فیلم Colossal با بازی آن هاتاوی و جیسون سادیکیس دربارهی زنی است که توانایی کنترل کردن یک هیولای مارمولکشکلِ غولپیکرِ را دارد. ایده از این خفنتر داریم؟!
یکی از بزرگترین ترسهای استودیوهای هالیوودی سرمایهگذاری روی ایدهها و داستانهای جدید و اورجینال است. به خاطر همین است که اینقدر شاهد تمرکز روی کامیکبوکهای شناخته شده و بازیافت و ریبوت مجموعهها و برندهای قدیمی هستیم. چرا که هالیوود باور دارد با این کار لازم به تبلیغات دو چندان این فیلمها نیست و با شناخته بودنِ فلان برند یا فلان کاراکتر، نصف راه را مفت و مجانی برای جذب مشتری میروند. مشکل اما این است که بعضیوقتها، بعضی اسمها دیگر قدرت گرانشی قویای ندارند، اما هالیوود اهمیتی به این حقیقت نمیدهد و میآید براساس تارزان و شاه آرتور فیلم میسازد. فقط به خاطر اینکه مردم آنها را میشناسند. اما آیا مردم دوست دارند فیلم این کاراکترها را ببینند؟ یا بعضیوقتها این اجازه داده نمیشود تا با زاویهی متفاوتی از کاراکترهای موردعلاقهمان روبهرو شویم. مثلا در «بتمن علیه سوپرمن» باز دوباره برای نمیدانم چندمینبار باید صحنهی مرگ والدین بروس وین و سقوط او در چاه را ببینیم. خلاصه برندها در هالیوود حرف اول و آخر را میزنند و همین به فضای ساکن و یکنواختی منجر شده است که در آن خلاقیت و نوآوری در آخرین جایگاه اهمیت قرار دارد. البته بماند که درصد موفقیت این فیلمهای تکراری خیلی بیشتر از فیلمهای اورجینال است. پس، باید قبل از هرچیز به خاطر این به خودمان تبریک بگویم.
با این حال هر از گاهی با فیلمهایی مثل «لبهی فردا» (Edge of Tomorrow)، «مرد آچار فرانسه» (Swiss Army Man)، «رسیدن» (Arrival) یا همین «غولآسا» (Colossal) که موضوع بحثمان است برخورد میکنیم که با ایدههای نو پا پیش میگذارند و بهمان یادآور میشوند که هنوز آدمهایی هستند که خلاقیت و روش فیلم خوب ساختن را بلد هستند و راه و روشِ شگفتزده کردن تماشاگران را میدانند. «غولآسا» از آن فیلمهایی است که شاید آنقدر بینقص و انقلابی و خوشساخت نباشد که به جمع بهترین فیلمهای عمرتان بپیوندد، اما بدونشک یکی از فیلمهای نوآورانه و کنجکاویبرانگیزی خواهد بود که تاکنون تماشا کردهاید و همین کافی است تا به خاطرش آن را تشویق کنیم. ناسلامتی داریم دربارهی کارگردانی حرف میزنیم که چنین فیلم ساختارشکن و غیرمنتظرهای از سوی او چندان عجیب نیست. مهمترین ساختهی ناچو ویگالوندوی اسپانیایی که نام او را در دنیا سر زبانها انداخت و به عنوان کارگردانی خوشذوق معرفی کرد، «جرایم زمانی» (Timecrimes)، یکی از عجیبترین و ترسناکترین فیلمهای سفر در زمان سینماست. از آن فیلمهای پیچیدهای که به قول خودش یازدهبار مجبور به بازنویسی فیلمنامهاش شده است. پس با کارگردانی سروکار داریم که با خلاقبودن بیگانه نیست و اتفاقا روی آن پافشاری هم میکند.
