انیمیشن The Boss Baby، جدیدترین ساختهی دریم ورکس فقط به یک درد میخورد: صحبت دربارهی اینکه این استودیو واقعا به چه روزی افتاده است؟
استودیوی انیمیشنسازی دریم ورکس هیچوقت استودیوی درجهیکی در حوزهی خودش نبوده است. آنها در زمینهی تدوام آثار قوی نه در حد و اندازهی پیکسار بودهاند و نه مثل استودیوی لایکا که به انیمیشنهای ایست-حرکتی منحصربهفردش مشهور است، اسم و رسم هنری خاصی دارند. در عوض دریم ورکس همیشه استودیویی پر از فراز و فرود و موفقیتهای هنری غولپیکر و شکستهای خجالتآور بوده است. اما نکته این بود که نمیتوانستیم کاملا از دریم ورکسیها دل بکنیم. چون همیشه امکان داشت پروژهی بعدی آن به یکی دیگر از انیمیشنهای پرسروصدای سال تبدیل شود. بالاخره داریم دربارهی استودیویی حرف میزنیم که بمب بلامنازعی مثل «شرک» را در کارنامه دارد، انیمیشنهای دیوانهوار و عجیبی مثل «ماداگاسکار»ها و «آنسوی پرچین» را ساخته است و اکشنهای نفسگیری در قالب «پاندای کونگفوکار» و «چگونه اژدهایتان را تربیت کنید» تحویلمان داده است. دریم ورکس استودیویی است که لوگوی ابتداییاش (پسری نشسته بر لبهی ماه و در حال ماهیگری) خاطرات زیادی را برایمان زنده میکند. این موفقیتهای بزرگ باعث شده بود تا همیشه منتظر فیلمهایی از آنها باشیم که دوباره شگفتزدهمان کنند. از همان انیمیشنهای عمیقی که علاوهبر بچههای زیر هفت سال، به مذاق بزرگترها هم خوش میآیند. انیمیشنهایی که فقط برای رسیدن به مقدار معینی فروش در باکس آفیس ساخته نمیشوند و هدف بزرگتری دارند.
اما خیلی وقت است که دریم ورکس چپ و راست ناامیدکننده ظاهر میشود و یکجورهایی به نسخهی دیگری از استودیوی ایلومینیشن تبدیل شده است. هر دو کمپانیهایی هستند که هدفشان سودآوری از طریق پایین آوردن استانداردهای مردم است. استودیوهایی که به نوآوری و خلاقیت اعتقاد ندارند و حتی وقتی سراغ فیلمهای اورجینالی مثل «زندگی مخفی حیوانات خانگی»، «آواز بخوان»، «خانه» و «ترولها» میروند هم فیلمهایشان رنگ و بوی تازه و متفاوتی نسبت به یکدیگر ندارند و فرمولی را که از شدت نخنماشدن به مرحلهی پاره شدن رسیده بارها و بارها بازیافت میکنند. اگرچه چنین حرکتی از ایلومینیشن برمیآید، اما انتظار نداشتم دریم ورکس را در چنین حال و روز اسفناکی ببینیم و متاسفانه به نظر میرسد باید به آن عادت کنیم. چون «بچه رییس»، جدیدترین ساختهی آنها هم دستکمی از اکثر فیلمهای چند سال اخیرشان ندارد و به تدوام سقوط آنها از لحاظ هنری و افتادنشان از چشم طرفداران قدیمیشان ادامه میدهد. در بین ضعیفترین انیمیشنهایی که در یکی-دو سال اخیر دیدهام، «بچه رییس» بدون شک بدترینشان است. «بچه رییس» از نظر روایی هیچ ویژگی مثبتی ندارد. شاید خردسالان از تماشای آن لذت ببرند، اما آن هم فقط به خاطر این است که آنها به جز ورجه وورجه کردنهای شخصیتهای فیلم در محیطی رنگارنگ و کارتونی انتظار دیگری از یک فیلم ندارند. فقط کافی است کوچکترین انتظاری از یک سرگرمی سینمایی داشته باشید تا «بچه رییس» برایتان دلسردکننده و حوصلهسربر ظاهر شود. این فیلم نه تنها از نظر داستانگویی هیچگونه خلاقیتی ندارد، بلکه اصلا و ابدا خندهدار هم نیست. دریغ از یک لحظهی بامزه در کل فیلم.
