فیلم فانتزی موزیکالِ Beauty and the Beast، با بازی اما واتسون و دن استیونز، تا این لحظه بهترین بازسازی لایو اکشن دیزنی است. همراه نقد میدونی باشید.
همیشه سر بازسازی شاهکارهای سینما که به درجهی فوقالعاده ستایشبرانگیز و خاطرهانگیزی در میان عموم مردم دست پیدا کردهاند غوغا به پا میشود. به محض اینکه خبر بازسازی یک کلاسیک جدید توسط هالیوود به گوش میرسد، همه به دلایل کاملا قابلدرکی در مقابلش گارد میگیرند و میپرسند: چرا هالیوود به جای سرمایهگذاری روی ایدهها و فیلمهای جدید، مدام سراغ آثار قدیمیاش میرود؟ چون نه تنها همیشه احتمال دارد این بازسازیها خصوصیاتِ منحصربهفرد و جادویی کلاسیکها را به درستی به اجرا در نیاورند، بلکه این سوال ایجاد میشود که اصلا وقتی نسخهی کامل و بینقصی از یک فیلم وجود دارد، چه لزومی به بازسازی آن است؟ ماهیت عمل بازسازی کردن اشتباه نیست. بعضیوقتها بعضی فیلمهای قدیمی این پتانسیل را دارند که از زاویهی متفاوتی روایت شوند، یا در نسخهی جدید برخی از کمبودهایشان برطرف شود یا در قالبی مدرن برای مخاطبان جدید عرضه شوند. دیزنی یکی از پیشروترین کمپانیهایی است که چند سالی است سرمایهگذاری هنگفتی روی بازسازی انیمیشنهای کلاسیکش کرده است و آنقدر از لحاظ تجاری نتایج درخشانی گرفته که نه تنها هیچ برنامهای برای متوقف کردن این روند ندارد، بلکه علاوهبر بازسازی انیمیشنهای باقیماندهاش، به فکر ساخت دنباله هم برای آنها است.
این حرکت اما تاکنون به اندازهی تمام موافقانش، مخالف نیز داشته است. یکی از آنها خود من. البته نه به خاطر اینکه میدانم دیزنی از این طریق دُکان خوبی باز کرده و از نوستالژی مردم برای خوراندن محتوای تکراری به آنها استفاده میکند (بالاخره چه کسی است که برای پول کار نکند؟ آن هم یک کمپانی هالیوودی)، بلکه به این دلیل که این بازسازیها بیشتر از اینکه خود به آثارِ موفقی تبدیل شوند، یادآور جادوی تکرارنشدنی انیمیشنهای مورد اقتباسشان هستند. بالاخره دیزنی روی یک سری انیمیشن ناشناخته دست نگذاشته، بلکه داریم دربارهی موفقترین و محبوبترین انیمیشنهای کودکانه/خانوادگی/پرنسسی تاریخ سینمای دنیا حرف میزنیم. پس، دیزنی نمیتواند با یک بازسازی صحنه به صحنهی ساده و معمولی ما را گول بزند. مخاطبان در بدترین حالت از این بازسازیها انتظار چیزی در حد شکوه و عظمت منابع اقتباسشان را دارند و دیزنی و دیگر کمپانیها تقریبا همیشه در برطرف کردنِ این انتظار قابلدرک شکست خوردهاند.
از آنجایی که این بازسازیها نه به عنوان انیمیشنهایی کمخرج، بلکه به عنوان بلاکباسترهای لایو اکشنِ تابستانی چند میلیون دلاری عرضه میشوند، پس باید مهمترین ویژگی یک فیلم پاپکورنی را هم داشته باشند: سرگرمکنندگی. با بازسازیهای دیزنی مخالفم بودم، به خاطر اینکه معمولا نه در حد و اندازهی منابع اقتباسشان بودند و نه سرگرمکننده. از «مالیفیسنت» که واقعا فیلم خستهکننده و شلختهای بود گرفته تا «اژدهای پیت» که از شدت کهنگی به درد مخاطبان سینمای ۳۰ سال پیش میخورد. اما بازسازیهای دیزنی همه شکست خورده نبودند. نمونهاش همین «کتاب جنگل»، ساختهی جان فاوورو که فیلم مفرحی بود و از لحاظ تکنولوژی به کار رفته در آن، شگفتانگیز. و البته همین «دیو و دلبر» که شخصا فکر نمیکردم هیچوقت چنین حرفی بزنم، اما بازسازی خوبی است که نه تنها در اکثر اوقات در تکرار جادوی انیمیشن اصلی موفق ظاهر میشود، بلکه کمبودها و حفرههای داستانی آن انیمیشن را برطرف میکند، در بهترین لحظاتش شگفتآور میشود، یکی از مشکلات بازسازیهای دیزنی را که در ادامه بهش میپردازم رفع میکند و حاوی پایهایترین چیزی است که از یک بلاکباستر میخواهیم: دو ساعت سرگرم شدن با رقصِ نور و تصویر و صدا.
