فیلم Annihilation که به سفر گروهی دانشمند به درون یک منطقهی اسرارآمیز ممنوعه میپردازد، مثال بارز درآمیختگی بهترین ویژگیهای ژانر علمی-تخیلی و وحشت در حیرتانگیزترین شکل ممکن است.
هشدار: این متن داستان فیلم را لو میدهد.
حدود ۴۰ روز پیش پدرم براساس سرطان فوت کرد. آن هم نه یکی از این سرطانهای قابلمدیریت و معمولی، بلکه یکی از آن سرطانهایی که حرف حساب توی گوششان نمیرود. یکی از آن سرطانهای وحشی و دیوانهای که به تنها چیزی که فکر میکند فرو کردنِ انگشتان بلند و کشیدهاش در بدنِ قربانی و از هم دریدن آن است. سرطان وقتی اتفاق میافتد که پروسهی تولد و مرگ سلولهای بدن، روتین کنترلشدهاش را از دست میدهد. بنابراین سلولها به جای مُردن با زبان خوش، در مقابل فرشتهی مرگ ایستادگی میکنند و به رشد افسارگسیختهشان ادامه میدهند. در نتیجه تبدیل به تومور میشوند و تومور اگر بدخیم باشد، به دیگر اعضای بدن سرایت میکند. نه میتوان با آن مذاکره کرد و نه میتوان به زور بیرونش کرد. نه میتوان با پول سرش را گول مالید و نه میتوان با گریه و زاری دلش را به رحم آورد. به توافق رسیدن با اینجور سرطان مخصوصا در مراحل بالا غیرممکن است. البته که چیزی به اسم سرطان معمولی وجود ندارد. تقریبا هرجور سرطانی درد و مصیبت و ترس و نگرانی خودش را دارد و اصلا نمیخواهم بگویم که ما رنج بیشتری نسبت به دیگران کشیدهایم. اما سرطان جماعت به انواع گوناگونی تقسیم میشود. مچ بعضی از آنها را میتوان تا دیر نشده گرفت. بعضی از آنها را میتوان با چاقو به زور بیرون کرد. بعضی از آنها را میتوان در طولانیمدت کنترل کرد و با بعضی از آنها میتوان تا سالها مبارزه کرد تا بالاخره یک طرف پیروز شود. هیچکدام از اینها آسان نیست. بعضیها تن به ناامیدی میدهند و از مبارزه دست میکشند. عمل جراحی بعضیها نتیجه نمیدهد و بعضیها هم یک روز سرحال هستند و روز بعد از خواب بیدار نمیشوند.
سرطانی که پدرم و ما با آن دست و پنجه نرم میکردیم اما آنقدر پیشرفته و قدرتمند بود که حتی توهم مبارزه و پیروزی را نیز ازمان گرفته بود. بعضیوقتها با چنان حریفِ قدری روبهرو هستیم که میدانیم شکست میخوریم، اما ته دلمان امیدواریم که شاید کائنات دست به دست هم بدهند تا از آن جان سالم به در ببریم. اما بعضیوقتها آنقدر در برابر غولی که جلویمان قرار گرفته ناچیز هستیم که تنها کاری که از دستمان برمیآید پرت کردن حواسمان برای احساس نکردنِ لحظهی له شدنمان زیر پایش است. ما در وضعیت دوم قرار داشتیم. سرطان پدرم حکم شلیک شدن گلولهای در چند سانتیمتری مغزش بود که در حالت اسلوموشن به سمتش حرکت میکند. درگیر شدن با این سرطان مثل این میماند که یک نفر یکی از پنج هیتمنِ برتر دنیا را برای کشتنتان استخدام کند. اگر جان ویک باشید که آن هیتمن باید دمش را روی کولش بگذارد و این قرارداد را قبول نکند یا حداقل در جایی با شما درگیر شود که در ۱۰ کیلومتریتان خبری از هیچگونه مداد و خودکاری نباشد، اما اگر جان ویک نباشید که اکثرمان نیستیم، کارمان خیلی سریع تمام میشود. شخصا همواره به بینظمی، بیتفاوتی، هرج و مرج و ناشناختگی دنیا اعتقاد داشتهام، اما این تجربه باعث شد تا با قدرت بیشتری به این موضوع ایمان بیاورم. باعث شد تا مرگ و نابودی را از فاصلهی خیلی خیلی نزدیکتری لمس کنم. یکجور مرگ داریم که فرد تا ۹۰ سالگی میرسد، اما یکجور مرگ هم مثل بیمارانی که با سرطان بدخیم دست و پنجه نرم میکنند هم داریم که به معنای واقعی کلمه میتوانید نزدیک شدن فرد در عرض چند دقیقه و در عرض چند ساعت به مرگ را احساس کنید. روبهرو شدن با این فاصلهی نزدیک با مرگ و حس کردن بوی بد نفسش روی صورتتان و احساس خستگی شدید ناشی از تماشای عزیزتان در حال سر و کله زدن با آن خودِ وحشت است. آنقدر وحشتناک که به ضایعههای روانی عمیقی تبدیل میشوند که زخمش برای همیشه روی ذهن باقی میماند. ناگهان به خودتان آمده و میبینید تمام تصاویری که در سرتان جولان میدهند به یک سری خاطرات بد و تلخ از مرگ خلاصه شدهاند. روبهرو شدن از این فاصلهی نزدیک با نابودی عزیزتان در عرض چند هفته دیوانهکننده است.
چند وقت بعد از اینکه دکترها بالاخره لولهای را که برای تنفس مصنوعی در عمق گلوی پدرم فرو رفته بود بیرون کشیدند و چند وقت بعد از اینکه از سروصدا و شلوغی دور و اطرافم کم شد فکری تمام ذهنم را تسخیر کرد. افکار آشوبزدهای پر از پشیمانی و اشک و خاطرهبازی و درد. افکاری که باعث میشوند آدم به معنای واقعی کلمه آرزو کند که کاش میتوانست الان چشمانش را باز کند و خودش را در حال چرت زدن روی صندلی مترو پیدا کند. خودش را در حال خواب دیدن پیدا کند. اما خواب نیستیم. پس آدم خودش را بین دو دیوار که بیوقفه بهش نزدیک میشوند و استخوانهایش را تهدید به خرد کردن میکنند پیدا میکند. از یک طرف تصویرِ مرگ غیرمنتظرهای که بدون هشدار قبلی مثل یک تریلر ۱۸ چرخ پدرت را زیر گرفته است در ذهن جولان میدهد و از طرف دیگر افسردگی عمیقی که این فکر به همراه دارد فشار میآورد. خوشبختانه برای از دست ندادن عقلم در برابر این تجربه هنر را داشتم تا به آن پناه ببرم. سینما و تلویزیون را داشتم تا به آنها چنگ بیاندازم. خوشبختانه فیلم و سریالهای زیادی بودند که تماشا یا فکر کردن به آنها آرامم میکرد. تا به این نتیجه برسم اتفاقی که افتاده نه از روی پدرکشتگی کسی با ما، که چرخهی عادی زندگی است. اما شاید مهمترین فیلمی که احتمالا همیشه آن را در کنار تجربهای که از نزدیکی با سرطان و مرگ داشتم به یاد خواهم سپرد «نابودی» (Annihilation)، جدیدترین فیلم الکس گارلند باشد. تماشای این فیلم مثل این بود که انگار کسی استعارهای سینمایی از زندگی اخیر من ساخته است. فیلمی دربارهی وحشت و ناشناختگی و زیبایی و سردرگمی برخورد مستقیم با کانسپت مرگ و نابودی که حرف ندارد. فیلمی دربارهی افسردگی. فیلمی دربارهی درگیریهای کمرشکن روانی که هر آدمی به هر دلیلی با آنها درگیر است و درهای که همهی ما به سوی آن حرکت میکنیم و کار سخت و ترسناکی که باید برای جلوگیری از سقوط در آن انجام بدهیم.
نتیجه فیلمی است که انگار به عنوان بهترین دارو برای من تجویز شده بود. بنابراین باید آن را بهترین فیلم ۲۰۱۸ تا این لحظه بنامم. نه به خاطر اینکه من به دلیل اتفاقات زندگی شخصیام ارتباط نزدیکی با آن برقرار میکنم، بلکه به خاطر اینکه الکس گارلند باز دوباره گل کاشته است. درست چند وقت بعد از ضدحال دن گیلروی با «رومن جی. ایزریل، وکیل دادگستری» (Roman J. Israel, Esq) که اصلا در حد و اندازهی اولین تجربهی کارگردانیاش یعنی شاهکار «شبگرد» (Nightcrawler) نبود و درست چند وقت بعد از ضدحال «پارادوکس کلاورفیلد» (The Cloverfield Paradox) که یک ایدهی جذاب را برداشته بود و به عنوان دنبالهی دو فیلم تحسینشده و موردانتظارترین علمی-تخیلی سال ۲۰۱۸، یک زبالهی بیسروته تحویلمان داده بود و درست چند وقت بعد از «بلید رانر ۲۰۴۹» (Blade Runner 2049) که به سختی میشد تصور کرد به این زودیها شاهد علمی-تخیلی حیرتانگیزی در حد و اندازهی ساختهی دنی ویلنوو خواهیم بود، با «نابودی» روبهرو شدم که چیزی فراتر از انتظاراتم ظاهر شد. گارلند اگرچه با فیلمنامهی فیلمهایی مثل «آفتاب» (Sunshine) و «۲۸ روز بعد» (28 Days Later) خودش را در زمینهی نگارش علمی-تخیلیهای تاملبرانگیز ثابت کرده بود، اما بعد از اولین تجربهی کارگردانیاش با «اکس ماکینا» (Ex-Machina)، یکی از بهترین فیلمهای حوزهی هوش مصنوعی بود که در مرکز رادار سینمادوستان قرار گرفت. اینجور وقتها ظاهر شدن در حد و اندازهی فیلم موفق قبلی و انتظارات بالایی که طرفداران بعد از آن فیلم از ساختههای قبلی یک کارگردان دارند خیلی سخت است. ولی «نابودی» نه تنها از انتظارات شخصیام فراتر رفت، بلکه گارلند را رسما به عنوان یکی از محکمترین علمی-تخیلیسازهای سینمای حال حاضر دنیا معرفی کرد. فیلمی که اگر پیشرفتهتر و محکمتر از «اکس ماکینا» نباشد، کمتر نیست. اگر باید چند وقت از «اکس ماکینا» میگذشت تا اهمیت واقعیاش را کشف کنم، «نابودی» طوری بلافاصله میخش را میکوبد که بدون هرگونه جوگیری بیموردی، بحثی در اینکه گارلند یک کلاسیک دیگر تقدیم ژانر علمی-تخیلی کرده باقی نمیگذارد. اما «نابودی» نه تنها یکی از بهترین علمی-تخیلیهای چند سال اخیر، که یکی از بهترین فیلمهای ترسناک چند سال اخیر هم است. پس برای طرفداران این دو ژانر حکم دو فیلم با یک بلیت را دارد.
