فیلم The Big Sick یک کمدی رومانتیک خندهدار و اشکآور با گروه بازیگران درجهیکی است که یکی از یکی بهتر هستند.
یکی از اولین چیزهایی که در کلاسهای فیلمنامهنویسی و داستاننویسی آموزش داده میشود و در کتابهای این حوزه روی آن تاکید میشود این است که دربارهی خودتان بنویسید. دربارهی چیزی بنویسید که احساس میکنید چم و خم و زیر و بمش را مثل کف دستتان بلد هستید. دربارهی زندگی و تجربههایی بنویسید که خودتان جزیی از آنها بودهاید و آنها را از نزدیک دیدهاید و لمس کردهاید. از اتفاقاتی بنویسید که برای خودتان افتادهاند. از مخمصهها و درگیریهایی که خودتان احساس گرفتار شدن در آنها را خوب میدانید و از خوشحالیها و لحظاتِ لذتبخشی که خودتان مزهی شیرینشان را چشیدهاید. چون بالاخره همهی ما حداقل در بدترین حالت یک داستان هیجانانگیز و پراحساس برای گفتن داریم و اگر راه و روش روایت اصولی آن را یاد بگیریم، آن داستان از آنجایی که از دل برآمده است، مطمئنا به دل هم مینشیند. آن وقت شما میتوانید داستانی تعریف کنید که در مقایسه با نمونههای مشابه مصنوعیاش، خیلی خیلی طبیعیتر و واقعیتر احساس میشود. اگر در فیلمهای دیگر در حال تماشای کاراکترهای یک فیلم سینمایی هستیم، در اینجور فیلمها احساس میکنیم دوربینی نامرئی یواشکی دارد به زندگی یک سری آدمهای واقعی سرک میکشد و جاسوسیشان را میکند و آن را بهطور گسترده برای غریبهها به نمایش میگذارد. مثلا یکی از دلایلی که فیلمی مثل «راکی» (Rocky) هیچوقت تکرار نخواهد شد، به خاطر این است که سیلوستر استالونه، زندگی پردرد و رنج و دوران بیپولی راکی بالبوآ را از روی هوا متصور نشده بود، بلکه خود آن را زندگی کرده بود و حتی ساخت فیلم را هم با هزارجور کمبود و محدودیت بودجه به پایان رسانده بود. او تمام جزییات زندگی یک آدم تنها و بیکس را میشناخت و آن حس را با خودش جلوی دوربین میآورد.
تمام این حرفها به این معنی نیست که اگر فیلمی براساس تجربیات شخصی نویسنده نباشد فیلم ضعیفی از آب در میآید و در ارتباط برقرار کردن با تماشاگر شکست میخورد، اما همیشه میتوانیم فیلمهایی را که نسبت به بقیه داستان طبیعیتری دارند تشخیص بدهیم و ارتباط صمیمانهتری با آنها برقرار کنیم. خب، جدیدترین فیلمی که به این دسته از فیلمهای نیمهخودزندگینامهای میپیوندد «بیمار بزرگ» (The Big Sick) است. یک کمدی رومانتیک درجهیک که اگر توسط کس دیگری ساخته میشد شاید به موفقیت امروزش دست پیدا نمیکرد. یکی از ویژگیهای اینجور فیلمها این است که نمیتوان تصور کرد افراد دیگری به جز کسانی که آن را نوشتهاند توانایی روایت چنین داستانی را داشته باشند. با اینکه «بیمار بزرگ» توسط مایکل شووالتر کارگردانی شده است، اما در واقع فیلم، فیلمِ کمیل نانجیانی و امیلی گوردون است. فیلمنامهنویسان و زن و شوهری که داستان واقعی نحوهی آشناییشان، گرفتاریهایی که به خاطر فرهنگ متفاوتشان به وجود میآید، مشکلاتی که نامزدی یک پسر مهاجر پاکستانی و یک دختر آمریکایی به همراه میآورد، بیماری ناگهانی امیلی و دیدار دوبارهشان را به نگارش در آوردهاند. معلوم نیست آنها چقدر در داستان اصلی دست بُردهاند و چه چیزهایی را برای دراماتیکتر و سینماییتر و دلخراشتر کردن قصه تغییر دادهاند، مهم این است که روح این قصه از تجربههایی واقعی سرچشمه میگیرد. نتیجه فیلم شگفتانگیزی است که فکر میکنم حالاحالاها از ذهن این ژانر پاک نخواهد شد.
