دقیقهای در فیلم Black Bear وجود ندارد که طی آن شاهد درخشش آبری پلازا در نقش اصلی نباشیم. ولی فیلمنامهی اثر در عین هدفمند بودن، بیش از حد قابل پیشبینی است و برخلاف نقشآفرینی او هیچوقت بینقص به نظر نمیآید.
آلیسون قدم به محیطی جنگلی و یک خانهی چوبکاریشدهی بزرگ و جذاب میگذارد. او بهعنوان یک فیلمساز به اینجا آمده است و میخواهد از فضای آرام و خاص محیط برای تفکر، کسب ایده راجع به فیلمنامهی جدید و حتی شاید فیلمبرداری بهره ببرد. مخاطب نه دربارهی او اطلاعات خاصی دارد و نه هدف بلند وی در قصه را به درستی میفهمد. دو شخصیت اصلی دیگر فیلم هم بلیر و گیب نام دارند و صاحب این خانهی کنار دریاچه هستند. ما این شخصیتها را در نگاه اول فقط با تعاریف چندجملهای و ساده میشناسیم و از آنجایی که فیلم روایتی آرام دارد، شاید بسیاری از افراد در همان لحظات ابتدایی دیگر دلیل خود برای دنبال کردن قصه را از دست بدهند.
ولی علت جان سالم به در بردن فیلم Black Bear آن است که به سرعت به روابط انسانی حاضر در قصه جان میدهد. از نگاهی معنیدار از پنجره به سمت پایین تا دعواهای لفظی که لحظه به لحظه داغتر میسوزانند، مخاطب را متوجه خطر میسازند. اینجا با یک فیلم ترسناک روبهرو نیستیم. ولی فیلم خرس سیاه خوب ما را نگران میکند. زیرا براساس روابط عادی انسانی تعلیق میسازد و مدام ذهن مخاطب را درگیر سوالاتی از این جنس میکند که مثلا «اگر فلان شخصیت چنین کار غلطی را انجام بدهد، سومین فرد حاضر در خانه چه خواهد کرد؟».
این نوع قصهسرایی در عین آن که همچنان مخاطب واقعا ایدهای دربارهی هدف، نیازها و چالشهای قرارگرفته در مقابل شخصیتها ندارد، کشش فیلم را به سرعت افزایش میدهد. قدم به قدم، فیلم سکانسهایی را مقابل تماشاگر میگذارد که معذبکننده و معذبکنندهتر هستند. وقتی به روابط بین کاراکترها اهمیت میدهیم، از بیان شدن حرفهای بحثبرانگیز سر میز شام میترسیم و به تمام خطاهایی که ممکن است از سوی این آدمها سر بزند فکر میکنیم، فیلم همهی بخشهای خود را بهصورت یکپارچه به تصویر میکشد.
بخش به بخش فیلم در نگاه مخاطب عملکردی عالی دارد و در خدمت دخیل شدن بیشتر و بیشتر در زندگی روزمرهی این شخصیتها و افزایش نگرانی راجع به تمام حماقتهایی است که شاید از آنها سر بزند. گاهی بحثها بالا میگیرند و مخاطب از اعمال خشونت ناگهانی توسط یکی از شخصیتها هراسان است. در آن سو بعضا سکوت آنچنان بر محیط حکمفرما میشود که نمیدانیم از بلند شدن ناگهانی صدا بترسیم یا آرزو کنیم یک نفر داد و بیداد کند و به این سکوت لعنتی پایان بدهد.
فرقی نمیکند. هرچه میگذرد، مخاطب نگرانتر میشود. اما هرچهقدر که قصه در این بخش درگیرکننده به نظر میرسد، ساختار کلی فیلم کاری میکند که در ادامه داستان جذابتر اما داستانگویی تا حدی خستهکننده باشد؛ فیلم خرس سیاه برای ارائهی پیام ارزشمند خود به مخاطب متاسفانه طی بعضی از دقایق توجه ۱۰۰ درصدی مخاطب را از دست میدهد. حدودا یک ساعت از این فیلم قابل حدس است؛ خرس سیاه انقدر سریع و تماموکمال دست خود را رو میکند که عملا از جایی به بعد، بیننده توانایی پیشبینی پرجزئیات بخشهای قابل توجهی از قصه را دارد.