بزرگترین مشکل فیلم، کمعمقبودنش است. اینکه ماهیت فیلم به یک ایدهی نصفه و نیمه و نه چندان اورجینال خلاصه شده است. این نه تنها مهمترین دلیل شکستِ «بچه رییس» است، بلکه مشکل مشترکی بین بسیاری از انیمیشنهای پرفروش اما بیخاصیت این اواخر هم است. و این دقیقا همان چیزی است که پیکسار را با دیگر استودیوهای انیمیشنسازی جریان اصلی غربی جدا میکند. حتی ضعیفترین کارهای پیکسار هم از عمق و جزییات گستردهای بهره میبرند. ایدهی زنده بودن عروسکها و اسباببازیها در نبود انسانها، کلیشهایترین ایدهای است که میتوانید پیدا کنید. هیچکسی را نمیتوانید پیدا کنید که به این موضوع فکر نکرده باشد. دلیل موفقیت «داستان اسباببازی» اما ایدهاش نبود، بلکه پرداخت معرکهاش بود. دنیای گسترده و منظم و کاراکترهای عمیق و قابللمسی که آنها به دور این ایده پیچیدند، هنوز که هنوزه مردم را در تماشای «داستان اسباببازی»ها شگفتزده و اندوهناک میکند. چنین چیزی حتی دربارهی کماستقبالترین فیلمهایشان یعنی «ماشینها» و «دایناسور خوب» هم صدق میکند. دقتی که صرفِ خلق دنیایی سرشار از ماشینهایی با قابلیتهای مختلف شده باعث شده تا تئوریهای جذاب مختلفی از سوی طرفداران برای سر درآوردن از این دنیا به وجود بیاید یا نگاهی به طراحی فیزیک و حرکت شخصیتهای تیرکس در «دایناسور خوب» بیاندازید تا ببینید چقدر یادآور گاوچرانهای وسترن هستند. یا بیبنید پیکسار چه دنیای کاملی با قوانین و اصول خاص خودش برای ذهن یک دختربچه طراحی کرده است.
استودیوهای دیگر اما یک ایدهی باحال را برمیدارند و از آن برای تبلیغات فیلمشان استفاده میکنند، نه برای پرداخت به آن در یک فیلم. «بچه رییس» هم یکی-دوتا از همین ایدههای باحال را دارد. اول اینکه چه میشود اگر یک نوزاد، مثل آدمبزرگها کت و شلوار بپوشد، کروات بزند و مثل رییسهای دنیادیدهی شرکتهای کلهگنده صحبت کند و مثل جاسوسهای سازمانهای اطلاعاتی، ماموریت فوق محرمانهای برای انجام داشته باشد؟ و چه میشود اگر اکثر زمان فیلم در ذهن پرآشوب پسربچهای فوقالعاده رویاپرداز اتفاق بیافتد؟ این دو ایدههای درگیرکنندهای هستند. مخصوصا اگر عاشق نوزادانِ کارتونی بامزه باشید که با صدای کلفت صحبت میکنند یا مثل شخصیت اصلی فیلم، در کودکی دارای ذهنِ بسیار رویاپردازی بوده باشید. این دو ایده به سازندگان این امکان را میدهد تا هم از نظر خلق موقعیتهای عجیب و هم از نظر داستانگویی دستشان باز باشد. بالاخره اکثر زمان فیلم در داخل ذهن یک بچه اتفاق میافتد و وقوع هر اتفاق عجیب و غریبی امکانپذیر است. ولی حیف که سازندگان به خودشان زحمت ندادهاند تا دست به حرکتِ غیرمنتظره و جالبی با این ایدهها بزنند.
