فیلم علمیتخیلی «آرشیو» در حالی میخواهد به ترکیبی از «اکس ماکینا» و سریال «آینهی سیاه» تبدیل شود که از مهمترین دلایلِ تاثیرگذاری منابع الهامش غافل است. همراه نقد میدونی باشید.
«آرشیو» (Archive) به عنوانِ بازگویی مُدرنِ داستانِ هیولای فرانکنشتاین، خود نیز به جای یک فیلمِ یکدست، اورجینال، باطراوت و غافلگیرکننده، حکمِ فیلمی سرهمبندیشده از تکههای جداافتادهی فاسدِ بدنهای مُرده و دوختهشده با نخ و سوزن را دارد؛ نتیجه فیلمی است که نه برقِ زندگی در فراسوی چشمانِ بیروحش دیده میشود، نه جنبش و تحرکِ سرزندهای در ماهیچههای راکدِ به قرض گرفتهاش به چشم میآید و نه خلقش توسط هدفِ قدرتمندی پشتیبانی میشود. «آرشیو» آنقدر پرت و پلا نیست که نتوان مقصدی را که به سوی آن در تکاپو است تصور کرد، اما در آن واحد آنقدر سادهلوح، خام و بیمهارت است که این مقصد هرگز در طولِ فیلم به چیزی بیش از یک افقِ دستنیافتنی صعود نمیکند. «آرشیو» فیلمی است که گرچه تقریبا تکتکِ خصوصیاتِ هیجانانگیزِ برخی از بهترین فیلمهای ژانرش را تیک زده است، اما از ذوب کردنِ تمامی آنها درونِ یکدیگر برای رسیدن به یک تجربهی منسجم، درهمتنیده و واحد عاجز است.
نتیجه فیلمی است که با اینکه مخاطبش را از سکانسی به سکانسِ بعدی، به یاد یکی از کلاسیکهای ژانرِ علمیتخیلی و پرچمدارانِ اخیرش میاندازد، اما خودش نه تنها از پیوستن به جمعِ آنها باز میماند، بلکه از بازآفرینی احساسات و خاطراتِ گرهخورده با آنها نیز شکست میخورد. نخستین تجربهی کارگردانی گوین راثری نه یکی از آن نخستین تجربههای فیلمسازی که سرشار از خلاقیت و چشماندازِ دستنخوردهای در شرفِ انفجار است، بلکه یکی از آنهایی است که با ماهیتِ آماتور و پُرلغزششان تعریف میشود. فیلمی که بیش از اینکه نتیجهی «نگاهِ ساختارشکنانهی جدید یک فیلمسازِ تازهکار» باشد، حاصلِ «گردهمایی تمامِ منابعِ الهامِ یک فیلمساز تازهکار» است. او در حالی از سطحیترین و خارجیترین عناصرِ فیلمهای تحتتاثیرش وام گرفته است که نه تنها از دلایلِ اصلیِ نامرئیترِ موفقیت و ماندگاریشان غافل شده است، بلکه از افزودنِ امضا و توئیستِ منحصربهفردِ خودش به آنها نیز باز مانده است. از همین رو، «آرشیو» همچون یک جعبهی بزرگِ توخالی که با کاغذ کادوی پُرارجاع و خوش رنگ و لعابی تزیین شده است به نظر میرسد.