یکی از بلاهایی که دارد سر کمدی میآید این است که بعضی فیلمسازان فکر میکنند حالا که اسم کمدی روی فیلمشان خورده نباید احساسات تماشاگر را جریحهدار کنند و باید تمام لحظات فیلم را بهطرز غیرواقعگرایانهای خوشحال و شاداب نگه دارند. اما حقیقت این است که این فیلمها فراموش میکنند که کمدی میتواند غمانگیزترین ژانر باشد. فراموش کردهاند که فیلمهای چارلی چاپلین به همان اندازه که خندهدار هستند، به همان اندازه هم تیره و تاریک و تراژیک میشوند. مشکل بعدی اکثر کمدیهای جریان اصلی که مدام با آنها برخورد میکنم عدم توانایی ترکیب عالی و نامحسوس عناصرِ درام و کمدی است. عناصر این دو ژانر باید طوری با هم مخلوط شوند که به یک محصول تازه برسیم. طوری که نتوانیم مواد اولیهی فیلم را از هم جدا کنیم. طوری که شوخیهای کاراکترها واقعی به نظر برسند، نه اینکه احساس کنیم نویسنده خواسته برای تنوع، هر از گاهی یک جوک هم در دهان کاراکترهایش بگذارد. یکی از مهمترین جاذبهها و نکات مثبت «بیمار بزرگ» این است که از افتادن در این دو چاه جاخالی میدهد و طوری این کار را با ظرافت و آسودگی و خیال راحت انجام میدهد که آدم یاد دویدنهای یوسین بولت در مقایسه با رقبایش میافتد. در حالی که بقیه دارند برای رسیدن به خط پایان زور میزنند، بولت این کار سخت را آنقدر راحت انجام میدهد که انگار دویدن در المپیک در کنار بهترینهای دنیا برای او فرقی با نشستن در یک کافهی خیابانی و خوردن یک فنجان قهوه ندارد. «بیمار بزرگ» طوری کمدی را در لحظاتِ خوشحال، ناراحت، دردناک، افسرده و سردرگمی کاراکترهایش مخلوط میکند که آدم حظ میکند. درگیریهای درونی کاراکترها و روابطشان، عشق و تنفرشان، عصبانیتها و شوخیهایش همه و همه مثل زندگی واقعی احساس میشوند. به جای یک فیلم، انگار در حال تماشای یک مستند هستیم.
یکی از دلایلی که این داستان نمیتوانست توسط افراد دیگری به جز نانجیانی و گوردون گفته شود به خاصیت اصلی این رابطه محسوب میشود. «بیمار بزرگ» دربارهی یک پسر پاکستانی/آمریکایی است. دربارهی طرز نگاه متفاوت او و فرهنگ و سنت متفاوت خانوادهاش در برخورد با فرهنگ آمریکایی که در آن بزرگ شده است. نتیجه داستانی است که پاکستانیبودنِ شخصیت اصلی نقش بسیار پررنگی در قصه دارد. بنابراین اگر فیلم دربارهی یک دختر و پسر آمریکایی بود احتمالا با فیلم کاملا مرسومتر و شاید غیرویژهتری طرف میبودیم. احتمالا کسانی که سریالهایی مثل «لویی» (Louie)، «استاد هیچی» (Master of None) و «آتلانتا» (Atlanta) را دیده باشند کاملا متوجه میشوند که دارم دربارهی چه چیزی صحبت میکنم. «بیمار بزرگ» مثل اپیزود دو ساعتهای از یکی از این سریالها، مخصوصا «استاد هیچی» میماند. یعنی اگر بهم میگفتند که «بیمار بزرگ»، اسپینآفِ «استاد هیچی» است و هر لحظه ممکن است سروکلهی دِو پیدا شود تعجب نمیکردم. «بیمار بزرگ» یکی دیگر از آن فیلمهایی است که با فاصله گرفتن از ساختار داستانگویی سینما و نزدیک شدن به استانداردها و کیفیت بالای محصولات تلویزیون است که موفق شده چنین داستان غنی و پیچیدهای را روایت کند. یکی از چیزهایی که این سریالها را به بهترین کمدی/درامهای تلویزیون تبدیل کردهاند این است که ترسی از پرداختن به طیف وسیعی از احساسات عصبیکننده و غمانگیز و حقایق تلخ اما جالب زندگی روزمره ندارند. ترسی از پرداخت به موضوعات بحثبرانگیزی که تماشاگران را مدتها بعد از اتمام هر اپیزود به گفتگو با یکدیگر وا میدارند ندارند. حالا که اسم کمدی روی آنها خورده، به این معنی نیست که نباید به موضوعات تکاندهنده و غمانگیز بپردازند و از درون آنها شوخی بیرون نکشند. مثلا عزیز انصاری در فصل دوم «استاد هیچی» بهطرز هنرمندانهای چارچوب آشنای کمدی رومانتیکها را میشکند و به عشق ممنوعهای میپردازد که باعث شده بود طرفداران سریال تا مدتها سر درست بودن یا نبودن آن با هم جر و بحث کنند.
