نقد فیلم Becky - بکی

نقد فیلم Becky - بکی

فیلم Becky عطشِ خونِ سینمادوستان را با خشونتِ افسارگسیخته‌اش سیراب می‌کند، اما در مجموع چیزی بیش از ترکیبی از ایده‌های جذابِ نیم‌پز، نامتمرکز و هدررفته نیست. همراه نقد میدونی باشید.

همه‌ی ما حداقل یک داستانِ افسوس‌برانگیزِ مشترک داریم؛ همه‌ی ما حداقل یک استعدادِ بالقوه‌ اما هدررفته داریم؛ وقتی حرفش می‌شود، با حسرت از این تعریف می‌کنیم که چطور از بچگی در انجامِ فلانِ کار مهارت و اشتیاقی استثنایی نسبت به هم‌سن و سال‌هایمان داشتیم، اما به‌دلیلِ فقر، محلِ زندگی، کمبود امکانات یا اصلا عدم پشتکارِ شخصی‌مان، موفق به شکوفایی آن نشدیم. حالا فقط قادر به رویاپردازی درباره‌ی مسیرِ جایگزینِ دیگری که می‌توانستیم بپیماییم هستیم؛ تکه‌ی خام و زمخت و شکل‌نگرفته‌ای از پتانسیل که ماهیتِ طلایی‌اش لابه‌لای رسوبِ زمان مخفی شده است و همین‌طوری بلااستفاده و فراموش‌شده گوشه‌‌ای از ذهن‌مان افتاده است و هرگز هیچکس برای کوبیدنِ کلنگش به آن و استخراج کردنِ مغزِ طلایی‌اش نخواهد آمد. بنابراین وقتی می‌گویم «بکی» (Becky)، یک فیلمِ شکست‌خورده است، آن را با مقدارِ زیادی حسرت، تاسف و همدردی بخوانید. ساخته‌ی جاناتان میلوت و کری مورنیون سرشار از انرژی و حرارتی است که گرچه الزاما از منبعِ تازه‌‌کشف‌شده‌ای سرچشمه نمی‌گیرد، اما هنوز آن‌قدر داغ، وحشی و نیرومند است که اگر در یک نقطه متمرکز شود، اگر افسارش به درستی کشیده شود و اگر به خوبی تراش بخورد، به نتیجه‌ی درگیرکننده‌ای منجر می‌شود.

معمولا وقتی فیلمی را با صفاتی مثل «یک پتانسیلِ هدررفته» توصیف می‌کنیم که آن فیلم جرعه‌ای از نتیجه‌ی به کارگیریِ آن استعداد را بهمان نشان بدهد. «بکی» چنین فیلمی است؛ فیلمی که شاید مدت‌ها پیش از گذاشتنِ آخرین آجرِ برُجی که می‌سازد خراب می‌شود، اما آن‌قدر نقشه‌ی این بُرج و همان مقدارِ اندکی که موفق به ساختش می‌شود جذاب است که آدم می‌تواند تصور کند که دیدنِ نسخه‌ی تکمیل‌شده‌اش چقدر هیجان‌انگیز می‌بود! از همین رو، «بکی» بیش از اینکه به کلونِ لذت‌بخشی از منابعِ الهامِ بزرگش تبدیل شود، به فیلمی تبدیل می‌شود که بهمان یادآوری می‌کند که چرا منابعِ الهامش، فیلم‌های بزرگی هستند و آن نیست. به‌جای اینکه فاصله‌ی بینِ خودش و منابعِ الهامش را با زیرکی کوتاه کند، به نورافکنِ بزرگی که روی فاصله‌ی وسیعِ بینِ خودش و منابعِ الهامش نور می‌تاباند تقلیل پیدا می‌کند. به‌جای اینکه شاگردِ زبر و زرنگ و دست‌به‌سینه‌ای که از امتحانِ معلمانِ کلاسیکش سربلند بیرون می‌آید باشد، شاگردِ متوسطی از آب در می‌آید که امتحانش را با گرفتنِ نمره‌ی ۱۰، پاس می‌کند. بعضی‌وقت‌ها متحول کردنِ چهره‌ی سینما یا سرنگون‌سازی کلیشه‌‌های ژانر نیست. بعضی‌وقت‌ها همین که یک فیلم ثابت می‌کند که چقدر مشتاقانه، اصولِ بنیادینِ به جا مانده از بهترین‌های سینما را مطالعه کرده است اجرا می‌کند، تحسین‌آمیز است. «بکی» از انجامِ این کار باز می‌ماند.