در همین حین موارد متعددی هستند که از ابتدا تا انتهای اثر، بیشتر و بیشتر توجه تماشاگر را به خود جلب میکنند؛ حتی وقتی فیلم Black Bear به آن نقطهی کلیدی در میانههای داستان میرسد و روایط شخصیتها بخش قابل توجهی از تنش خود را از دست میدهند. برای نمونه این حقیقت که خرس سیاه را باید فیلمی چندلایه دانست که میتوان از زوایای مختلف به آن نگاه کرد، مدام با گذر زمان آن را در نگاه مخاطب جذابتر جلوه میدهد. زیرا بهصورت پیاپی با درک بیشتر داستان میفهمیم که فیلمساز دست کم بهصورت همزمان میتواند دو قصهی مختلف را در ذهن من و شما شکل بدهد. به این معنی که انتخابهای ما برای باور کردن یا نکردن بخشهای مختلف فیلم و زاویهی دیدی که نسبت به تصویر کلی شکلگرفته از داستان داریم، سبب میشود که بعضا دو یا حتی سه داستان نسبتا متفاوت را در طول دقایق فیلم Black Bear بشنویم.
موضوع زمانی جالبتر میشود که میبینید تصمیم شخص برای نگاه کردن به فیلم از هرکدام از دو جهت ممکن میتواند توجه او را به جزئیات خاصی جلب کند و درک کلی بهخصوصی از داستان را تحویل وی بدهد. کشش فیلم Black Bear به هیچ عنوان انقدر زیاد نیست که بتوان آن را در گروه آثاری قرار داد که لیاقت تماشا شدن چندباره را دارند. ولی مزیت یادشده باعث و بانی آن است که شاید یک بار دیدن فیلم برای هر مخاطب، کمی شخصیتر و دلچسبتر از حالت عادی باشد. چرا که تماشاگر معمولا دوست دارد که بپذیرد فیلم را با نگاهی منحصربهفرد تماشا کرده است.
همچنین حتی طی لحظاتی که شخصیتپردازیها متوقف میشوند، فیلم کاملا قبل پیشبینی جلو میرود و مخاطب خیلی زودتر از زمانیکه باید به اهداف اصلی فیلمساز از روایت این قصه پی برده است، کریستوفر ابوت و سارا گدون عالی هستند. سطح بازیها در این فیلم انقدر بالا است که بعضی از تماشاگرها میتوانند فقط باتوجهبه عالی بودن تیم بازیگری و شیمی بسیار خوب جریانیافته بین سه نقشآفرین اصلی، خرس سیاه را دنبال کنند.
ستارهی شمارهی یک و مهمترین نقطهی قوت فیلم Black Bear را نیز باید آبری پلازا دانست. او در یک اجرای متفاوت با آنچه در کارنامهی پرشده از کمدی او دیدهایم، همزمان میتواند ترسناک، ترسیده، آرام، عصبانی، بیچاره و خطرناک به نظر بیاید. انگار وقتی که خود فیلم هم قابل پیشبینی شده است، باز نقشآفرینی پلازا همانگونه که از شخصیت اصلی این داستان انتظار داریم، پرشده از رفتارهای غیر قابل پیشبینی و هیجانانگیز است. او طوری تبدیل به آلی میشود که احتمالا طرفداران پروپاقرص آبری پلازا هم از جایی به بعد دیگر نه آن بازیگر معروف که فقط شخصیت آلیسون را در فیلم Black Bear میبینند.
خرس سیاه به قدری سروصدا نکرده است که شانس خاصی در فصل جوایز سینمایی داشته باشد. ولی این فیلم بسیار خوب اکرانشده در جشنوارهی ساندنس بدون شک هالیوود را برای نقشآفرینیهای بعدی آبری پلازا هم هیجانزدهتر از قبل میکند. مخاطب پس از خرس سیاه، بیشتر او را بهعنوان یک بازیگر حرفهای و مسلط بر خود جدی میگیرد.