این دستاورد خیلی بزرگی است. چون مهم نیست چقدر انیمیشنهایی مثل «زیبای خفته» یا «کتاب جنگل» را دوست دارید، «دیو و دلبر» در کنار «شیر شاه» در جایگاه بالاتری از محبوبیت قرار دارد. داستان «دیو و دلبر» چیز دیگری است. این فیلم شوخیبردار نیست. پس وقتی دیزنی دست روی بزرگترین داستان عاشقانهاش گذاشت، زنگ خطر به صدا درآمد. آنها قصد بازسازی لایو اکشنِ یکی از بینقصترین آثارشان را داشتند. اما نگران نباشید. تا وقتی که به صحنهی آوازخوانی گستان در کافه میرسیم، دیگر تمام ترس و هراسها برطرف شدهاند. این بازسازی لزوما نسخهی بهتری نسبت به انیمیشن اصلی نیست، اما دیزنی با این فیلم به چیزی دست پیدا کرده که اکثر بازسازیهای دیگر در رسیدن به آن شکست میخورند: این فیلم فقط بازسازی صحنه به صحنهی منبع اقتباسش نیست، بلکه جادویی را که آن را به فیلمی ماندگار تبدیل کرده بود هم در خود دارد. این دومی خیلی مهم است و دستیابی به آن مثل کیمیاگری میماند. برای این کار بیل کاندون، کارگردان فیلم و نویسندگانش باید بهطور دقیقی انیمیشن اصلی را مطالعه میکردند و ویژگیهای یگانهاش را بیرون میکشیدند. باید راز محبوبیت و شگفتانگیزیاش را کشف میکردند. باید میفهمیدند چه چیزهایی آن انیمیشن را آنقدر رویایی و زیبا کرده است. و بعد تمام آنها را به قالب یک فیلم زنده ترجمه میکردند. دومی سختی خودش را دارد. اینکه همهچیز در عین واقعگرایانهبودن، همچون یک انیمیشن، فانتزی و بیپروا و پرزرق و برق و شاد باشد، کار هرکسی نیست. به خاطر همین است که «مالیفیسنت» از لحاظ بصری زشت و مصنوعی است یا تنها تکهی زندهی «کتاب جنگل»، بازیگر موگلی است (حداقل «کتاب جنگل» شانس آورد که از جلوههای ویژهی فوقالعاده پیشرفتهای بهره میبرد که جلوی اذیتکننده شدن این موضوع را میگرفت).
«دیو و دلبر» اما تاکنون بهترین و ایدهآلترین فیلم در میان بازسازیهای لایو اکشن دیزنی محسوب میشود؛ فیلم نه تنها عصارهی انیمیشن اصلی را کشیده، بلکه آن را طوری به فرمت دیگری تبدیل کرده که فقط در حرف «لایو اکشن» نیست، بلکه واقعا حس زنده بودن را دارد. این همان نکتهای است که باعث شده «دیو و دلبر» شاید فیلم سرتری نسبت به انیمیشن نباشد، اما ویژگیهای متعددی برای لذت بردن از آن داشته باشد؛ حتی اگر از کسانی هستید که انیمیشن اصلی را خورده باشید. البته که بسیاری از منتقدانِ از کمبود محتوای تازهی فیلم گله کردهاند. که فیلم روی هم رفته تکرار تکتک لحظات داستانی است که با آن بزرگ شدهایم و اگرچه شخصا ترجیح میدادم تا این بازسازی حکم دنبالهی داستان انیمیشن اصلی را میداشت یا از زاویهی جدیدی به آن داستان قدیمی میپرداخت، اما نباید فراموش کنیم که دیزنی قبل از اکران فیلم هیچوقت قول چیز بیشتر و متفاوتی را بهمان نداده بود. شباهت موبهموی تریلرِ فیلم به تریلر انیمیشن هم نشان میداد که این فیلم چیزی بیشتر از یک بازسازی مطلق نخواهد بود. پس، نباید با انتظار دیدن چیزی تازه سراغ فیلم رفت و وقتی فیلم آن را ارائه نداد، از دستش عصبانی و ناامید شد. «دیو و دلبر» گرچه چیز جدیدی برای عرضه ندارد، اما چیزی هم کم نمیگذارد و اتفاقا به مثال تحسینبرانگیزی تبدیل میشود که دیگر کمپانیهای هالیوودی باید از آن به عنوان سرمشقی در هنگام فکر کردن به بازسازیهای این شکلی استفاده کنند و اگر این به خودی خود اتفاق جدیدی محسوب نمیشود، پس نمیدانم تعریفتان از اتفاق جدید چیست.