«نابودی» قبل از هر چیز «رسیدن» (Arrival) و «استاکر» (Stalker) را به یاد میآورد. درست مثل «رسیدن» با سناریوی دیگری از اولین ارتباط بشر با یک نیروی فرازمینی سروکار داریم که از زاویهی بسیار انسانی و شاعرانه و واقعگرایانهای به آن میپردازد. درست مثل «رسیدن» و سریال «باقیماندگان» (The Leftovers) رویداد عجیب و غریبی که اتفاق افتاده هرکسی که با آن برخورد کرده است را به مرز سردرگمی و فروپاشی روانی کشانده است. هدف فیلم بیشتر از اینکه دربارهی پردهبرداری از ماهیت و هدف نیروهای فرازمینی باشد، دربارهی بررسی روانشناسی کاراکترها در برخورد با اتفاقی است که توانایی فهمیدن و درک کردنش را ندارند. درست مثل «استاکر» با گروهی همراه میشویم که قدم به درون منطقهی پساآخرالزمانی با تشعشعاتِ رادیواکتیوگونهی ممنوعهای میگذاریم که گویی رها از بندِ قوانین دنیای معمول کار میکند. شاید این منطقه در جایی روی همین کرهی خاکی قرار داشته باشد، اما ورود به آن، حس سوار شدن در شاتل فضایی و شلیک شدن به عمق کهکشانی بیگانه را دارد. اما منابع الهام «نابودی» به همینجا خلاصه نمیشود. چیزی که «نابودی» را در عین شاعرانهبودن، به فیلم هولناکی تبدیل کرده الهامبرداریاش از فیلمهایی مثل «زیر پوست» (Under the Skin) و «موجود» (The Thing) است. اتمسفر سنگین و خفقانآور، تمرکز روی داستانگویی تصویری، ابهام نفگسیری که همچون یک تایتان روی تمام داستان سایه افکنده است و موسیقی نالهگونهی فیلم که انگار دست انداخته و میخواهد دل و رودهمان را از دهانمان بیرون بکشد، ساختهی جاناتان گلیزر را به یاد میآورد و بادی هاورر فیلم که انگار از دل عصبیکنندهترین فیلمهای ترسناکِ جان کارپنتر و دیوید کراننبرگ بیرون آمده است کارهای این دو کارگردان صاحبسبک را تداعی میکنند و در این بین بعضی صحنهها و تصاویر بهیادماندنی فیلم مثل قارچهای سرطانیشکلی که در و دیوارها را پوشاندهاند و جنازههایی که در سینهی دیوارهای بتنی از هم متلاشیشده و از شکمشان سلولهای رنگارنگ سرطانی رشد کرده است نیز انگار یکراست از درون بازیهایی مثل The Last of Us و Dead Space به اینجا منتقل شده است. خودتان تصور کنید ترکیب تمام اینها با یکدیگر به چه هیولای بدترکیبی که بهطور همزمان خیرهکننده هم است تبدیل نمیشود.
فیلم از یک طرف ریتم مدیتیشنوار و باطمانیمهی «زیر پوست» و «استاکر» را برداشته و آن را با سکانسهای بیکلام حیرتانگیزی که دروازهی ستارهای از «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» و هیولاهای لاوکرفتی «بیگانه»ها و «موجود» را تداعی میکند ترکیب کرده است. نتیجه فیلمی است که هم در صحنههای آرام و دیالوگمحورش به نهایت تعلیقی ممتد و بیتوقف دست پیدا میکند و هم در سکانسهای انفجاریاش، تنش و اضطراب و تعجب از تصاویر اعجابانگیزی را که جلوی چشمان آدم رژه میروند به نهایت خود میرساند. راستش «نابودی» در بهترین لحظاتش به جمع فیلمهای کمیابی میپیوندد که به فراتر از احساسات پیشپاافتادهای مثل ترس و دلهره و تنش قدم میگذارند. همانطور که قبلا در نقد «آکیرا» توضیح دادم، هر از گاهی به فیلمهایی برخورد میکنم که آدم را وارد حالت بهتزدگی مطلق میکنند. آدم حس فلجکنندهی کسی را دارد که قبلا با تمام وجودش به چیزی اعتقاد نداشته است، اما ناگهان خلاف آن بهش اثبات میشود. چشم در چشم شدن با چیزی که تمام عمرش را به انکار کردن آن سپری کرده همانا و قفل شدن مغز از شدت ناباوری و شوک هم همانا. فیلم در بهترین لحظاتش فقط یک واکنش از تماشاگر میگیرد؛ چشمانی که از شدت تعجب و بهتزدگی گشاد میشوند و پلک زدن را فراموش میکنند و دهانی که بدون اینکه صدایی از آن خارج شود باز شده و به همان شکل باقی میماند. این همان حسی است که در سکانس دروازهی ستارهای «یک ادیسهی فضایی» و فینال دیوانهوار «آکیرا» داشتم و «نابودی» هم در اکثر لحظاتش خاطرات آن دو فیلم را تکرار میکند. بالاخره در این فیلم با کابوس لاوکرفتی سورئالوارِ تمامعیاری طرف هستیم که همان جملهی کلیشهای اما دوستداشتنی همیشگی را باید برایش تکرار کنیم: فیلمی که بیشتر از اینکه فیلم باشد، یک تجربه است. آن هم از یکی از آن تجربههایی که میخواهد به شبیهساز تمام وحشتهای بشر تبدیل شود.
خطری که فیلمهایی مثل «نابودی» را تهدید میکند این است که بدل به یک سری تصاویر زیبا و جالبتوجه شوند که از هیچ ستون فقراتی که آنها را به هم متصل کرده و بهشان معنایی واحد میبخشد بهره نبرند. خبر خوب این است که «نابودی» یکی از این فیلمها نیست. در فینال فیلم که آمپر ابهام و اسرارآمیزی و افسارگسیختگی فیلم به محدودهی قرمز وارد میشود شاید همان لحظه متوجه نشوید که دقیقا در حال تماشای چه چیزی هستید، اما کماکان نمیتوانید از فیلم چشم بردارید. شاید دقیقا معنای اتفاقاتی را که دارد میافتد درک نکنید، اما همچنان خودتان را میخکوب عجایبی که جلویتان جولان میدهند پیدا میکنید. این ابهام و عدم شیرفهم کردن مخاطب باعث شده که «نابودی» به یکی از آن فیلمهایی تبدیل شود که هرکسی میتواند برداشت خودش را از آن داشته باشد. یکی از دلایلی که قرار گرفتن چنین عناصر آشکار و مشهوری از برخی از کلاسیکهای سینما و دیگر مدیومها با چنین هارمونی و توازنی در یکدیگر چفت و بست شدهاند به خاطر این است که خود گارلند هم یک چیزهایی از سمت خودش پای سفره آورده است. «نابودی» شاید منابع الهام زیادی داشته باشد، اما به جای دزدیدن هویت دیگران و استفاده از آنها به عنوان بهانهای برای کمکاری در خلاقیت، از هویت منحصربهفرد خودش بهره میبرد. گارلند در ساخت این فیلم به همان اندازه که جا پای قدیمیها گذاشته است، به همان اندازه هم جا پای خودش را بر جای گذاشته است. به همان اندازه که ما را به درون دنیایی پرتاب میکند که چم و خمش را قبلا تجربه کردهایم، به همان اندازه هم تازهنفس و غافلگیرکننده است و به جای تکرار مکررات، حرفهای جدیدی برای گفتن دارد و سوالات جدیدی برای مطرح کردن رو میکند.
