نقد فیلم Christopher Robin - کریستوفر رابین

نقد فیلم Christopher Robin - کریستوفر رابین

«کریستوفر رابین» که از آن به عنوان جدیدترین لایواکشن اقتباس‌شده از روی انیمیشن‌های دیزنی یاد می‌کنند، با بازی درخشان ایوان مک‌گرگور، تبدیل به یکی از بهترین فانتزی‌های سینمایی چند وقت اخیر می‌شود.

به طرز غیرمنتظره‌ای جذاب. این، شاید بهترین صفتی باشد که می‌توان به Christopher Robin، ساخته‌ی مارک فارستر نسبت داد. فیلمی که از دور شبیه به تمام بازسازی‌های لایواکشن دیگر والت دیزنی از انیمیشن‌ها و قصه‌های محبوب کهن‌الگوشده‌اش به نظر می‌رسید و بعد از دیدن آن، به اوج پیچیدگی و خواستنی بودنش در اوج سادگی پی می‌بریم. سینمای فانتزی در عین آن که شاید یکی از بی‌قاعده‌ترین و نامحدودترین قسمت‌های هنر هفتم را تشکیل دهد، همیشه اثبات کرده است که در نقاط کمال خود، یک نکته‌ی بسیار پررنگ را یدک می‌کشد. نکته‌ای که چیزی نیست جز غرق کردن تماشاگر در جهانی جدید و وادار کردن او به پذیرش مطلق تصاویر مقابلش، به هر روشی که باشد. مهم نیست که درباره‌ی قصه‌ای ترسناک درون یک خانه‌ی پرشده از ارواح یا داستانی درباره‌ی سفرهای یک مرد به سرزمین آدم‌های کوتوله و بعدتر غول‌ها صحبت کنیم. مهم آن است که اگر قرار به لذت بردن، ترسیدن، خندیدن یا القای هر حس دیگری به تماشاگر باشد، باید منطق داستان‌های فانتزی مقابلش را طوری شکل داد که از پس پذیرفتن آن بربیاید.

این موضوع نه ارتباطی به عنصر واقع‌گرایی دارد و نه می‌تواند به عنوان چیزی محدودکننده معرفی شود. بلکه صرفا از این می‌گوید که در داستان‌های خیالی و علی‌الخصوص نسخه‌ی سینمایی آن‌ها، باید چرخ‌دنده‌های اثر را طوری شکل داد که با همه‌ی فاصله‌اش از واقعیت روزمره، بیننده بتواند آن را بفهمد. مثلا در جهان «هری پاتر» که یکی از بزرگ‌ترین فانتزی‌های دوران ما به شمار می‌آید، خیلی قبل‌تر از جدی شدن همه‌چیز ما از طلسم‌ها، جادوها و مرزهای دنیای ترسیم‌شده در مقابل‌مان مطلع می‌شویم و این‌گونه نیست که در جدی‌ترین ثانیه‌های اثر، ناگهان روبه‌روی قدرت تازه و ناشناخته یا عنصر دیده‌نشده‌ای قرار بگیریم. ولی در این بین، نگاه انداختن به شاهکارهای ابدی سینمای فانتزی، مخاطب را به این درک می‌رساند که بهترین راه ممکن برای وارد کردن هر شخص به جهان‌های چنین آثاری، رساندن او و حتی شخصیت‌ها به مرز التماس برای کمک گرفتن از فانتزی است. شیوه‌ای که چه در برخی از آثار خارق‌العاده‌ی بهترین فانتزی‌آفرین سینمایی تمام ادوار یعنی هایائو میازاکی و چه در فرمت بی‌نقصی که در روایت داستان «هزارتوی پن» (Pan's Labyrinth) به کارگردانی گیرمو دل تورو می‌بینیم، به چشم می‌خورد و همواره با قرار دادن شخصیت‌ها در تنگنای آزاردهنده‌ی واقعیت، هم آن‌ها و هم به دنبالش خود ما را وادار به خواستن خیالات می‌کند. همین هم باعث می‌شود که در لابه‌لای جنگ داخلی و خون‌بار اسپانیا، قدم گذاشتن اوفلیا به نزد موجودی افسانه‌ای در اعماق زمین یا رفتن چیهیروی خسته‌شده از زندگی عادی به شهری پرشده از موجودات عجیب را بدون اعتراض و به شکلی فراموش‌ناشدنی، پذیرا باشیم. طوری که در مرحله‌ی نهایی، از جایی به بعد توانایی انکار وجود موجودات و جهان دیده‌شده درون اثر را نداریم و بعضا دیگران را به خاطر عدم پذیرش آن‌ها، سرزنش می‌کنیم.