«بکی» که در زیرژانرِ «تهاجم به خانه» طبقه‌بندی می‌شود، در زمینه‌ی دنباله‌روی از اولینِ اصلِ فرمولِ فیلم‌های تهاجم به خانه که برانگیختنِ احساسِ کنجکاوی‌مان است، با پروتاگونیستِ کم سن و سالِ غیرمعمول و آنتاگونیستِ غیرمعمول‌ترش، توی خال می‌زند. فیلم‌های تهاجم به خانه با ایده‌های داستانی متناقضشان شناخته می‌شوند؛ از «تا تاریکی صبر کن» که به مورد تهاجم قرار گرفتنِ خانه‌ی یک زنِ نابینا می‌پردازد تا نسخه‌ی مُدرنش یعنی «هیس» که به نفوذِ یک قاتل به خانه‌ی یک زنِ ناشنوا اختصاص دارد؛ از «ما» که حول و حوش آزار و اذیت شدنِ یک خانواده توسط همزادهای شرورِ خودشان می‌چرخد تا «نفس نکش» که فرمولِ ژانر را با تلاشِ چند سارق برای دستبرد زدن به خانه‌ی یک پیرمردِ نابینا که آدمکش از آب در می‌آید برعکس می‌کند؛ از «مادر» که تعرض به خانه‌ی جنیفر لارنس را به تمثیلی در بابِ تعرضِ انسان‌ها به محیط زیست تبدیل می‌کند تا «پرتقال کوکی» که خب، به ورود به درونِ ذهنِ مریض و سمی متهاجمان اختصاص دارد. خلاصه اینکه، فیلم‌های این زیرژانر سر اینکه کدامیک می‌توانند این فرمولِ کهنه اما بسیار انعطاف‌پذیر را بهتر دستکاری کنند و کدامیک به سناریوی ترسناک‌تری فکر می‌کند رقابت دارند.

به عبارت دیگر، فیلم‌های تهاجم به خانه خیلی به پرسیدنِ سوالاتِ شوکه‌کننده علاقه‌مند هستند؛ تقریبا همه‌ی آن‌ها با قلقلک دادنِ خیال‌پردازی‌مان تبلیغات می‌شوند: «چه می‌شد اگر...؟». «بکی» نیز از این قاعده جدا نیست. کلِ کمپینِ تبلیغاتی این فیلم پیرامونِ این سؤال می‌چرخد که چه می‌شد اگر یک دختربچه، پروتاگونیستِ یک فیلمِ اسلشر بود؟ و چه می‌شد اگر آن دختربچه آن‌قدر خشمگین بود که متهاجمانِ خانه‌‌شان را از کرده‌شان پشیمان می‌کرد؟ دومین جاذبه‌ی فیلم این است که چه می‌شد اگر کوین جیمز که به‌عنوانِ جواد عزتی یا رضا عطارانِ سینمای آمریکا، به خاطرِ کُمدی‌های سخیف و بی‌ارزشش مشهور است، نخستین نقشِ جدی‌اش را بازی می‌کرد؟ آن هم نه یک نقشِ جدی تیپیکال؛ داریم درباره‌ی رهبرِ ریشوی یک گروهِ نئونازی که صلیبِ شکسته را روی پس‌ کله‌ی کچلش خالکوبی کرده است صحبت می‌کنیم. این دو به‌علاوه‌ی روحیه‌ی خونخوارِ این فیلم که از لحاظِ خشونت، هیچ حد و مرزِ دست و پاگیری برای خودش تعیین نکرده است، یعنی در اینکه «بکی» با خشابِ پُر پا پیش می‌گذارد شکی نیست. مشکل از جایی پدیدار می‌شود که فیلمسازان آن‌قدر شیفته‌ی ایده‌هایشان می‌شوند که از آن‌ها نه به‌عنوانِ سکوی پرتاب یا خط شروع، بلکه به‌عنوانِ تمام هرچیزی که وجود دارد استفاده می‌کنند.

