فیلم ترسناک Apostle برخلاف چیزی که انتظار میرفت به شاهکار گرت ایوانز در ژانر وحشت تبدیل نمیشود ولی طرفداران سری Saw و بازی Resident Evil 4 نباید آن را از دست بدهند.
میدانید از چه چیزی متنفرم؟ وقتی فیلمی با وجود بهره بردن از تمام مواد لازم برای تبدیل شدن به یک تجربهی سینمایی تمامعیار، در آخرین لحظاتِ عبور از خط پایان کم میآورد و عقب میافتد و مدالِ طلای بیچون و چرا و تمیزش را با نقره عوض میکند. بعضیوقتها احساس میکنم اینکه فیلمِ پتانسیلداری چنان شکستِ هنری اسفناکی بخورد که نای بلند شدن نداشته باشد را به نقره شدنِ طلا در چند سانتیمترِ آخر ترجیح میدهم. چون بعضیوقتها مشکلاتِ یک فیلم به حدی ساختاری و ریشهای هستند که تصورِ چیزی به اسم خراب کردن و از نو ساختن غیرممکن است. فیلم به حدی آش و لاش است که حتی خیالپردازی چیزی که میتوانست باشد هم به کار دشواری تبدیل میشود. ولی دستهی بعدی فیلمهایی هستند که با اینکه در شرایطِ ناامیدانه و بههمریختهای قرار ندارند، ولی بهطرز قابلتوجهای با وضعیتِ ایدهآلشان هم فاصله دارند. آنها فیلمهایی هستند که جرقه میخورند، آتش میگیرند و گُر میگیرند، ولی از منفجر شدن و خاکستر کردنِ تماشاگرانشان در شعلههایشان باز میمانند. آنها فیلمهایی هستند که تماشاگرانشان را با بنزین خیس میکنند و حتی مجبورمان میکنند تا بنزین هم قورت بدهیم تا وقتی آتششان را به جانمان انداختند علاوهبر بیرون، از درون هم شعلهور شویم. ولی درست در حالی که داریم برای آتش گرفتنِ له له میزنیم و سر از پا نمیشناسیم و منتظرِ نزدیکِ شدنِ مشعل هستیم، فیلم قبل از رسیدنِ آن به پوستمان به اتمام میرسد. میدانید از چه چیزی بیشتر متنفرم؟ وقتی این فیلم از یکی از کارگردانانِ موردعلاقهام باشد. این جملات را نه با لحنِ نگارندهی از کوره در رفتهای که میخواهد با بولدوزر از روی این فیلم عبور کنید، بلکه با لحنِ نگارندهای بخوانید که خوشگذرانیاش بدون کمکاری و افسوس هم نبوده است. «فرستاده» (Apostle) به کارگردانی گرت ایوانز یکی همین فیلمهای هیجانانگیز اما نه چندان قرص و محکم است که درست در حالی که قله در دیدرساش قرار گرفته بود، از رسیدن به آن باز میماند. این از این جهت ناراحتکننده است که گرت ایوانز کارگردانی است که قبلا تجربهی فرو کردنِ پرچمش در نوک قله را داشته است. آن هم نه در قلهای که قبلا عدهای آن را جلوتر از او فتح کردهاند و پرچمهایشان را از خود باقی گذاشتهاند بلکه قلهای که او اولین نفری بوده که آن را فتح کرده و هنوز کسی به جز خودش که آن را برای دومینبار تکرار کرد، موفق به فتحش نشده است.