جدا از الهامبرداریهای ماهرانهی گارلند از برخی از کارگردانان و فیلمهای موردعلاقهام که آن را بهطور اتوماتیک به فیلمی تبدیل میکند که راست کار خودم است، اولین چیزی که «نابودی» را به فیلم قدرتمندی تبدیل کرده این است که گویی حس منحصربهفرد زندگی کردن با سرطان یا در نزدیکی سرطان در تمام لحظاتش جاری است. انگار گارلند این حس را برداشته است و آن را طی پروسهای غیرقابلفهم برای ما به سینما ترجمه کرده است. حسی نادیدنی را به تصاویر و صداهایی قابللمس متحول کرده است. اولین چیزی که زندگی در سایهی یک بیماری قاتل به وجود میآورد اندیشیدن به گذشته برای فاصله گرفتن از ترس است. اینکه اگر این اتفاق نمیافتاد، زندگی چه شکلی میبود. میترسیم چون بیماری اهمیتی به نقشههایی که برای زندگیمان کشیدهایم نمیدهد. اهمیتی به سرسختبودن طرف نمیدهد. اهمیتی به بد زمانیاش نمیدهد. بیماری اهمیتی نمیدهد. چون توانایی اهمیت دادن، متنفر بودن ازمان یا توجه به انسانیتمان را ندارد. به خاطر همین است که هیچ حرف خوشگل و الهامبخشی برای بیان کردن دربارهی سرطان وجود ندارد. سرطان یک ماشین کشتار است. تنها چیزی که میداند به درد آوردن و سلب کردن است. بدون هیچ دلیل شاعرانهای. حتی از لحاظ بیولوژیکی هم با یک تغییر و تحولِ سلولی سروکار داریم. یکجور جهشیافتگی. جایی که یک روز بدن خودمان تصمیم میگیرد تا علیهمان شورش کند. این تعریف در بافت بصری و روایی «نابودی» حکاکی شده است. اندوه و فروپاشی از سر و روی فیلم سرازیر است. چه وقتی که در نماهای آغازین فیلم تکثیر غیرقانونی دو سلول سرطانی در سطح میکروسکوپی را میبینیم و چه وقتی که متوجه میشویم یک غدهی سرطانی فضایی از آسمان به زمین برخورد کرده است و دارد کل سیارهی زمین را به تدریج میبلعد. از دکتر ونترس (جنیفر جیسون لی) که به معنای واقعی کلمه مبتلا به سرطان است و به روش خودش در حال مبارزه کردن یا نکردن با آن است تا جایی که لینا (ناتالی پورتمن) سر کلاس درس دانشگاه دربارهی هدفش که پیدا کردن علاجی برای سرطان است حرف میزند.
این تکه اطلاعات بیاهمیت نیست. او در مسیر پیدا کردن درمان قرار دارد و همهی ما میتوانیم انگیزه و غریزهی او برای یافتنِ درمان را درک کنیم. همهی ما میتوانیم تلاش او برای بهبود دادن و مرمت کردن را درک کنیم. همهی ما میتوانیم تلاش او برای دوباره خوب شدن و باز پس گرفتن خود قبلیمان را درک کنیم و چیزی که سوخت این انگیزه را تامین میکند وحشت عمیقمان از این است که شاید هیچوقت موفق به پیدا کردن علاجی برای بیماریمان نخواهیم بود. پس با سراسیمگی وارد انباری میشویم و شروع به گشتن میکنیم. از پشت کمدهای پوسیده و کارتنهای خالی تلویزیون و یخچال تا زیر و رو کردن جعبههای اسباببازیهای دوران کودکی و کتابهایی که سوسکها لای ورقهایشان لانهسازی کردهاند. همهچیز را ریخت و پاش میکنیم و آسایش ارواحِ وسائل فراموششده را به هم میریزیم تا شاید بتوانیم آن چیزی که ما را از شر این بیماری خلاص میکند را پیدا کنیم. شاید این دور و اطراف انبردست یا آچارفرانسهای افتاده باشد که بتواند پیچ و مهرههای شل و ولمان را سفت کند. شاید ظرف روغن چرخ همین اطراف افتاده باشد که بتواند صدای غیژغیژِ لولای زنگزدهی ذهنمان را از بین ببرد. در حالی که با سر و وضعی آشفته در حال جستجو هستیم حواسمان نیست که در انباری در حال بسته شدن در پشت سرمان و زندانی کردنمان در این گوشهی تاریک و فراموششده از خانه است. حتما تاکنون متوجه شدهاید که منظور از «سرطان» فقط سرطان به عنوان یک بیماری نیست. «نابودی» دربارهی سرطان است، اما نه فقط سرطان بیولوژیکی، که سرطانی که همهی آدمها به آن مبتلا هستند.
اگر «نابودی» قرار بود فقط دربارهی سرطان بیولوژیکی باشد که احتمالا فقط درصد کمی از تماشاگرانش با آن ارتباط برقرار میکردند، اما فیلم از بیماری سرطان به عنوان استعارهای از نابودی بیتوقف و مطلقی استفاده میکند که نه تنها بیماران سرطانی واقعی، که تمام آدمهای غیرسرطانی هم میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. لینا یکی از همین آدمهاست که یک روز خود را در مقابل سرطانی پیدا میکند که فراتر از چیزی است که مغزش توانایی پردازشش را داشته باشد. بهترین فیلمهای لاوکرفتی آنهایی هستند که کاراکترهایشان را در مقابل وحشتی قرار میدهند که حتی ذهنِ بهترین دانشمندان را نیز قفل میکند، چه برسد به آدمهای عادی. منطقهی ایکس که توسط دیوارهای نورانی احاطه شده است جولانگاه وحشت لاوکرفتی تمامعیاری است که زنومورف به عنوان یکی از بهترین نمادهای وحشت لاوکرفتی در سینما در مقایسه با آن قابلفهم به نظر میرسد. شاید زنومورف به عنوان یک اُرگانیسم کامل و یک ماشین کشتار غیرقابلتوقف که اسید در رگهایش جاری است کابوسِ هر کاوکشگری در فضا باشد، اما حتی جلوی زنومورف را نیز میتوان با تفنگهای بزرگ گرفت. بالاخره بعد از مدتی میتوان آنها را به عنوان موجوداتی که مثل هر موجود دیگری برای بقا و تولیدمثل شکار میکنند درک کرد. اما منطقهی ایکس در «نابودی» دانشمندان را با دنیای تماما بیگانهای روبهرو میکند که قفلِ صندوقچهی تمام ترسهای مخفیشدهی کاوشگرانش را باز میکند. لینا و همراهانش به محض قدم گذاشتن در این دنیا خود را در جایی پیدا میکنند که جهشیافتگیهای سرطانی و انحراف و تجزیه و متلاشیشدگی و درهمشکستگی و انفجار بیولوژیکی در آن فرمانروایی میکند. حیوانات در ترکیب با یکدیگر به موجوداتی خطرناکتر تغییر شکل دادهاند. در دهان کروکودیلها، دندانهای کوسه یافت میشود. حتی گیاهان هم مثل مایعی که از پارچ در لیوان میریزیم، در حال ریخته شدن در انسانها و برعکس هستند.
حتی زلزله و سیل هم جزیی از طبیعت است. اما اینجا با زلزلهی طبیعت سروکار داریم. مثل تماشای فوتبالی که آسفاید ندارد. استفاده از دست آزاد است. فقط خطاهای داخل مرکز زمین، پنالتی هستند و برندهی بازی تیمی است تعداد بیشتری گل به خودی بزند. مفهوم نظم و ترتیبی که قبل از این میشناختیم نابود شده است. زندگی را ماشین مدل بالای قرمزی تصور کنید که با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ساعت در حال راندن در یک جادهی مستقیم است که ناگهان از مسیر خارج میشود، چپ میکند و آنقدر کلهمعلق میشود که جدا کردن سرنشینانش از لاشهی ماشین غیرممکن میشود. این شکل زندگی در منطقهی ایکس است. دقیقا مثل تاثیری که سرطان روی بدن میگذارد. نتیجه دنیایی است که اگرچه تماشای آن یک لحظه عادی نمیشود و اگرچه قدم زدن در آن و تماشای ناهنجاریهایی که به هیچ رقم با عقل جور در نمیآیند مثل خوابیدن در استخری پر از موشهای سیاه فاضلاب مورمورکننده است، اما همزمان بهطرز مریضی زیبا هم است. بهطرز مریضی کنجکاویبرانگیز هم است. یکجور کنجکاوی وحشتناک. مثل زل زدن به چشمان هیپنوتیزمکنندهی مار میماند. مثل وقتی که حسی دم گوشمان تشویقمان میکند که دستمان را در چرخگوشت فرو کنیم تا ببینیم چه میشود یا با پریدن از لبهی پشتبام ساختمانی بلند، قدرت زانوهایمان را در برابر برخورد با آسفالت سفت زمین بسنجیم. در فیلم در توصیف منطقهی ایکس گفته میشود آنهایی که تاکنون قدم به آن گذاشتهاند یا کشته شدهاند یا دیوانه شده و یکدیگر را کشتهاند. این چیزی است که همهی دنیاهای لاوکرفتی را توضیح میدهد. درکِ انسان از واقعیت طوری توسط نیروهایی فراتر که تاکنون فکر میکردیم امکانپذیر نیستند میشکند که مغز هم با آن ترک برمیدارد و جنون با جیغ و فریاد متولد میشود. محصول نهایی دنیا و موجود تماما بیگانهای است که واژهی «بیگانه» را به ریشههای واقعیاش بازمیگرداند.