همه‌ی این‌ها را گفتم تا به حرفی برسم که قبل از دیدن «کریستوفر رابین»، بیان کردنش را غیرممکن می‌دانستم. ولی اثر تازه‌ی مارک فارستر، بدون تعارف فانتزی معرکه‌ای است. این موضوع ارتباطی به اشکالات فیلم، ضعف‌های حاضر در آن و عدم رسیدنش به نهایت پتانسیل خود در بعضی سکانس‌ها ندارد و بیشتر به همین مربوط می‌شود که ما به عنوان تماشاگر، می‌توانیم برای دنیای آن ارزش قائل شویم. جهانی که تنها شخصیت‌های اصلی‌اش یک مرد، خانواده‌ی او و عروسک‌هایی سخن‌گو درون جنگل هستند و به یکی از بهترین حالات ممکن، نادرستی برخی از تلاش‌های احمقانه‌ی انسان برای نابود کردن زندگی عادی و روزهایش را به تصویر می‌کشد. خود قصه، چیز پیچیده‌ای ندارد. داستان درباره‌ی یکی دیگر از پسربچه‌هایی است که دوست‌های شگفت‌انگیزی درون جنگل داشته‌اند و حالا که به بزرگ‌سالی می‌رسند، آدم‌هایی افسرده، غمگین و با باورهای ناراحت‌کننده هستند. آدم‌هایی که دنیا به کمک‌شان می‌آید و آن‌ها را دوباره به سمت مسیر اصلی راهنمایی می‌کند تا از محیط‌های شلوغ شهری دور و اطراف‌شان خارج شوند و به عمق شگفتی‌های دوران کودکی‌شان پا بگذارند.

«کریستوفر رابین» اما برای روایت محترمانه‌ی قصه‌ی مورد اشاره، از همان ترفند معروف، بهره‌های مناسبی می‌برد و در ریتمی تند، پرانرژی و هیجان‌آور که حتی برای چند ثانیه هم خسته‌کننده نمی‌شود، پروسه‌ی درگیری شخصیت با روزمرگی‌های بزرگ‌سالی‌اش را به تصویر می‌کشد. جرئت بالای فیلم‌ساز در ترک فضاهای فانتزی برای دقایقی نه‌چندان کوتاه هم سبب می‌شود که برخورد مخاطب با زندگی کریستوفر، درگیرکننده و قابل درک باشد و او هم به مانند شخصیت اصلی داستان، استیصال از زندگی کردن در چنین شرایط آزاردهنده‌ای را لمس کند. این وسط، اتمسفرسازی‌های عالی فارستر که خیابان‌ها و فضاهای کاری لندن را به عنوان یک جهنم روزمره و در عین حال بدون آتش نشان می‌دهد، تاثیر بسیار زیادی در شکل‌گیری نگاه بیننده به قصه دارد و در ترکیب با اجراهای راضی‌کننده‌ی بازیگران آن، از «کریستوفر رابین» در پرده‌ی اولش تجربه‌ی واقع‌گرایانه‌ی خوبی می‌سازد.