ایوانز این کار را با دو فیلم اکشنِ اندونزیایی «یورش» (The Raid) انجام داد؛ فیلمهایی که از آنها به عنوان نهایتِ سینمای رزمی خشن یاد میکنند که در آنها ستپیسهای خالص و مبارزههای ویدیو گیمی حرفِ اول و آخر را میزنند. «یورش»ها فیلمهایی هستند که از فلسفهی «داستان کیلو چنده؟» پیروی میکنند. وقتی با فیلمی طرفیم که خشونتش حول و حوش شکستن گردن و خرد شدن استخوانها و شلیک شدن شاتگان از چند سانتیمتری به صورت و فرود آمدنِ قمه و کلنگ وسط فرق سر آدمها و مبارزههای تنبهتن با چنان سرعتی که مشت و لگدها، هیپنوتیزمکننده میشوند اختصاص دارد، داستان اولین کسی است که با کمال میل گردنش را برای قربانی شدن در اختیازِ ایوانز گذاشته است. گرت ایوانز با «یورش»ها فقط سینمای رزمی را زنده نکرد بلکه قلهی جدیدی از خود به جا گذاشت که فعلا کسی جرات و توانایی تکرار آن یا بلند شدن روی دستش را نداشته است. حالا تصور کنید فیلمسازی مثل ایوانز تصمیم میگیرد تا فرمانش را به سمت ژانر وحشت بچرخاند. چه تصمیمِ پسندیده و هیجانانگیزی! شاید در ظاهر به نظر میرسید که ایوانز دارد از ژانری که در آن مهارت دارد فاصله میگیرد تا دنیای دیگری را تجربه کند ولی او در واقع در حال در آغوش کشیدن هر چه بیشتر همان دنیای همیشگیاش بود. مسئله این است که فیلمهای «یورش» به اندازهای اکشن هستند که به پشتبامِ ساختمانِ اکشن رسیدهاند و یک پایشان به پشتبام ساختمانِ وحشت تجاوز کرده است. در فیلمهایی که یا تیغِ مرگهای بیرحمانه کاراکترها را تهدید میکند یا شخصیت اصلی داستان در قسمت دوم برای رسیدن به غولآخر به حدی با نوچههای قاتلش گلاویز میشود و زخمی میشود که در پایان همچون بازماندهی نهایی «کشتار با اره برقی در تگزاس» میماند، اکشن مماس با وحشت حرکت میکند. دوم اینکه فلسفهی فیلمسازی «داستان کیلو چنده؟» به همان اندازه که به درد اکشنسازی میخورد، به همان اندازه هم با ژانر وحشت همخوانی دارد. پس به نظر میرسید ایوانز با تصمیمش برای ساخت «فرستاده» فقط میخواست آن یکی پایش که روی پشتبامِ ساختمان اکشن باقی مانده بود را هم بردارد و جفت پا به ساختمان وحشت وارد شود. مخصوصا با توجه به اینکه ایوانز قبلا با کارگردانی اپیزودِ «پناهگاه امن» از فیلم آنتالوژی «ویاچاس ۲» (V/H/S2) که دربارهی اتفاقاتِ لاوکرفتی یک فرقهی عرفانی در اندونزی بود، یکی از بهترین اپیزودهای مجموعهی «ویاچاس» را ساخته بود. حدس بزنید چی شده؟ «فرستاده» هم یک فیلم ترسناک با محوریتِ یک فرقهی مرموز است.
بنابراین میشد انتظار داشت که ایوانز همان بلایی را که با «یورش»ها سر اکشنهای رزمی آورد، سر ژانرِ وحشت بیاورد. «فرستاده» شاید جنونِ بیحد و مرزی را که به امضای ایوانز تبدیل شده است با موفقیت از فیلمهای قبلی این کارگردان به ارث برده است ولی این خشونت در چارچوبِ ژانر وحشت تبدیل به خصوصیتِ چندان منحصربهفرد و ویژهای نمیشود و از آنجایی که فیلم در زمینهی داستانگویی هم کمی کلیشهای و شلخته است، پس با وجود صحنههای جسته و گریختهی قوی و جذابی که دارد، نتوانسته به اثرِ مستحکمی تبدیل شود. نتیجه فیلمی است که به ازای تمام لحظاتی که بهطور جداگانه عالی هستند، بهطور کلی لق میزند و غیژغیژ صدا میدهد. در حالی که این مشکلات قابل رفع شدن بودند. فقط کافی بود ایوانز با درک بهتری نسبت به چیزی که میخواست بسازد سراغ فیلمش میرفت و قبل از فیلمبرداری این فیلمنامه، آچار فرانسه دستش میگیرد و پیچ و مهرههای شل و ولش را سفت میکرد و چرخدندههای درآمدهاش را جا میانداخت تا نتیجهی نهایی نه فقط در سکانسهای اکشنش، بلکه بهطور کلی اثرِ قرص و محکمتری از آب در میآمد. مشکلِ «فرستاده» بیشتر از هر چیزی مربوط به برنداشتنِ قدم آخر میشود. فیلم هر چیزی را که برای اینکه به شاهکارِ ایوانز در این ژانر تبدیل شود و دینامیتی به بزرگی «یورش»ها از آب دربیاید دارد، اما به همان اندازه که برای رسیدن به این هدف تلاش میکند، به همان اندازه هم انگیزه ندارد. به همان اندازه که برای رسیدن به این هدف خوشساخت و دلانگیز است، به همان اندازه هم شلخته و سرسری گرفته شده است. فیلم به ازای هر قدم رو به جلویی که برمیدارد، دو قدم هم به عقب برمیدارد. نتیجه فیلمی است که بین شگفتانگیزی و سادگی و اشتیاق و ملالآوری در نوسان است.