یکی از کلیشههایی که سینمای علمیتخیلی خیلی به آن علاقهمند است، کلیشهی «تعاملِ یک انسان و یک رُبات در انزوای دور از تمدن» است؛ از تیمِ دانشمندانِ فضاپیمای دیسکاوری وان و هوشِ مصنوعیاش هال ۹۰۰۰ در «۲۰۰۱: یک اُدیسهی فضایی» تا ماجراهای فضانوردانِ فضاپیمای نوسترومو و اندرویدِ بدجنسِ فریبکارش در «بیگانه»؛ از زندگی تنهایی کاراکترِ سم راکول و دوستِ هوشِ مصنوعیاش در «مـاه» تا تلاشِ یک دانشمندِ «مارک زاکربرگ»وار برای ساختِ یک اندرویدِ خودآگاه در «اِکس ماکینا»؛ در واقع، آخرینش «من مادر هستم»، محصول ۲۰۱۹ بود که حول و حوشِ بزرگ کردن یک دختربچه توسط یک رُبات در یک پناهگاهِ زیرزمینی در یک دنیای پسا-آخرالزمانی میچرخید. خلاصه اینکه، ژانرِ علمیتخیلی شیفتهی دانشمندانی که در آزمایشگاهِ شخصیشان روی مخلوقِ غیرانسانیشان کار میکنند و به جان هم انداختنِ انسانها و رُباتها در یک محیطِ بسته و متروک است. «آرشیو» جدیدترین عضوِ این کلیشه است: داستان پیرامونِ مردی به اسمِ جُرج آلمور (تئو جیمز) جریان دارد؛ یک متخصص علوم رُباتیک با کولهبارِ سنگینی از ضایعههای روانی که در یک تشکیلاتِ فوقامنیتی در عمقِ طبیعتِ ژاپن روی پروژهی شخصیاش کار میکند.
جُرج تنها نیست؛ او دو همراه دارد؛ اولی «جِی۱» است؛ یک رُباتِ لالِ مربعیشکلِ بدونِ بازوی ابتدایی و ساده که نحوهی صحبت کردن «آر۲دی۲»وارش، قدمهای کوتاهِ بامزهاش و شخصیتِ معصوم و کودکانهاش در مقایسه با جثهی غولپیکرش، آدم را یادِ رُباتهای فانتزی «جنگ ستارگان» میاندازد. دیگری اما «جی۲» نام دارد و حکمِ مُدلِ پیشرفتهترِ «جی۱» را دارد؛ گرچه «جی۲» از لحاظ طراحی نسبت به نسخهی اول ظریفتر، جمعوجورتر و کاربردیتر است و حتی بازو دارد و قادر به سخن گفتن نیز است، اما کماکان بدنِ جعبهای و صدای رُباتیکش، ماهیتِ واقعیاش به عنوانِ یک رُباتِ نه چندان پیشرفته را لو میدهند. جُرج مشغول کار کردن روی «جی۳»، جدیدترین نسخهی پروژهاش است. گرچه کار «جی۳» هنوز به اتمام نرسیده است، اما او چه از لحاظ ظاهری، چه از لحاظ مقدار خودآگاهیاش و چه از لحاظ پیچیدگی عاطفی و هوشیاش، نزدیک به انسان به نظر میرسد. کاملا مشخص است که «جی۱» و «جی۲» نقشِ مراحلِ منتهی به «جی۳» را ایفا میکنند؛ پروتوتایپهایی که جای خودشان را به نسخههای ارتقایافتهی بعدی میدهند. ظاهرا هدفِ نهایی جُرج خلق اندرویدی در سطحِ انسان است؛ یک هوش مصنوعی که از لحاظ قدرتِ پردازشِ احساسات و حواسِ انسانی با خودِ انسان مو نمیزند.
هدفِ واقعی او اما قابلپیشبینیتر است و مخاطبان میتوانند آن را مدتها پیش از اینکه خودش به آن اعتراف کند حدس بزنند: ترکیب یک دانشمندِ نابغهی علومِ رُباتیک با عذاب وجدان و اندوهِ ناشی از مرگِ نابهنگامِ همسر دلبندش فقط یک معنی خواهد داشت. نخستین و شاید جذابترین درگیریِ داستان از اینجا جرقه میخورد: گرچه «جی۲» به وضوح عاطفه دارد، اما جُرج که او را به عنوانِ چیزی بیش از پروتوتایپی جهتِ هموار کردنِ راهِ منتهی به نسخهی تکاملیافتهی اصلی قبول ندارد، به احساساتِ او بیاعتنایی میکند. «جی۲» به عنوان کسی که میبیند ماهیتش به عنوانِ عزیزدُردانهی خالقش را به لطفِ پروژهی جدیدش از دست داده است، احساس حسودی، ترس، تنهایی و ترک شدن میکند. با اینکه «جی۲» از ابراز کردنِ احساساتش هراس ندارد، اما جُرج اکثرا نسبت به آنها بیتوجه است و با «جی۲» و خواهرش همچون کارگرانِ دستیار یا بچههای دردسرسازش رفتار میکند. اما کلِ اتفاقاتِ فیلم به رابطهی جُرج و رُباتهایش خلاصه نشده است. نه تنها متوجه میشویم که جُرج سعی میکند وجودِ «جی۲» و «جی۳» را از کارفرماهای بیتابش مخفی نگه دارد، بلکه او وانمود میکند که کارش روی هوش مصنوعیاش فعلا به نتیجه نرسیده است.
