فیلم Bombshell «بامب شل» اگرچه که تمایل دارد از پشت صحنه ترسناک رسانه پردهبرداری کند، اما بهجای یک ریشه یابی دقیق، تنها به ابعاد مختلف آن سرک میکشد.
فیلم Bombshell «بامب شل» براساس یک داستان واقعی ساخته شده است. مخاطبان همه از سر گذشت مدیر شبکه فاکس نیوز و رسواییهای اخلاقی او خبر دارند. جنبش #me too نیز این روزها کاملا شناخته شده است و در دنیای واقعی، زنان را متحد کرده است که دیگر دربرابر آزارهایی که در محیط کار میبینند ساکت نباشند. اما با این اطلاعات، انتظار ما از فیلمی که میخواهد مجددا به این اتفاقات، بهویژه به رسوایی شبکه فاکس نیوز بپردازد چیست؟ آیا میخواهیم اتفاقاتی که در اخبار شنیدهایم را این بار بهصورت تصویری تماشا کنیم؟ میخواهیم از ابعاد بیشتری درباره پشت صحنه شبکه فاکس نیوز مطلع شویم؟ مبادا مثلا مواردی باشد که تاکنون کسی با جزییات، آنها را بازگو نکرده باشد. یا حال که بسیاری از مخاطبان از فرجام این ماجرا خبر دارند و این رسوایی به همه ثابت شده است، بهدنبال ریشه یابی این موضوع هستیم؟
اینکه چگونه رسانه میتواند فضایی را ایجاد کند که این آدمها در معرض قربانی شدن قرار بگیرند. حتی اگر هم پرداختن به جزییات تازه، جذابیتهای خودش را داشته باشد، اما تفاوت فیلمسازان بزرگ، در موضع و نسبتی است که با موضوع بر قرار میکنند. یعنی تمام پیشبینیهای مخاطب را میدانند و به عمیقترین و کلیترین نگرش میپردازند. درحالیکه اگر بخواهیم در اولین سطح به این موضوع بپردازیم، فیلم تبدیل به یک بیانیهای شبیه به همان هشتگهای اینترنتی شده و ارزش تماشایش محدود به همان بار اول میشود. فیلم بامب شل برخلاف پتانسیلهایی که ایجاد کرده است تا بتواند به ریشه یابی این موضوع بپردازد، آنقدر هیجان زده عمل میکند و آنقدر میخواهد تمام ابعاد فاکس نیوز را افشا کند که هم از یک خط سیر داستانی مشخص دور میماند و هم فیلم را کاملا یک طرفه میکند. در ادامه با تحلیل بیشتر این مسئله و همین طور اشاره کردن به فیلم Caché «پنهان» ساخته میشائیل هانکه، بهعنوان یک نمونه موفق در لایه مند کردن اثری درباره رسانه، به مشکلات فیلم بامب شل میپردازیم.
در ادامه جزییات داستان فیلم فاش میشود
بازی شارلیز ترون، ما را قدری از سطحی بودن پرداخت به موضوع داستان نجات میدهد. چرا که او با بازیاش آنقدر سعی دارد به کاراکترش پیچیدگی بدهد و مدام القا کند که در درونش چه آشوبی بر پاست تا ما این مسئله را ساده نگیریم
مسئله اصلی فیلم بسیار دیر مطرح میشود. تقریبا تا قبل از آن، همان بحث سرک کشیدن به موضوعات مختلف را داریم. اینکه فیلم مدام به ما میگوید: ببینید شبکه فاکس چگونه در انتخاب شدن یک نامزد ریاست جمهوری پیش میرود؟ ببینید مجری آن چگونه تحت فشارهای توئیتریست؟ یا حتی با خانواده خود نمیتواند آسوده خلوت کند؟
صرفنظر از پرداختنش به این موضوعات، آیا اینها مسائلی هستند که ما درباره آن اطلاع نداریم؟ یا پیشبینی نمیکنیم که یک مجری تحت چه فشارهایی است؟ شاید تنها شکل تدوین فیلم، از ابتدا خودنمایی میکند و ریتم خوبی به کار داده است اما از آن طرف فرصتی را که برای شخصیت پردازی مگان کلی (با بازی شارلیز ترون) نیاز داریم به ما نمیدهد. البته این مسئله بیشتر گریبان فیلمنامه و کارگردانی را میگیرد که در ادامه به آن اشاره میکنیم.