آن‌ها آن‌قدر درگیرِ سطحی‌‌ترین جنبه‌ی ایده‌ی داستانی‌شان (به قتل رسیدن فجیعِ یک مُشتِ نئونازی توسط دختربچه‌ای با کلاه‌ِ بافتنی) می‌شوند که از کشفِ لایه‌های زیرینِ آن و هدایتِ کردنِ داستان به سمتِ مقصدهای غیرمنتظره و بکر باز می‌مانند. یا بهتر است بگویم حداقل آن‌ها وسط راه علاقه‌شان به انجامِ این کار را از دست می‌دهد. چون گرچه «بکی» با نهایتِ عدم جاه‌طلبی به پایان می‌رسد، اما دلگرم‌کننده آغاز می‌شود. فیلم با مونتاژی از روتینِ زندگی بکی در مدرسه و گروهی از مجرمان در حیاطِ بیمارستان شروع می‌شود؛ تلاقی زندگی یک دختربچه‌ی تین‌ایجر که با مدادرنگی‌ها، تیک‌تاک، عینک دودی صورتی، برچسب‌های درخشنده‌ی موبایلش، زلم‌زیمبوهایی از کوله‌پشتی‌اش آویزان است، شلوارِ جینِ پاره‌پوره‌اش و جویدنِ پاستیل تعریف می‌شود با یک مجرمِ گردن‌کلفت که در حیاطِ زندان، تیزی رد و بدل می‌کند، نبردِ دنیاهایی را نوید می‌دهد که دیدنی خواهد بود؛ مخصوصا وقتی که این مونتاژِ افتتاحیه به نمای ارائه‌‌کننده‌ی عنوانِ فیلم منجر می‌شود که به‌طرز غافلگیرکننده‌ای با موشن گرافیکِ پُرشور و شوق و دخترانه‌اش که اسمِ فیلم را با دست‌نوشته‌های گوناگونی که هرکدام با ماژیک‌ها و فونت‌های اغراق‌آمیزی منجر می‌شود.

تیتراژی که مثل مُشت آدامس بادکنکی رنگارنگ در صورتِ تماشاگر حمله‌ می‌کند و با موسیقی شاد و شنگول و هشداردهنده‌اش به پرده‌های گوشش هجوم می‌آورد. این افتتاحیه بلافاصله بهمان قوت قلب می‌دهد: فیلمسازان از ماهیتِ ابسوردِ ایده‌ی داستانی «دختربچه‌ای علیه نئونازی‌ها» آگاه هستند و حاضر هستند تا حسابی با آن خوش بگذرانند. قدرتِ مخفی بکی که او را به حریفِ خطرناکی برای نئونازی‌ها تبدیل می‌کند، همان چیزی است که این‌ایجرهای غرغرو و لوسِ هم‌تیروطایفه‌اش را اعصاب‌خردکن می‌کند: نارضایتی او با شرایطِ فعلی می‌تواند به همان سلاحی که ناجی‌اش خواهد بود تبدیل شود. آخه، ماجرا از این قرار است که زندگی بکی حتی پیش از پیدا شدنِ سروکله‌ی نئونازی‌ها، وفقِ مُرادش نیست؛ مادرِ عزیزش بر اثر سرطان مُرده است؛ اتفاقی که فیلم از هیچ روشِ صادقانه‌ی دیگری به جز فلش‌بک‌های پُرتکرار به دیدارِ بکی از مادرش در بیمارستان که بیش از اندازه سانتیمانتال هستند، برای پرداختِ غم و اندوهِ بکی استفاده نمی‌کند. در این شرایط، نه‌تنها بکی فکر می‌کند که پدرش قادر به درک کردنِ ناراحتی‌اش نیست از «سنجاب» صدا کردنِ او دست نمی‌کشد، بلکه او می‌خواهد با یک زنِ جدید ازدواج کند (که او هم یک پسر کوچک دارد). تنها دوستانِ واقعی بکی، سگ‌های خانواده (دیگو و دورا) هستند.