او که تحتِ فشار یک ضربالعجل کار میکند، از یک طرف مدام باید به ناظری به اسم سایمون جواب پس بدهد و از طرف دیگر، مامورِ عجیب و تهدیدآمیزی به اسم تـگ به ملاقاتش میآید و به او هشدار میدهد که دیگران قصد تصاحبِ اختراعاتش را دارند. همچنین، به مورد حمله قرار گرفتن و نابود شدنِ تشکیلاتِ دیگری مثلِ محلِ اقامتِ جُرج نیز اشارههایی میشود. اینطور به نظر میرسد که جنگِ شرکتی پیچیدهای در خارج از ویلای ساکتِ جُرج شکل گرفته است که آتشش دیر یا زود به او هم خواهد رسید. در همین حین، فلشبکهایی نیز به زندگی سابقِ جُرج میزنیم؛ به دورانی که او و همسرش جولز به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند. همچنین، خردهپیرنگی هم با محوریتِ از کار افتادنِ اجتنابناپذیرِ سرورِ سیاهِ بزرگی که ذهنِ جولز پس از مرگش در آن ذخیره شده است وجود دارد. جُرج باید پیش از متوقف شدنِ دستگاهِ آرشیو، رُباتِ میزبانِ ذهنِ همسرش را تکمیل کند.
«آرشیو» کلکسیونی از ارجاعاتِ مختلف به فیلمهای کلاسیکِ ژانرش است؛ از سرورِ سیاهِ مستطیلیشکلِ مرموزِ محلِ ذخیرهی ذهنِ جولز که آدم را به یاد تختهسنگهای یکپارچهی بیگانهی «۲۰۰۱: یک اُدیسهی فضایی» میاندازد تا پسزمینهی ژاپنی و تابلوهای نئونیِ کاراکترهای آمریکاییِ فیلم که تداعیگرِ «بلید رانر» است؛ از مُدلِ طراحی رُباتهای جُرج که یادآورِ رُباتهای «جنگ ستارگان» و «متروپلیس» است تا کلِ ایدهی خدایی مشغولِ خلقِ بینقصترین مخلوق خودش که «اِکس ماکینا»گونه است. از احساسِ تنهایی کمرشکن، امواجِ خفهکنندهی اندوه ناشی از فقدان و حضور پُررنگِ روحِ جولز که وامدار «سولاریس»، فیلمِ کلاسیکِ آندره تارکوفسکی است تا صحنهی بیدار شدنِ جی۳ در در برابر پنجرهی مستطیلی کنار دستش که تداعیگر نمای نمادینِ مشهور انیمه «روح درون پوسته» است. هیچکدام از الهامبرداریهای فراوانِ فیلمساز ایراد نیست؛ مشکل از جایی پدیدار میشود که فیلم به چیزی فراتر از آنها صعود نمیکند. این الهامبرداریها به جای اینکه به ابزارها و حروف و واژههایی برای روایتِ داستانِ خودش یا درهمشکستنِ انتظاراتِ گرهخورده با آنها تبدیل شود، بلااستفاده باقی میمانند.
