به تکرار افتادن ایدهها در فیلمنامه، فیلم Capone «کاپون» و بازی تام هاردی را در خود بلعیده است. آری، فیلمنامه ضعیف، تمام زحمات یک تیم را نابود میکند.
در وصف کاپون میگویند: بزرگترین نماد قانون شکنی در آمریکا. از سنین نوجوانی تبهکار بوده و معروف است که در عملیاتهای خود، هیچ ردی را به جا نمیگذاشته. سالها طول میکشد تا به بهانه قانون پرداخت مالیات، او را به فرار مالیاتی محکوم کنند. دقت کنید که به خاطر فرار از مالیات و نه به خاطر جنایات پیشینش! به قول یکی از دیالوگهای خوب فیلم Capone «کاپون»، تفاوت کاپون با آدولف هیتلر، در یک سال آخر عمر کاپون است. جایی که هیتلر مدتها است که مرده، اما کاپون مثل یک پادشاه در فلوریدا اواخر عمرش را سپری میکند.
در خارج از دنیای فیلم، از کاپون چیزهای زیادی میدانیم. هرچه دربارهاش میخوانیم چیزی جز قدرت او در هدایت گروههای جرائم سازمان یافته، دیده نمیشود. اما سوالی که همواره متوجه فیلمهای بیوگرافی میشود این است که تا چه اندازه روی اطلاعات قبلی مخاطب حساب باز میکنند؟ آیا فهمِ اُبُهتِ پیشین کاپون را تماما به ما میسپرد، یا در صدد است با طراحی چند صحنه خوب (چه با تمهید فلش بک و چه هر تمهید دیگر) ما را متوجه این شکوه سابق کند؟ شکوهی که در زمان فعلی فیلم هم، در طراحی خانه کاپون میبینیم. آیا فیلمساز و فیلمنامه نویس، سعی داشتهاند که کاپون را در جهان خودِ فیلم، از صفر تا صد بسازند. یا خیلی ساده آن را مقابل چشم ما قرار میدهند و میگویند: کاپون است دیگر، میشناسیدش. سری کچل، سیگاری بر گوشه لب، رد زخم و آثاری از بیماری سفلیس در چهره. کفایت میکند؟
بعد از تماشای فیلم به احتمال فراوان پاسختان منفیست. فیلمساز آن همه روایتهای جذاب در زندگی کاپون را کنار گذاشته و بر سال آخر زندگی کاپون تمرکز کرده است. به انتظارات ما از ژانر گنگستری هم نمیخواهد پاسخ بدهد. در عوض ادعا میکند که برگ برندهاش چیست؟ مثلا تمرکز بر درونیات کاپون و عمیق شدن در روح و روان یک گنگستر؟ مواجهه تاریخی با وضعیت امروز آمریکا به بهانه ریشه یابی مسیر کاپون؟ یا صرفا نوک زدن به یک سری شرح حال واقعی و نمایش مکرر حقارت او در هر سکانس؟ تکرار، ریشه فیلم را خشکانده و فیلمساز هیچ برگ برندهای ندارد که رو کند. نبود یک متن منسجم، تام هاردی را به هم تصنع و تکرار میکشاند.
در ادامه فیلم با جزییات مورد تحلیل قرار میگیرد
فیلمسازی که از تمام وقایع جذاب برای ژانر گنگستری عبور میکند و محدود میشود به سال آخر عمر کاپون، آن هم وقتی که مستاصل روی صندلیاش افتاده و جز خاطراتش دستمایهای دیگر برایش نمانده است، باید برگ برندههای بیشتری همراه خود داشته باشد
فیلم از همان ابتدا قرارداد میکند که مطابق با انتظارات ما پیش نمیرود. یکی از دستاویزهای مهمش نیز تحولیست که کاپون در این سن دچارش شده است. در صحنه معرفی ابتدایی، کاپون در راهروی خانهاش، در دل نورپردازی پر کنتراست و کم مایه، با ابزاری در دست، بهدنبال کسی میگردد.