مسئله این است که عشق پاک و واقعی که کمدی رومانتیکهای مرسوم بهمان نشان میدهند حقیقت ندارد. همیشه در دنیای واقعی قضیه پیچیدهتر است. خب، عزیز انصاری آنقدر شجاعت داشت که سراغ قصهی عاشقانهای رفته بود که به جای مهر تایید زدن روی رویاها و فانتزیهای مردم، انتظارات آن را به چالش بکشد و آنها را در موقعیت متزلزلی بگذارد. اگرچه «بیمار بزرگ» از لحاظ پیچیدگی داستان و مهارت کارگردانی به برخی از بهترین اپیزودهای «استاد هیچی» نمیرسد، اما کماکان با فیلمی طرفیم که در این زمینه از دیانای «استاد هیچی» بهره میبرد. بالاخره داریم دربارهی کمدی رومانتیکی حرف میزنیم که حاضر است از انتظارات اولیهی تماشاگران فاصله بگیرد و به چیزهایی مثل بیماریهای سخت، مشکلاتی که در ازدواجهای طولانیمدت به وجود میآید و دین بپردازد که کمتر فیلمی در این ژانر سراغشان میرود. همین باعث میشود درست در جایی که آن فیلمها شکست میخورند، «بیمار بزرگ» سربلند و موفق بیرون بیاید. درست در حالی که آن فیلمها یکخطی و سادهنگرانه به نظر میرسند، «بیمار بزرگ» جنبهی درهمبرهم و عصبیکنندهی زندگی و عشق را فراموش نمیکند و آن را به عنوان موضوع اصلیاش انتخاب میکند. در نتیجه فیلم نه تنها از طریق جوکهای بامزهای در خصوص تروریسم و حادثهی ۱۱ سپتامبر با مسئلهی مسلمان بودن در آمریکای امروز شوخی میکند، بلکه فیلمی است که داستانش حول و حوش بیماری مرگبار یکی از دوستداشتنیترین شخصیتهای فیلم میچرخد.
کمیل نانجیانی در این فیلم نقش خودش را بازی میکند. یک استندآپ کمدین که از یک طرف در کلاب کمدیای در شیکاگو کار میکند و دنبال فرصتی برای پیشرفت در حرفهی موردعلاقهاش است و از طرف دیگر به عنوان رانندهی اسنپ مسافر جابهجا میکند تا نان بخور نمیری در بیاورد. او پاکستانی است، در نتیجه خانوادهاش سنتها و باورهایی دارند که او به عنوان کسی که در یک فرهنگ دیگر بزرگ شده چندان به آنها اعتقاد ندارد، اما مجبور است برای راضی نگه داشتن خانوادهاش به آنها تن بدهد. مثلا یکی از آنها ازدواجهای برنامهریزیشده از سوی والدین عروس و داماد است. کمیل طبق سنتِ خانوادهاش اجازه ندارد تا با یک خارجی ازدواج کند. بنابراین مادرش تمام دختران پاکستانی دمبخت محله را بهطرز بسیار تابلویی به خانه میآورد تا کمیل آنها را ببیند و یکی را برای ازدواج انتخاب کند. در غیر این صورت کمیل باید روی خانوادهاش خط بکشد. اما مسئله این است که کمیل در جریان یکی از استند کمدیهایش به دختری که برای او هورا کشیده بود علاقهمند میشود. اگرچه این دو نفر در ابتدا علاقهای به رابطهی طولانیمدت ندارند، اما طوری با هم جفت و جور میشوند که حتی خودشان هم نمیتوانند این حقیقت را که برای هم ساخته شدهاند مخفی نگه دارند. فقط مشکل این است که کمیل، وجود امیلی را از خانوادهاش مخفی نگه میدارد و امیلی هم وقتی متوجه میشود که ممکن است رابطهی آنها به خاطر حساسیت خانوادهی کمیل، آیندهدار نباشد از دستش کفری میشود.