دن استیونز نقش مردی به اسم توماس ریچاردسون را برعهده دارد که کاراکترش جایی در بین دوتا از معروفترین کاراکترهای قبلی استیونز قرار میگیرد. توماس ریچاردسون یادآورِ غیرقابلپیشبینیبودن و مرگآوری و کاریزمای کاراکترش از «مهمان» (The Guest)، ساختهی آدام وینگارد است و همزمان سردرگمی و درد و رنج و افسردگی دیوید هالر از سریال «لژیون» (Legion) را به خاطر میآورد. او به همان اندازه که همچون یک آهوی زخمی و تنها به خودش میپیچد، به همان اندازه هم مثل یک گرگ دندانهایش را لخت میکند. استیونز همانقدر که در لحظه همچون آدم وحشتزدهای که انتظار مورد حمله قرار گرفتن دارد به نظر میرسد، همانقدر هم آماده است تا آروارهاش را به دور هر کسی که جرات حمله کردن به او را دارد ببندد. از یک طرف چشمانِ شعلهورش پرده از کسی برمیدارند که قدرت نهفتهای در او پیداست و از طرف دیگر اعتیادش، مرد درهمشکستهای را نمایان میکند. بازی استیونز مدام در حال رفت و آمد بین احساسات متضادی مثل قدرت و ضعف و جرات و وحشتزدگی است. بازی دن استیونز یکی از بزرگترین نقاط قوت فیلم است. «فرستاده» در اوایلِ قرن بیستم اتفاق میافتد. توماس در سکانس افتتاحیهی فیلم متوجه میشود که اعضای یک فرقهی مخوف، خواهرش را دزدیدهاند و از او به ازای پس گرفتنش، پول میخواهند. توماس بعد از اینکه بدون لو دادن هویتش، سوارِ قایقِ متعلق به این فرقه میشود، سر از جزیرهای در ولز به اسم «اِریسدن» در میآورد. جزیرهای که گروه کوچکی از اعضای این فرقه، زیر نظرِ رهبری که خودش را پیامبر مالکوم (مایکل شین) مینامد زندگی سختی را میگذرانند. مالکوم حکم یک رهبرِ «جیم جونز»گونه را دارد که با قول آزادی و هارمونی و عدالت اجتماعی حکومت میکند و مردم روستا را در کلیسا دور هم جمع میکند تا الههی جزیره را بپرستند. البته که نگهبانانِ خشنِ مالکوم که یادآورِ ماموران تفتیش عقاید اسپانیایی هستند و این حقیقت که ساکنانِ روستا مجبورند هر شب یک شیشه خون بیرون درِ اتاقهایشان بگذارند باعث میشود بدانیم که فلسفهی صلح و دوستی این فرقه روی تاریکی و کثافت بنا شده است.