در سرگرمیهای علمی-تخیلی چند نوع بیگانه داریم. یک نوع بیگانه آنهایی هستند که در مجموعههایی مثل «جنگ ستارگان» و «استار ترک» میبینیم. موجوداتی که گرچه از لحاظ ظاهری غیرانسانی هستند، اما از خصوصیات شخصیتی انسانی قابللمسی بهره میبرند که آنها را در عین بیگانهبودن، آشنا میسازند. گروه دوم بیگانههایی هستند که اگرچه مثل انسانها امیدوار و نگران و وحشتزده و هیجانزده و عاشق میشوند، اما همزمان خصوصیاتِ غیرانسانیشان را هم حفظ میکنند. همزمان میتوان حس کرد که آنها چیزی بیشتر از گریم سنگینی روی صورت و بدن بازیگران انسانی هستند. این گروه همان زنومورفهای «بیگانه»، مرد دوزیست در «شکل آب»، هپتپادها در «رسیدن» و برخی از نسخههای گودزیلا هستند. اما یک گروه کمیاب از بیگانهها هم وجود دارند که از بیخ بیگانه هستند. بیگانههای زیادی در سینما هستند که با هدف مشخصی به زمین میآیند و با انسانها ارتباط برقرار میکنند. از بیگانگان «روز استقلال» که قصد تصاحب و نابودی زمین را دارد تا هپتپادهای «رسیدن» که قصد کمک کردن به انسان برای نجات خودشان را دارند. بنابراین معمولا اگرچه ورود بیگانگان با راز و رمز شروع میشود، ولی به مشخص شدن بخشی از ماهیت و فعالیت و هدفشان منتهی میشود. در «نابودی» اما با بیگانهای طرف هستیم که نمیتوان آن را با شلیک یک گلوله به وسط پیشانیاش کشت یا آن را با تلاش برای ارتباط برقرار کردن با آن فهمید. نویسنده برای قابلفهم کردن آن برای بینندگان و دراماتیکسازی داستانش، خصوصیات انسانی بهشان تزریق نمیکند. این موجودات برای چوب فرو کردن لای چرخدندههای مغز انسان ساخته شدهاند و با افتخار این کار را هم میکنند. منطقهی ایکس نه فیزیک قابللمسی دارد و نه شخصیت. در عوض چیزی شبیه به یک اکوسیستم است. بنابراین با بیگانهای طرف هستیم که بیشتر شبیه یک حضور تهدیدبرانگیزِ نامرئی است. ردپایش را میتوان در همهجا دید. موهای پشت گردنمان از برخود نفسش بهمان بلند میشود. اما تا میآییم دستمان را برای گرفتن مچش دراز کنیم، مشتمان روی هوا بسته میشود.
به همین دلیل با فیلمی مواجه هستیم که فراتر از محدودههای فکر انسان، فکر میکند. یکی از خصوصیات بشر این است که در مقابل وسعت هستی بهطور ناخواسته رو به کوچکتر کردن آن و فراهم کردن توضیحی برای جنبههای عجیب و ناشناختهاش میآورد. اصلا افسانههای فولکلور و خرافات و فرقههای دینی وسیلهای برای قابلهضم کردن عظمت هستی و ناچیز بودن ما در مقابل آن بوده است. حتی علم هم فقط تا یک جای کار به دردمان میخورد و از آنجا به بعد خودمانیم و خودمان. نه اینکه فیلمهایی که از بیگانههای قابلفهمتری استفاده میکنند بد هستند، فقط خوشحالم که «نابودی» به جمع آنها اضافه نمیشود و به یکی دیگر از آن داستانهای فولکلور که هستی را کوچک میکنند تبدیل نمیشود، بلکه گارلند در عوض سعی میکند حقیقتِ دنیا را بدون کوتاه کردن سر و تهاش در فیلمش به تصویر بکشد. حتی اگر از هوای رادیواکتیوگونهی منطقهی ایکس هم بگذریم که سلولهای بدن را با یکبار تنفس هوای آن آلوده میکند، قدم زدنِ خشک و خالی در این منطقه هم جنونآمیز است. سفر لینا و گروهش به سمت فانوس دریایی که یادآور سفر سرهنگ ویلارد به سوی قلب تاریکی در «اینک آخرالزمان» است استعارهای از سفری روانکاوانه به عمیقترین ورطههای درونیشان است. مهمترین چیزی که «نابودی» را به فیلم قدرتمندی تبدیل میکند نه بیگانهی منحصربهفردی که طراحی کرده، که تاثیری که این بیگانه روی اعصاب کاراکترهایش میگذارد و معنای استعارهای این بیگانه در زندگی کاراکترهایش است. فیلمهای علمی-تخیلی زیادی هستند که با سناریوهای مرگ و زندگی و پایان دنیا سروکار دارند، اما فیلمهای اندکی هستند که پایان دنیا را علاوهبر ابعادی جهانی، از لحاظ ابعاد شخصی هم بررسی کنند. یکی از مهمترین دلایلی که بیگانهی «نابودی» را به حضور تهدیدبرانگیز و هیپنوتیزمکنندهای بدل میکند به خاطر این است که این دنیا استعارهی تصویری فوقالعادهای برای هیاهوی درونی کاراکترهایش است. منطقهی ایکس، منطقهای است که لینا و دیگر کاراکترها در حال گشت و گذار در آن در واقع در حال گشت و گذار در اعماق روحشان هستند. ارواحی که به اندازهی دنیای بیرون، سمی، سرطانی، مرگبار، ناشناخته و پریشان هستند. در درون همهی این کاراکترها شهاب سنگ مرموزی سقوط کرده است که به تدریج در حال مسموم کردنشان است. شهاب سنگهایی که به انواع گوناگونی تقسیم میشوند و اکثرشان چیزی فراتر از بیماری هستند. بالاخره انواع مختلفی از «سرطان» وجود دارند و ترسناکترین سرطانها آنهایی هستند که نه پوست و گوشت و استخوان، بلکه ذهن را آلوده میکنند.
یکی از بزرگترین فاکتورهایی که میتواند به زندگی بهترمان در این دنیای پرهرج و مرج کمک کند یاد گرفتن چم و خم و نحوهی ساز و کار ذهنمان است. بالاخره ما در دنیا و مخصوصا کشوری زندگی میکنیم که توجه به سلامت روانی افراد افتضاح است. در دنیایی زندگی میکنیم که این حقیقت را که تقریبا همهی آدمها با بیماریهای روانی دست و پنجه نرم میکنند انکار میکنند. در دنیایی زندگی میکنیم که فکر میکنیم بیماری روانی، بیماری نادری است که فقط برخی به آن مبتلا میشوند. اگر دنبالکنندهی سینما و تلویزیون و اخبار باشیم احتمالا فکر میکنیم که بیماری روانی در بهترین حالت آدم را به نابغهای مثل بتمن تبدیل میکند یا در بدترین حالت چاقو به دست میگیریم و بهطرز «دکستر»واری دل و رودهی مردم را بیرون میریزیم. به عبارت دیگر تصورمان این است که فقط آنهایی مبتلا به بیماری روانی میشوند که علائم آشکاری از خودشان بروز میدهند. بتمن لباس خفاشگونهی سیاهی به تن میکند و با جرم و جنایت مبارزه میکند و قاتلهای سریالی هم در حال قهقه زدن شکم قربانیانشان را سفره میکنند. این دو نمونه شاید نمونهای از اکستریمترین انواع مشکلات روانی باشند، اما مسئله این است که گروه گستردهای هم در این بین قرار میگیرند که شاید علائم آشکاری را از خود بروز ندهند، اما دست و پنجه نرم کردن با افسردگی و افکار خودکشی جزیی از روتین زندگیشان است. از آنجایی که بیماری روانی ظرافتهای بسیار بیشتر و پیچیدهتری نسبت به بیماری فیزیکی دارد و از آنجایی که کشف اینکه چه چیزهایی روی رفتار و طرز فکرمان تاثیر میگذارد و ما را ناخواسته به سمت گرفتن چه تصمیماتی سوق میدهد خیلی سخت و حساس است سلامت روان نادیده گرفته میشود. ما هرروز در حال سروکله زدن با چیزهایی هستیم که تاثیر مستقیمی روی سلامت روانمان میگذارند و طبیعی است که اگر از واکنشِ ذهنمان به آنها آگاه نباشیم بدون اینکه متوجه شویم زخمی میشویم و هاج و واج میمانیم که چه چیزی زخمیمان کرده است. وقتی ندانیم چه چیزی بهمان ضربه زده نمیتوانیم در مقابلش ایستادگی کنیم. مثلا ممکن است به اشتباه به دنیایی عادل و منظم اعتقاد داشته باشیم که هوای آنهایی را که آدمهای سختکوشتر و مهربانتری هستند دارد و آدمهای ظالم را به سزای اعمالشان میرساند. اما در حقیقت با دنیای بینظم و پرهرج و مرجی سروکار داریم که سرنوشت آدمها را براساس رفتارشان نمینویسد. دنیایی که بقا در آن کار آسانی نیست.