در همین حین همانقدر که طراحی صحنهی فیلم تقریبا کاری جز پررنگ ساختن لوکیشن محدود آن انجام نمیدهد، کارگردانی و طراحی لباس عالی اثر در ترکیب با یکدیگر بعضا تصاویری را میسازند که نهتنها در همان بار نخست در ذهن مخاطب مینشینند، بلکه به خوبی او را با قصه و احساسات جریانیافته در داستان همراه خواهند کرد. مثلا هنگامی که میخواهیم به بهترین شکل با تضاد تلاش آلی به یافتن انرژی گرم برای تولید اثر هنری در چنین فضای دلسردکنندهای بپردازیم، مدام آبری پلازا را با لباس پررنگ قرمز در فضایی پرشده از رنگهای سرد به یاد میآوریم.
وقتی فیلم بخشی از رازهای خود را فاش میکند، تنش روابط شخصیتها کاهش مییابد. زیرا محتوای Black Bear به مراتب بهتر از وضعیت فعلی میتوانست به فرم داستانگویی آن پیوند بخورد. اما خوشبختانه از بین رفتن فضای رازآلود به همان اندازه که باعث کاهش جذبکنندگی قصهگویی میشود، جزئیات حاضر در تصاویر فیلم را هم بیشازپیش به نمایش گذاشته است. زیرا کمکم میفهمیم که چه هدفی در پس تصویرسازیهای فیلمساز وجود دارد.
فیلم Black Bear تقریبا همیشه به ایجاد همراهی دوربین با مخاطب اهمیت میدهد و با انجام کار سادهای مثل دنبال کردن یک کاراکتر بدون استفاده از کاتهای فراوان، احساس گیر افتادن در شلوغی و سختی کنترل گروه فیلمسازی را منتقل میکند. اینگونه حتی وقتی دیگر شخصیتها و داستانگویی اصلی کشش ویژهای ندارند، همچنان مخاطب راههایی برای حفظ ارتباط خود با فیلم مییابد. در نتیجه شاید دنبال کردن نیمهی دوم Black Bear برای خیلیها به اندازهی نیمهی اول جذاب نباشد. ولی اگر به این بخش از فیلم برسید، بعید است که بخواهید آن را ندیده رها کنید. نکات مثبت این فیلم تقریبا در تمامی لحظات پرتعدادتر از نکات منفی آن به نظر میرسند.
خرس سیاه اثری عامهپسند نیست و به درد مخاطب صبوری میخورد که مدام باتوجهبه جزئیات، به طنابهای مختلف برای متصل ماندن به قصه چنگ میزند؛ تماشاگری که به یک فیلم معنیدار اهمیت میدهد و از تلاش برای رسیدن به برداشت شخصی خود از آن لذت میبرد. چنین بینندهای از یک بار دیدن فیلم Black Bear پشیمان نخواهد شد.
چهارمین ساختهی سینمایی بلند کارگردانیشده توسط لارنس مایکل لوین هرچه که باشد، اثر بیهدفی نیست و گاهی فقط همین نکته بیشترین اهمیت دارد.
(از اینجا به بعد مقاله بخشهایی از داستان فیلم Black Bear را اسپویل میکند)
فیلم Black Bear برای مخاطبان متفاوت میتواند راجع به موارد متفاوتی باشد. شاید عدهای آن را اثری با محوریت نمایش نابود شدن بسیاری از انسانها در تلاش برای کسب شهرت و موفقیتهای مثلا هنری ببینند. قطعا عدهای هم هستند که فیلم را بررسیکنندهی مفهوم خیانت در سطوح مختلف بدانند؛ اثبات اینکه جریان یافتن دروغ به هر شکل در زندگیهای عاشقانه یا حتی شبه-عاشقانه میتواند تا چه اندازه مخرب باشد. ولی همهی اینها صرفا مواردی هستند که فیلم از آنها برای خلق قصهی اصلی خود و رسیدن به پیام حقیقی خود بهره میبرد. هر دو این موضوعات در طول فیلم بررسی میشوند. ولی اصل ماجرا نیستند.