«فرستاده» ترکیبی از عناصرِ «مرد حصیری» (The Wicker Man)، «جادوگر» (The Witch)، بازی «رزیدنت ایول ۴» (Resident Evil 4) و «خوابگاه» (Hostel) است. از یک طرفِ خط داستانی «مرد حصیری» را که تحقیقاتِ افسر پلیسی در جزیرهای متعلق به فرقهای مشکوک و عجیب را روایت میکرد تداعی میکند و از طرف دیگر حال و هوای تاریخی اوایلِ قرن بیستمی «جادوگر» را به یاد میآورد. از یک طرف خاطراتِ فصلهای آغازینِ ماجراجویی ماوراطبیعهی لئون اس. کندی برای نجات دختر رییسجمهور از دستِ فرقهی زامبیها از «رزیدنت ایول ۴» را زنده میکند و از طرف دیگر وقتی به سیم آخر میزند، به وادی شکنجه و خون و دردِ «خوابگاه»های ایلای راث وارد میشود. اولین چیزی که باید دربارهی «فرستاده» بدانید این است که نباید انتظارِ دنبالهی معنوی «یورش»ها در ژانرِ وحشت را داشته باشید. با اینکه تریلرهایی که نتفلیکس از فیلم منتشر کرده گولزننده هستند، ولی ایوانز از قبل در مصاحبههایش گفته بود که خبری از اکشنهای رزمی سنگین و طولانیاش که به آن معروف است در «فرستاده» نیست. با اینکه ورودِ توماس به قلب یک دنیای خطرناک یادآورِ ورودِ پلیسِ «یورش» به قلب دنیای خلافکارهای خطرناک آن فیلمها است ولی اگر آنجا پلیسمان مثل بازیهای ویدیویی بزن بکش برو جلو، از طبقهی اول شروع میکند و با نفله کردن آدمها پیشرفت میکند و با به راه انداختنِ یک آشوب بزرگ راهش را به سوی غولآخر باز میکند، «فرستاده» با تمرکز روی خلقِ اتمسفری رازآلود ساخته شده است. اگر افسرِ پلیسِ «یورش» قصد نجات دادن خواهرش از دست این فرقه را داشت، اعضای زپرتیاش یارای ایستادگی در مقابلش را نداشتند و احتمالا فیلم در همان یک ربع اول به پایان میرسید. ولی توماس یک افسر پلیسِ مجهز به خفنترین فنونِ هنرهای رزمی نیست. بنابراین فیلم در نیمهی اول حول و حوش تحقیقاتِ مخفیانهی توماس برای سر در آوردن از این فرقه و محلِ نگهداری خواهرش میچرخد. بزرگترین نقاط ضعف و قوتِ «فرستاده» در نیمهی اولش یافت میشوند. این بخش از فیلم شامل سکانسهایی میشود که نشان میدهد هدفِ ایوانز از فاصله گرفتن از اکشنِ خالصِ «یورش»ها چه بوده است. و او در این کار همانقدر که موفق است، همانقدر هم ناشی ظاهر میشود. شاید بزرگترین جذابیتِ فیلمهای تیر و طایفهی «مرد حصیری» که دربارهی نفوذِ غریبهای به درون فرقهای مخوف است، زندگی کردن در بینشان و سر در آوردن از فضای عجیب و جهانبینی اعضایشان است. اگر «مرد حصیری» حالا به یکی از فیلمهای ترسناک کالت تبدیل شده نه به خاطر خشونت بیپرده و وحشتِ واضحش، بلکه به خاطر فضاسازی مورمورکنندهاش است. همهچیز در این فیلم بدون اینکه خودش را آشکار کند، مشکوک و مضطربکننده است. جذابیتِ «مرد حصیری» همراه شدن با افسر پلیس در این دنیای ناشناخته برای سر در آوردن از چیزی که در ذهنِ اعضای فرقه میگذرد است و اطلاع پیدا کردن از این است که افکارِ مریض آنها، فرقِ چندانی با قهرمان داستان ندارد.