«بچه رییس» از همان سکانس اول فاش میکند که در دنیای این سریال نوزادان از کجا میآیند. ظاهرا شرکت بزرگی در میان ابرها به اسم شرکتِ نوزادان وجود دارد؛ جایی که نوزادان را تولید میکنند و پس از پوشک کردن و غذا دادن و زدن پودر بچه بهشان، آنها را سمت خانوادههایشان میفرستند. اما تعداد اندکی از بچههای تازه متولد شده با بچههای دیگر متفاوت هستند. آنها نسبت به اطرافشان خودآگاهتر هستند و از مهارتهای مدیریتی بهره میبرند. در نتیجه سیستم کنترل کیفیت شرکت آنها را از خط تولید جدا میکند و به عنوان نیروی انسانی جدید به بخش مدیریت شرکت تزریق میکند. این بچه رییسها پشت میز مینشینند و شیر خشکهای مخصوصشان را میخورند که جلوی پیر شدنشان را میگیرد. روی زمین با شخصیت اصلی فیلم آشنا میشویم؛ پسربچهی هفت سالهای به اسم تیم که به عنوان عزیز دردانهی پدر و مادرش زندگی بینقصی دارد و مدام در حیاط وسیع خانهشان با آنها بازی میکند؛ بازیهایی که با قدرت رویاپردازی تیم به ماجراجوییهایی پرخطری فراتر از یک سری بازی معمولی متحول میشوند؛ حمام کردن حکمِ غواضی در اعماق دریا را دارد و او در حال دوچرخهسواری با چرخهای کمکی، خودش را به عنوان کنترلکننده فضاپیمایی تکنفره در میان شهابسنگهای پراکندهی فضایی تصور میکند. زندگی خوب است تا اینکه تیم با برادر نوزادش روبهرو میشود. یک روز والدینش با یک بچهی جدید از تاکسی پیاده میشوند و اینجاست که دنیای آرام تیم فرو میریزد. این بچهی مرموز سعی میکند تمام توجه والدین تیم را به خودش جلب کند و تیم تصمیم میگیرد تا به والدینش ثابت کند که او یک نوزاد بیآزار معمولی نیست. خیلی زود معلوم میشود بچه رییس قرار نیست اینجا ماندنی باشد و در واقع از سوی شرکت نوزادان ماموریت دارد تا بازار نوزادان را از انقراض نجات دهد. ماجرا از این قرار است که والدین تیم در شرکت تولید تولهسگ کار میکنند! شرکتی که یک سری محصول جدید تولید کرده که خیلی بامزهتر از نوزادان هستند و شرکت نوزادان از این میترسد که این سگها دل پدر و مادرها را ببرند و دیگر درخواستی برای بچه نباشد. حالا تیم و بچه رییس باید برای نابودی نقشههای شرورانهی شرکت تولهسگ با هم همکاری کنند.
تمام خط داستانی و عمق «بچه رییس» به همین خزعبلاتِ بیمعنی و مفهومی که توضیح دادم خلاصه میشود. شخصیتها از هیچگونه درگیری درونی و بیرونی پیچیدهای بهره نمیبرند که تماشاگر را در این داستان دیوانهوار غرق کند. داستان هر دو شخصیت اصلی بدون هیچگونه ظرافیتی بیان میشود. تیم باید یاد بگیرد که برادر جدیدش را قبول کند و بچه رییس هم باید به نیاز درونی سرکوبشدهاش که داشتن پدر و مادر است جواب بدهد. هر دوی این کشمکشهای درونی بهطرز بسیار سرسری و شتابزدهای مورد پرداخت قرار میگیرند که اجازه نمیدهد با کاراکترها رابطهی عاطفی برقرار کنیم و در عوض فیلم آنقدر گلدرشت و بدون پیچیدگی به بحرانهای کاراکترهایش، مخصوصا تیم میپردازد که بدنتان ریش ریش میشود! وحشت کم شدن توجه از روی بچههایی که والدینشان برادر یا خواهر جدیدی به خانه میآورند، یکی از رایجترین اشکال حسودی و بحرانهای دوران کودکی است که کمتر کسی را میتوان پیدا کرد که آن را تجربه نکرده باشد. پس، «بچه رییس» نه تنها میتوانست از طریق داستانش بچهها را با این موضوع آشنا کند، بلکه بزرگترها را هم به یاد تجربهی ترسناک مشابهای در کودکی بیاندازد. درست مثل «پشت و رو» که تجربه نقلمکان به جایی دیگر و فاصله گرفتن از دوستان را بهطرز همدلیبرانگیزی مورد بررسی قرار داده بود. اما «پشت و رو» کجا و «بچه رییس» کجا! در «پشت و رو» غرغرکردنها، افسردگی و عصبانیتهای رایلی با چنان ظرافتی به تصویر کشیده میشد که میتوانستیم با او ارتباط برقرار کنیم و دردش را حس کنیم. میدانستیم این احساسات آشفته از کجا سرچشمه گرفتهاند. بنابراین رایلی نه به عنوان دختری اعصابخردکن و نقنقو، بلکه به عنوان انسانی گرفتار در بحرانی جهانشمول دیده میشد. اما «بچه رییس» آنقدر سرش گرم نمایش شوخیهای بیمزهی نوزادی با کت و شلوار است که اصل کار را فراموش میکند. در نتیجه عصبانیت و تلاشِ تیم برای خلاص شدن از شر برادر نوزادش، او را به عنوان پسربچهی نازکنارنجی و نچسبی به تصویر میکشد که هیچ ارتباطی با او برقرار نمیکنید.