جالب‌تر آن که وقتی زمان رسیدن به بخش‌های خیال‌انگیزتر داستان می‌رسد، فارستر نه تنها در فرم‌دهی به داستان افت نمی‌کند که جلوتر هم می‌رود و تازه با کمک جلوه‌های ویژه‌ی به شدت باکیفیت فیلم، استارت آفرینش چیزهای بزرگ‌تر و شگفت‌آورتری را می‌زند. او با کمک فیلم‌نامه‌ای که از بسیاری جهات غیر قابل پیش‌بینی است و از آن مهم‌تر به شدت روی فرم خاص خودش جلو می‌رود، هم ادای دین‌های عالی و تحسین‌برانگیزی به جهان قصه‌های حیوانات افسانه‌ای این جنگل که سال‌ها پیش وارد انیمیشن‌های دیزنی شده‌اند دارد و هم به هویتی متعلق به خودش می‌رسد. طوری که دیدن Christopher Robin، نوستالژی به شیرین‌ترین حالت ممکنش و لذت از دیدن چیزی تازه را همزمان تحویل مخاطب بدهد و در خلق جذابیت، مثل بسیاری از فیلم‌های دیگر به یکی از این دو مورد محدود نشده باشد.

در زمینه‌ی شخصیت‌پردازی ولی فیلم متاسفانه به بی‌نقصیِ بخش‌های دیگرش نیست و مشکلات زیادی را یدک می‌کشد. اکثر کاراکترهای قصه، بیشتر از آن که خودشان شخصیت‌هایی مهم و تعریف‌شده باشند، مدل‌های شخصیتی بامزه‌ای هستند که در کنار یکدیگر، معنی پیدا می‌کنند. عروسک‌های زنده‌ی حاضر در جنگل، هر کدام یک ویژگی به خصوص و جذب‌کننده دارند که کارگردان همیشه آن‌ها را با تاکید بر روی همان ویژگی به شکلی خواستنی به تصویر می‌کشد ولی نقش‌آفرینیِ آن‌ها در داستان فیلم، فقط در قالب یک گروه بزرگ، معنی پیدا کرده است. ویلی پو، جغد، تایگر و همه‌ی این کاراکترها که تنها نماینده‌ی فانتزی در فیلم هستند، بیشتر از آن که بخواهند تبدیل به نمادهای متفاوتی از شکل برخورد ما با تخیلات بشوند، صرفا یک عنصر ساده برای قدم گذاشتن کریستوفر به دنیای کودکی‌اش به شمار می‌روند. تنها فرق این کاراکترها با هم نیز در ظاهر و مدل رفتاری تک‌خطی‌شان است که یقینا مخاطب کودک و تماشاگر عاشق فیلم‌های فانتزی را راضی می‌کند اما برخلاف شاهکاری مثل «هزارتوی پن»، مخاطبی که آن‌چنان اهل لذت بردن از قصه‌های تخیلی این‌گونه نیست، قطعا به خاطرش از فیلم فاصله‌ی زیادی می‌گیرد. مخصوصا با توجه به این که چنین چیزی درباره‌ی همسر و دختر کریستوفر هم صدق می‌کند و فیلم دائما آن‌ها را موجوداتی با درخواست‌های متفاوت از کریستوفر، اما در قالب یک عنصر واحد و مشخص در زندگی او، به تصویر می‌کشد. مابقی کاراکترها به جز خود قهرمان اصلی داستان هم بیشتر تیپ‌هایی هستند که فقط و فقط در رویارویی با خود او معنی پیدا می‌کنند و نقش‌آفرین‌ها و صداگذاران فیلم هم نمی‌توانند آن‌ها را به مکان‌هایی آن‌چنان جلوتر از موجودات ساخته‌شده در فیلم‌نامه، برسانند.