«آرشیو» نه آنها را به شکلِ تازهای کنار یکدیگر میچیند، نه از آنها برای رسیدن به سرانجامِ غیرمنتظرهای استفاده میکند، نه حرفِ تازهای برای گفتن دارد و نه اصلا همان حرفِ قدیمی را به شکلِ تازهای بیان میکند. اینکه انتشارِ «آرشیو» و «پالم اسپرینگز» تقریبا همزمان شده بود جالب است. هر دو فیلمهایی هستند که زندگیشان را بهطرز غیرقابلانکاری مدیونِ یکی از فیلمهای کلاسیک و پُرطرفدارِ ژانرشان هستند؛ اگر «آرشیو» بیش از هر چیزِ دیگری کلونِ «اکس ماکینا» باشد، «پالم اسپرینگز» هم حکم دنبالهی معنوی «روز موشخرما» را دارد. اما در حالی «پالم اسپرینگز» ایدهی ابتدایی کمدی بیل موری را برمیدارد و علاوهبر اجرای تمام جذابیتهای تیپیکال و قابلپیشبینیاش (لحظاتِ کمدی ناشی از تکرارِ متوالی یک روز یکسان)، با افزودنِ توئیستِ منحصربهفرد خودش به آن (گرفتار کردن دو نفر در چرخهی تکرارشونده)، آن را وارد قلمروی جدیدی میکند و به سرانجامِ کاملا متفاوتی از لحاظ تماتیک در مقایسه با «روز موشخرما» میرساند، «آرشیو» از انجامِ این کار باز میماند. این حرفها به این معنی نیست که «آرشیو» فاقدِ هرگونه پتانسیلی برای تبدیل شدن به عضوِ قابلتوجهی تازهای در ژانرِ خودش نیست؛ مشکل این است که فیلم هرگز قادر به گسیختنِ زنجیرهای محدودکنندهاش، رها کردنِ چرخهای کمکیاش و جمع کردن جسارت و مهارتِ کافی برای فتحِ کردنِ قلمروی هیجانانگیزی که به آن چشم دوخته است نیست.
از همین رو، به هر گوشهای از این فیلم که نگاه میکنیم، با عناصرِ قرضگرفتهشدهای مواجه میشویم که از آنجایی که فیلم هرگز آنها را مالِ خودش نکرده است، همچون وصلهپینههایی میمانند که به روندِ بسیار قابلپیشبینی و خستهکنندهای منجر شدهاند؛ از آزمایشگاهی در دلِ طبیعتِ زیبایی که سمبلِ کاخِ خدا در قلبِ بهشت است تا صحنهای که رُبات حسود و وحشتزدهای یواشکی صاحبش را تماشا میکند (تماشای رقصیدنِ جُرج و جی۳ توسط جی۲ که یادآور لبخوانی هال ۹۰۰۰ در «ادیسهی فضایی» است)؛ از صحنهای که جی۳ پس از بیدار شدن بهشکل اندرویدهای «وستورلد» دچار فروپاشی روانی میشود تا ایدهی کهنِ مقاومتِ انسان در برابر پذیرفتنِ قطعیتِ مرگ از طریقِ ساختنِ رُباتِ عزیزانِ از دست رفتهاش. این احساس که نسخهی به مراتب بهترِ این داستان را قبلا بارها دیدهام در سراسرِ فیلم حکمفرمایی میکند. گویی هدفِ نهایی فیلمساز این بوده تا ببیند میتواند چندتا کلیشه در فیلمنامهاش بچپاند. فیلم به هر چیزی که گیر میآورد نوک میزند، اما از انتخابِ یکی از آنها برای عمیق شدن در آن امتناع میکند. با اطلاع از سابقهی کاری گوین راثری، دلیلِ داستانگویی خام و شلختهی فیلم قابلدرک میشود. تخصصِ اصلی راثری طراحی گرافیکی و جلوههای ویژه است و در مقامِ کانسپت آرتیست روی فیلمهایی مثل «ماه» و چند بازی ویدیویی کار کرده است.