عدم توانایی تماشاگر در ارتباط برقرار کردن با فیلم به خاطر ایدهی دیوانهوارش نیست، بلکه به خاطر این است که فیلم بیش از اندازه شیفتهی شیرینکاریهای مضحکِ بچه رییس است. در حالی که بچه رییس اصلا کاراکتر مناسب و توانایی برای گذاشتن تمام بار فیلم بر دوشهایش نیست. در نتیجه فیلم دچار همان مشکلی شده است که از «مینیونها» به خاطر داریم. همانطور که مینیونها به عنوان کاراکترهای فرعی کارایی دارند و وقتی تمام فیلم به آنها اختصاص داشته باشد، جذابیتشان را از دست میدهند و تکراری میشوند، بچه رییس هم حکم یک شخصیت فرعی را دارد. از آنهایی که سکانسها را رهبری نمیکنند، بلکه با مزهپراکنیهای جسته و گریختهشان، نقش تزیینکنندهی فیلم را برعهده دارند. مشکل وقتی بدتر میشود که فیلم کاملا از لحاظ تولید خنده فلج است. راستش را بخواهید تنها دو لحظه در کل فیلم باعث شد واکنش یکنواختم تغییر کند؛ اولی جایی است که بچه رییس یک پستانک دستِ تیم میدهد و مجبورش میکند آن را برای تلهپورت شدن به شرکت نوزادان میک بزند و دومی هم جایی است که تیم و بچه رییس در بدو ورود به شرکتِ تولهسگها با مردی با تنپوش ترسناک سگ روبهرو شده و از ترس میگرخند! تمامش همین است و بس. صحنههای اکشن از طراحی جذابی بهره میبرند. بالاخره تام مکگراث روی صندلی کارگردانی نشسته است. همان کسی که سابقهی کارگردانی «ماداگاسکار»ها را برعهده دارد و آن فیلمها هم از نظر اکشنهای دیوانهوار چیزی کم و کسر نداشتند. از آنجایی که فیلم درون ذهنِ تیم جریان دارد، مکگراث دستش برای سوییچ بین فرمهای بصری گوناگون و انجام هر کار جنونآمیزی باز بوده است. نتیجه این است که درگیریهای ابتدایی تیم و بچه رییس، خیلی حال و هوای نبردهای بیپروای تام و جری را دارد و در همین صحنههاست که فیلم در بهترین لحظاتش به سر میبرد. چون جنگ و جدل تیم و بچه رییس و دار و دستهاش هرچه نباشد، خیلی بهتر از تماشای وراجیهای کاراکترهایی است که فکر میکنند خیلی بامزه هستند، اما بدجوری در اشتباهاند.
«بچه رییس» به جای اینکه از ذهن فعال و رویاپردازِ تیم برای کندو کاو درِ شخصیتِ پیچیده و جذاب کودکان استفاده کند، از این ایده به عنوان وسیلهای برای آزاد بودن استفاده کرده است. آزاد باشد تا هر چیزی که خواست درون آش شلهقلمکارِ فیلم بریزد و امیدوار باشد که اتفاقی رخ بدهد. برای مقایسه باید به «فیلم لگو» و «لگو بتمن» اشاره کنم که شاید چند برابر از «بچه رییس» شلوغتر و پرهرج و مرجتر هستند، اما از آنجایی که شخصیت داریم، از آنجایی که کاراکترهای اصلی از پرداخت خوبی بهره میبرند و از آنجایی که استفادهی به موقع و درستی از شخصیتهای بامزهی فرعی میشود، شلوغی فیلم به یکی از نقاط مثبتش تبدیل میشود، نه وسیلهای برای مخفی کردنِ کمبودهایش. «بچه رییس» شاید به عنوان یک سریال کارتونی تام و جریگونه که به درگیریهای دیوانهوار تیم و برادرِ نوزادش میپرداخت، ایدهی خوبی برای موفق شدن داشته، اما به عنوان یک فیلم سینمایی خیلی خستهکننده و بیمحتوا است. از نظر بصری هم «بچه رییس» به زشتی «آواز بخوان» نیست، اما کماکان تماشای این فیلم باعث میشود به این فکر کنید ناگهان چرا انیمیشنها اینقدر مصنوعی و بیروح شدند. خبر بدتر این است که سطح انتظارات مردم به حدی نزول کرده که چنین فیلمهایی به موفقیتهای بزرگی در گیشه دست پیدا میکنند. «بچه رییس» که با ۱۲۵ میلیون دلار بودجه ساخته شده، ۴۸۷ میلیون دلار در دنیا فروخت و تعجبی هم ندارد که چرا استودیوها بعد از اینکه اسم و رسم نصفه و نیمهای به دست میآورند، رو به این مدل کاری میآورند. ظاهرا راه و روش ریاست بر ما را پیدا کردهاند.