اما ماجرای اصلی از جایی آغاز میشود که یک روز امیلی به دلیل عفوت ناشناختهای سر از بیمارستان در میآورد. پدر و مادر امیلی به شهر میآیند و کمیل خودش را در موقعیتی پیدا میکند که مخفی کردن علاقهی قویاش به این دختر برایش سخت و سختتر میشود. زندگی او را در منگنه میگذارد. روی کاغذ «بیمار بزرگ» با چنین حادثهی محرکی شبیه یکی از آن ملودرامهای سخیف هندی به نظر میرسد. یا اصلا چرا جای دوری برویم. یکی از همین سریالهای تلویزیون خودمان که تیتراژش ترجیا توسط علی لهراسبی خوانده شده است! احتمالا شما هم مثل من وقتی با داستان عاشقانهای برخورد میکنید که در آن دخترِ ماجرا بهطرز مرموزی سر بزنگاه سر از بیمارستان در میآورد و پسر باید عشقش را در دوران سخت بیماری به او ثابت کند، گارد میگیرید و احساس میکنید که قرار است به تماشای یکی از آن فیلمهای سانتیمانتال فانتزی بنشینید. یکی از فیلمهایی که انگار از روی یکی از داستانهای برنامه «ماه عسل» اقتباس شده است. اما بگذارید خیالتان را راحت کنم. «بیمار بزرگ» طوری از افتادن به دام این خطر فرار کرده که انگار رانندهای با ماشین بیترمز کل جاده چالوس را به سلامت پشت سر گذاشته باشد. اتفاقی که گرچه غیرممکن به نظر میرسد، اما راستیراستی اتفاق افتاده است. از بیماری امیلی به عنوان وسیلهای برای در آوردن اشک تماشاگران و قرار دادن کمیل در موقعیتی که کنارِ بدن بیهوش او بنشیند و جملات قصار از خودش در کند استفاده نشده است. البته که فیلم شامل این صحنهها هم میشود، اما نه تنها بیماری امیلی ناگهانی رخ نمیدهد و از قبل برای آن زمینهچینی میشود، بلکه بیماری امیلی کاتالیزوری است که فیلم را از مسیر آشنایش جدا میکند و وارد قلمروی غیرمنتظرهای میکند که واقعا شگفتانگیز است.
فکرش را کنید: فیلم یک کلیشهی سخیف را که اسمش بدجوری بین سینمادوستان بد رفته است برمیدارد و از آن به عنوان وسیلهای برای ایجاد تحولی در ساختار داستانگوییاش استفاده میکند. فیلم یک کلیشه را برمیدارد و از آن به عنوان چکشی برای شکستن یک کلیشهی دیگر استفاده میکند. واقعا حرکت تحسینبرانگیزی است. اگرچه پاکستانیبودن کمیل لایههای جدیدی به داستان افزوده است، اما ۳۵ دقیقهی اول فیلم تقریبا موبهمو داستان زیبا اما قابلپیشبینی آشنایی یک دختر و پسر را روایت میکند. همهی ما میدانیم پلات کمدی رومانتیکها به چه ترتیبی جلو میرود. دختر و پسری با هم آشنا میشوند. در ابتدا کمی سر خو گرفتن با یکدیگر به دستانداز برخورد میکنند. بعد رابطهشان وارد مرحلهی ماه عسل میشود و همهچیز در بهترین حالتش به سر میبرد که یک مشکل بزرگ به دعوا و جر و بحث و جدایی منجر میشود و در نهایت یکی از دو طرف ماجرا دست به کار میشود تا به قول معروف از دیگری ناز دیگری را بخرد و همهچیز را به حالت قبلیاش برگرداند و این رابطه را از نو بسازد. «بیمار بزرگ» اما یک تغییر قابلتوجه در این فرمول ایجاد کرده است. فیلم مرحلهی اول تا سوم را طبق برنامه اجرا میکند و بعد مرحلهی چهارم که جدایی زوج است در دقیقهی حدودا ۴۰ از یک فیلم ۲ ساعته اتفاق میافتد. یک لحظه تعجب میکنید که چرا این مرحله اینقدر زود از راه رسیده است. در همین فکر هستید که بلافاصله بیماری امیلی معرفی میشود و اینجاست که فیلم از یک کمدی رومانتیک به چیزی دیگر تغییرشکل میدهد.