خب، طبیعی است که اگر از این حقیقت آگاه باشیم و توهماتی را که برای داشتن یک زندگی خوشحال اما پوشالی برای خود ساختهایم دور بریزیم، آن وقت ممکن است سیل غم و اندوه دنیا را به عنوان خصوصیت بنیادی آن درک کنیم و در مقابلش کمتر شوکه شویم. اما کافی است در حبابِ توهماتمان غرق شده باشیم تا با ترکیدن آن فکر کنیم که دنیا با ما لج کرده است. ذهنِ انسان دنیای بینظم و بیقانونی است که همیشه در حال تغییر و تحول است و هیچوقت نقشهبرداری از آن برای یاد گرفتن کوچهپسکوچههایش آسان نیست. اما همیشه میتوان با تلاش برای فهمیدن ساز و کار آن، حداقل آگاهانه سردرگم شویم، تا ناآگاهانه. اینکه بدانیم برای چه زجر میکشیم و برای چه دست به چه کاری میزنیم یک چیز است، اما اینکه احساس خفگی کنی و ندانی این احساس از کجا سرچشمه میگیرد چیزی دیگر. نکتهی ترسناک ماجرا این است که اگرچه اخبار دنیا توجهی زیادی به قتل میکند، اما از روی خودکشیها عبور میکند. در دنیایی زندگی میکنیم که غم و اندوه و افسردگی سانسور میشود. منظورم از این حرفها اما نه مدیحهسرایی دربارهی اهمیت سلامت روانی، بلکه تاکید روی این نکته این است که همهی ما در مسیرهای جداگانهمان به سوی عمیقترین نبردهای روانیمان قرار گرفتهایم که به خودویرانگریمان منجر میشوند. نبردهایی که شاید خودمان ازشان اطلاع نداشته نباشیم. همه باید با چیزهایی روبهرو شویم که بیشتر از هرچیزی ازشان وحشت داریم. این یعنی همهی ما یک نابودی بدهکاریم و فقط آنهایی جان سالم به در میبرند که روشِ پیچاندن طلبکار را بلد شوند: تغییر چهره. به این ترتیب منطقهی ایکس در «نابودی» به استعارهی بینظیری از ذهنهای مشکلدار تبدیل میشود. بنابراین تعجبی ندارد که همهی کاراکترهایی که قدم به منطقهی ایکس میگذارند در حال دست و پنجه نرم کردن با ضایعه و درگیری روانی منحصربهفرد خودشان هستند. در ابتدا درگیری روانی تکتک کاراکترها فقط وسیلهای برای توجیه تصمیمشان برای دستیدستی در خطر قرار دادن جانشان با داوطلب شدن برای ورود به منطقهی ایکس معرفی میشود. فقط وسیلهای برای این است تا تماشاگران تصمیم ریسکی و سختشان را باور کنند. اگرچه این تصور و کارکرد درست است، اما در ادامه مشخص میشود که درگیریهای درونی کاراکترها نه یک سری ابزار داستانگویی، که قلب تپندهی داستان هستند.
اگر با یک اکشن بیمغز طرف بودیم، درگیریهای درونی کاراکترها فقط پسزمینهای برای تفنگ دادن دست آنها و قرار دادن آنها در مرکز اکشنهای طوفانی میبود. اما «نابودی» یک اکشن بیمغز نیست. «نابودی» از آن علمی-تخیلیهایی است که به جای آخرالزمان بیرونی، به آخرالزمان و برهوت درونی کاراکترهایش میپردازد. به جای به پایان رسیدن زمین، دربارهی به پایان رسیدن انسان است. پس فیلم از این طریق به کاراکترهای دربوداغانی میپردازد که همه به دلایلی زندگیشان را «نابود» کردهاند و حالا چیزی به جز از دست دادن جسم فیزیکیشان، برای از دست دادن ندارند. دکتر ونترس به معنای واقعی کلمه مبتلا به سرطان است و در حال سروکله زدن با کانسپت مرگِ زودرس و آگاهانه است. پس ونترس بیشتر از یک رهبر محکم و لایق برای مدیریت این ماموریت حساس و خطرناک، کسی است که با تمام وجود برای مرگ آماده است. لابهلای دیالوگهای کاراکترها متوجه میشویم که آنیا (جینا رودریگز) چند وقتی است که اعتیادش را ترک کرده است. اکثر کسانی که درگیر مواد مخدر میشوند، از آن به عنوان وسیلهای برای کاهش و فراموشی موقتی استرس و نگرانیهایشان و کنار آمدن با واقعیتهای سخت زندگیشان استفاده میکنند. پس آنیا با توجه به این تعریف اصلا آدم مناسبی برای قرار گرفتن در موقعیتهای استرسزا نیست. در نتیجه طبیعتا او اولین کسی خواهد بود که به خاطر قدرت روانی ضعیفش در برابر فضای منطقهی ایکس کمر خم میکند و عقلش را از دست میدهد و این دقیقا همان اتفاقی است که میافتد. او به محض اینکه تحت فشار قرار میگیرد، رو به تئوری توطئه میآورد و به این باور میرسد که بقیه برای او پاپوش دوختهاند. دکتر شپرد (تووا نووتنی) هم در غم و اندوه از دست دادن فرزندش به سر میبرد. به قول خودش، او علاوهبر از دست دادنِ دختر کوچکش، خودِ قبلیاش را هم از دست داده است. او دیگر نمیتواند به همان آدمی که بود برگردد. نکتهای که در فیلمی که با تغییر و تحول شخصیتها کار دارد خیلی مهم است. جوزی (تسا تامپسون) به عنوان پزشک گروه هم دستهایش را با تیغ میبُرد و با پوشیدن لباس آستینبلند جای زخمهایش را میپوشاند. ولی گفته میشود که او بیشتر از اینکه از انجام این کار قصد خودکشی داشته باشد، قصد دارد تا احساس زنده بودن را به خودش القا کند.
دیالوگی در فیلم بین لینا و دکتر ونترس با این مضمون رد و بدل میشود که «تقرییا هیچکدوممون خودکشی نمیکنیم، ولی تقریبا همهمون دست به خودویرانگری میزنیم. بالاخره روزی میرسه که الکلی میشیم، یا مواد مصرف میکنیم یا به شغل و ازدواجی که ازش راضی هستیم گند میزنیم». این جمله به بهترین شکل ممکن وضعیت روانی کاراکترها را توصیف میکند. هیچکدامشان از زندگی لذت نمیبرند. هیچکدام امیدی به بهتر شدن ندارند و هیچکدام تلاشی برای بهتر شدن و کنار آمدن و مبارزه کردن و تغییر کردن برای وقف پیدا کردن با شرایط سخت حال حاضر نمیکنند. در نتیجه شاید هیچکدام آمادهی پریدن از بالای ساختمان یا پریدن جلوی قطار نیستند، اما با این کار در مسیر تدریجی و سلانه سلانهای به سوی یکجور خودکشی غیرمستقیم قرار گرفتهاند. شاید درگیری درونی اکثر اعضای گروه اکتشاف واضح است، اما دلیل لینا برای پیوستن به آنها کمی پیچیدهتر است. یکی از دلایلش هم به خاطر این است که نکتهی اصلی سلامت روانی و خودتخریبی این است که ضایعههای روانی اکثرمان یک سری چیزِ آشکار و قابللمس نیست، بلکه نتیجهی سالها تلنبار شدن درگیریهای روزانهای است که سر و تهش مشخص نیست. احساسِ طردشدنها، ناامنیها، درکنشدنها، کمبودها، ستمها و احساساتی از این دست روی هم جمع میشوند و به رفتارها و اخلاقیات و رازها و تصمیماتی منجر میشوند که فرد را آزار میدهند اما خود او ناخواسته به انجامشان ادامه میدهد. مثلا لینا یاد گرفته است که تمام انگیزهاش برای زندگی کردن را از طریق تلاش برای بهتر کردن وضعیت انسانها تامین کند. بالاخره داریم دربارهی یک سرباز سابق حرف میزنیم که در حال حاضر برای پیدا کردن علاج سرطان سلاح دیگری به دست گرفته است. با این حال او به خاطر عذاب وجدانش احساس یک غدهی سرطانی را دارد. عذاب وجدانی که به نحوهی ناپدید شدن همسرش مربوط میشود. متوجه میشویم چیزی که مثل خوره به جان لینا افتاده است رابطهی مخفیانهاش با همکارش پشت سر همسرش کین (اُسکار آیزاک) است. در لابهلای حرفهای لینا میفهمیم که ظاهرا همسرش از این رابطه آگاه بوده است. لینا باور دارد که وقتی کین از این راز باخبر میشود، آنقدر به خاطر بیوفایی عشق زندگیاش ناراحت میشود و نسبت به دنیای اطرافش بیاهمیت میشود که تصمیم میگیرد برای ماموریت ورود به منطقهی ایکس داوطلب شود. ورود او به آنجا همانا و ناپدید شدن و احتمالا کشته شدن او هم همانا.
لینا سر این موضوع طوری توسط شعلههای عذاب وجدان و پشیمانی گُر گرفته است که حاضر است در راه جبران کاری کرده بود خودش را نابود کند. همهی این آدمها، مخصوصا لینا باید راه دیگری را برای قبول کردن مشکلاتی که به روحشان چنگ میزند و التیام پیدا کردن انتخاب کنند، اما دست خودشان نیست. لینا نمیداند که چگونه از شر صداهای داخل سرش خلاص شود. لینا میخواهد سرطان درونیاش را درمان کند، اما تنها چیزی که گیرش آمده گرفتار شدن در چرخهی تکرارشوندهای از شکنجه و آزار و اذیتی است که خودش به خودش وارد میکند. لینا فکر میکند که میتواند با گلاویز شدن با آن از دستش خلاص شود. اما حقیقت این است که او دارد ذره ذره خودش را از بین میبرد تا چیزی ازش باقی نماند. حقیقت این است که انگار همچون کسی که هیپنوتیزم شده، در حال خالی کردن دبهی بنزین روی سرمان هستیم و قبل از اینکه دویدن آتش روی پوستمان و آب شدن حدقهی چشممان را احساس کنیم فندک را میزنیم. همهچیز به خاطر اینکه درست در حالی که تمام تابلوها به سمت «تغییر» نشانه رفتهاند، ما با لجبازی و پرگاز به سمت مخالف حرکت میکنیم. به سمت ایستایی. چون ایستایی همان شهری است که در آن به دنیا آمدهایم و تمام کوچهپسکوچهها و محلهها و مغازههایش را مثل کف دستمان میشناسیم. ایستایی همان شهری است که در آن احساس راحتی میکنیم. به کم و زیادش عادت کردهایم. همان شهری که خاطراتمان در آن شکل گرفته است. همان شهری که در بعد از ظهرهای داغش دوچرخهسواری کردهایم و در شبهای تاریکش از پشت پنجره به صدای جیرجیرکهایش گوش کردهایم. ایستایی یعنی خانه. یعنی لم دادن. یعنی گپ زدن با دوستان. یعنی جایی که همیشه روی آن حساب باز میکنی. اما تغییر یعنی شهری فراسوی تپهها. یعنی جایی که برای رسیدن به آنجا باید چمدانت را جمع کنی. باید باک ماشینت را پُر کنی و آن را قبل از سفر پیش تعمیرکار ببری. تغییر یعنی رهسپار شدن به جای دوردستی که اسمش را نمیدانی. جایی که هیچ عکس و ویدیویی ازش نیست. جایی که نمیدانی آب و هوایش چطور است. تغییر یعنی پشت سر گذاشتن خانه و تمام متعلقاتش و تماشای کوچک شدن آن در آینهی ماشین. هرچه ایستایی به معنی باقیماندن است، تغییر به معنی زیر پا گذاشتن است. هرچه ایستایی به معنی آغوش گرم آشنایی است، تغییر به معنی نگاه سرد بیگانگی است. طبیعی است که هیچکس به این راحتیها خانه را برای سفر به مکان ناشناختهی دیگری نمیفروشد. حتی اگر این کار به نفعش باشد. این پا و آن پا میکند. هرطور شده برای تن ندادن به این کار با چنگ و دندان مبارزه میکند.