انتظار برای یک درگیری! آیا این همان کاپون جنایتکار است؟ پاسخ چند لحظه بعد، در قابی که کاپون روی چمنزار دراز میکشد و کودکان رویش میافتند مشخص میشود. این کاپونیست که میگفتند که در واپسین سالهای عمرش، وقتی که او را مورد ارزیابی روانی قرار دادند، گویی با یک کودک روبهرو بودند.
فیلمساز نیز با الهام از واقعیت، او را به سان یک کودک به ما معرفی میکند. چه در رابطهاش با دیگر بچهها، چه بهانه گیریهایش و چه حتی نوع پوشش او. ایدههایی مثل گذاشتن هویج بهجای سیگار در دهانش نیز در راستای ارائه همین چهرهای کاریکاتوری از اوست. تام هاردی نیز در نحوه راه رفتن، پرخاش کردن و حتی رام شدن به وسیله همسرش این حس را القا میکند. این المانها خودش را در سکانس پایانی که در خیال کاپون سیر میکنیم بیشتر نشان میدهند. کاپون اسلحه به دست مانند یک کودک به سختی قدم برمیدارد و همه را به تیر میبندد. این تناقض نیز موجب میشود که باز هم از این صحنه آنگونه که باید هیجان زده نشویم و فیلمساز باز هم برخلاف انتظار ما عمل کند.
حال حاصل این دهن کجیها به ژانر و انتظارات ما چیست؟ آیا در عوض، نوعی واکاوی و ریشه یابی عمیق از شخصیت یک گانگستر مهشور داریم؟ آیا قرار است تاکیدمان بر مسائلی عمیقتر از هیجانات حاصل از ژانر گنگستری باشد؟ به ظاهر همین است. ما تقابل کاپون با گذشتهاش را شاهد هستیم. این بیماری روانی، دستمایهایست برای مواجهه با خشونت گذشته. برای فهم موقعیت تحقیر آمیز امروز. امروزی که دیگر خبری از آن کاپون ترسناک نیست. اما رویارویی کاپون با یک نقاشی قاب شده که شاید خبر از یک دوران کودکی آرام بدهد یا مواجهه با کودکی بادکنک به دست، آن هم در چندین موقعیت مختلف، چیزی فراتر از همان تصویریست که میبینیم؟ چیزی فراتر از حس لحظهای از افسوس برای گذشته است؟ آیا این کودک در خیالات او گامی موثر و متفاوت بر میدارد؟ بهگونهای که در هر مواجهه با آن، حس دریافتی تازه را از شخصیت ببینیم؟
مسئلهای که بهعنوان ایراد بزرگ فیلم به چشم میآید، این است که فیلمساز کاری به جز تکرار ایدههایش در مسیر فیلم انجام نمیدهد
مسئلهای که بهعنوان ایراد بزرگ به چشم میآید، این است که فیلمساز کاری جز تکرار ایدههایش انجام نمیدهد. تکرار چند صحنه که مدام کاپون، کودک را میبیند. تکرار صحنههایی که ادرار خود را نمیتواند نگه دارد و موجب تحقیرش میشود. نمایش تماسهای تلفنی با پسری که در ابهام محض است و اساسا اگر حذفش کنید، هیچ خدشهای به فیلم وارد نمیشود. حتی در یک مقیاس وسیع، بیایید مواجهه کاپون با صحنههایی از گذشتهاش را بررسی کنیم، ببینیم آیا فیلم را به جلو میبرند؟ دریافتی متفاوت را حاصل میکنند؟
کاپون دری را باز میکند و وارد یک بار و سالن رقص میشود. کمی بعدتر همکارانش فردی را مورد ضرب و شتم قرار میدهند. بعد وارد اتاق دیگری میشود و زنی که احتمالا مادر همان پسر است را ملاقات میکند. از خزیدنش رو جنازهها و تماشای صحنههای تیراندازی هم که بگذریم، آیا صرفا نمایش تقابل کاپون با گذشتهاش میتواند جذابیت خلق کند؟ الگوی تمامشان ثابت است. کاپون ناگهان روی تخت یا در راهرو، دچار اختلال روانی میشود. به یکی از اتفاقات هولناک گذشته میرود که عملا برای فیلمساز تقدم و تاخری ندارند.