در این نقطه کاراکترهای تری (رِی رومانو) و بث (هالی هانتر) به عنوان والدین امیلی وارد صحنه میشوند و اهمیت والدین کمیل هم نسبت به قبل پررنگتر میشود. ناگهان فیلم از یک کمدی رومانتیک، به یک کمدی/درام دربارهی روابط خانوادگی و بررسی غم و اندوه تبدیل میشود. فیلم از این طریق یک ایستگاه اضافی به فرمول کمدی رومانتیکها اضافه میکند و از آن به عنوان فرصتی برای شخصیتپردازی کمیل و شیرجه زدن به درون تمام بحرانهای درونیاش استفاده میکند. بنابراین وقتی از این ایستگاه اضافه میگذریم و به مرحلهی پنجم که تلاش برای بازسازی این رابطه توسط کمیل است میرسیم، با نتیجهی متفاوتی روبهرو میشویم. کمیل در آغاز فیلم دچار بحران هویت است. بین دو فرهنگ متفاوت سرگردان است و همیشه در کش و قوس کنار آمدن با این دو فرهنگ متضاد به سر میبرد. از یک طرف آبش با سنت ازدواج پاکستانی که والدین عروسشان را انتخاب میکنند توی یک جوب نمیرود و از طرف دیگر از ترس اینکه خانوادهاش او را از خود طرد کنند نمیتواند حقیقت را به آنها بگوید. بنابراین او در چرخهی تکرارشوندهای از رابطههای شکستخوردهی متوالی و افسردگیهای پس از آنها گرفتار شده است. او اگرچه از این ماجرا عذاب میکشد، اما یکجورهایی به آن عادت هم کرده است و تلاشی برای مبارزه و شکستن این روند تکراری نمیکند. تلاشی برای پیدا کردن هویت واقعیاش و ایستادگی در مقابل مخالفانش نمیکند. پس بیماری ناگهانی امیلی نقش کاتالیزوری را بازی میکند که کمیل را مجبور میکند بالاخره دست به کار شود و حرف دلش را بزند و کاری که از ترس مدام عقب میانداخت را انجام بدهد. همچنین «بیمار بزرگ» مثل دو داستان کمدی رومانتیک در یک فیلم میماند. داستان اول به آشنایی کمیل و امیلی مربوط میشود که چیزی کم و کسر ندارد، اما داستان جذابتر رابطهی کمیل و با والدین امیلی و تلاشش برای تغییر تفکر آنها نسبت به خودش است که به غافلگیری اصلی فیلم تبدیل میشود.
یکی از دلایل حال و هوای طبیعی و صمیمانهی فیلم به خاطر نقشآفرینی بینقص نانجیانی و زویی کازان است. هر دو چنان شیمی پرحرارت و قدرتمندی دارند که حتی وقتی دارند دربارهی مسائل بیاهمیتِ روزمره هم حرف میزنند خودم را در حال لبخند زدن پیدا میکردم. دیگر خودتان حساب کنید این دو نفر در صحنههای کمدی چه گلولههای نمکی هستند. بهترینشان هم صحنههای دستشویی پیدا کردن برای امیلی و دیالوگِ کمیل («۱۹تا از بهترینهامونو از دست دادیم») در جواب به تری است که حرف ندارند و مجبور شدم تا فیلم را برای قهقهه زدن با خیال راحت نگه دارم. دیالوگهایی که بین کاراکترها، مخصوصا کمیل و امیلی رد و بدل میشوند آنقدر روان و معمولی و قابللمس هستند که انگار فیلمنامه کاملا براساس بداههپردازی نانجیانی و گوردون نوشته شده است. شاید نانجیانی به خاطر ویژگیها و بحرانهای متفاوتی که شخصیتش به خاطر فرهنگ متفاوتش دارد متریال قویتری برای بازی داشته باشد، اما امیلی احتمالا با بازیگر دیگری به جز زویی کازان ممکن بود به جمع شخصیتهای کلیشهای دختر در کمدی رومانتیکها بپیوندد. همان شخصیتهایی که بارها نمونهشان را در فیلمهای مختلف دیدهایم. دختری که شوخطبعی، سرزندگی و مهربانیشان به نیروی محرکهای برای تغییر قهرمان پسرِ قصه منجر میشوند. اما شخصیتی که کازان میآفریند چیزی فراتر از این تعریف تکراری است. کازان آنقدر هنرمندانه بین شوخی و مسخرهبازی و دلخوری و خشم مطلق حرکت میکند که نتیجه یک شخصیت سهبعدی است. در توصیف تاثیرگذاریِ بازی کازان همین و بس که وقتی حضور او در نیمهی دوم فیلم به خاطر بیماریاش به بدن بیهوشی روی تخت بیمارستان خلاصه میشود، این به معنی پایان کار امیلی نیست. کماکان حضورش در مرکز داستان حس میشود و به ادامهی فیلم معنای عمیقتری میبخشد. کاراکترها و تماشاگران بیوقفه منتظریم تا او را دوباره در حال شوخی کردن یا گریه کردن یا هیجانزده شدن از دیدن یک پرندهی زیبا ببینیم.