پس، تعجبی ندارد که بهترین بخشِ «آرشیو»، جنبهی بصریاش است؛ تجهیزات و معماری محلِ کارش به جای فضای صیقلخورده و مینیمالیستی «اِکس ماکینا»، تداعیگر فُرم صنعتی و صمیمیِ راهروهای نوستروموی «بیگانه» است. دنیای فیلمِ او یکی از آن دنیاهای علمیتخیلی است که از لحاظِ پیشرفتِ تکنولوژی آنقدر نزدیک است که احساس میکنیم میتوانیم دستمان را برای گرفتنش دراز کنیم، اما آنقدر دور است که دستمان پیش از رسیدن به آن متوقف میشود. با این حال، حتی بهترین جنبهی فیلم نیز بینقص نیست. فُرم بصریِ فیلم یکدست باقی نمیماند. نه تنها برخی از صحنههای فیلم (مثل سکانسهای گفتگوی جُرج و همسرش در ماشین)، چنان پرده سبزهای تابلویی دارند که با حالتِ مصنوعیشان به فُرم بصری واقعگرایانه و قابللمسِ دیگر بخشهای فیلم آسیب وارد میکنند، بلکه «آرشیو» بعضیوقتها همچون نتیجهی برخوردِ دو نوع دنیاسازی متناقص به نظر میرسد؛ پوششِ سربازانِ نقابدارِ مامورِ شرکتی که به دیدنِ جُرج میآیند یا چهرهی سایبورگوارِ مردی که جُرج در رستوران با او ملاقات میکند انگار متعلق به یک علمیتخیلی اغراقآمیزتر هستند و با فُرمِ بصری کنترلشدهترِ و نامحسوسترِ سکانسهای آزمایشگاه همخوانی ندارند.
پس با استناد به تخصصِ اصلی گوین راثری عجیب نیست که چرا هرچه این فیلم در بازآفرینی عناصرِ بصری منابعِ الهامش نسبتا موفق است، به همان اندازه از لحاظ داستانگویی، سرهمبندیشده و قابلپیشبینی است؛ در واقع، آنقدر قابلپیشبینی که یک ساعت پیش از اتمامِ فیلم، توئیستِ آخر داستان را پیشبینی کردم و وقتی پیشبینیام درست از آب درآمد، اصلا به خودم افتخار نمیکردم. به عبارت دیگر، اگر در لحظاتِ پایانی فیلم تصور میکنید که دیگر چیزی نمانده است که «آرشیو» به آن نوک نزده باشد، فیلم آخرین منبعِ الهامِ آشکارش را رو میکند: یک توئیستِ شوکهکنندهی «آینهی سیاه»وار. کلیشهزدگیِ بیش از اندازهی «آرشیو» با توئیستِ فینالش از حد میگذرد؛ اگر «آرشیو» تا پیش از این توئیست یک فیلمِ بیرمق اما قابلاحترام بود، با این توئیستِ غیرضروری به یک فیلمِ پوچ اما پُرمدعا تنزل پیدا میکند. تنها نکتهی مثبتِ این پایانبندی این است که بزرگترین مشکلِ فیلم را واضحتر از هر نقطهی دیگری آشکار میکند: اینکه فیلمساز به حدی درگیر گردآوری یک به یکِ کلیشههای داستانهای علمیتخیلی محبوبش است که از این حقیقت که آنها به خودی خود به تولیدِ درام منجر نمیشوند غافل شده است؛ کلیشه چیزی جز اسکلت لختِ بدون دیوار، بدون سقف و بدونِ کفِ یک ساختمان نیست؛ این وظیفهی فیلمساز است که آن را با افزودنِ متریالِ خودش، به یک آپارتمانِ قابلسکونت تغییر بدهد.
