به همان شکل هم نیاز به نگاه کردن به یکدیگر داریم؛ منظورم نگاه کردن است، نه نگاه کردن. نگاه کردن به آدمها نه به عنوان یکی از هزاران هزار مورچهای که در یکدیگر میلولند، بلکه به عنوان سازههای جداگانه و منحصربهفرد. وقتی از وجود زبان معماری آگاه میشویم، دیگر ماهیتِ آن سازه برایمان مهم نیست. فقط دنبال ارتباط برقرار کردن میگردیم. مهم نیست در حال تماشا کردن یک کاروانِ فرسوده و زنگزده وسط علفهای هرز هستیم یا تماشای آسمانخراشهای شیشهای منهتن در یک بعد از ظهر بارانی از پشت پنجرهی خیسِ تاکسی. در هر صورت انگار پای صحبت یک نفر نشستهایم که قفل احساساتِ متفاوتی را درونمان باز میکند.
در «کلمبوس» میتوان به نقش معماری به عنوان وسیلهای برای ابراز کردن خودمان هم نگاه کرد. کیسی و جین بیشتر از هر چیزی به خاطر نقطهی اشتراکشان در معماری با هم دوست میشوند؛ کیسی از کرهای صحبت کردن جین پشت تلفن حدس میزند که او احتمالا ربطی به استاد دانشگاهش که به تازگی در بیمارستان بستری شده است دارد و به او نزدیک میشود. اگرچه طرز نگاه آنها به معماری زمین تا آسمان فرق میکند (کیسی به آن عشق میورزد و جین به یاد تنفری که از پدرش دارد میافتد)، ولی گره خوردن آنها از طریق این نقطهی مشترک که حالا میتواند معماری، سینما، کتاب، سفالگری، بازی یا هر چیز دیگری باشد، حکم وسیلهای برای زدن پُلی بین این دو و ساختن راهی برای رد و بدل کردن احساساتشان که در جزیرهشان روی هم جمع شده بود عمل میکند. توضیحاتِ کیسی از حسی که معماری روی دارد، نظر جین را دربارهی معماری تغییر میدهد و مجبورش میکند تا از زاویهی هیجانانگیزتری به چیزی که تا حالا اذیتش میکرد نگاه کند و در نتیجه مجبور به موشکافی احساساتی که دربارهی پدرش دارد نیز شود. نقص شخصیتی دیگری که کیسی و جین باید برطرف کنند به چشمهای بستهشان در عین باز بودن برمیگردد. قضیه از این قرار است که هر دوی آنها دیوارهایی به دورِ خود واقعیشان کشیدهاند. جین دیواری برای جلوگیری از برقراری ارتباطی واقعی با پدرش کشیده است و طوری آن را باور کرده است که حالا فکر میکند این دیوار از اول همیشه بین آنها وجود داشته است. از سوی دیگر کیسی دیواری برای جلوگیری از برقراری ارتباطی واقعی با دنیای اطرافش به دور خودش کشیده است. هر دوی آنها تماشاگر زیباییهای دنیای اطرافشان هستند، اما توانایی یا علاقهای برای به چالش کشیدن خودشان و سرک کشیدن به آن سوی دیوارها و پیدا کردن معنا را ندارند. تازه وقتی که آنها با یکدیگر آشنا میشوند است که متوجه میشوند آنها فقط در حال زندگی کردن نیمی از زندگی بودهاند.