اولین چالش سازندگان این بوده که چگونه داستان انیمیشن اصلی را که از فرمول مرسوم قصههای پرنسسی بهره میبرد بردارند و آن را با توجه به فضای سینمای قرن بیست و یکم تغییر بدهند. چون شاید داستانهای پرنسسی دیزنی زمانی حسابی طرفدار داشتند، اما ما هماکنون در دورانی به سر میبریم که دیگر این عشقها و انگیزههای ناب و پاک خریدار ندارند. تماشاگران به دنبال واقعگرایی و پیچیدگی هستند. حتی خود دیزنی هم با فیلمهای اخیرش مثل «یخزده» و «موآنا» دارد سعی میکند خودش را با این تغییر در تقاضا وقف دهد. در نتیجه داستانِ این نسخه با تغییراتی جزیی اما مهم از یک داستان پرنسسی دربارهی یافتن عشق واقعی، به داستانی در حال و هوای فیلمهای زیرژانر دوران بلوغ متحول شده است. در نسخهی اصلی، جادوگری شاهزادهی خوشگذران و مغروری را به هیولایی زشت و تمام خدمتکارانش را به اشیا و وسائل قصرش تبدیل میکند. آنها مجبورند برای همیشه در قصرِ تاریک و سرد و خاکگرفتهی شاهزاده به زندگی نفرینشدهشان ادامه بدهند و امیدوار باشند که دختری برخلاف ظاهرِ ترسناک دیو، عاشق او شده و این طلسم را بشکند. اما دیو زمان اندکی برای شکستن این طلسم دارد. بعد از ۱۰ سال و سقوط آخرین گلبرگ رُزی جادویی، شاهزاده برای همیشه دیو خواهد ماند.
در نسخهی جدید اما جادوگر علاوهبر شاهزاده و خدمتکارانش، تمام شهر را هم نفرین میکند. بنابراین در این نسخه مردم شهر کاملا فراموش کردهاند که شاهزاده چگونه با استفاده از مالیاتهای هنگفتی که از آنها میگرفته، ریخت و پاش و ولخرجی میکرده و مهمانیهای عیانی میگرفته است. آنها همچنین اعضای خانوادهشان را که در زمان نفرین جادوگر در قصر شاهزاده بودهاند و آنجا ماندنی شدهاند هم فراموش کردهاند. این در حالی است که در اینجا ساز و کار نفرین جادوگر با انیمیشن فرق میکند: با افتادن هرکدام از گلبرگهای رُز جادویی، دیو و خدمتکارانش نسبت به قبل غیرانسانیتر میشوند. مخصوصا خدمتکاران که به مرور در حال از دست دادن روحشان و تبدیل شدن به اشیایی غیرزنده هستند. تغییری که نویسندگان در این نسخه ایجاد کردهاند، «دیو و دلبر» را وارد محدودهی تاریکتری کرده است. حالا مهماننوازیهای اشیای قصر بیشتر از علاقه، تلاشی برای فرار از مرگ و بازگشت به حالت اولشان است. این در حالی است که خطر بزرگی آنها را تهدید میکند. حالا به جای اینکه بعد از اتمام وقت، آنها تا ابد در ظاهرِ نسخهی بامزهای از خودشان باقی بمانند، خواهند مُرد. البته که در فیلمهای دیزنی کسی قرار نیست کشته شود، اما احتمال مرگ آنها به یکی از احساسیترین صحنههای فیلم منجر شده که در نسخهی اصلی وجود ندارد. جایی که اشیای خانه کمکم قدرت تحرکشان را از دست میدهند و جلوی روی ما از کاراکترهایی بامزه، به اشیایی خشک و بیروح تبدیل میشوند. یا از دیگر تغییرات مثبت سناریو میتوان به لیفو، نوچهی گستان اشاره کرد. کسی که در در انیمیشن کوتولهی خل و چل و توسریخوری بیش نیست، اما در این نسخه به شخصیت پختهتری تبدیل شده است. چه وقتی که با رشوه دادن به مشتریان کافه، آنها را برای پاچهخواری گستان تشویق میکند و چه وقتی که در صحنهی حملهی روستایان به قصرِ دیو، با اشاره به وحشیگری گستان میخواند: «شکی در آزاد گشتن یک دیو نیست، اما میترسم دیو دیگری آزاد شده باشد».