بنابراین وقتی بکی متوجه می‌شود که تعطیلاتِ آخرهفته‌ی او و پدرش در ویلای کنار دریاچه‌شان، درواقع ترفندی جهت گذاشتن او در مخصمه‌ای برای مجبور کردنِ او برای آشنایی با خانواده‌ی جدیدش بوده است، در حد با عصبانیت خراب کردنِ خانه‌ی درختی‌اش در جنگل خشمگین است؛ کارد بزنیم خونش در نمی‌آید. تازه، در این شرایط نئونازی‌ها هم به موی دماغش تبدیل می‌شوند! حضورِ برجسته‌ی نوجوانان در فیلم‌های ترسناک بی‌دلیل نیست. دورانِ بلوغ، افزایشِ ترشحِ هورمون‌ها، بحرانِ هویتی، کشفِ ماهیت بی‌تفاوت و بی‌عدالتِ زندگی و تمام دردهای فیزیکی و عاطفی گره‌خورده با گذر از مرحله‌ی کودکی به بزرگسالی به زمینِ حاصلخیزی برای تولیدِ وحشت تبدیل می‌شود؛ تازه، اگر یک دخترِ نوجوان هم باشد، آن وقت همان‌طور که فیلم‌های ترسناکِ نوجوان‌محور به درستی نشان داده‌اند، یک دخترِ نوجوان مترادفِ جهنم است. مثلا «کلاس هشتم» که به دورانِ بلوغِ دختربچه‌ای از عصرِ اینستاگرام می‌پردازد، در حالی در ژانرِ وحشت جای نمی‌گیرد که از زبانِ بصری و صوتی سینمای وحشت برای روایتِ داستانش استفاده می‌کند (سکانسِ خیره‌شدن دختربچه به استخر که دیگر بچه‌ها را همچون کوسه‌هایی در انتظارِ تکه‌و‌پاره کردنِ او به تصویر می‌کشد به یاد بیاورید!).

حالا «بکی» در حالی تجسمِ این کانسپت است که آن را با یک پیچشِ اِکستریمِ جدید مواجه می‌کند: اینجا وحشت‌هایی که این دخترِ ۱۳ ساله تجربه می‌کند تمثیلی از پریشان‌حالی نوجوانانه‌اش نیستند؛ بلکه پریشان‌حالی نوجوانانه‌اش به تأمین‌کننده‌ی سوختِ موتورِ اکشنِ تریلری منجر می‌شود که قصابی خون‌باری را آزاد می‌کند و جیغِ نازک و گوش‌خراشش را به کابوسِ بدکاران تبدیل می‌کند. از اینجا به بعد «بکی» دو مسیرِ مختلف جلوی روی خودش داشته است: از یک طرف تمام عناصرِ غلوشده‌‌‌اش به این نکته اشاره می‌کنند که فیلم می‌تواند مسیرِ شیطنت‌آمیز و خودآگاهانه‌ی «سم ریمی»‌واری را پیش بگیرد و از طرف دیگر هم می‌تواند به سمتِ مسیرِ تیره و تاریک و هولناکِ روانکاوانه‌ی «آری اَستر»‌واری متمایل شود. هیچکدام الزاما برتر از دیگری نیست. مشکل این است که «بکی» فقط به این دو رویکرد ناخنک می‌زند و واقعا به یکی از آن‌ها متعهد نمی‌شود. از یک سو، ریتمِ  چابک، دوربینِ پویا، تدوینِ بازیگوشِ فیلم (به نخستینِ شاخ و شانه‌کِشی بکی و دومینیک با بی‌سیم نگاه کنید) و موسیقی سینث‌ویوِ دهه‌ی هشتادی‌اش، خبر از فیلمی می‌دهند که خودش را به‌عنوانِ چیزی بیش از نسخه‌ی بزرگسالانه‌ی «تنها در خانه» جدی نمی‌گیرد، اما از سوی دیگر، هرچه فیلم جلوتر می‌رود، بیش‌ازپیش مشخص می‌شود که هدفِ اصلی فیلمسازان، تمرکز روی عواقبِ فروپاشی روانی بکی است.