حال بپردازیم به موضوع اصلی فیلم که تقریبا بعد از گذشت یک ساعت بهطور جدی پیگیری میشود. گرچن کارلسون (با بازی نیکول کیدمن) مجری با سابقه فاکس، از شبکه کنار گذاشته میشود، او تصمیم میگیرد که از گذشته خود با مدیر شبکه، پردهبرداری کند. تقریبا بعد از افشا شدن این موضوع، تمام تمرکز فیلم بر این خواهد بود که دیگر زنانِ حاضر در شبکه، چه واکنشی نشان میدهند؟ آیا آنها هم گذشتهای مشابه دارند؟ اگر دارند، آیا جرات افشای آن را خواهند داشت؟ از آن طرف تمرکز بر دو کاراکتر دیگر و اصلی فیلم است. یکی مگان کلی بهعنوان چهره مطرح شبکه که سکوت اختیار کرده است و دیگری کایلا پاسپیسیل (با بازی مارگو رابی) است که بهتازگی این موضوع را متوجه شده است. حال میزان آگاهی ما بهعنوان مخاطب نسبت به فیلم تا چه اندازه است؟ ما در یک صحنه قبل از این افشاگری، ملاقات کایلا و مدیر شبکه را دیدهایم. این صحنه همه چیز را بر ما مسجل کرده است که این مدیر سابقه این اتهام را داشته است. باتوجهبه واقعی بودن داستان هم، عملا فرصتی برای کشمکشی دو طرفه پیش نمیآید. همه میدانیم که حق با زنان است و فیلمساز هم آنقدر زود این صحنه را نشان میدهد که فیلم را یک سویه میکند.
تنها چیزی که برای ادامه فیلم ما را میتواند نگه دارد، نحوه اعتراف دیگر زنان از جمله مگان و کایلا است. تقریبا کل این مسیر میشود درجا زدن. مگان همان ابتدا در پیشگاه همکارش به این موضوع اعتراف میکند. درباره کایلا هم که با خبر هستیم. نتیجه میشود آنکه مدام شاهد صحنههایی از متحد شدن، رنج کشیدن و درنهایت رسیدن به نتیجهای که از قبل همه انتظارش را داریم باشیم. شاید تنها بازی شارلیز ترون ما را قدری از این سطحی بودن نجات دهد. چرا که او با بازیاش آنقدر سعی دارد به این کاراکتر پیچیدگی بدهد و مدام القا کند که در درونش چه آشوبی بر پاست، تا ما این مسئله را ساده نگیریم. اما طبیعتا همه بار، برای پیچیده جلوه کردن مسیر افشا را یک بازیگر نمیتواند بر دوش بکشد. طبیعتا خلا فیلمنامه در انتها به چشم میآید.
فیلم بامب شل، برخلاف پتانسیلهایی که ایجاد کرده است تا بتواند به ریشه یابی فضای حاکم بر رسانه بپردازد، آنقدر هیجان زده عمل میکند و آنقدر میخواهد تمام ابعاد فاکس نیوز را افشا کند که هم از یک خط سیر داستانی مشخص دور میماند و هم فیلم را کاملا یک طرفه میکند
حال از منظری دیگر به این میپردازیم که چه پتانسیلهایی را فیلم از دست داده است. شما را ارجاع میدهم به صحنهای که در آسانسور، سه کاراکتر اصلی فیلم که هرکدام نماینده یک طیف هستند، درکنار هم قرار میگیرند. گرچن که در قاب میان آن دو قرار گرفته، سالها برای این شبکه فعالیت کرده و امروز بهعنوان یک مهره سوخته قرار است بیرون برود. مگان، کاراکتریست که جایگاه بهتری از او به دست آورده، اما به لحاظ سابقه و حتی سن، این خطر میتواند او را هم تهدید کند. یعنی او کاراکتریست که میتواند بهزودی به سرنوشت گرچن دچار شود.
پتانسیل اصلی برای ریشه یابی رسانه، کاراکتر کایلاست. کسی که از کار کردن در شبکه فاکس، برای خود رویا پردازیهای زیادی کرده است. او میداند که اکثر مخاطبان حتی خانوادهاش تنها به تماشای این شبکه مینشینند. به لحاظ سنی هم، جوانتر از گرچن و مگان است. حال اگر فیلمساز تهمیدی در نظر میگرفت، که اساسا با این کاراکتر به شبکه فاکس ورود میکردیم و از نقطه دید او، همه باورهایش را ذره ذره نابود شده میدیدیم، این ریشه یابی شکل میگرفت. از آن طرف ترس عمیقی که کاراکتری همچون مگان برای از دست دادن شغلش دارد بیشتر درک میشد. آدمی که سالها جلوی دوربین بوده است، دیگر زندگیاش عادی نیست و نمیتواند بهسادگی از رسانه کنار برود. آنوقت تمام دوربینها، مانیتورها، میشدند اتمسفر ترسناک.