فیلم به جایی ختم میشود که جُرج پروژهی «جی۳» را تکمیل میکند. جی۳ حالا تقریبا با به یاد آوردنِ خاطراتِ جولز و عشقش به جُرج، به نزدیکترین چیزی که به یک کلونِ انسان میتوانیم انتظار داشته باشیم متحول شده است. اما وقتی سروکلهی نیروهای ناشناختهای که قصد تجاوزِ به خانهی جُرج را دارند پیدا میشود، جُرج ناگهان آخرین مرحلهی باقیمانده از پروژهاش را آشکار میکند: او میخواهد با پاک کردنِ ذهنِ جی۳، ذهنِ آرشیوشدهی جولز را روی بدنِ جی۳ بازنویسی کرده و همسرش را به زندگی بازگرداند. مشکل اما این است که این اتفاق اصلا با عقل جور در نمیآید. با توجه به هر چیزی که تا پیش از این توئیست دیده بودیم، به این نتیجه رسیده بودیم که جی۳ مساوی با جولزِ آرشیوشده است؛ اینکه جی۳ و جولزِ آرشیوشده برابر و یکسان هستند؛ تا حالا اینطور به نظر میرسید که جُرج از پیش از آغازِ فیلم، مشغولِ توسعهی کُپیهای جولزِ آرشیوشده بوده است؛ اولی «جی۱» بود که از لحاظ عاطفی و هوشی فراتر از یک بچهی ۵ ساله رشد نکرده بود و هوشِ «جی۲» هم از حد یک نوجوان فراتر نرفته بود. اما نه تنها «جی۳» به بزرگسالی رسیده بود، بلکه به وضوح روز به روز به جولز شبیهتر میشد.
بنابراین وقتی جُرج افشا میکند که میخواهد جی۳ را حذف کند، این اطلاعاتِ جدید فاقدِ هرگونه دلیل و منطفی که توجیهاش کند است؛ نه تنها دلیلِ عدمِ یکیبودنِ جی۳ و جولز دقیقا مشخص نیست، بلکه معلوم نیست جُرج با بازنویسی جولزِ آرشیوشده روی جی۳ به چه چیزِ جدیدی دست پیدا میکند که جی۳ فاقدِ آن است. اگرچه فیلم میخواهد اینجا از شرارتِ جُرج شوکه شویم، اما این اطلاعاتِ سردرگمکنندهی جدید بهعلاوهی ریتمِ شتابزدهی داستان به دلیلِ هرچه نزدیکتر شدنِ مهاجمانِ خانهی جُرج، به این معنی است که پیش از اینکه فیلم وقتِ کافی برای نفس کشیدن و هضم کردنِ این افشا را داشته باشد، از روی آن عبور میکند. در نهایت، جی۳ پس از کمی اعتراض، میپذیرد تا به ازای تولدِ دوبارهی جولز بمیرد. در نتیجه، جُرج آرشیوِ جولز را در مغزِ جی۳ آپلود میکند. جی۳ با تمام خاطرات و خصوصیاتِ شخصیتی جولز بیدار میشود، اما ناگهان تلفنِ دستگاهِ آرشیو به صدا در میآید. اگر جولز درونِ جی۳ قرار دارد، پس چه کسی داخلِ آرشیو است؟ چنین چیزی چطور امکان دارد؟ جُرج تلفن را جواب میدهد و صدای جولز را میشنود.