خوشبختانه فیلم در زمینه‌ی بازیگران از سلاح‌های قابل‌اطمینانی بهره می‌برد. لولو ویلسون در نقشِ بکی که خودش را به‌عنوانِ یک بازیگرِ کودکِ به‌یادماندنی در فیلم‌های ترسناکی مثل «ویجی: منشا شیطان» و «آنابل: خلقت» و سریال‌های «تسخیرشدگی خانه‌ی هیل» و «اجسامِ تیز» ثابت کرده بود، مجددا در اینجا نیز می‌درخشد؛ ویلسون که مهارتِ به‌خصوصی در به نمایش کشیدنِ ترکیبی از بی‌باکی، ترس، جن‌زدگی، خونسردی و سرکشی با چهره‌اش دارد، انتخابِ ایده‌آلی برای این نقش بوده است. او گرچه اینجا برخلافِ دیگر نقش‌آفرینی‌های قبلی‌اش توسط ارواحِ خبیثِ تسخیر نمی‌شود، اما تقریبا با کُشتنِ نئونازی، تسخیرشدگی مشابه‌ای را پشت سر می‌گذارد. از طرف دیگر، یکی از لذت‌بخش‌ترین چیزهای دنیا زمانی است که کُمدین‌ها را در یک نقشِ دراماتیک که در تضاد با تیپِ همیشگی‌شان قرار می‌گیرد می‌بینیم؛ آدام سندلر، بن اِستیلر، رِی رومرو، جیم کری، بیل موری، رابین ویلیامز، جنیفر انیستون، استیو کارل و این فهرست حالاحالا ادامه دارد. لذتش زمانی بیشتر می‌شود که برخی از آن‌ها در حالی به بازی‌ در کمدی‌های جلف و بی‌خاصیت مشهور هستند که برعهده گرفتنِ یک نقشِ دراماتیک به شگفت‌زدگی‌مان از رویارویی با گستره‌ی کشف‌نشده‌ی توانایی‌هایشان منجر می‌شود؛ چیزی که این روزها بازی آدام سندلر در «الماس‌های تراش‌نخورده» به مترادفِ آن تبدیل شده است.

حالا کوین جیمز نیز به جمعِ آن‌ها می‌پیوندد. بگ‌گراندِ کُمدی آن‌ها منبعِ ارزشمندی برای پرداختِ ظریف‌تر و چندلایه‌ترِ شخصیت‌های دراماتیکشان منجر می‌شود؛ این موضوع مخصوصا درباره‌ی یک فیلمِ اسلشرِ در مایه‌های «بکی» که به آنتاگونیست‌های تک‌بعدی‌شان مشهور هستند اهمیت دارد. البته که جیمز در اینجا طبیعتا به‌دلیلِ فاصله‌ی بسیار زیاد بینِ پیچیدگی فیلمنامه و کارگردانی «بکی» و ساخته‌ی برادرانِ سفدی، به حلولِ دوباره‌ی سندلر تبدیل نمی‌شود؛ همچنین نقش‌آفرینی جیمز همیشه نامتناقض و یکدست نیست و هر از گاهی شخصیتش بیش از اینکه واقعا خطرناک به نظر برسد، ناتوان جلوه می‌کند. با این وجود، بازی جیمز در زمان‌هایی که فیلمنامه پشتش را خالی نگذاشته است (مثل دیالوگی که با دیدنِ سگِ خانواده‌ی بکی می‌گوید یا مونولوگش برای متقاعد کردنِ دستِ راستش) قدرتمند است. اما «بکی» با وجودِ سلاح‌هایی که برای شیرجه زدن به درونِ معنای واقعی ضایعه‌های روانی ناشی از قاتل شدنِ یک دختربچه دارد، ناگهان وا می‌دهد. به محض اینکه موتورِ خشونت روشن می‌شود، کلِ حواسِ فیلم به خلقِ صحنه‌های خشونت‌بار یکی پس از دیگری پرت می‌شود.