چرا که نه در راستای رمز گشایی روند قصه امروز است و نه در راستای دریافتی تازه برای شخصیت. بر اثر تماشای این خشونت که به دست خودش هم رقم خورده است، دچار جنون شده و در فضای خانه تعادلش را از دست میدهد. خانواده با شنیدن داد و فریادهای او به سراغش میآیند و صحنه تمام میشود. همین. فیلمساز خیلی هم که بخواهد نقطه اوجی برای این روند بیافریند، نهایتش میشود اینکه در یکی از این موقعیتهای جنون زده، کاپون تیری به پای یکی از اعضای خانه شلیک میکند. این صحنه هم بهسادگی به اتمام میرسد و بعد از تماشای فیلم، بعید است در ذهن هیچ کداممان بماند.
تکرار اگر جزوی از جهان بینی فیلم و دنیای آن نباشد، اساسا ایراد است و میتواند جامعه آماری زیادی از مخاطبان را خسته کند. مخاطب وقتی نتواند منطقی میان سکانسها یا تقدم و تاخری بین صحنههای نمایش داده شده پیدا کند، خود به خود پس زده میشود. با فیلمی از بلاتار (کارگردان سرشناس مجارستانی) مثل Damnation «نفرین» یا Turin Horse «اسب تورین» روبهرو نیستیم که اساسا تکرار جزوی از ذات سینمایش باشد و برای زوالی که از تکرار حاصل میشود، فیلم بسازد.
تکرار اگر جزوی از جهان بینی فیلم و دنیای آن نباشد، اساسا ایراد است و میتواند جامعه آماری زیادی از مخاطبان را خسته کند. مخاطب وقتی نتواند منطقی میان سکانسها یا تقدم و تاخری بین صحنههای نمایش داده شده پیدا کند، خود به خود پس زده میشود
فیلمسازی که از تمام وقایع جذاب برای ژانر گنگستری عبور میکند و محدود میشود به سال آخر عمر کاپون، آن هم وقتی که مستاصل روی صندلیاش افتاده و جز خاطراتش دستمایهای دیگر برایش نمانده است، باید برگ برندههای بیشتر همراه خود داشته باشد.
ما متوجه میشویم که فیلمساز هم سعی دارد از کاپون یک کودک بسازد و هم به واسطه گریم، اعمال، جنس بازی و صدای هاردی، استحاله شدن به حیوان را به نمایش بگذارد. اما صرف نمایش این عناصر، برداشت عمیق از بدل شدن یک انسان به یک حیوان پدید نمیآید. یک دلیل مهمش همان تکرار چندباره این صحنهها بدون تغییر در روند است. دلیل مهم دیگرش چنگ زدن به چندین نخ روایی برای پیش بردن فیلم.
مسئله اصلی فیلم چیست؟ اینکه بفهمیم پسر کاپون که مدام به او زنگ میزند در ادامه چه ارتباطی ایجاد میکند؟ یا این گذشتهای که مدام به ذهن کاپون هجوم میآورد منجر به چه اتفاقی در امروز میشود؟ کمی بعدتر مسئله پول مطرح میشود که کاپون اظهار میدارد که فراموش کرده کجا پنهانش کرده است و ما باید بفهمیم این پولها چه سرنوشتی پیدا میکند؟ از دیگر اعضای خانواده، پلیسها و حتی دوستش جانی هم استفاده تاثیر گذاری در روند فیلمنامه نمیشود. این همه دستمایه اضافه از یک سو و ادعای فیلمساز مبنی بر رسوخ به درونیات کاپون و عمیق شدن در آن فارغ از رویکرد ژانری، از سوی دیگر، موجب شده که اثر نهایی، نه یک جذابیت استاندارد داشته باشد و نه حتی به نمونهای متفاوت در ژانر گنگستری بدل شود. با اسم کاپون و انتخاب تام هاردی، نمیتوان فیلم را جمع کرد و سروصدا به راه انداخت. فیلمنامه ضعیف، همه را رسوا میکند.