اصل حرف راجع به چگونگی مواجههی انسان با «خرس سیاه» است؛ نمادی از تمام تهدیدها و خطرهایی که بهمعنی واقعی کلمه زندگی انسان و ارزش زندگی انسانی را تهدید میکنند. در روایت اول فیلم با شخصی بدون مشکل مواجه میشویم که فقط دروغ میگوید، با غرور راه میرود، ادا درمیآورد و گرمای وجود خود بهعنوان یک انسان را با پریدن در آب سرد از بین میبرد. تازه به خود و دیگران هم دروغ میگوید که آب بسیار گرم است! به این معنی که میخواهد بپذیرد سبک زندگی سرد، ضعیف و پرادعایی که برای خود در پیش گرفته است، هیچ ایرادی ندارد. در نتیجه هم به خود و هم به دیگران آسیب میزند. درحالیکه همهچیز عالی به نظر میرسید، ناگهان اوضاع لحظه به لحظه بدتر میشود. اینجا آلیسون مشغول تلاش برای یافتن راه نجات به خرس سیاه میرسد و احتمالا درکنار انسانهای دیگری که آنها را هم به دل این سرمای کشنده کشید، برای همیشه از بین میرود.
در فرهنگ بومیان آمریکا گفته میشود که در وجود هر انسان دو خرس وجود دارد؛ خرس سیاه و خرس سفید که همیشه مشغول جنگیدن با یکدیگر برای کنترل روح انسان هستند. خرس سفید نمایندهی تمام خوبیها است. خرس سیاه، نمایندهی تمام بدیها؛ پلیدی، ترس، شرم و خود را ازبینبردن.
در مرتبهی دوم آلیسون تحت فشار است. مدام اذیت میشود. میخواهد در زندگی بهتر و موفقتر باشد و مدام در دام انسانهایی میافتد که به سبک زندگی سرد و پست خود میبالند. این آلیسون اصلا دوران خوشی را سپری نمیکند و مدام در حال زجر کشیدن است. همسر او و بازیگر موفق فیلم هم مدام وی را به عمق سیاهی و سرمای زندگی خود میکشانند. ولی آلیسون وحشتزده بهجای آن که وارد اتاق شود و زندگی را برای خود و آنها برای همیشه به گند بکشد، خرس سیاه را میبیند. او میفهمد که بزرگترین ترسها و خطرهایی که زندگی او را تهدید میکنند، نه پستی همسر و غرور یا سودجویی آن بازیگر که مواردی مهمتر هستند. پس وارد خانه نمیشود. پس خونی روی زمین نمیریزد. پس ماشین با خرس سیاه تصادف نخواهد کرد. آن دو نفر به رفتن در اوج سرما با باور احمقانه به حضور در دل گرما ادامه خواهند داد. ولی هرچه که باشد، این آلیسون سرنوشت بهتری خواهد داشت.
در انتهای فیلم سکانسی که چند بار دیدهایم، مجددا پخش میشود. آلیسون بهعنوان یک فیلمنامهنویس با لباسی که همزمان دارای رنگهای سرد و گرم است، روی صندلی مینشیند و مهیای آغاز نوشتن است. آبری پلازا برای یک لحظه ما را نگاه میکند. گویا فیلم میپرسد که حالا تو کدام سبک زندگی را در پیش میگیری و کدام پایان را برای خود رقم میزنی؟ زندگی ظاهری و سرد مثل یک پادشاه یا ملکه و به درک رفتن موقع تصادف با خرس سیاه یا تحمل یک زندگی چالشبرانگیزتر و گرفتن تصمیمات هوشمندانه برای جلو رفتن، فاصله گرفتن از انسانهای سرد و دهشتناک و از همه مهمتر، تصادف نکردن با خرس سیاه؟