آفتِ استفاده از الگوهای ژانر آن است که اگر خلاقیت کنار گذاشته شود فیلم تکراری و قابل پیشبینی میشود. فیلم Body Cam از این ایراد ضربه خورده است. با میدونی و تحلیل فیلم همراه باشید.
بگذارید همین ابتدا خیالتان را راحت کنم. با فیلم شاخصی روبهرو نیستید. Body Cam فیلم کمبودجه و در عین حال کمادعایی است که در همه اجزایش جانب احتیاط را رعایت کرده است. از فیلمنامه سهپردهای براساس الگویش گرفته تا شکل دکوپاژ و حرکتهای دوربین. استفاده از الگوهای جوابپسداده ژانر وحشت و ترکیب آن با فیلمهای پلیسی با علم به اینکه قرار نیست مخاطب پیگیر سینما از دیدناش به هیجان بیاید اثری معمولی به بار آورده است. بیش از حد حوصلهسربر و خستهکننده نیست اما هیجانی هم ندارد. به شخصه ترجیح میدهم با فیلمی پر ایراد مواجه شوم که خطر میکند و خودش را در دل ژانر میاندازد تا پتانسیلهای تازه کشف کند که به بهانه جسارتش ایرادهایش را ببخشم تا با فیلمی مواجه شوم که طمعکارانه بهدنبال استفاده از الگوهای پیشین و تضمین فروش نصفه و نیمه خودش باشد.
تنها خلاقیت Body Cam (اگر بشود اسم خلاقیت بر آن گذاشت) در همین اسمش نهفته است. تکنولوژی تازهای به نیروی پلیس اضافه شده است که مأموران را موظف میکند دوربین کوچکی به سینه خود وصل کنند تا مأموریت بهطور کامل ضبط شود. تکنولوژی که در شکل فیلمبرداری فیلم هم اثر داشته و بخشهایی از فیلم با دوربینهای روی دست و کمکیفیت ضبط شده است. شکل فیلمبرداری که یادآور فیلمهای کمبودجه ژانر وحشت همچون The Blair Witch Project «پروژه جادوگر بلر» است. سوالی که در پی این تکنولوژی شکل میگیرد آن است که آیا ثبت لحظه به لحظه اتفاقها باعث کم شدن خطاهای پلیس میشود؟ این عذاب وجدانِ وابسته به تکلنولوژی که اعمال مأموران را به شکل همیشگی ضبط میکند راه به جایی میبرد؟
استفاده از الگوهای جوابپسداده ژانر وحشت و ترکیب آن با فیلمهای پلیسی با علم به اینکه قرار نیست مخاطب پیگیر سینما از دیدناش به هیجان بیاید اثری معمولی به بار آورده است. بیش از حد حوصلهسربر و خستهکننده نیست اما هیجانی هم ندارد
یکی از المانهایی که همیشه در فیلمهای پلیسی پیشبرندهی رخدادهای فیلم است همین پیشرفتهای اندک در تکنولوژی است. صحنهای از یکی از موفقترین فیلمهای پلیسی را به خاطر بیاوریم؛ The Silence of The Lambs «سکوت برهها» ساخته جاناتان دمی. وقتی کلاریس با بازی جودی فاستر در سیاهی مطلق بهدنبال قاتلی میگردد که با دوربین دید در شب او را زیر نظر گرفته تکنولوژی خودش را نشان میدهد و یکی از کناییترین صحنههای فیلمهای پلیسی به واسطه استفاده درست از تکنولوژی ساخته میشود. قاتلی که از نظر تکنولوژی جلوتر از شکارچیاش حرکت میکند و برای چند لحظهای شکارچی را زیر نظر میگیرد. فیلمهای پلیسی همیشه وابسته به ابزار بودهاند.
موضوعی که دستمایه شکلگیری درام شده دوگانهی امنیت – خطر است. در مواجه با انسانهایی که با تفنگ در دست قرار است امنیت شهر را موجب شوند باید آسوده بود یا احساس خطر کرد؟ این دوگانه درباره ارتباط سیاهپوستها و پلیس پیچیدهتر هم میشود. با اینکه خیلی از سیاهپوستان پلیس شدهاند کماکان این دو نیرو آشتیناپذیرند. پلیسی که با سوظن به یک سیاهپوست نگاه میکند و سیاهپوستی که پلیس را دشمن خودش میداند. این دشمنی ریشهای طولانی دارد. فیلم تلاش میکند تا به شکلی روبروی این دشمنی بیاستد اما در لحظاتی خطا میکند. در ادامه بیشتر درباره خطاهای فیلم حرف میزنیم. بهتر است بعد از تماشای فیلم ادامه متن را بخوانید.
تکههایی از اتفاقهای فیلم در ادامه لو میرود.
یکی از کلیشههای همیشگی فیلمهای وحشت پنهان کردن نیروی وحشتزاست. آنچه نادیدنی است بیشتر باعث ترس ما میشود. احتمالاً در ذهنمان او را ترسناکتر از چیزی که هست تصور میکنیم. نیروی وحشتزا در فیلم Body Cam تا فصل پایانی چنین کیفیتی دارد. ناگهان ظهور میکند و کسی را پرت میکند و بعد شروع به خفه کردنش میکند. شکل برخوردش با طعمهها هم تا حد زیادی به هم شبیه است. در هر حملهای که به دشمنانش میکند سایهای از او به نمایش گذاشته میشود اما هویت و دلیل حملاتش سربسته میماند. این پنهانکاری درباره شخصیت تانیشا هم وجود دارد. تانیشا در ابتدا فقط زنی مرموز است که بارانی کلاهدار دارد و چهرهاش دیده نمیشود. در فصل سوپرمارکت برای اولینبار با چهرهاش مواجه میشویم و ترس ما از او میریزد. حالا با آشکار شدن چهرهاش آن وضعیت مرموز تغییر کرده و میشود به او نزدیک شد و درکش کرد.