«بکی» با خشونت‌های افسارگسیخته‌ی «مورتال کامبت»‌وارش که حول و حوشِ بیرون جهیدنِ تخمِ چشم، تبدیل کردنِ خط‌کشِ مدرسه به سلاحِ سرد و مُثله کردنِ کاراکترهایش تا جایی که حتی مادرهایشان هم آن‌ها را نخواهند شناخت، عطشتان را برطرف می‌کند. اما دقیقا اینجا است که متوجه می‌شوید انگیزه‌ی واقعی «بکی» چیزی بسیار پیش‌پاافتاده‌تر از چیزی که وانمود می‌کند است. هر وقت که بکی با نیشخندی بر لب، دست به قتل می‌زند و یک مرحله‌ی دیگر از لحاظِ ثباتِ روانی سقوط می‌کند، دغدغه‌ی فیلم نه عواقبِ انتقام‌جویی بکی، بلکه پُز دادن با ایده‌ی داستانی‌اش است؛ انگار فیلم مدام می‌پرسد: «باورتون میشه؟ باورتون میشه که یه دختربچه این‌طوری آدمکشی می‌کنه؟ خیلی خفنه، مگه نه؟». اما مشکل این است که فورانِ خشمِ مرگبارِ یک دخترِ معصوم، تازه نیست؛ از «کری» گرفته تا «شکلات سخت» و «بدنِ جنیفر» قبلا با مهارتِ بهتری به این موضوع پرداخته‌اند. بنابراین «رمبو»بازی‌های بکی به‌تنهایی برای مدتِ زیادی قادر به جلب نظرمان نیست. «بکی» می‌توانست این کمبود را ازطریقِ جدی گرفتنِ پروسه‌ی ازهم‌گسیختگی روانی پروتاگونیستش انجام بدهد. به این صورت که گرچه انتقام‌جویی راستین و هیجان‌انگیزِ بکی با دست و جیغ و هورای تماشاگران آغاز می‌شد، اما به تدریج به خودمان می‌آمدیم و می‌دیدیم که بکی در حال از دست دادنِ انسانیتش و تبدیل شدن به یکی از همانِ نئونازی‌های قاتلی که علیه‌شان مبارزه می‌کند است.

«بکی» به این شکل می‌توانست ذوق‌زدگیِ اولیه‌مان را کوفت‌مان کند؛ می‌توانست پیروزی او در نبردِ فیزیکی را به شکستِ او در تباهی روحش گره بزند؛ می‌توانست قتل‌های خشونت‌آمیزِ توخالی‌اش را با وحشتی واقعی استخوان‌دار کند؛ می‌توانست با تمرکز روی بهایی که بکی باید برای تبدیل شدن به یک رمبوی بزن‌بهادر و خونسرد بپردازد، بهمان رودست بزند. شاید این حرف‌ها شبیه آرزوهای شخصی کسی که فیلم دلخواه‌اش را توصیف می‌کند به نظر برسد، اما این آرزوها از جرقه‌هایی که در خودِ فیلم دیده می‌شود سرچشمه می‌گیرد. شاید «بکی» چندان علاقه‌ای به درگیر شدن با پیامدهای تبدیل کردن یک بچه به یک قاتل نداشته باشد، اما نقش‌آفرینی ویلسون بی‌وقفه به طوفانی که در زیر پوستِ این دختربچه می‌وزد و آتشِ نگران‌کننده‌ای در فراسوی نگاهش زبانه می‌کشد اشاره می‌کند. حتی خودِ فیلمنامه هم هر از گاهی به اهمیتِ فضای روانی کاراکترش اشاره می‌کند؛ چه وقتی که بکی در کمالِ خونسردی، دستِ راستِ پشیمانِ دومینیگ که به او کمک کرده بود را به قتل می‌رساند، چه وقتی که دومینیک در اواخر فیلم تحت‌تاثیرِ هوشِ کُشتارِ بکی قرار می‌گیرد و به او پیشنهاد می‌کند که با هم رفیق شوند و زیر بال و پرش را بگیرد، چه وقتی که بازجوها و روانشناسانِ پلیس درباره‌ی تروماهایی که این بچه تحمل کرده گمانه‌زنی می‌کنند و چه وقتی که بکی در نماهای پایانی فیلم، با فریب دادنِ پلیس و جویدنِ پاستیل‌اش بی‌توجه به وحشتی که تجربه کرده، رفتاری شبیه به قاتل‌های سریالیِ روانی دارد.