دیگر عنصری که در این نسخه مورد پرداخت بهتری قرار گرفته خودِ بل (اما واتسون) است. بگذارید رک و پوستکنده بگویم که شخصیتپردازی بل، یکی از ضعیفترین بخشهای انیمیشن اصلی بود. در انیمیشن، بل به عنوان دختر بینقص و کاملا متفاوتی نسبت به بقیهی آدمهای شهر به تصویر کشیده میشود. گویی او از فضا به این روستا آمده. از آن دخترانی که کاری به جز کتاب خواندن ندارند و اعتقاد دارند که خیلی خاص و ویژه هستند. در انیمیشن اینطور به نظر میرسید که بل از غریبه خوانده شدن توسط مردم روستا لذت میبرد و نگاههای خصمانهشان هیچ تاثیری روی او ندارند. خلاصه در انیمیشن نمیتوان او را به عنوان یک دختر معمولی باور کرد. اما چنین چیزی دربارهی بلِ اِما واتسون صدق نمیکند. مثلا صحنهای در فیلم وجود دارد که بل سعی میکند به دختر کوچکی خواندن یاد بدهد، اما در نهایت مردم روستا از این کارش عصبانی میشوند و لباسهایی را که در حال شستنشان است روی زمین میاندازند و او مجبور میشود در حال مسخره شدن توسط مردم، آنها را جمع کند. بل اما برخلاف انیمیشن اصلی از کنار چنین صحنهای با خوشحالی و خنده رد نمیشود و از وقوع چنین اتفاقی لذت نمیبرد، بلکه کاملا میتوان ناراحتی و خجالتزدگیاش را بر روی صورت واتسون تشخیص داد. یا در صحنهای که گستان سعی میکند بل را برای ازدواج با خود متقاعد کند، بل با خنده و اخم به سینهی او دست رد نمیزند. بلکه از او میترسد و وقتی گستان میرود، آوازی میخواند که در آن با عصبانیت، به درخواستهای پی در پی گستان واکنش نشان میدهد. و همچنین وقتی در قصر دیو گرفتار میشود، دست روی دست نمیگذارد، بلکه برای فرار تلاش میکند.