«فرستاده» همچون نسخهی اوایلِ قرن بیستمی «مرد حصیری» است. بهطوری که مخصوصا اگر «مرد حصیری» را به تازگی دیده باشید، بعضیوقتها احساس میکنید که با بازسازی لحظه لحظهی آن فیلم سروکار داریم. از آنجایی که این بخش از فیلمهای فرقهمحور، عصارهی اصلیشان را شامل میشود، بزرگترین خلاقیتها هم در این بخش باید اتفاق بیافتد و وقتی «فرستاده» در این زمینه کمبود داشته باشد یعنی با یک کمبود کوچک سروکار نداریم. «فرستاده» تکتک کلیشههای فیلمهای ترسناکِ فرقهای را بدون تزریق خلاقیت یا انرژی تازهای به درونشان، تیک زده است. و این یعنی معمولا در طول نیمهی اول فیلم، یکی-دو قدم جلوتر از فیلمنامهنویس بودم. مخصوصا با توجه به اینکه «فرستاده» از لحاظ شخصیتپردازی توماس هم کمبود دارد. در پردهی اول و دوم فیلم تنها شخصیتپردازی توماس به کشیدن دندانهایش به روی هم، اعتیادش و زخمها و سوختگیهای پشتش خلاصه شده است. در اواخر فیلم متوجه میشویم که او پسزمینهی داستانی جالبی دارد. توماس به عنوان یک مبلغِ دینی که به شکلی که «سکوتِ» مارتین اسکورسیزی را تداعی میکند، مورد شکنجهی مقاماتِ چینی قرار گرفته است. این از آن پیشزمینههای داستانی است میتواند تاثیرِ مستقیمی روی زمان حال بگذارد. بنابراین افشای زودهنگامش خیلی درستتر از عقب انداختنش و رفتار کردن با آن همچون یک راز است. توماس از آخرین باری که به یک جا فرستاده شده بود، کولهباری از خاطراتِ بد و ضایعههای روانی و زخمهای فیزیکی زشت به همراه آورده است. بنابراین تعجبی ندارد که او احساس خوبی نسبت به فرستاده شدن به جمع آدمهای متعصبی که اعتقادات ترسناکشان، آنها را قادر به انجام هر بلایی که میخواهند سر بیگانگان میکند نداشته باشد. اینطوری بهتر میتوانستیم با درگیری درونی او ارتباط برقرار کنیم، بهتر میتوانستیم با حس فلجشدگیاش از اجبارِ دوباره برای قرار گرفتن در این شرایط، همذاتپنداری کنیم. متوجه میشدیم درگیری توماس فقط اضطراب ناشی از ورود به یک مکانِ دورافتادهی خطرناک نیست، بلکه این کار به معنی قدم گذاشتن به دنیایی است که به هر سمتش که نگاه میکند، زخمهای روانیاش شروع به خونریزی میکنند.
در مقایسه، مثلا «موروثی» (Hereditary) از همان ابتدا رابطهی بد شخصیت اصلی با مادر تازه فوت کردهاش را در جریان سخنرانیاش در مراسم تحریمش و افشای تاریخچهی مرگبارِ اعضای خودکشی کرده و مریض خانوادهاش در جریان در و دل او در جلسهی مشاوره پیریزی میکند و آن را با سازههای مینیاتوریاش که از زخمهای روانیاش ساخته است بسط میدهد. بنابراین میدانیم که چه چیزی او را اذیت میکند و چگونه مثل سیمخاردار دور مغزش پیچیده شده است. کاش ایوانز با جدی گرفتنِ پسزمینهی داستانی توماس از ابتدای فیلم، درگیری درونی او را به لابهلای فیلم تزریق میکرد. فکر میکنم اگر لحظه لحظهی حضور توماس در این جزیره، به دست و پنجه نرم کردنش با روانِ ازهمگسیخته و وحشتش تبدیل میشد، الان با پروتاگونیستِ قویتر و فیلم به مراتب قویتری طرف میبودیم. نه اینکه پسزمینهی داستانی توماس در نقطهای از فیلم آشکار میشود که دیگر آب از سرش گذشته است. با اینکه نظام مستبدی بر جزیره حکومت میکند، ولی توماس بدون مشکل بعد از ساعت خاموشی، در روستا میچرخد، دخترِ پیامبر مالکوم را بهطرز مشکوکی سوالپیچ میکند و با نگاههای گناهکارش و تیکهای عصبی دائمیاش، مظنون تابلویی به نظر میرسد، ولی هیچکدام از اعضای فرقه با یک دو دوتا چهارتای ساده، متوجه نمیشوند که او همان کسی است که دنبالش هستند. این در حالی است که معلوم نمیشود چرا جوانانِ این روستا به عنوان بچههایی که مورد شستشوی مغزی قرار گرفتهاند، اینقدر روشنفکرتر و مُدرنتر و شورشیتر از بقیه هستند.