این کمبود درباره‌ی شخصیت‌پردازی اِیپکس، دستِ راستِ دومینیک نیز صدق می‌کند. ایده‌ی یک غولِ چهارشانه‌ی تنومند که می‌تواند گردنِ هرکسی را با دست‌های پهنش مثل چوب خشک بشکند، اما قلبِ گنجشک و عذاب وجدانش متوقفش می‌کند، پتانسیلِ خوبی برای تعلیق‌آفرینی داشت. اما او در حالتِ فعلی، به‌دلیلِ شخصیت‌پردازی سرسری‌اش، خیلی غیرباورتر از آن است که بتوان درگیرِ بحرانِ درونی‌اش شد. ایده‌ی قاتلی که درست چند ساعت بعد از کُشتنِ دو کودک، حالا آن‌قدر نسبت به اشتباهش خودآگاه است که نزدِ بکی ابراز پشیمانی می‌کند به زمان و ظرافتِ بیشتری برای پرداخت نیاز دارد که آن را دریافت نمی‌کند. از طرف دیگر، شخصیتِ دوتا از اعضای خُرده‌پای گروه هم با لحنِ فیلم همخوانی ندارند؛ این دو نفر در آن دسته آنتاگونیست‌های دست‌و‌پاچلفتی و کودنی که از فیلمی «تنها در خانه» سراغ داریم قرار می‌گیرند؛ کسانی که حتی در ظاهر هم هیچ تهدیدی از خود صاتع نمی‌کنند و فقط هستند تا با حماقتِ آشکارشان در تله‌های مرگبارِ بکی بیافتند. این مسئله به یکی دیگر از ازهم‌گسیختگی‌های لحنِ فیلم منجر می‌شود.

از یک طرف فیلم ادعا می‌کند که کاملا ضد-«تنها در خانه» است، اما از طرف دیگر آنتاگونیست‌هایش تداعی‌گرِ تمام لحظاتی که کوین از تعللِ مهاجمانِ خانه‌شان برای مجازات کردنِ آن‌ها استفاده می‌کرد هستند. البته این مشکل درباره‌ی خودِ رهبرِ گروه نیز صدق می‌کند. مقایسه شدنِ «بکی» با «اتاقِ انتظار» (Green Room) در این نقد دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت. آن‌جا هم یک سری خواننده‌ی راکِ پانکِ از همه‌جا بی‌خبر گیر یک سری نئونازیِ قاتل می‌افتند و آن‌جا هم پاتریک استوارت در قالبِ نقشی که در تضاد با شمایلِ پدرانه و دلسوزانه‌اش از سری «افراد ایکس» قرار می‌گرفت، نقشِ رهبرِ نئونازی‌ها را برعهده داشت. اما هرچه کاراکترِ پاتریک استوارت یک استراتژیستِ باهوش و کاریزماتیک بود، کاراکترِ کوین جیمز با وجودِ ورودِ تهدیدآمیزش (کشفِ صاحبِ واقعی کیف و موبایل بکی، شلیک به پای نامادری بکی برای حرف کشیدنِ از او، کشفِ دروغگویی بکی درباره‌ی تماس گرفتن با پلیس و رودست زدن به بکی درباره‌ی کلید)، در ادامه به یکی از آن رهبرانِ کلیشه‌ای که کارش به شرور به نظر رسیدن، قدم‌زدن بالای سرِ گروگان‌هایش با تفنگ و فرستادنِ افرادش در جستجوی بکی بدون هرگونه استراتژی خلاصه می‌شود.