اما حتما میپرسید منظورم از خلاق خواندن فیلم جدیدش دقیقا چه چیزی است؟ اگر احیانا با تبلیغات «غولآسا» برخورد نکرده باشید، باید بدانید داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که در آن یک کایجو به سئولِ کرهی جنوبی حمله میکند و شروع به خراب کردن آسمانخراشها و له کردن آدمها میکند. خب، تا اینجا چیز جدیدی دربارهی فیلم وجود ندارد. بالاخره میخواهید چندتا فیلم از تاریخ سینما نام ببرم که به گودزیلاها و کایجوهای غولپیکری که به شهرها حمله میکنند میپردازند. تفاوت «غولآسا» اما با بقیهی آنها این است که اینبار شخصیت اصلی داستان متوجه میشود که او بهطرز غیرقابلتوضیحی کنترل این کایجو را در دست دارد. یعنی آن هیولا حکم آواتار فیزیکی چند صد متری او را بازی میکند که میتواند آن را از این سر دنیا در آمریکا کنترل کند. ناچو ویگالوندو به عنوان کارگردان و نویسندهی کار از طریق این ایده میخواهد به همان چیزی بپردازد که تقریبا دربارهی تمام فیلمهای هیولایی مشترک است. اینکه هیولا یعنی چه و چگونه آن را تعریف میکنیم؟ اگرچه از فیلمی که دربارهی حملهی یک کایجوی بیشاخ و دم (که البته هم شاخ دارد و هم دم!) به یک شهر آسیای شرقی است انتظارات به خصوصی داریم، اما «غولآسا» در عمل اصلا دربارهی ترس و وحشتِ مورد حمله قرار گرفتن توسط هیولایی ناشناخته و داستان بقای عدهای بازمانده در میان خرابیها نیست. در واقع کمپانی توهو که صاحب امتیازِ گودزیلا و دیگر دار و دستهی هیولاهای تیر و طایفهی گودزیلا است قبل از دیدن فیلم فکر کرده بودند کمپانی ولتاژ پیکچرز قصد ساخت یک فیلم هیولایی/فاجعهای کلاسیک را دارد و در نتیجه از آنها شکایت کرده بودند، اما این شکایت به دلایل درستی به نتیجه نرسید. چون اگرچه «غولآسا» دربارهی هیولای بزرگی است که جان شهروندان سئول را تهدید میکند و تمام اخبار دنیا را به خود اختصاص داده و به آماده باش ارتشهای جهان منجر شده است، اما ماجرای کایجو فقط یکی از عناصر کوچک فیلم است که به عنوان استعارهای برای بررسی هیولای واقعی که قادر به ایجاد خرابیهای وحشتناکی هستند عمل میکند. بله، منظورم انسانها هستند.
آن هاتاوی که علاقهاش به سناریوی ویگالوندو یکی از دلایلی بود که به جذب سرمایهی ساخت آن منجر شد، نقش زن بیمسئولیت و سرگردان و بیهدفی به اسم گلوریا را بازی میکند که شامل تمام خصوصیات آدمی دربوداغان و اعصابخردکن میشود. گلوریا یک روز صبح بعد از گذراندن تمام شب با دوستانش و مصرف نوشیدنی با آنها، آشفته و ژولیده به خانهی نامزد غیررسمیاش تیم (دن استیونز) برمیگردد. اما تیم که دیگر حوصلهاش از بیمسئولیتیها و اعتیاد گلوریا سر رفته است و دیگر نمیتواند شانس دوبارهای به او بدهد، به او خبر میدهد که چمدانهایش را جمع کند و از آپارتمانش برود. گلوریا که نه کاری و نه مکانی برای ماندن دارد، مجبور میشود از نیویورک به خانهی قدیمی و خالی والدینش در نیوجرسی برگردد. گلوریا اما هنوز به خوبی آنجا ساکن نشده است که در خیابان با اُسکار (جیسون سادیکیس)، دوست دوران کودکیاش برخورد میکند. اگرچه اسکار مثل گلوریا موفق به بیرون رفتن از شهر کوچکشان نشده است، اما با بازسازی و تغییر دکراسیونِ کافهی پدرش شغل ثابتی دارد. گلوریا هم به عنوان یک شغل نیمهوقت شروع به کار در کافهی او میکند. تا اینکه او متوجه میشود زندگیاش چندان بیاهمیت و بیاتفاق هم نیست. توضیح دادنش در اینجا سخت است و خود فیلم هم تلاشی برای توضیح منطقی آن نمیکند (چون اصلا با فیلمی طرف نیستیم که دلیلی برای توضیح آن داشته باشد)، اما خلاصه گلوریا میفهمد که اگر او هر روز صبح ساعت هشت و پنج دقیقه در محدودهی خاصی از زمین بازی پارک محله قرار بگیرد، در ظاهر هیولایی ترسناک در آنسوی دنیا ظاهر میشود و یک حرکت سادهی دستش میتواند به سقوط آسمانخراشی در آنجا یا برداشتن یک قدم کوتاه میتواند به له شدن صدها آدم در زیر پاهای نسخهی هیولاییاش منجر شود. کشته شدن صدها و هزاران نفر در آنسوی دنیا بر اثر بیاحتیاطیها و عدم آگاهی او از تاثیری که میتواند بر دنیای اطرافش بگذارد، گلوریا را سر عقل میآورد و مجبورش میکند تا اعتیادش به الکل را کنار بگذارد و با در میان گذاشتن این راز با اسکار و دیگر دوستانش گرت و جوئل به دنبال راهی برای حل آن میگردد. اما او به زودی متوجه میشود که هیولای اصلی جایی در نزدیکیاش حضور دارد.