اما چیزی که اجازه نمیدهد فیلم در نیمهی اول کاملا به ورطهی قابلپیشبینی و کسالتآور شدن سقوط کند، صحنههایی هستند که ایوانز بهطرز غیرمنتظرهای فیتیلهی تنش را بالا میکشد. از صحنهی بازجویی ورودیهای جدید روستا که طی آن مشخص میشود توماس تنها کسی نیست که با انگیزههای متفاوتی به جزیره سفر کرده است تا گرفتار شدن توماس در یک تونلِ تنگ و تاریکِ مملو از خون و لجن و اعضای آبگوشتشده و چرخشدهی بدن که غارنوردیهای نفسگیر و کلاستروفوبیک «سقوط» (The Descent) را به یاد میآورد. «فرستاده» در این لحظات به همان درجه از تعلیقِ خالصِ بدون جامپ اسکرهای پیشپاافتاده میرسد که «مرد حصیری» را به فیلم کلاسیکی تبدیل کرده است. اما شاید بزرگترین اشتباه ایوانز که باعث میشود فیلم تمرکز و استحکامش را از دست بدهد و حالت شلخته و پراکندهای به خود بگیرد، تصمیم او برای در نظر گرفتنِ خردهپیرنگها و اختصاص زمانِ زیاد اما غیرضروریای به آنهاست. شاید بزرگترین ویژگی فیلمهای ترسناک مخصوصا از نوع فرقهایاش، محدود نگه داشتنِ میدانِ دید شخصیت اصلی است. همین عدم آشنایی شخصیت اصلی از دنیای اطرافش و پارانویا و اضطرابی که از آن سرچشمه میگیرد ترس اصلیشان را تامین میکند. مثلا «بچهی رُزمری» از ابتدا تا انتها از زاویهی دید رزمری روایت میشود. چنین چیزی دربارهی «مرد حصیری» و «موروثی» هم صدق میکند. بنابراین تصمیم ایوانز برای فاصله گرفتن از توماس به منظور سر زدن به بخشهای دیگری از جزیره، اتمسفرِ ناشناختهای که شکل گرفته بود را از بین میبرد. یکی از خردهپرینگهای فیلم به رابطهی عاشقانهی مخفیانهی پسر جوانِ بزدلی (بیل میلنر) با یک دختر محلی (کریستین فروسث) اختصاص دارد. ولی این خط داستانی به جز پیریزی یک سکانسِ شکنجهی قرون وسطایی تمامعیار و دادن یک فرصتِ کلیشهای به توماس برای سوءاستفاده از راز این پسر و دختر برای کمک گرفتن از آنها هیچ نقش دیگری ندارد و به جز کشتنِ ریتمِ فیلم، تاثیر مثبتِ قابلتوجهای از خود به جا نمیگذارد. پیامبر مالکوم هم از عمق کافی بهره نمیبرد. مخصوصا با توجه به اینکه بعد از مدتی مشخص میشود او یک روانی خشک و خالی نیست، بلکه فیلم ازمان میخواهد تا کمی با ادعاهای دیوانهوارش دربارهی الههای که حاصلخیزی جزیره را برعهده دارد همذاتپنداری کنیم.
پس نه تنها خودِ توماس شخصیتِ بینقصی که توانایی کشیدن فیلم به دوشش را داشته باشد نیست، بلکه فاصله گرفتن از او باعث میشود که شخصیتش وسط تمام ماجراهای روستا گم شود و همان اندکِ فوریتی را که به عنوان پیشبرندهی داستان دارد هم از دست بدهد. همچنین با اینکه در ابتدا به نظر میرسد که توماس نقش مستقیمی در تحولات روستا بازی میکند، ولی این موضوع هم نادیده گرفته میشود. مثلا در اوایل فیلم، بعد از اینکه توماس اعتماد مالکوم را به دست میآورد، به نظر میرسد رابطهی دوستانهی آنها پیریزی میشود که بعدا نقش پررنگی در درگیری توماس و مالکوم ایفا خواهد کرد یا توماس از اعتمادی که به دست آورده برای نفوذ به ردههای بالای فرقه برای یافتن خواهرش استفاده میکند. ولی نه. داستان هیچوقت به این نکته برنمیگردد و دوباره مطرحش نمیکند. ظاهرا هدفِ ایوانز این