معلوم میشود جُرج در تمام این مدت مُرده بوده و ذهنش درونِ آرشیو ذخیره شده بود. جولز و بچهشان از تصادفِ رانندگی جان سالم به در بُرده بودند. آنها در حالی در دنیای واقعی مشغولِ خداحافظی از کُپی دیجیتالی جُرج هستند که جُرج در دنیای درون آرشیو با ماهیتِ خیالی زندگیاش روبهرو میشود. تا بیاییم به خودمان بجنبیم به تیتراژ آخر کات میزنیم. اگر بگویم این توئیست فاقدِ ضربهی عاطفی محکمی نبود دروغ گفتهام. تماشای ترکیدنِ حباب توهمِ جُرج پس از تمام تقلاها و رنجهایش حتما موقتا تکاندهنده است. اما فقط موقتا. سوال این است که مُرده از آب در آمدنِ جُرج برای کاراکتری که این همه مدت با او وقت گذراندهایم و از لحاظ عاطفی درگیرش شده بودیم، چه معنایی دارد؟ متاسفانه فیلم بلافاصله پس از اطلاع پیدا کردنِ جُرج از این خبر به پایان میرسد؛ فیلم کاملا عواقبِ احساسی این افشا را که معدنِ خالصِ درام است نادیده میگیرد. مثل این میماند که «او»، ساختهی اسپایک جونز بلافاصله پس از افشای اینکه سامانتا در تمامِ این مدت بهطور همزمان مشغولِ گفتگو با میلیونها نفر دیگر بوده است به پایان برسد؛ یا اینکه «اکس ماکینا» بلافاصله پس از افشای اینکه کاراکترِ آلیسیا ویکاندر مشغولِ فریبکاری و بازی کردن با احساساتِ پروتاگونیستِ مردِ داستان بوده به تیتراژ آخر کات بزند.
برخی از بهترین اپیزودهای «آینهی سیاه» مثل «خرس سفید» یا «کریسمس سفید» که با شاخ به شاخِ شدنِ پروتاگونیستهایشان با واقعیتِ شکنجهآور و گریزناپذیرِ دنیایشان به پایان میرسند، عواقبِ دراماتیکِ آگاهی از این وحشت، از زیر و رو شدنِ واقعیتشان را نادیده نمیگیرند. «آرشیو» اما در حالی این ترفند را برداشته است که از جلوگیری از تنزل پیدا کردنِ آن به یک شوکِ سطحی از طریقِ پرداخت به تاثیرِ این اتفاق روی کاراکترهایش باز مانده است. در واقع، توئیستِ نهایی «آرشیو» به جای هرچه غنیتر کردنِ هر چیزی که پیش از آن دیده بودیم، حکمِ گلولهای را دارد که در مغزِ فیلم شلیک میشود و هر چیزی که پیش از آن دیده بودیم را به قیمتِ یک غافلگیریِ پیشپاافتاده بیمعنی میکند. «آرشیو» داستان یک نابغهی ثروتمندِ خودشیفتهی خودخواه است. این دانشمند آنقدر به فرصتِ شغلیاش اهمیت میدهد که حاضر است همسرِ باردارش را برای سفر به یک مکانِ متروکه در یک کشورِ خارجی تنها بگذارد. همچنین، همسرِ جُرج به او میگوید که از لحاظ اخلاقی و شخصی با شغلِ او موافق نیست. چون این شغل شاملِ حفظ کردنِ ذهنِ مُردگان میشود و حتی به جُرج یادآور میشود که اگر یک روز مُرد، دوست ندارد که ذهنش به هیچشکلی حفظ شود.
پس از اینکه همسرِ جُرج و بچهی به دنیا نیامدهاش در یک تصادفِ بد اتوموبیل کُشته میشوند، جُرج تصمیم میگیرد که به خواستهی همسرش بیاعتنایی کرده و ذهنش را در آرشیو آپلود کند. حالا جُرج از آن زمان تاکنون بهطور مخفیانه مشغولِ کار روی بزرگترین اختراعش است: یک رُباتِ خودآگاه برای آپلود کردن ذهنِ همسرش روی آن. فقط مشکل این است که این کار ساده نیست و شاملِ تعدادِ قابلتوجهای نمونههای پروتوتایپ میشود. جُرج سه رُباتِ خودآگاه درست میکند؛ رُباتهایی که پس از رسیدن به هوشیاری از وحشت جیغ و فریاد راه میاندازند. جُرج اما اهمیتی به ماهیتِ آنها به عنوانِ موجوداتِ زنده نمیدهد. او نه تنها با بیتوجهی به احساساتِ یکی از آنها، او را به سوی خودکشی در اوجِ تنهایی هُل میدهد، بلکه هوشیارترین رُباتش را هم برای جایگزین کردنِ ذهنِ همسرش با آن، میکُشد. تا اینجا هیچ مشکلی وجود دارد؛ مشکل این است که درست پیش از اینکه شخصیتِ جُرج فرصتی برای رشد کردن یا پرورش پیدا کردن به هر شکلی داشته باشد، معلوم میشود که جُرج مُرده است و همسرش و بچهای که باردار بود از تصادف جان سالم به در بُردهاند.