یکی از ویژگیهای سریالهایی که بالاتر بهشان اشاره کردم این است که تنها جذابیتشان به شخصیت اصلی خلاصه نمیشوند، بلکه به دور و وریهای شخصیت اصلی هم فرصتی برای درخشیدن میدهند. «بیمار بزرگ» پر از شخصیتهای فرعیای است که شاید در فیلم دیگری تنها کاربردشان به سنگ انداختن جلوی پای شخصیت اصلی یا پیشبرد داستان او خلاصه میشد، اما در اینجا همهی آنها فرصتی برای نمایش گوشهای از زندگی درونی خودشان پیدا میکنند. از دوستانِ استندآپ کمدین کمیل گرفته تا والدین او که اگرچه در ابتدای فیلم شرور و عصبانیکننده ظاهر میشوند، اما فیلم کاری میکند تا قضیه را از زاویهی دید آنها هم دیده و درکشان کنیم. اما بدون شک منهای نانجیانی و کازان، ستارههای اصلی فیلم رِی رومانو و هالی هانتر در نقش والدین امیلی هستند. عجب، بازیهای خارقالعادهای! نه تنها برخی از بهترین لحظات کمدی و دراماتیک فیلم متعلق به این دو نفر است، بلکه فیلم از طریق این دو، زن و شوهری را به تصویر میکشد که از شدت واقعیبودن، شگفتانگیز هستند. دیدهاید از یک جایی به بعد متوجه میشویم که پدر و مادرهایمان هم مثل ما آدمهایی هستند که اشتباه میکنند، حوصلهشان سر میرود، خسته میشوند و آسیب میبینند. خب، «بیمار بزرگ» به بهترین شکل ممکن یک پدر و مادر واقعی را با تمام این خصوصیات به تصویر کشیده است که اگرچه ابرقهرمان نیستند، اما عشقشان به فرزندشان و سروکله زدن با نگرانیهایی که به خاطر این عشق به وجود میآیند آنقدر سخت است که حتی ابرقهرمانان را هم از پا در میآورد.
یکی دیگر از ویژگیهای فیلم که خیلی دوست داشتم و باز من را به یاد ساختار داستانگویی «استاد هیچی» انداخت، جدی گرفتنِ بحرانهای مرکزی قصه بود. فیلم اجازه میدهد تا موقعیتها با خیال راحت متحول شوند. یعنی درگیریها در عرض یک صحنه، یک سخنرانی یا یک گفتگو حل و فصل و فراموش نمیشوند. سنت خانوادهی پاکستانی کمیل که به قرنها قبل بازمیگردد فقط به خاطر اینکه کمیل روش زندگی جدیدی انتخاب کرده ناپدید نمیشود و قلب شکستهی امیلی قرار نیست فقط به خاطر اینکه کمیل با والدین امیلی رفیق شده است به راحتی ترمیم شود. اینجاست که با بعضی از منتقدان خارجی در رابطه با زمان دو ساعتهی فیلم مخالفم. خیلیها از منتقدان، حتی آنهایی که فیلم را دوست داشتند با زمان طولانی آن برای یک کمدی رومانتیک مشکل داشتند. اما شخصا فکر میکنم که فیلم بیدلیل فقط از سر طولانیبودن، طولانی نیست. بلکه از ثانیههای اضافیاش برای پرداخت پرجزییاتتر بحرانهای کاراکترها و حل و فصل آنها، بدون شتابزدگی نهایت استفاده را میکند. «بیمار بزرگ» یکی از بهترینهای امسال است که باز دوباره ثابت میکند که پرداخت به فرهنگها و اقلیتهای گوناگون چه پتانسیل فوقالعادهای برای روایت قصههای جدید جلوی روی نویسندهها میگذارد.