«غولآسا» به دو نیمهی کاملا متفاوت از لحاظ لحن و مضمون تقسیم شده است. در نیمهی اول فیلم با یک کمدی کایجومحورِ مسخره و باحال سروکار داریم. به محض اینکه گلوریا متوجه ارتباطش با هیولای سئول میشود، ویگالوندو سعی میکند تا آنجا که میتواند با جنبهی بامزهی ایدهی داستانیاش بازی کند. چون بالاخره یکی از جذابیتهای ابتدایی چنین کشفی این است که حسابی ذوقمرگ میشوید. تماشای ادابازیهای گلوریا و تکرار موبهموی آنها توسط هیولایی ایستاده در میان انسانهای وحشتزده، از آن لحظاتِ مضحکِ نابی است که دیدن دارد. اما به محض اینکه کمکم کشف عجیب و غریب گلوریا برای او تکراری میشود، فیلم دنده عوض میکند و به درامی تاریک دربارهی روابط بین آدمها تغییر میکند. فیلمهای هیولایی همیشه وسیلهای برای صحبت کردن دربارهی هیولاها و شیاطین درون انسانها و استعارهپردازیهای عمیق دربارهی مسائل اجتماعی و سیاسی و فلسفی بوده است. مثلا «گودزیلا» به بهترین شکل ممکن ترس و وحشت ناشی از زندگی کردن در عصر تهدیدات اتمی را منتقل میکند. «پارک ژوراسیک» به داستان هشداردهندهای دربارهی عواقب غرور بیش از اندازه و قرار گرفتن در جایگاه خدا عمل میکند. «کینگ کونگ» به چارچوبی برای پرداخت به هیولایی تبدیل میشود که از انسانها، انسانتر است. یا «بیگانه» زنومورف را به استعارهای از تمام وحشتهایی که زنان قربانی آنها هستند تبدیل میکند.
در تمام مثالهای بالا هیولاها نمایندهی گروه و طیف وسیعی از جامعه هستند، اما ویگالوندو هیولای فیلمش را به نمایندهی یک انسان تبدیل کرده است. نمایندهی بیمسئولیتیها و ترسها و افسردگیهای یک نفر که میتواند عواقب جهانی داشته باشد. و همچنین از این طریق به این موضوع میپردازد که تنفر از خود، تلاش برای حفظ غرور مردانگی به علاوهی حسادتها و پشیمانیها و حسرتهایی که روی هم تلنبار شدهاند چگونه میتواند به آدمهای عوضی و قلدر منجر شود. بگذارید همینجا بگویم که «غولآسا» فیلمی با کاراکترهای خوب و بد نیست. همه خاکستری و تنفربرانگیز هستند. تفاوت و مقدار تنفربرانگیزیشان اما براساس تمایلشان به تغییر کردن سنجیده میشود. مثلا گلوریا در ابتدا به عنوان آدمی به تصویر کشیده میشود که تیم را عاصی و کفری کرده است و حتی بعد از بازگشت به خانهی والدینش، کماکان به عادتهای بدش ادامه میدهد. و هیچوقت درک نمیکند که این نوع زندگیاش چگونه دارد به خود و اطرافیانش ضربه میزند. درست همانطور که همهی ما در ابتدا متوجه آن نمیشویم. چرا که به موجهایی که کوچکترین رفتار ما میتواند در دریاچهی دنیا به وجود بیاورد باور نداریم. هیولای گلوریا استعارهای از این ضربات نامرئی است که نحوهی زندگیاش به دنیای اطرافش وارد میکند اما خودش متوجه آنها نمیشود. ولی بعد از اینکه اتصالش به یک هیولا به او میفهماند که آشفتگی زندگیاش میتواند به اتفاقات دردناکی برای دیگران منجر شود، سعی میکند خودش را جمع و جور کند و به این ترتیب کمکم به کاراکترِ دوستداشتنیتری تبدیل میشود.