در اینجا تمام فروپاشی کایلا تنها به یک صحنه ملاقات محدود شده است. از گرچن که عملا پرداختی نمیبینیم. کاراکتر مگان هم آنقدر در ابتدای فیلم درگیر حاشیههایش با ترامپ میشود که اساسا ما از گذشته او و نگرانیهایش در فضای رسانه هیچ نمیبینیم. مثلا همین دیالوگی که به کایلا میگوید: “فکر میکنی من چطور این همه سال مجری یک برنامه پر مخاطب فاکس نیوز بودهام؟” پرداختن به این سؤال و نشان دادن این روند، یعنی ریشه یابی. چیزی که میتوانست یا با نمایش گذشته مگان، یا با پرداخت روند امروز کایلا شکل بگیرد. بهنوعی زوایه دید نامحدود و همراه شدن با سه کاراکتر اصلی، نهتنها کمکی به شناخت آنها نکرده، بلکه صرفا در خدمت بازگو کردن همان اتفاقاتیست که اخبارش را کم و بیش شنیدهایم.
بهنوعی زوایه دید نامحدود و همراه شدن با سه کاراکتر اصلی، نهتنها کمکی به شناخت آنها نکرده، بلکه صرفا در خدمت بازگو کردن همان اتفاقاتیست که اخبارش را کم و بیش شنیدهایم.
از آن طرف میشائیل هانکه در فیلم پنهان، با محدود شدن به یک کاراکتر مجری تلویزیونی، وارد خانواده او و همین طور گذشته او در کودکی میشود و درنهایت به یک افشاگری عمیق از ابعاد شخصیتی او میرسد. مجری روشنفکری که در تلویزیون مدام دیده میشود، خانوادهای ایده آل دارد، (یک فرزند، یک زن زیبا و یک خانه امروزی) در گذشتهاش، با دروغ، یک پسر الجزایری که خانوادهاش او را تحت سرپرستی قرار دادهاند را از خانه بیرون میکند.
طرد شدن آن پسر، تاثیر شگرفی در مسیر زندگیاش میگذارد. حال این موشکافی را هانکه چگونه انجام میدهد؟ فردی که نمیدانیم کیست (بهنوعی خود فیلمساز) ویدئوهایی ضبط شده از خانه او را مدام برایش میفرستد. فیلمها مدام در تصویر به عقب برده میشوند تا نشانهای از درون آن کشف شود. همچون خود فیلمساز که مدام ما را به گذشته این مجری سوق میدهد.
حال آیا قصه تنها به همینجا ختم میشود؟ خیر. این ماجرا در ابعادی گستردهتر، پیوند میخورد با کشتار مردمان الجزایر در سال ۱۹۴۵ به وسیله فرانسویانی که آنها را سرکوب کردند و پس از جنگ جهانی دوم خواستند همچنان آنها را مستعمره خود قرار دهند. این قصه همچنین پیوند میخورد به اینکه چگونه مردی که مدام در رسانه ظاهر میشود و چهره خندان و مودبی دارد، میتواند گذشته شومی داشته باشد که از چشم دوربینها پنهان بماند. رسانه تنها، فرهنگ فرانسوی را تبلیغ میکند و بعد از آن همه سال، یک فیلمساز بلاخره گذشته فرانسه و الجزایر را هم یادآوری میکند. چیزی که در تمام این مدت روی آن در پوش گذاشته شده و رسانه آن را از حافظه همه پاک کرده بود. همه این لایهها ازطریق واکاوی در زندگی یک مجری تلویزیونی آغاز میشوند تا درنهایت به تمام ابعاد خطرناک رسانه پیوند بخورد. حال فیلم پنهان را چند بار باید به تماشا نشست تا اینها مفاهیم را استخراج کرد؟
از آن سو فیلم بامب شل، پس از اینکه در بار اول همه مسیرش را از افشای روابط با مدیر شبکه تا اتحاد سایر زنان پیش برد، آیا باز هم قابل تماشاست؟ آیا ما به درکی عمیقتر نسبت به استفاده ابزاری رسانه از زنان رسیدیم؟ همانطور که گفتم، تفاوت یک فیلمساز معمولی و صنعت گرا با یک فیلمساز مولف، دقیقا در نوع نگاهشان به یک موضوع روشن میشود. پرداختن به سطح موضوع همانطور که همه میبینند، یا عمیقتر شدن در آن و یافتن یک نگرش ریشهای؟