البته خود کریستوفر، ابدا درگیر چنین مشکلاتی نیست و یک کاراکتر پخته، پرشده از پیچیدگی‌های گوناگون و پراشکال و در عین حال دوست‌داشتنی است که کمتر کسی می‌تواند جلوی هم‌ذات‌پنداری‌اش با او را بگیرد. کاراکتری با واکنش‌های منطقی که در طول داستان کم‌وبیش می‌شود همه‌ی تصمیماتش را درک کرد و با بازی حساب‌شده و لایق ستایش ایوان مک‌گرگور، به بالاترین سطوح جذب مخاطب می‌رسد. مک‌گرگور کریستوفر را طوری بازی می‌کند که انگار واقعا در کودکی با این عروسک‌ها سر و کار داشته است و حالا در بزرگ‌سالی، به سختی می‌خواهد مجددا پایش را به جهان آن‌ها بگذارد. او در سکانس‌های احساسی فوق‌العاده، در لحظات هیجانی باورپذیر، موقع ادای دیالوگ‌هایش لایق احترام و هنگام انتقال هیجان کودکانه‌ی درونی یک بزرگ‌سال به تماشاگران، مثل یک بچه‌ی پرانرژی ظاهر می‌شود. طوری که دیالوگ‌نویسی‌های درجه‌یک اثر با اجرایش ترکیب شوند و معجونی بسازد که هر آدم سخت‌گیر و ناراحتی را هم به زانو درمی‌آورد.

تصویرسازی‌های عالی «کریستوفر رابین» چه از لندن متعلق به چند دهه‌ی قبل و چه از طبیعت بکر و ساده‌ای که حیوانات در آن زندگی می‌کنند، همواره جذابیت‌های خاص خودش را دارد و فیلم همیشه به قدری در طراحی لباس‌ها، رنگ‌پردازی صحنه‌ها و قاب‌بندی‌هایش کم‌اشکال جلوه می‌کند که کمبود لوکیشن‌های آن، به سختی توجه مخاطب را به خود جلب کند. نگاه محترمانه‌ی مارک فارستر به طبیعت که مخصوصا در بخش‌های تاریک‌تر روایت دیده می‌شود، به شکلی قابل لمس هیجان او از به تصویر کشیدن چنین محیط‌هایی را به مخاطب انتقال می‌دهد و باعث می‌شود که فارغ از عناصر شخصیتی کریستوفر، خود سکانس‌ها هم گویای تضاد زندگی شاد در دل طبیعت و زندگی عبوسانه در محیط‌های شهری با ساختمان‌های بلند بی‌فایده باشند. طوری که فانتزی از جایی به بعد، به ذات طبیعت گره بخورد و باز هم مثل خیلی از آثار تخیلی دیگر جذاب در تاریخ سینما، کارگردانی عالی باعث شود که بیننده توانایی بیشتری در پذیرش حرف‌های اثر را یدک بکشد. چون شاید ما شانسی برای عسل خوردن در کنار ویلی پو نداشته باشیم، ولی همیشه فرصت رفتن به زیر یک درخت و نشستن بر روی یک کنده‌ی قدیمی و نگاه انداختن به طلوع خورشید، وجود دارد. این کم‌نقص بودن در فرم و محتوا از منظر فنی و عالی ظاهر شدن اثر در اکثر بخش‌های داستانی و هنری، کاری می‌کند که اگر دوست‌دار داستان‌های این‌گونه‌ی سینمایی باشید، با «کریستوفر رابین» دو ساعت دوست‌داشتنی و خارق‌العاده را تجربه کنید. خیلی خیلی خارق‌العاده‌تر از تجربه‌ای که می‌توانید با دیدن برخی از برنده‌های اسکار که کوچک‌ترین فانتزی‌پردازی قابل درک و سطح بالایی ندارند، به دست بیاورید.

(از این‌جا به بعد مقاله، بخش‌هایی از داستان فیلم را اسپویل می‌کند)