بوده تا تصویرِ وسیعتری از کلِ روستا ترسیم کند. ولی او میتوانست با فیلمنامهای ظریفتر و هوشمندانهتری، این کار را بدون وقت تلف کردن با خردهپیرنگهای غیرضروری و از بین بردنِ جایگاه توماس به عنوان پیشبرندهی داستان و از بین بردنِ اتمسفر ناشناخته و مرموز روستا انجام بدهد. وقتی به فیلمهایی مثل «مرد حصیری» و «بچهی رزمری» و «جادوگر» و «موروثی» نگاه میکنیم، تمرکزشان روی شخصیتِ اصلی به معنی کمرنگ شدنِ فرقهها و عدم شخصیتپردازی و توضیح انگیزههایشان نیست. بلکه آن را از طریق جستجوها و تحقیقات شخصیت اصلی به مرور افشا میکنند. مثلا «موروثی» بدون اینکه از اعضای خانوادهی مرکزیاش فاصله بگیرد، تاریخِ فرقهی پرستشکنندگان «پیمان» را روایت میکند. مسئله این است که ایوانز هیچوقت در زمینهی روایت یک داستان باظرافت معروف نبوده است. هر دوی «یورش» و اپیزودِ «پناهگاه امن»، نانِ اکشن و ترسِ ویدیو گیمی و بیتوقفشان را میخورند. ولی حالا ایوانز با «فرستاده» تصمیم به داستانگویی گرفته است. به خاطر همین است که میگویم که کاش ایوانز «فرستاده» را با همان فلسفهی «داستان کیلو چنده؟» میساخت. چون اگر در «یورش»ها همیشه اکشنهای خارقالعاده وجود داشت تا برای بیننده شاعری کنند و جای خالی داستانی پیچیده را با خلق موقعیتهای مرگ و زندگی پُر کنند، اینجا عدم وجود اکشنهای گرت ایوانز یعنی عدم وجود داستانی اوریجنال و درگیرکننده بیشتر به چشم میآید. مخصوصا با توجه به اینکه «فرستاده» از آن فیلمهای دعوایی و گردنکلفتی است که افسارگسیختگی از سر و رویش میبارد.
مهم نیست چند بار قبل از تماشای فیلم شنیدهایم که «فرستاده» قرار نیست «یورش» باشد. حقیقت این است که این فیلم از دیانای «یورش» بهره میبرد و همهچیز در نقطه نقطهاش فریاد میزند که میخواهد به نسخهی «یورش» در ژانر وحشت تبدیل شود. یا به عبارت بهتر سینمای وحشتِ اکستریم فرانسه. فیلمهایی مثل «شهیدان» (Martyrs) و «تنش بالا» (High Tension) و «خام» (Raw)، نمایندهی موج نوی سینمای وحشت فرانسه هستند که بهطرز هنرمندانهای خشونتِ افسارگسیخته را با مضمونهای فلسفی مخلوط میکنند. فقط مشکل این است که «فرستاده» در حالی عناصرِ این سینما را دارد که اجازهی بروز دادن آنها را ندارد. «فرستاده» همچون قاتل روانپریشی است که زنجیر شده است. او خودش را به در و دیوار سلولش میکوبد و دنبال فرصتی برای پاره کردن دستبندش، برداشتن تبر آتشنشانی از روی دیوار و تیکه تیکه کردن هر کسی که جلوی راهش قرار میگیرد میگردد، ولی ایوانز او را در سلولش مخفی کرده است. «فرستاده» هر از گاهی فرصت پیدا میکند تا قبل از سرکوب شدن، خشمِ قرمزِ واقعیاش را به تصویر بکشد و در این لحظات در بهترینِ حالتش قرار دارد، اما بلافاصله ایوانز با باتوم بالای سرش حاضر میشود و خوشگذرانیاش را کوفتش میکند. و در تمام این لحظات، ایوانز در حال سرکوب کردنِ خودش است. ایوانز نشان داده کارگردانی است که حرفش را با حرکات سریع دوربین میزند و به زبانِ مشت و لگد و تفنگ و قمه صحبت میکند. پس تلاشِ او برای صحبت به زبانی دیگر شاید از نظر تجربهگرایی و تنوع تحسینآمیز باشد، ولی هر کسی را بحر کاری ساختهاند.