اما به محض اینکه او به آدم بامسئولیتتری تغییر میکند، هویت واقعی آدمهای اطرافش لو میرود. با اینکه اسکار در ابتدا به عنوان آدم خوبی به تصویر کشیده میشود که هوای دوست قدیمیاش را دارد و سعی میکند هر کمکی از دستش برمیآید به او کند، اما شخصیتِ اسکار به مرور خصوصیات تیره و تاریکش را فاش میکند. متوجه میشویم که اسکار مرد شکستخوردهای چه در زندگی شخصیاش و چه در زندگی کاریاش است که هیچوقت موفق به ترک محل زندگی دوران کودکیاش یا حفظ خانوادهاش نشده است و حالا از تمام کسانی که کمی موفقتر از او هستند بیزار است. از طرف دیگر تیم را داریم که نمیتواند حرفهای گلوریا دربارهی کار پیدا کردن و تلاشش برای سر و سامان دادن به زندگیاش را باور کند و در عوض باور دارد که او فقط به این دلیل در کافهی اسکار کار میکند که بتواند بدون مشکل اعتیادش به الکل را برطرف کند. از سوی دیگر جوئل و گرت هستند که وقتی گلوریا مورد بدرفتاری و توهینهای اسکار قرار میگیرد، ساکت مینشینند و دست روی دست میگذارند و اعتراض نمیکنند. جئول و گرت مثال بارز آدمهایی هستند که اگرچه خودشان کسی را اذیت نمیکنند، اما وقتی هم کسی را در حال آزار و اذیت شدن توسط دیگران میبینند سرشان را برمیگردانند و هیچ کاری نمیکنند.
ویگالوندو سعی میکند به تمام جنبههای موضوعش بپردازد و در این معادله همه مقصر هستند و همه در اتفاقی که میافتد نقش دارند. گلوریا به خاطر اعتیادش خود را در موقعیتی قرار داده که نه تنها پتانسیل مورد قلدری قرار گرفتن را دارد، بلکه اعتماد بقیه را هم از دست داده است و برخیها مثل جوئل هم اگرچه واقعا آدمهای بدی نیستند، اما با واکنش نشان ندادن به اتفاق بدی که دارد میافتد و گم کردن خودشان در پسزمینه، به آزادانه چرخیدنِ آدمهای بد کمک میکنند. «غولآسا» میخواهد به این نتیجه برسد که همهی ما در هر جایگاهی که هستیم میتوانیم هیولای مذکور باشیم و حتی وقتی مثل گلوریا جنبهی ترسناک رفتارمان را کشف میکنیم و سعی میکنیم آن را تکرار نکنیم، همهچیز تمام نمیشود و خود را در میان هیولاهای دیگر پیدا میکنیم. به قول ویگالوندو بعضیوقتها خرابیها خیلی نامحسوستر از سقوط آسمانخراشها یا جنازههای مردم در خیابان است. بعضیوقتها احساس شکست و ناامیدی انسانها بهطرز اشتباهی در وجودشان روی هم جمع میشود و کاری میکند تا آنها به این نتیجه برسند که دنیا به آنها بدهکار است. که همهچیز تقصیر دنیاست که به این روز افتادهاند. که دنیا به آنها بدی کرده است. در نتیجه آدم به این نتیجه میرسد که به هر ترتیبی که شده باید از آن انتقام بگیرد. این همان احساس سیاه و ترسناکی است که باعث میشود یک دوست قدیمی با دیدن وضعیت بد زندگیتان در کنار کمک کردن بهتان، از سقوط شما به عنوان موقعیت ایدهآلی برای انتقام گرفتن استفاده کند. نتیجه فیلمی است که اگرچه با ایدهی مسخره و خندهداری آغاز میشود، اما به مرور وارد محدودههای جدی و مهمی میشود که با کوبندگی عصبانیت و ناراحتی را جایگزین خنده میکند.