لینا به فانوس دریایی میرسد. ایستگاه نهایی. ظاهرا جایی که پاسخها انتظارش را میکشند. جایی که امیدارانه برای درمان به آن قدم میگذاریم. جایی که امیدواریم همهچیز یکجورهایی به همان روتین آرام قبل برگردد. لینا در فانوس دریایی با دوربینی روی سهپایه روبهرو میشود. آن را روشن میکند و با ویدیویی از شوهرش برخورد میکند. کین، همان کسی که برای این عملیات انتحاری داوطلب شده بود دربارهی این صحبت میکند که دیگر نمیداند چه کسی است. او به خاطر وحشت و سردرگمی و عدم ثبات روانیاش دیوانه شده است. کین از این میگوید که میخواهد به این درد پایان بدهد و از فرد ناشناسی که پشت دوربین ایستاده است میخواهد تا در نبودش به اوضاع برسد. فردِ پشت دوربین قبول میکند. کین همچون راهبهای بودایی معترضی که برای خودسوزی آماده میشوند چهارزانو روی زمین مینشیند. ضامنِ نارنجک فسفریاش را میکشد و در شعلههای جرقهزنانِ انفجار آن بلافاصله و بهطرز وحشتناکی میمیرد. سپس همزاد بیگانهاش از پشت دوربین به جلو قدم میگذارد. لینا از وحشت جلوی دهانش را میگیرد. مردی که به خانهاش آمده بود، همسرش نبوده است. او چیز دیگری است. چیزی نو. عمل خودسوزی گرچه قدمت طولانیای دارد، اما اعتراض راهبهای بودایی به جنگ ویتنام بود که آن را مشهور کرد. آنها روی سرشان بنزین میریختند و خود را در کوچه و خیابان و روبهروی رهگذران به آتش میکشیدند تا اینکه جانشان را برای هدفی فدا کنند. شباهت عمل خودکشی کین به راهبهای بودایی ماهیت کار او را مشخص میکند. نشان میدهد که کین در لحظهی خودکشی بیشتر از اینکه چشم دیدن دنیا را نداشته باشد، امید داشته است که خودکشیاش منجر به دنیایی بهتر شود. معلوم میشود این کار ناشی از یکجور غم خالص درونی بوده است تا دیوانگی.
مسئله این است که بهطور کلی حداقل دو نوع خودکشی داریم. خودکشی اول وقتی است که طرف با اینکه دلخوشی از دنیا ندارد، اما علاقهای به ضرر رساندن به آن و دیگران هم ندارد. به این فکر میکنند که بدنشان را برای استفاده در راه علم بدهند یا اعضای بدنشان را اهدا کنند. به این فکر میکنند که خودشان را در عملی قهرمانانه فدا کنند. به این فکر میکنند که نامهای-چیزی از خود باقی بگذارند و به بازماندگان تاکید کنند که چقدر دوستشان دارند و نباید به خاطر کاری که کردهاند عذاب وجدان بگیرند. گروه دوم که دست به قتل و سپس خودکشی میزنند آنهایی هستند که میخواهند از دنیا و آدمهایش در مقابل دردی که با آن دست و پنجه نرم میکنند انتقام بگیرند. اما یک چیزی دربارهی اکثر انگیزههای خودکشی مشترک است و آن هم عدم توانایی مواجه شدن با چیزی که در آنسو انتظارشان را میکشد است. منظورم از آنسو، توانایی نه گفتن به خودکشی و قبولِ زندگی بیشتر است. توانایی عدم پایان دادن در زمانی که از خستگی نای قدم برداشتن نداریم و ادامه دادن است. خودکشی زمانی اتفاق میافتد که حقیقتا از چیزی که در آنسو انتظارمان را میکشد وحشت داریم. میدانیم اگر به جای مرگ، زندگی بیشتر را قبول کنیم، درد و رنجها و تنهاییها و پشیمانیها و سردرگمیهای زیادی انتظارمان را میکشد. آیا میتوانیم زندگی نکبتبار و خستهکنندهای که ما را به پیشگاه مرگ کشانده است را دوباره قبول کنیم؟ جواب اکثرمان منفی است. چون برای این کار باید شخصیت قبلیمان را بسوزانیم و دوباره متولد شویم. برای این کار باید خانه را به هوای شهر ناشناختهای ترک کنیم. برای این کار باید طرز دیدمان را از نو بسازیم. برای این کار باید تغییر کنیم و تغییر کردن یکی از سختترین کارهایی است که یک انسان میتواند انجام دهد. همگی از این حقیقت آگاه هستیم اما بیوقفه آن را نادیده و دستکم میگیریم. سیمپیچی روانی و رفتاری و اخلاقی ما طوری صورت گرفته است که تنها راه تغییر، کوبیدن و از نو ساختن است. ولی با این حال طوری رفتار میکنیم که گویی یک سری تغییرات سطحی و جزیی همهچیز را روبهراه میکند. خودمان را به نفهمی میزنیم که به آدم دیگری تغییر کردهایم. ولی نه. برای تغییر واقعی، آدم باید لباس غواصی به تن کند و تنهایی به عمیقترین مکانهای اقیانوسِ درونیاش شیرجه بزند. با تاریکترین و پریشانترین و بدترین رفتارهایمان چشم در چشم شویم و بدون هیچگونه عذر و بهانهای اشتباه بودنشان را قبول کنیم.
دقیقا به خاطر همین است که لینا تا این حد با عذاب وجدانش درگیر است. به خاطر همین است که او در گلاویز شدن با آن اینقدر سیاه و کبود شده است. به خاطر اینکه او نه تن به تغییر واقعی میدهد و نه مشکل اصلیاش را قبول میکند. در تغییر واقعی خبری از جدی نگرفتن نیست. در تغییر واقعی خبری از درمان جادویی نیست. در تغییر واقعی فقط خون و عرق و اشکی است که از سگدو زدن به جا میماند. تغییر واقعی یعنی باز کردن راهت از میان باتلاقی که تا گردن در آن فرو رفتهای. یعنی رکاب زدن تا وقتی که پاهایت را احساس نمیکنی. یعنی یاد گرفتنِ راه و روش پاره کردن پوست پوسیدهی قبلیت و پشت سر گذاشتنِ شخصیت ضربهخورده و مشکلدارت. تغییر واقعی یعنی دویدن تا وقتی که ریههایت به خسخسکردن و سوختن میافتند. به خاطر همین است که خودکشیها و خودسوزیها مورد ترجیح عدهای قرار میگیرند. البته که این حرف دربارهی تمام خودکشیها و خودسوزیها صدق نمیکند و منظورم فقط اشاره به نوعی است که الکس گارلند در فیلمش از طریق شخصیت کین به نمایش میگذارد. کین خودش را میسوزاند چون توانایی انتخاب زندگی بیشتر به جای مرگ را ندارد. چون بعضیوقتها خودسوزی یعنی تسلیم شدن. یعنی روبهرو شدن با وحشتِ استخوانسوز تغییر و تصمیم برای خاکستر شدن به جای پوست انداختن. خیلی راحت و خیلی اشتباه میتوان واژهی «نابودی» را به معنی «تخریب و ویرانی و انهدام و محو شدن مطلق» برداشت کرد. اما نابودی در فیزیک معنای دقیقتر و درستتری دارد. نابودی در فیزیک نه به معنای محو شدن از سطح روزگار، بلکه تغییر ماده از شکلی به شکل دیگر است. زندگی در منطقهی ایکس به پایان نرسیده است. شهاب سنگ بیگانهای که به زمین برخورد کرده در حال ذره ذره محو کردن تمام چیزهایی که در شعاعش قرار میگیرند نیست. بلکه فقط در حال متحول کردن آنها است. آن هم نه یک تحول سطحی، بلکه تحولی در سطح میکروسکوپی. تحولی در دیانایشان.