به این ترتیب، «آرشیو» در حالی میتوانست داستانِ نابغهای که در تلاش برای مبارزه با قطعیتِ مرگ، خود به آورندهی مرگ و ویرانگرِ زندگی مخلوقانِ زندهاش تبدیل میشود باشد که در حالتِ فعلی به یک مقدمهی طولانی برای یک توئیستِ بیخاصیت تقلیل پیدا کرده است. نتیجهگیری شتابزدهی فیلم فقط دربارهی قوسِ شخصیتی جُرج صدق نمیکند. معلوم نیست واکنشِ احساسی جی۳ به متولد شدن و سپس، قربانی شدنِ اجباریاش برای تولدِ یک موجودِ دیگر چیست. اما بدونشک جایزهی تلفشدهترین کاراکتر، پتانسیلدارترین بخشِ فیلمنامه و ناامیدکنندهترین خط داستانی به شخصیتِ جی۲ میرسد. اگرچه فیلم وقتِ بسیار زیادی را صرفِ زمینهچینی او به عنوانِ یک شخصیتِ قابلهمدردی و یک آنتاگونیست میکند، اما ناگهان در یک چشم به هم زدن از شرش خلاص میشود. جی۲ کنجکاویبرانگیزترین کاراکتر فیلم، رابطهی او و جُرج پُرتنشترین رابطهی فیلم و سرانجامِ ناگوارش، تراژیک است؛ او که از مورد بیتوجهی قرار گرفتن توسط جُرج به ستوه آمده است، یک روز با هدفِ خودکشی قدم به درونِ دریاچه میگذارد و بدنِ مکانیکیِ آسیبپذیرش در برابر تماس آب را غرق میکند.
اما نتیجهی این خط داستانی که بیش از هر چیزِ دیگری در طولِ فیلم پرورش پیدا کرده بود، تقریبا هیچ تاثیری روی ادامهی داستان نمیگذارد. نکتهی کنایهآمیزش این است که گرچه «آرشیو» به ارتکابِ جرمِ کلیشهزدگی گناهکار است، اما در قالبِ رابطهی جُرج و جی۲ مجهز به یک خط داستانی غیرکلیشهای است؛ ایدهی یک رُبات معصوم که مورد بیتفاوتی و بیمهری خالقش قرار میگیرد و برخلافِ انتظاراتِ قبلیمان از این کهنالگو، به جای شورش کردن علیه او در نهایتِ خشم و انتقامجویی، با افسردگی دست و پنجه نرم میکند و در نهایت، جانِ خودش را با خودکشی، دلخراشترین عملِ انسانی میگیرد، ایدهی پُرملاتی است؛ ایدهای که شاید کلِ فیلمنامه میتوانست به پر و بال دادنِ پُرجزییاتتر و متمرکزترِ آن اختصاص پیدا کند. اما افسوس که بهترین شانسِ «آرشیو» برای خودی نشان دادن مستقل از منابعِ الهامش، همزمان با وجودِ تمام زمانی که دریافت میکند، بینتیجهترین خردهپیرنگِ فیلم از آب در آمده است. همچنین، گرچه خردهپیرنگهای خانمی که روی مقدار پیشرفتِ کار جُرج نظارت میکند یا مامورانِ مرموزی که میخواهند در پروژهی خصوصیاش فضولی کنند با هدفِ افزودنِ تنش و دلهره به درونِ این درامِ باطمانینه در نظر گرفته شدهاند، اما آنها به جای افزایشِ ریتمِ داستان، بدتر از سرعتش میکاهند و منهای نقشی که برای زمینهچینی توئیستِ فینالِ فیلم ایفا میکنند، همچون تافتهی جدابافته احساس میشوند.