تماشای اینکه ایوانز چنین میدانِ دلپذیری برای آتشبازی و قصابی بر پا کرده است، اما فقط به آن ناخنک میزند، نارضایتبخش است. همین باعث شده بعضیوقتها اینطور به نظر برسد که خودِ ایوانز هم میداند که محتوای داستانیاش توانایی جلبتوجه مخاطبانش را ندارد. در نتیجه هر از گاهی رو به انفجارهای ناگهانی خشونت میآورد تا با تزریقِ آدرنالین مصنوعی به بینندگان، آنها را فعلا سرحال نگه دارد. اگر فیلمهای «یورش» پُر از تبهکارانِ کامیکبوکی بودند که با ترفندهای فیلمسازی جسورانه و شگفتانگیز ترکیب شده بودند (از لوکیشنِ آپارتمان در فیلم اول تا تعقیب و گریز بزرگراه در فیلم دوم)، «فرستاده» از کارگردانی هنری و فیلمبرداری زیبایی بهره میبرد که با خونریزیهای ناگهانی نقطهگذاری شدهاند. صحنههای خشن فیلم اگرچه بهطور جداگانه از کارگردانی قویای بهره میبرند، ولی با بافت و هویتِ کلی فیلم جفت و جور نمیشوند. فیلم به عنوان ترسِ تاریخی واقعگرایانهای در مایههای «جادوگر» آغاز میشود و ادامه پیدا میکند، اما ناگهان وارد قلمروی «اره» (Saw) و بازی «اوتلست» (Outlast) میشود. ازدواج این دو فرم فیلمسازی غیرممکن نیست. ولی نه متریال فیلم به اندازهی کافی قوی است و نه ایوانز به عنوان کارگردانی که همیشه در سطحی کهکشانی از افسارگسیختگی فعالیت میکرده، میتواند به تعادلِ ظریفی بین آنها دست پیدا کند. «فرستاده» نه از اصالت و روانشناسی فوقالعادهی «جادوگر» بهره میبرد و نه اجازهی دست یافتن به دیوانگی سرسامآور و سرگرمکنندهی اپیزودِ «پناهگاه امن» را دارد. بنابراین با فیلمی طرفیم که جایی در این وسط در حال دست و پا زدن است.
«فرستاده» میخواهد مثل «موروثی» و «جادوگر»، یک درام روانشناسانه با تصویرسازیهای آزاردهندهی جسته و گریخته باشد. اما از آنجایی که کاراکترها و بحرانشان به اندازهی آن دو فیلم تعریفشده و درگیرکننده نیستند، این لحظات بیشتر از اینکه شوکهکننده باشند، حکم راهی برای فرار از کسالتِ دیگر بخشهای فیلم را پیدا میکنند. «فرستاده» زیادی طولانی هم است. «مرد حصیری» که مهمترین منبعِ الهام «فرستاده» است ۸۷ دقیقه است. اما «فرستاده» که هیچکدام از شخصیتپردازیها و فرم و راز و رمزهای آن فیلم را ندارد ۲ ساعت و ۱۰ دقیقه است. معلوم نیست ایوانز چگونه به این نتیجه رسیده است که بازسازی غیررسمی «مرد حصیری» باید ۴۰ دقیقه طولانیتر باشد. «فرستاده» میتوانست به نسخهی روانپریشانه و خونآلودی از «مرد حصیری» تبدیل شود. فقط کافی بود ایوانز، خط داستانی آن فیلم را برمیداشت و به کاری که در آن مهارت دارد میپرداخت. فیلم شاید در چند صحنه به سمت به حقیقت تبدیل کردن این موضوع حرکت میکند، ولی ایوانز سر بزنگاه دست نگه میدارد. نتیجه فیلمی است که از یک طرف میخواهد «جادوگر» باشد، ولی ایوانز دلش راضی به سر نزدن به دیوانهبازیهای کامیکبوکی خودش نمیشود. بنابراین ناگهان با لحظهای روبهرو میشویم که فیلمی با لحن جدی و اتمسفریکِ «جادوگر»، به وادی لجامگسیختهی «پناهگاه امن» وارد میشود و این بههمریختگی لحن و هدف به فیلم ضربه زده است. «فرستاده»، فیلم غیرقابلتماشایی نیست. بههیچوجه. شخصا آن را با «درمان سلامتی» (A Cure For Wellness) از سال پیش مقایسه میکنم. همانطور که «درمان سلامتی» به عنوان ترکیبی از «جزیرهی شاتر» و فیلمهای گاتیگِ کلاسیک یونیورسال، حکم یک چهلتیکهی شلخته را داشت که دقیقا همین شلختگیاش، آن را به فیلم فراموششدنی اما جذابی تبدیل کرده بود، «فرستاده» هم شاید بهتر یا در حد و اندازهی منابعِ الهامش نباشد، ولی کماکان حکم ملغمهی پرهرج و مرج و سرگرمکنندهای از آنها را دارد که نباید فقط به خاطر اینکه بینقص نیست، نادیده گرفته شود. «فرستاده» شاید برای طرفدارانِ قدیمی گرت ایوانز کاملا رضایتبخش نباشد، اما کافی است.