این ایده قابل بسط به وضعیتی ارتباطی سیاهپوستان و مابقی جامعه هم است. چرا سیاهها ترسناکاند چون در لاک خود فرو رفتهاند. چرا ترسناکاند؟ چون مابقی جامعه از دور آنها را میبینند آن هم زیر یک سوییشرت کلاهدار. این فاصله باعث میشود آدمها به هم نزدیک نشوند. افسر رنه لومیتو اسمیت با بازی ماری جی بلیگه در طول فیلم این فاصله را از بین میبرد. او شبیه به همه شخصیتهای عدالتخواهِ فیلمهای پلیسی با دردی در گذشته و خطایی در زندگیاش آمده تا چیزهایی را جبران کند. برای او سیاه یا سفید، پلیس یا مردم عادی فرقی نمیکنند. بنا به قسمی که در کارش خورده بهدنبال پیاده کردن عدالت است. عدالت هم یعنی برملا کردن واقعیت و مجازات گناهکار.
موضوعی که دستمایه شکلگیری درام شده دوگانهی امنیت – خطر است. در مواجه با انسانهایی که با تفنگ در دست قرار است امنیت شهر را موجب شوند باید آسوده بود یا احساس خطر کرد؟ این دوگانه درباره ارتباط سیاهپوستها و پلیس پیچیدهتر هم میشود
رنه در این مسیر تنها نیست. روحها گاهی میآیند و تا بیعدالتی از بین نرود نمیروند. آنها وقتی پایشان به این دنیا برسد انتقام خواهند گرفت. روح فیلم Body Cam نوعی اخلاقیات در کارش دارد. در ابتدا به نظر میرسد موجود پلیدی است که قرار است هر بنیبشری را از بین ببرد. اما هرچه جلوتر میرویم متوجه میشویم که مأموریت دیمارکو در قالب روح محافظت از مادرش است برای همین در پایان به افسر رنه آسیبی نمیرساند. آنچه باعث سطحی شدن ایده و گاهی خستهکننده شدناش میشود نابرابری نیروهای درگیر در ماجراست. هیچکس در دنیای فیلم توانایی مقابله با دیمارکو را ندارد. او بیمحابا در هر درگیری همه را میکشد و طبیعی است که در فصل پایان نتیجه از پیش معلوم است. روح حساب همه پلیسهای درگیر در ماجرای قتلش را میرسد و نفسی آسوده میکشد. شاید یکی از خطاهای فیلمنامه که باعث کمرنگ شدن اثر ایده محوری فیلم میشود انتخاب رنگ پوست پلیسها در فصل پایانی است. سفیدپوستها همگی گناهکارند و مجازات میشوند و سیاهپوستها قرار است عدالت را بازگردانند.
این انتخاب در عین آنکه به خودی خود میتواند رهاییبخش باشد از اثربخشی ایده میکاهد. رهاییاش آنجاست که تصویر سیاهپوست مظلوم تغییر کرده است و آن کسی که برای عدالت میجنگد همرنگ همانهایی است که همواره به شکل مضنون به آنها نگاه شده است. ایراد کار آنجاست که تضعیف اخلاقی نیروی سفیدپوست باعث میشود تصور شود که عدالت فقط از دریچه سیاهپوستها اجرا میشود و فیلم تبدیل به نقض ایده محوری خود میشود.
روحها گاهی میآیند و تا بیعدالتی از بین نرود نمیروند. آنها وقتی پایشان به این دنیا برسد انتقام خواهند گرفت. روح فیلم Body Cam نوعی اخلاقیات در کارش دارد
برای بهتر درک کردن این موضوع میتوانیم سراغ Green Book «کتاب سبز» برویم. در آن فیلم هم سیاه و سفید و مسئله بیعدالتی پررنگ است اما حضور سفیدپوستهای اخلاقمدار درکنار شخصیت سیاهپوست باعث میشود که فارغ از رنگ و جنسیت به مسئله عدالت فکر کنیم. چرا که عدالت چتری است که بدون خودی و ناخودی کردن باید روی سر همه کشیده شود. البته در مسیر داستان پلیسهای سیاهپوستی هم هستند که خطاکارند و در ابتدای فیلم مجازات میشوند یا دزدان فروشگاه هم سیاهپوستاند و نماینده آدم بدها هستند اما هیچ شخصیت سفید پوست نیکسیرتی در فیلمنامه طراحی نشده است و همین انتخاب بهجای تقویت ایده محوری از اهمیت موضوع کم میکند.
روح میآید تا بیعدالتی را از بین ببرد. این گزاره درباره روح فیلم صادق است اما روحها گاهی شیطانیاند و برای تخریب آمدهاند. گاهی خشم زیادی از دنیای زندهها دارند. اینکه روح از کجا و با چه قصدی آمده و کی رخت برمیبندد استراتژی فیلمهای وحشتی که با روح در ارتباطاند را مشخص میکند. Body Cam چندان خطر نمیکند. روحاش هم به یاد نمیماند. چسیبیده به مادرش و هر کس که بخواهد به مادر صدمهای بزند نفله میکند. حتی فیلم منطق مشخصی برای نشان دادن روح هم طراحی نکرده است. مشخص نیست بر چه اساسی گاهی روح را میبینیم و گاهی غیبش میزند. همه موارد فوق باعث میشود لحظهای از فیلم را به خاطر نسپرم و منتظر بمانم تا سینمای وحشت یا جنایی ترس ناشناختهتر و جدیتری را به من عرضه کنند.