رابطهی عاشقانهی بل و دیو در این نسخه به مراتب قویتر و متقاعدکنندهتر از انیمیشن است. یکی از سوالاتی که بعد از انیمیشن به وجود آمده این بود که یک نفر چگونه میتواند هیولایی را که توسط آن به زور زندانی شده است دوست داشته باشد. در انیمیشن نجات پیدا کردن بل توسط دیو از محاصرهی گرگها و مرهم گذاشت روی زخمهای دیو توسط بل به آغاز عشق آنها میانجامید. اما فیلم پایش را فراتر میگذارد و سعی میکند عشق آنها را بهتر پرداخت کند. هر دو مادرانشان را در کودکی از دست دادهاند. در نتیجه هر دو درد و اندوه و کمبود مشترکی دارند. با این تفاوت که اگر بل پدر خوبی برای مراقبت از او داشته، دیو زیر دست پدری خودخواه و بیرحم بزرگ شده است. در نتیجه بل متوجه میشود به این دلیل به آدم نچسبی مثل دیو تبدیل نشده که پدر خوبی داشته است. همان چیزی که دیو از آن محروم بوده. بل با کمک دیو از دلیل مرگ مادرش اطلاع پیدا میکند. کسی که به خاطر طاعون در پاریس میمیرد و پدر بل مجبور میشود به خاطر نجات دخترش هم که شده، همسرش را تنها بگذارد و به روستا نقلمکان کند. اینطوری دیو هم از طریق کار سختی که پدر بل انجام داده، متوجه میشود که چیزی را که دوستش داری باید آزاد بگذاری. تنها ضعف نسخهی جدید بل این است که اما واتسون آوازخوان خوبی نیست و این ضربهی منفی غیرقابلانکاری به صحنههای موزیکال تکی او زده است. تقریبا هروقت واتسون دهانش را برای آوازخوانی باز میکند میتوان احساس کرد که یک جای کار میلنگد و همین کافی است تا تماشاگر را از فضای فیلم خارج کند. واتسون در صحنههای آوازخوانیاش کارراهانداز ظاهر میشود، اما آوازهایش به اندازهی پیج اُهارا، صداپیشهی بل در انیمیشن، پراحساس و طبیعی نیستند. تنها مشکلِ دیو هم مربوط به طراحی جدیدش میشود. برخلاف انیمیشن که او واقعا به هیولایی زشت و بدترکیب تغییر شکل داده بود، در این نسخه با دیوی طرفیم که کاملا دیو نیست. بلکه موجود عجیبالخلقهای بین دیوی شاخدار و انسانی خوشتیپ است. گویی سازندگان تصور میکردند زشت بودنِ بیش از اندازهی دیو، ممکن است به فراری دادن تماشاگران منجر شود که استدلال قابلقبولی نیست.
بگذارید یک چیزی را اعتراف کنم: احساس میکنم یکی از دلایلی که باعث شد اینقدر «دیو و دلبر» را دوست داشته باشم، موزیکال بودنش است. نمیدانم، شاید اگر با فیلم غیرموزیکالی طرف بودیم، اینقدر از تماشای آن لذت نمیبردم یا فرقی نمیکرد. هرچه هست، این فیلم در زمینهی بازسازی سکانسهای آوازخوانی و پایکوبی و رقصِ انیمیشن اصلی کولاک میکند. من شیفتهی لوکیشنهای بیش از اندازه پرزرق و برق و فانتزی که کاراکترها از آنها به عنوان میدانِ رقصشان استفاده میکنند هستم و اگر با من همعقیده هستید، پس «دیو و دلبر» برایتان به یک شگفتی تمامعیار تبدیل میشود. این حرف را در حالی میزنم که انتظار نداشتم یک فیلم لایو اکشن بتواند روی دستِ آزادی یک انیمیشن بلند شود، اما این اتفاق در اینجا افتاده است. اصولا وقتی با بازسازیهای لایو اکشن سروکار داریم، سازندگان سعی میکنند از پیاز داغ همهچیز بکاهند تا آن را به واقعیت نزدیکتر کنند. اما غافل از اینکه بزرگترین عنصر جذابیت انیمیشنها، عجیب و غریببودنشان و پایبند نبودنشان به واقعگرایی است. مخصوصا اگر با یک موزیکال طرف باشیم. بزرگترین ترسم این بود که این نسخه نتواند صحنهی آوازخوانی اشیای قصر برای بل یا آواز مشتریان کافه در ستایش گستان را با همان افسارگسیختگی و دیوانگی به تصویر بکشد، اما اشتباه میکردم. سازندگان نه تنها پیچیدگی و زیبایی آنها را به این نسخه منتقل کردهاند، بلکه روی دست انیمیشن هم بلند شدهاند.