کروکودیلی که به گروه حمله میکند منقرض نشده، بلکه به موجود دیگری تغییر کرده است. گیاهان بر اثر تشعشعات رادیواکتیو خشک نشدهاند، بلکه حالا به شکل دیگری که قوانین بیولوژی را زیر پا میگذارند رشد میکنند. انسانها از بین نمیروند، بلکه همچون چیزی که در رابطه با مرگ شپرد توسط آن خرسِ جهشیافتهی اسکلتی دیدیم، خودآگاهش بهطرز هولناکی توسط حیوان بلیعده شده و حالا هروقت حیوان دهانش را باز میکند صدای «کمکم کنید کمکم کنید»های او به گوش میرسد. یا همچون چیزی که در رابطه با یکی از اعضای تیم قبلی اکتشاف میبینیم، دیانای او به سنگ استخری که در آن مُرده است تبدیل شده است. یا همچون چیزی که در رابطه با جوزی میبینیم، او تصمیم میگیرد تا به یکی از آن درختهای انساننما تبدیل شود. عنصر چرخهی تولد و مرگ بیوقفه در نقطه نقطهی فیلم دیده میشود. از قارچها و بدنهای متلاشیشدهای که دیوارها را میپوشانند تا ترس از حیاتی بیگانه که در حال رشد کردن درون بدنت است. مرگ و زندگی طوری با هم مخلوط شدهاند که جدا کردنشان از یکدیگر غیرممکن است. شاید در دنیای واقعی تا آنجا که میتوانیم مرگ را از زندگی دور نگه میداریم، اما «نابودی» نشاندهندهی واقعیتی است که در آن مرگ و زندگی نه در تضاد با یکدیگر، بلکه تکمیلکنندهی یکدیگر هستند. مرگ و زندگی نه در فاصله با یکدیگر، بلکه همچون دو روی یک سکه هستند. مرگ و زندگی همان ماری است که در حال بلیعدن دم خودش است. مرگ و زندگی چرخهی بینهایتی است که همهچیز را شامل میشود. از سیارههایی که از باقیماندهی انفجار ستارهها شکل میگیرند تا کشتن حیوانات و خوردنشان برای بقا. در همهی این نمونهها هیچچیزی برای همیشه بدون به جا گذاشتن هیچگونه اثری از خودش از بین نمیرود، بلکه در عوض همه چنان تغییر انقلابی و دگرگونکنندهای را تجربه میکنند که ماهیتشان را بهطور کلی تغییر میدهد. تغییراتی که برای دوام آوردن در فضای متخاصم و وحشی منطقهی ایکس لازم است. بنابراین ترس از نابودی بیشتر از اینکه ترس از روبهرو شدن با پوچی و خلا و فراموشی باشد، ترس از روبهرو شدن با تغییر عمیق است. به صحنههای ورود لینا در پایان سفرش به سوراخِ فانوس دریایی و بیرون آمدن از آن دقت کنید. کانالی که در ابتدا به سوی تاریکی قدم به درون آن میگذارد و سپس به سوی روشنایی از آن بیرون میآید. در این صحنهها گویی در حال تماشای پروسهی استعاری مرگ و تولد دوبارهی لینا و بیرون آمدنش از رحم مادرش هستیم. کانالی که طراحیاش آدم را یاد طراحیهای خشن اچ.آر. گایگر برای «بیگانه» میاندازد.
دلیلش هم به خاطر این است که شاید الکس گارلند از این طریق میخواهد یادآوری کند که پروسهی مرگ و تولد دوباره، پروسهی متحول شدن به شخصیتی دیگر اصلا ساده و آرام نیست. بلکه تا دلتان بخواهد خشن و بیگانه و غیرزمینی است. برخی فیلمها با استعارههای مرگ و تولد به عنوان تغییر آرام و ملایمی رفتار میکنند که در یک چشم به هم زدن اتفاق میافتد. اما گارلند سعی نمیکند که این روند را آرامشبخش و ساده به تصویر بکشد. چون نمیخواهد بهمان دروغ بگوید. گارلند میخواهد ماهیتِ تغییر را به همان شکلی که هست به تصویر بکشد: وحشیانه، هولناک و سردرگمکننده. به خاطر اینکه فکر تبدیل شدن به یک فرد جدید (حتی اگر بهتر) غیرقابلهضم است. البته که همهی ما تا دلتان بخواهد دربارهی اهمیت تغییر شعار میدهیم. ولی وقتی نوبت به تغییر واقعی برسد به ندرت میتوانیم آن را قبول کنیم. چون تغییر واقعی به معنی مرگِ خود قبلیمان است. و ما نمیخواهیم که شخصیت فعلیمان بمیرد چون احساس میکنیم که «خودمان» خواهیم مُرد. چون برای تغییر واقعی باید رفتار و اخلاقهایی که فکر میکنیم درست هستند را ترک کنیم. چون متوجه شدهایم چیزی که از نگاه ما درست بوده در واقع هموارکنندهی راهمان به سوی خودویرانگری بوده است. و اذعان کردن چنین چیزی به خودمان سخت است. نمیخواهیم تن به تغییر واقعی بدهیم، چون نمیدانیم سیمپیچی دوبارهی مغزمان از نو چگونه است، چه برسد به زندگی کردن با آن. بعد از آن باید دنیایی که توسط ما ضربه خورده و زخمی شده است را راضی کنیم تا تغییرمان را قبول کند. باید مطمئن شویم که این تغییر از دل صداقت و قبول کردن و فهمیدن شخصیتهای قدیمی و جدیدمان برمیخیزد. به این معنی است که نه تنها از این به بعد زندگی یللیتتللیگونه و غیرمسئولیتپذیرانهمان قبول نیست و باید خودت را بشناسی و درک کنی، بلکه باید حاضر باشی تا با تمام چیزهایی که شخصیتت را تعریف میکرد و تمام چیزهایی که در کنارشان احساس راحتی میکردی خداحافظی کنی. تغییر واقعی یعنی تغییر کردن در سطح دیانای.
نکتهی ترسناک ماجرا دربارهی نابودی، ماهیت آینهگونه و انعکاسیاش است. حتما دلیلی دارد که لینا برای توصیف مبارزهاش با همزاد بیگانهاش در فانوس دریایی از واژهی «آینه» استفاده میکند. حتی لحظاتی قبلتر از آن، وقتی دکتر ونترس به هستهی شهاب سنگ میرسد بهمان میگوید که «او» چیزی نمیخواهد. هیچ چیزی وجود ندارد که «او» بخواهد. پاسخی که احتمالا دکتر ونترس به خوبی از آن آگاه بود. میدانست که هیچ چرایی و دلیلی برای مبتلا شدنش به سرطان و نابودیاش وجود نداشت. اما برای فرار از چشم در چشم شدن با وحشت مطلق، مجبور بود تا آن را در اعماق ذهنش مخفی کند و وانمود کند که آن را نمیداند. این موضوع دربارهی لینا در فینال شگفتانگیز فیلم هم صدق میکند. لینا بعد از بیرون آمدن از هستهی منطقهی ایکس با همزاد سرطانی خودش روبهرو میشود که به نظر تهاجمی نمیرسد. همزاد فقط حرکاتِ لینا را تقلید میکند. انگار همچون بچهی تازه به دنیا آمدهای است تنها چیزی که از لینا میخواهد توجه کردن به او است. اما به محض اینکه لینا سعی میکند از فانوس دریایی فرار کند، رفتار همزادش خصومتآمیز شده و او را به درِ برج میکوبد و خفهاش میکند. چشمهای لینا از حدقه بیرون میزند و قلبش طوری شروع به تپیدن میکند که انگار هر لحظه ممکن است برای نفس کشیدن سینهاش را بشکافد و بیرون بیایید. همزاد لینا استعارهای از شخصیتِ سرطانی و خودویرانگر قبلی اوست که به معنای واقعی کلمه توسط قطره خونی که وارد هستهی شهاب سنگ میشود شکل میگیرد. پس تعجبی ندارد که شخصیت قبلی لینا فقط به یک چیز فکر میکند و آن هم نابودی آنها با یکدیگر است. چرا که او فکر میکند پیشرفت از این طریق به دست میآید. حقیقت وحشتناک اصلی فاش میشود: ما به این دلیل به دنبال خودویرانگری هستیم چون فکر میکنیم که علاج دردمان در آن است. چون فکر میکنیم میتوانیم چیزی که اذیتمان میکند را از بین ببریم. اما حقیقت این است که چیزی که اذیتمان میکند خودمان هستیم. چیزی که بیمارمان کرده خود قبلیمان هست که همچون یک تومور سرطانی در حال رشد کردن و تصاحب همهجا و همهچیزمان است. چیزی که اذیتمان میکند یک مادهی خارجی نیست که به راحتی قابل حذف شدن باشد.