یکی از دلایل کار کردن این داستان دیوانهوار به هنرنماییهای عالی دو بازیگر اصلی فیلم مربوط میشود. آن هاتاوی کار فوقالعادهای در قالب کاراکتری میکند که اصلا اغواگر و زیبا نیست. بازی او تا آنجا که میتواند از کلیشههای کاراکترهای الکی دوری میکند و در عوض با کمک گرفتن از موهای ژولیده و چشمهای ورمکردهاش و تمرکز روی چرخهی بیانتهای ولگردیها و پشیمانیهایش و چشمهایش که مدام شیشههای نوشیدنی را دنبال میکنند، مشکل شخصیتش را پرورش میدهد. هاتاوی در آن واحد آسیبپذیر، تند و تیز، جذاب و خطرناک است و برخی از بهترین لحظات بازی او جاهایی است که ویگالوندو از پرحرفی دوری میکند و با تمرکز روی صورت پریشانحال و چشمانِ درشت و اندوهناک هاتاوی، احساسات فیلمش را بیرون میکشد. اما بهترین بازی فیلم که شخصا من را شگفتزده کرد متعلق به جیسون سادیکیس بود. سادیکیس در این فیلم به راحتی بین طیفهای مختلف شخصیتش رفت و آمد میکند. در پردهی اول با آدم خیلی خوبی طرفیم که آنقدر شوخطبع و باحال است و آنقدر رابطهی گرمی با گلوریا دارد که انتظار داریم به معشوقهی جدید هاتاوی تبدیل شود، اما او به مرور به چیزی کاملا متضاد با تصور اولتان تغییر میکند و این تغییر آنقدر طبیعی و باجزییات صورت میگیرد که اگرچه به او شک میکنیم، اما با این حال نمیتوانیم از افشای شخصیت واقعی او شوکه نشده و وحشت نکنیم. اسکار ترکیبی از شخصیت جیسون بیتمن از «هدیه» (The Gift) و شخصیت جان گودمن از «شمارهی ۱۰ جادهی کلاورفیلد» (Ten Cloverfield Lane) است. این از آن بازیهایی است که در آن واحد هم از دیدن او حالت تهوع میگیرد و هم غم و اندوهی را که پشت شخصیت کثیفش است، تشخیص میدهید و همین به تضاد معرکهای منجر شده است. تضادی که باعث میشود فشار و دودلی گلوریا در هنگام تصمیم نهایی او را به بهترین شکل ممکن احساس کنیم. خلاصه جیسون سادیکیس به عنوان بازیگری که به خاطر نقشهای کمدیاش شناخته میشود، در برخی از لحظات فیلم به حدی تهدیدبرانگیز میشود که سردرگم میشوید و مدام از خودتان میپرسید من الان چرا دارم از سادیکیس میترسم؟
«غولآسا» فیلم بینقصی نیست. بعضی صحنهها مثل سکانس آتشبازی در کافه کمی زیادی کش میآیند، بعضیوقتها لحنهای کمدی و جدی فیلم و استعارهپردازیهای نویسنده کمی قاطیپاتی میشوند و جلوههای کامپیوتری فیلم از آنجایی با یک فیلم مستقل سروکار داریم بهطرز قابلدرکی ضعیف هستند، اما اگر کمی غیرکارتونیتر بودند به افزایش حال و هوای جدیتر فیلم منجر میشدند، اما روی هم رفته با یکی از آن فیلمهای خوشایدهی کمیابی مواجهایم که از زمان «مرد آچار فرانسه» یا «اسنوپییرسر» (Snowpiercer) تاکنون نمونهاش را ندیده بودم. «غولآسا» با اینکه به اندازهی آن دو فیلم در پرداخت ایدهی مرکزیاش پرجزییات و در خلق روایتی منسجم بیعیب و نقص نیست و با اینکه شخصا فکر میکنم شاید اگر ویگالندو وقت بیشتری روی ایدهاش میگذاشت میتوانست آن را به فیلم پختهتری تبدیل کند، اما پایانبندی فیلم آنقدر قوی است که کمبودهای آن را بهش ببخشید و البته خب، شخصا یک فیلم تازهنفس و خلاقانهی مشکلدار را به یک فیلم تکراری و محافظهکارانهی بیمشکل ترجیح میدهم.