فیلم هرچه در آوازخوانیهای تکی بل ناامیدکننده است، در زمینهی رقصهای دستهجمعی تجبران میکند. دوتا از بهترین سکانسهای موزیکال فیلم مربوط به ترانهی «گستان» و «مهمان ما باش» هستند. در اولی لوک ایوانز در نقش گستان و جان گد در نقش نوچهاش لیفو، به زیباترین شکل ممکن متریال انیمیشن اصلی را به شکل کوبندهتر، پرجزییاتتر و پرهیجانتری به تصویر میکشند. این سکانس حکم سکانس افتتاحیهی رقص در بزرگراه «لا لا لند» را دارد. نتیجه سکانس بسیار بازیگوشانهای با کوریوگرافی شگفتانگیزی است که مجبورم کرد به چیزی که انتظارش را نداشتم فکر کنم: «اگر این بازسازی ساخته نمیشد، چنین سکانسهایی را از دست میدادیم». سکانس آوازخوانی اشیای قصر برای بل در انیمیشن بهطرز بسیار جادویی و جنونآمیزی کارگردانی شده است و نسخهی جدیدش به رهبری ایوان مکگرگور نیز هیچ کم و کسری در مقایسه با آن ندارد و در اجرا مثل این میماند که یک بسته قرص روانگردان بالا انداخته باشید و در حال توهم زدن هستید.
اما مهمترین چیزی که در جریان فیلم متوجهش شدم، رفع شدن یکی از مشکلاتِ فرمی بازسازیهای قبلی دیزنی بود. منظورم تطابق پیدا نکردنِ بازیگرانِ زنده با فضای کامپیوتری اطرافشان است. این موضوع در «مالیفیسنت» و «اژدهای پیت» به شدت اذیت میکرد. در «دیو و دلبر» ما با یک سری کاراکترهای فانتزی شدیدا عجیب و غریب طرف هستیم. از یک جاشمعی و ساعت رومیزی گرفته تا قوری و فنجان و کمد لباس. با این حال از این میترسیدم که نکند حالت کارتونی این کاراکترها با بافت زندهی فیلم جفت و جور نشود، ولی اینطور نشده. چرا که طراحی این کاراکترها تا حد ممکن واقعی صورت گرفته است. چه از نظر کیفیت جلوههای ویژه و چه از نظر طراحی دوبارهی آنها مخصوص این فیلم. «دیو و دلبر» از طراحی تولید و صحنه و لباس خیرهکنندهای بهره میبرد. اما هیچوقت چیزی خارج از بافت کلی فیلم احساس نمیشود. این نکتهی خیلی مهمی است. بالاخره ما این فیلمها را به خاطر لایو اکشنبودنشان میبینیم. اگر قرار باشد آن انیمیشنها فقط به CGI برگردانده بشوند که نمیشود. بنابراین سازندگان باید وقت بگذارند و همهچیز را مناسب با مقصد جدید فیلم تغییر بدهند. «دیو و دلبر» در این زمینه تقریبا بینقص ظاهر میشود. هیچوقت پردههای سبز و جلوههای کامپیوتری فراوان فیلم توی ذوق نمیزنند.
انتظار نداشتم «دیو و دلبر» به چیزی بیشتر از یک بازسازی سرهمبندیشده و حوصلهسربر دیگر از سوی دیزنی تبدیل شود. چرا که شاید این کمپانی با «کتاب جنگل»، پیشرفتهترین و بهبودیافتهترین اثرش را ارائه کرده بود، اما با «اژدهای پیت» دوباره دلسردکننده ظاهر شد. خوشبختانه «دیو و دلبر» دنبالکنندهی مسیرِ «کتاب جنگل» است. این فیلم فقط داستان انیمیشن اصلی را توسط بازیگرانِ زنده تکرار نکرده است، بلکه تمام سعیاش را کرده تا ترجمهی وفادار و به همان اندازه اعجابانگیز و معرکهای را ارائه کند و بله، بعضیوقتها حتی منبع اقتباسش را هم پشت سر میگذارد. بهطوری که اگر احیانا تاکنون انیمیشن را ندیدهاید، پیشنهاد میکنم بازسازیاش را به جای آن ببینید. شخصا حتی بعد از «کتاب جنگل» نیز با روندی که دیزنی با این بازسازیها پیش گرفته است همراه نشده بودم. هنوز متقاعد نشده بودم که چرا. درک میکردم که این فیلمها آنقدر مخاطب دارند که دیزنی به ساخت آنها ادامه میدهد، اما هیچ دلیل غیرتجاری دیگری برای توجیه کردن این کار پیدا نکرده بودم. اکثر این فیلمها فقط سایهای از انیمیشنهای اصلی بودند که از لحاظ هنری ارزش خاصی نداشتند. اما دیزنی با «دیو و دلبر» نظرم را برگرداند. اگر همهی بازسازیهای آنها قرار است به همین اندازه خوب باشند، چرا که نه.