پس باید نارنجک را در مشت سمیترین و کثیفترین نسخهی خودمان بگذاریم، ضامنش را بکشیم و آن را از ریشه بسوزانیم. درست به همان شکلی که شیمیدرمانی سلولهای سرطانی را در کنار سلولهای سالممان میسوزاند. موهایمان میریزد، در مقابل تشعشعات قرار میگیریم، گلبولهای سفیدمان را از دست میدهیم، بدنمان همچون یک کاغذ باطله مچاله میشود و از شدت درد برای مقداری مورفین گدایی میکنیم، اما در نهایت باید هر طور شده نجات پیدا کنیم. باید هر طور شده از درون این کوره، در حالی که به فرد دیگری تبدیل شدهایم زنده بیرون بیاییم. پیام ترسناک اصلی فیلم که «نابودی» را به اثر کاملتر و قدرتمندی در زمینهی پرداخت به معقولهی تغییر و تحول شخصیتی تبدیل میکند بعد از بیرون آمدن لینا از فانوس دریایی و صحنهی نهایی فیلم بعد از بازگشت به پایگاه نظامی اتفاق میافتد. نتیجه یکی از آن پایانبندیهایی است که خیلیها را مجبور به تئوریپردازی و گمانهزنی میکند. جایی که لینا بعد از اتمام بازجوییاش به کنار تخت کین میرود، او را در آغوش میکشد و بعد درست در حالی که فکر میکردیم لینا با موفقیت از شر تاثیراتِ منطقهی ایکس خلاص شده است، چشمانش برق میزنند. کات به تیتراژ. پایانبندیای که در کنار پایانبندی «اینسپشن» در کنار آن دسته از پایانبندیهایی قرار میگیرد که خیلی راحت میتوان آن را برعکس برداشت کرد. خیلی راحت میتوان مسیر اشتباهی را برای رمزگشاییاش انتخاب کرد. و دقیقا به خاطر همین است که از وقتی که فیلم منتشر شده، مردم به جای توجه به تم داستانیاش، روی جنبهی معماییاش تمرکز کردهاند. درست همانگونه که افتادن یا نیفتادن آن فرفره در پایان «اینسپشن» و بودن یا نبودن کاپ در رویا اهمیت نداشت و در واقع چیزی که اهمیت داشت بودنش در کنار بچههایش بود، اینجا هم مسئله دربارهی واقعیبودن یا کلون بودن لینا نیست. اگر به فیلم به عنوان یک پازل نگاه کنیم آن وقت سوالات زیادی مطرح میشوند: آیا داستان لینا دروغ بوده است؟ آیا همزاد بیگانهی لینا از فانوس دریایی بیرون میآید و خود واقعیاش آنجا میمیرد؟ آیا این پایانبندی چیزی بیشتر از یک جامپاسکر بیمعنی و مفهوم نیست؟
این سوالات اهمیت ندارند. چون گارلند در حال معماپردازی و بازی کردن با ما نیست. گارلند در حال مسخرهبازی نیست. پاسخ واقعی در بررسی تم و استعارهی داستانی فیلم یافت میشود. برق زدن چشم لینا به معنی مرحلهی بعدی نابودی شخصیت سرطانی قبلیمان است. پس از پشت سر گذاشتن شعلههای نابودی مهم نیست آیا مثل کین تسلیم شدهاید و دست به خودسوزی زدهاید یا بالاخره مثل لینا بدترین جنبهی شخصیتتان را با نارنجک خاکستر کردهاید، مهم این است که بعد از این مرحله ما هیچوقت مطمئن نیستیم که چقدر نسبت به گذشته رشد کردهایم. هیچوقت مطمئن نیستیم که چقدر از شخصیت سمی گذشتهمان هنوز در کالبدمان نفس میکشد. چون ترسناکترین نکته دربارهی دست و پنجه نرم کردنمان با بیماری فیزیکی و روانی و تمام چیزهایی که به خودویرانگریمان منجر میشود این است که هیچوقت نمیتوان از شرش خلاص شد. درد و رنج و زخمهای روانی جزیی از تار و پود بدن و ذهنمان است و هر جا که برویم آن را با خود به بدنهای جدیدمان منتقل میکنیم. مهم نیست در ظاهر به نظر میرسد که سرطانت را شکست دادهای. چرا که هر لحظه ممکن است تومورها از دوباره شروع به رشد کردن کنند. مهم نیست چگونه با ضایعهی روانی دردناکی که تجربه کردهای کنار آمدهای. چون شاید جلوی خونریزیاش را بگیری، اما هیچ جراحی پلاستیک و لیزری نمیتواند جای زخمش را از بین ببرد. چون همیشه احتمال وقوع اتفاقی بدتر وجود دارد. همیشه احتمال به وجود آمدن یک پارگی دیگر وجود دارد. شاید با پای خود به درون آتش قدم گذاشته باشیم، شاید در میان شعلههای داغش حمام گرفته باشیم. اما درست در حالی که احساس سبکی میکنیم، اگر درست به اعماق چشمهایمان زل بزنیم، میتوانیم زغالهای روشنی را ببینیم که در حال سوختن هستند و به کمی زمان نیاز دارند تا دوباره گُر بگیرند. قضیه دربارهی مرگ، تولد دوباره و خلاص شدن از سنگینیهای گذشته نیست. قضیهی دربارهی مرگ، تولد دوباره، خلاص شدن از سنگینیهای گذشته و جا باز کردن برای بارهای جدید است.
«نابودی» علاوهبر وحشت کیهانی، با وحشت اگزیستانسیالیسم هم کار دارد. شاید بهترین تعریف اگزیستانسیالیسم را ژان پُل سارتر در کتابش «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» مطرح میکند. او در این کتاب موقعیتی را توصیف میکند: در جریان جنگ جهانی دوم مرد جوانی در فرانسهی تحت اشغال نازیها با انتخاب سختی روبهرو میشود. او باید بین ماندن و مراقبت از مادرش به عنوان تنها کسی که این زن پیر و تنها دارد و پیوستن به نیروهای مقاومت و مبارزه با دشمن یکی را انتخاب کند. انتخاب بین دلسوزی و تعلق خاطر به مادر و مبارزه در جبهههای جنگ در ابعادی جهانی. به هر فلسفه و مکتبی برای گرفتن تصمیم درست چنگ بزنیم به در بسته میخوریم. نکته این است که مهم نیست که آن مرد جوان کدامیک را انتخاب میکند. چون جواب درست در آینده مشخص میشود. وقتی که سالها از آن تصمیم گذشته است. سورن کیکگارد به بهترین شکل ممکن پارادوکس تصمیمات اگزیستانسیالیسمی را در یک جمله توصیف میکند: «زندگی فقط با نگاه به گذشته فهمیده میشود؛ اما باید رو به جلو زندگی شود». انتخاب مرد جوان، انتخابهای علمی دقیقی نیستند. بلکه توکل کردن به صدای درونیمان و به قدم گذاشتن درون تاریکی است. به این میگویند وحشت اگزیستانسیالیسمی و این چیزی است که کاراکترهای فیلم با آن درگیر هستند. اگرچه با یک سری دانشمند سروکار داریم که از صبح تا شب با منطق و قانون کار دارند، اما تمام تصمیماتشان در طول فیلم غیرعلمی است. چون منطقهی ایکس استعارهی بینظیری از وحشت اگزیستانسیالیسمی است. جایی که هیچچیزی برای گرفتن تصمیم درست به انسان کمک نمیکند. درست مثل دنیای واقعی. لینا در پایان سفرش با یک انتخاب روبهرو میشود. او باید بین تغییر کردن و احتمالا تبدیل شدن به انسانی قویتر یا دست رد زدن به سینهی تغییر و خودکشی مثل همسرش یکی را انتخاب کند. وحشتِ این انتخابها ناشی از ابهام عواقبشان است. لینا فقط در آینده متوجه میشود که آیا انتخابی که کرده درست بوده یا نه. اما نکته این است که مهم انتخاب کردن است. حتی انتخاب نکردن هم یکجور انتخاب کردن است. اما چیزی که همگی باید از آن فراری باشیم صبر کردن و این پا و آن پا کردن برای انتخاب کردن است. اینطور زندگی کردن یعنی زندگی کردن در برزخ. همان وضعیتی که لینا در آغاز فیلم دارد. او در پایان فیلم در موقعیت مشابهای قرار میگیرد. یا باید خودکشی کند یا باید ادامه دادن به زندگی را انتخاب کند. وگرنه برای همیشه در فانوس دریایی گرفتار خواهد شد تا اینکه بالاخره بمیرد. نتیجهی هیچکدام از این دو انتخاب هم مشخص نیست. او اگرچه فرار میکند، اما همزمان فیلم با برق شهاب سنگ در چشمانش به انتها میرسد. پس اینکه آیا او تصمیم درستی گرفته یا نه ابهامی است که در آینده و وقتی که به گذشته نگاه میکنیم مشخص میشود.
داشتم پیش خودم فکر میکردم که یکهو یاد تابستان افتادم. اینکه چگونه بعد از گرم شدن هوا، بعد از اینکه دیگر باز کردن پنجرهها تا انتها هم دردی را دوا نمیکرد، وقتی که میتوانستی حرارت اشعلههای خورشید که از روی دیوارهای بیرونی خانه به درون منعکس میشدند را حس کنی، وقتی حتی پنکه هم نمیتوانست هوای دم کردهی تابستان را تصفیه کند، پدرم را مجبور میکردم تا بالا پشتبام رفته و با یکدیگر کولر را راه بیاندازیم. داشتم به این فکر میکردم او تابستان امسال دیگر نیست تا با هم برای راه انداختن کولر پشتبام برویم. داشتم فکر میکردم آیا امسال باید این رویداد سالانه را خودم تنهایی انجام بدهم؟ از تنهایی انجام دادنش متنفرم. عجیب است که بعضیوقتها بیاهمیتترین چیزها به پرمعناترین چیزهای زندگی آدم تغییر میکنند. سعی نمیکنم تا دنبال چرایی و دلیل بلایی که ناگهان برایش افتاد بگردم. زندگی پرهرج و مرج است. باور میکنم که او از بین نرفته است و از صفحهی روزگار محو نشده است، بلکه فقط از مادهای به مادهی دیگری تغییر کرده است. سعی میکنم تا عذاب وجدان و اندوهم را قبل از اینکه به خودویرانگریام منجر شود مدیریت کنم. سعی میکنم از چشیدن طعم رویدادهای ناشناختهای مثل سرطان و مرگ به عنوان چیزهایی که من را به پشت پردهی ساز و کار هستی منتقل کردند و لبهی تیغ شجاعتم را تیز کردند نگاه کنم. حتی اگر هیچوقت نتوانم زخمی که روی من بر جای گذاشته است را کاملا ترمیم کنم. نمیدانم باید همین الان به دنیا پشت کنم یا با این انتخابها دارم خودم را گول میزنم. در آینده معلوم میشود. ولی میدانم این آخرین وحشتی نبود که تجربه کردم.