اتفاقا کوگونادا اولین رویارویی کیسی و جین را با توجه به اینکه آنها بازتاب یکدیگر در آینه و نیمهی تکمیلکنندهی همدیگر هستند کارگردانی میکند. در صحنهای که آنها برای اولینبار با هم آشنا میشوند، یک نردهی آهنی بینشان قرار دارد. جین در آنسوی نرده در حال صحبت کردن با تلفن است و کیسی در این سوی نرده به صدای جین جذب میشود و به او سیگار تعارف میکند. گفتگوی آنها جرقه میخورد، آنها در امتداد نرده صحبت میکنند و قدم میزنند و طوری به هم نگاه میکنند که انگار یک نفر در حال راه رفتن جلوی یک آینهی قدی دراز و صحبت کردن با خودش است و در نهایت نرده یا آینه به پایان میرسد و آنها به هم میپیوندند، آنها به یک واحد تبدیل میشوند. آنها تا قبل از آشناییشان، زیبایی را در دنیای خارجی خودشان جستجو میکردند، اما آشنایی کیسی با جین و برعکس، مثل این میماند که آنها بتوانند برای لحظاتی از کالبد بدنشان خارج شوند و خودشان را از فاصلهی دور تماشا کنند. تازه اینجاست که متوجه میشوند که خودشان هیچ دستکمی از یک سازهی زیبا ندارند. تازه به ارزش خودشان پی میبرند. به زیباییای که به دنیای اطرافشان اضافه میکنند. آنها به همان اندازه که شیفتهی سازهها و ساختمانها میشوند، شیفتهی مهندسی یکدیگر هم میشوند. رابطهی تازهی آنها کاری میکند تا آنها نگاه تازهای به روابط خانوادگی و قدیمیشان بیاندازند. «کلمبوس» میگوید، رابطههای انسانیای که میسازیم، همچون ساختن ساختمانها میماند. این ساختمانها شاید زیر فشار به آه و ناله کردن بیافتند یا حتی خراب شوند، ولی این ساختمانها جزیی از خصوصیاتِ حیاتی سرزمینِ روانیمان هستند. بعضی از آنها همچون ساختمان یک هتل هستند که یک شب در آن اقامت میکنی و برخی دیگر همچون یک موزهی باستانی که هیچوقت فراموشش نمیکنی. نکته این است که آنها ساختمانهایی ساخته شده به دست خودمان هستند و شاید بعضیوقتها باید برای ساختن ساختمانهای بیشتر دست به کار شویم یا جلوی یکی از آنها روی نیمکت بنشینیم و با دقت پیچیدگیهایش را تماشا کنیم.
بیانصافی است اگر این متن را بدون اشارهی ویژهای به نقشآفرینیهای خیرکنندهی جان چو و هیلی لو ریچاردسون به پایان رساند. اگرچه جان چو در ترسیم غیرمستقیم شخصیتی که در عین صلابت و آرامش و شوخطبعی، با آشوب درونی آزاردهندهای دست و پنجه نرم میکند بینظیر است، ولی لو ریچاردسون دینامیتوار ظاهر میشود. او درخشان است. آسیبپذیر همچون گنجشکی در مشت پسربچهای بدجنس که قلبش تند تند میزند، اما محکم همچون بچهای که پوستش زودتر از بقیه در برابر شلاقهای زندگی کلفت شده است. دختری احساساتی در حدی که نحوهی پُک زدن به سیگارش و خاراندن بینیاش با پشت دست و خندیدنهای عصبیاش، قلب آدم را چنگ میاندازد، اما همزمان سرد و بیاحساس همچون قاتلی که آمادهی رنگآمیزی دیوار با مغز قربانیاش است. از یک طرف با مسخره کردن جملهی «مامانت شیشه میزد؟» آنقدر بامزه و پُرحرارت است که یک جملهی بیمعنی را با تکرار به یک جوک خندهدار و یک دیالوگِ پُرمعنی و بهیادماندنی تبدیل میکند، اما در همین حین، خستگی و درهمشکستگی دختری که با افکار و وظایفِ سنگینی گلاویز شده است را هم به بهترین شکل ممکن منتقل میکند. «کلمبوس»، فیلم لطیفی است. از فونتِ کوچک عنوان فیلم روی پوسترش که با رنگ قهوهای خاکستری ضعیفی روی بگگراند بژش نوشته است تا نوتهای مالیخولیایی گیتارِ ساندترکش. از صدای واقواق سگی که از دوردست در سکانس گفتگوی کیسی و جین دربارهی سومین ساختمان موردعلاقهی کیسی به گوش میرسد تا راهپلهی خالی پشت کتابخانه. کونوگادا با چنان لطافت و ملایمتی با کاراکترها و داستانش رفتار میکند که گویی در حال لالایی خواندن برای یک نوزاد تازه متولد شده است. این فیلم آنقدر سبک است که اگر دستمان را از زیرش خارج کنیم به جای سقوط کردن، با باد همراه میشود و پرواز میکند. کارگردانی او در عین مینیمالیستی و نامحسوسبودن، همچون یک بولدوز از دستنیافتیترین و پیچیدهترین احساسات انسانی لایهبرداری میکند. فیلمهای کمی هستند که به جایگاهی که بتوانم بدون اغراق و جوزدگی آنها را فیلمهایی واقعا بیعیب و نقص بدانم میرسند. «کلمبوس» یکی از آنهاست.