حالا که حرف از استراتژی شد باید بگویم که «بکی» در حالی فیلمی در زیرژانرِ تهاجم به خانه است که یکی از مهم‌ترین عناصرِ معرفش را بلااستفاده رها می‌کند: فضای خانه. تنش در فیلم‌های تهاجم به خانه از تبدیل کردنِ خانه به یک میدانِ بازی سرچشمه می‌گیرد؛ از اینکه آدم‌خوب‌ها و آدم‌بدها در موقعیتی نسبت به یکدیگر قرار دارند، چه خطراتی در بین‌شان قرار دارد و چگونه می‌توانند از جغرافیای خانه به نفعِ خودشان استفاده کنند؛ ترس در فیلم‌های «تهاجم به خانه» همان‌طور که از اسمش مشخص است، از مورد تعرض قرار گرفتنِ محیط امن و قابل‌اطمینانِ خانه و از گرفتار شدن با نیروی متخاصم در یک فضای کلاستروفوبیکِ بسته نشات می‌گیرد. ناسلامتی یکی از معروف‌ترین لحظاتِ تاریخِ این زیرژانر جایی است که پروتاگونیستِ نابینای «تا تاریکی صبر کن» از روشنایی لامپِ یخچالِ خانه‌اش برای فریب دادنِ مهاجمانش استفاده می‌کند. در «بکی» اما بخشِ قابل‌توجه‌ای از زمانِ فیلم خارج از خانه جریان دارد. در عوض، اتفاقی که می‌افتند این است که فیلم رویارویی بکی با هرکدام از مهاجمانش را در قالبِ یک رویدادِ مستقل در فضای جنگلی و ملال‌آورِ خارج از خانه طراحی می‌کند.

درنهایت، گرچه «بکی» بدونِ جذابیت‌های بُنجلِ بی‌مووی‌وارش نیست، اما هیچ چیزی در آن با عقل جور در نمی‌آید؛ نه تحولِ ناگهانی قهرمانش به یک ماشینِ کُشتار، نه ایده‌ی اینکه کسی مثل کاراکترِ کوین جیمز قادر به ساختنِ یک گروه از اعضای وفادار است، نه لحنِ فیلم که بینِ سریال «پایانِ این دنیای لعنتی» و «اتاقِ انتظار» در نوسان است و نه ایده‌ی دست‌وپنجه نرم کردنِ نوچه‌ی غول‌پیکرِ دومینیک با عذابِ وجدانش. درواقع فیلم حتی از توضیح دادنِ مک‌گافینش هم امتناع می‌کنند؛ دار و دسته‌ی نئونازی‌ها با هدفِ باز پس گرفتنِ کلید مرموزی که در زیرزمینِ خانه‌ی بکی مخفی کرده بودند، آن‌جا حاضر می‌شوند، اما فیلم هرگز به خودش زحمت نمی‌دهد تا توضیح بدهد که این کلید دقیقا چه چیزی را باز می‌کند؟ چرا این‌قدر برای نئونازی‌ها مهم است، در زیرزمینِ این خانه چه کار می‌کند؟ البته که غیر از این هم از فیلمی که نسبت به مکانیک‌های قصه‌گویی‌اش بی‌تفاوتش است و فقط از آن‌ها صرفا جهتِ تأمینِ سوختِ کُشتارِ خون‌بارش استفاده می‌کند انتظار نمی‌رود. حداقل فیلم در زمینه‌ی خشونتِ خشک و خالی، ناامیدکننده ظاهر نمی‌شود. اگر از دیدنِ قیمه‌قیمه‌شدن و متلاشی‌شدنِ نئونازی‌ها به خاطرِ گناهانشان لذت می‌برید، «بکی» هوایتان را دارد. اما حتی خشونتش هم مثل دیگر اجزای تشکیل‌دهنده‌‌اش، امتیازِ یکسانی دریافت می‌کند: «اتاق انتظار» قبلا بهترش را انجام داده بود.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.