یکی از بهترین ویژگی‌های «کریستوفر رابین» را می‌توان معنی‌دار بودن آن دانست. به این مفهوم که فیلم مورد اشاره، صرفا نشان‌دهنده‌ی درگیری‌های شخصیت اصلی‌اش با زندگی عادی آدم‌های بزرگ‌سال نیست و نمی‌خواهد به شکلی اسطوره‌ای با کمک فانتزی‌هایی که ما در زندگی‌مان به آن‌ها دسترسی نداریم، یادمان بیاورد که چه‌قدر در جهان حوصله‌سربری زندگی می‌کنیم. بلکه فانتزی در این فیلم بیشتر از آن که مرتبط به عنصر سینمایی جذابی مانند همراهی با عروسک‌هایی متحرک و سخن‌گو باشد، به نگاه‌های متفاوت بازمی‌گردد. به این که جهان در دید کریستوفر چه‌قدر غلط‌انداز و مسخره شده است که ویلی پو باید از آن سر دنیا بیاید و به قول خودش با مغز کوچکی که دارد، او را به شکل غیرمستقیم، راهنمایی کند. در جایی از قصه، وقتی که کریستوفر می‌خواهد خودش را به جلسه‌ی کاری‌اش برساند و شتاب‌زده درون جنگل از خواب بیدار می‌شود، می‌گوید «امروز، فردا است». یعنی فردایی که او همیشه از آن هراس داشت، فردایی که قرار بود آینده‌اش را تعیین کند، فردایی که می‌توانست باعث ثروتمندتر شدن و موفق‌تر شدنش بشود، بالاخره از راه رسیده است و به همین خاطر، همه‌چیز زندگی در امروز، ویژه به نظر می‌رسد. اصل ماجراهای فیلم هم درون همین روز پردغدغه و عجیب رقم می‌خورند و مخاطب را در برابر سکانس‌های بامزه و لحظات شیرین و تامل‌برانگیز زیادی می‌گذارند. اما وقتی در یکی از قسمت‌های پایانی فیلم، کارگردان داد و ستد با تماشاگر در دل داستان‌گویی سینمایی را درس می‌دهد، پو از کریستوفر می‌پرسد «امروز، چه روزیه؟» و کریستوفر هم می‌گوید «امروز، امروزه». پو هم جواب ساده و در عین حال پیچیده‌ای دارد: «اوه، روز محبوبم».

فیلم Christopher Robin، تمام معناگرایی و حرف‌هایش را در همین یک جمله خلاصه می‌کند. طوری که مخاطب بفهمد مفهوم «ارزشمندی انجام ندادن هیچ‌کار در طول روز» که بارها از زبان خرس عسل‌دوست داستان بیان می‌شد، چه فلسفه‌ای دارد. حرف پو، درباره‌ی فعالیت نکردن نیست. درباره‌ی آن است که بعضی مواقع زندگی واقعا در هیچ‌کاری نکردن تعریف می‌شود. در لذت بردن از اوقات. در باور کردن این که امروز، به عادی‌ترین شکل ممکن می‌تواند مهم‌ترین روز جهان باشد. این نگاه انداختن به یک پدیده از دو زاویه‌ی متفاوت را می‌شود در قسمت‌های دیگری از فیلم هم دید. مثلا ما می‌دانیم که خود پو، از خودش به عنوان خرسی با مغز کوچک یاد می‌کند و کریستوفر هم در اواسط فیلم با همین صحبت، او را به باد توهین می‌گیرد. ولی وقتی که نگاه کریستوفر درست می‌شود و چشمان او به اندازه‌ی کافی سر جای‌شان قرار می‌گیرند، دیالوگ کلیشه‌ای احتمالی می‌توانست در خطاب کردن پو به عنوان یک خرس دانا اذیت‌مان کند. ولی مک‌گرگور در چشمان خرس خلق‌شده توسط سی‌جی‌آی نگاه می‌کند و به او می‌گوید که تو یک خرس عروسکی با قلبی بسیار بزرگ هستی. در حقیقت، هنوز هم شکی در کوچک بودن مغز پو نیست ولی کریستوفر و شاید مخاطب از جایی به بعد درک می‌کنند که نگاه‌شان به این موجود را باید به بخش دیگری از وجود او، معطوف کنند. دقیقا مانند خود دنیا که شکی در خراب و بی‌ارزش بودن بسیاری از جزئیاتش نیست اما شاید زیر ذره‌بین بردن ویژگی‌هایی دیگر از آن، انسان را به زندگی بهتری برساند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
11 + 9 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.