نقد فیلم American Made - ساخت آمریکا

نقد فیلم American Made - ساخت آمریکا

 فیلم American Made که با هدف احیای پرسونای سینمایی دهه‌ی هشتادی تام کروز ساخته شده است در این کار ناموفق است. همراه نقد میدونی باشید.

در اوایل «ساخت آمریکا» (American Made)، کاراکتر تام کروز رو به دوربین خانگی‌اش که از طریق آن دارد اتفاقاتی را که در گذشته‌اش افتاده تعریف می‌کند و از دلیل اینکه مجبور به فیلمبرداری از خود شده است می‌گوید نگاه می‌کند و خیلی جدی یک چیزی در این مایه‌ها می‌گوید: «همین الان باید از تماشای فیلم دست بکشین. چون از اینجا به بعد قضیه حسابی دیوونه‌کننده میشه». دروغ چرا، به محض شنیدن این جمله خودم را در جایم سفت کردم، کمبربند ایمنی ذهنم را بستم، نگاهم به‌طور اتوماتیک به نمایشگر خیره شد، تمام بدنم از حالت بی‌خیالی به سرعت به حالت هشدار درآمد و فکرم که در حال یللی‌تللی‌های معمول خودش بود برگشت و در گوشم زمزمه کرد: «فکر کنم از اینجا به بعد قراره جالب بشه». و من هم جوابش را با یک لبخند نامرئی به نشانه‌ی تایید دادم. اصولا وقتی فیلم‌ها دست به چنین حرکاتِ پیش‌پاافتاده‌ای برای هیجان‌زده کردنِ تماشاگران برای تماشای ادامه‌ی فیلم می‌زنند نه تنها هیجان‌زده نمی‌شوم، بلکه همان لحظه از حالت بی‌خیالی به حالتِ «خدایا چطوری باید اینو تا یه ساعت دیگه تحمل کنم؟» تغییر وضعیت می‌دهم. اما «ساخت آمریکا» فرق می‌کرد. یک چیزی در اعماق ذهنم نمی‌خواست که این فیلم به یکی از آن فیلم‌ها تبدیل شود. بنابراین تمایلم برای خوب بودن و دوست داشتن این فیلم آن‌قدر قوی‌تر بود که تمایلم برای شک کردن به فیلم را ضربه فنی کرد و جای آن را گرفت. قابل‌ذکر است که تام کروز این هشدار را حدود نیم ساعت بعد از شروع فیلم می‌دهد. در این مدت با یک مونتاژ سی دقیقه‌ای از یک سری کلیشه‌های فیلم‌های زندگینامه‌ای سروکار داریم. شخصیتی شکل نمی‌گیرد، درگیری جالبی به وجود نمی‌آید، اتفاق غیرمنتظره‌ای که از قبل می‌دانستیم و بارها در فیلم‌های بهتر دیده بودیم نمی‌افتد و خلاصه تماشای فیلم در سی دقیقه‌ی اول مثل تماشای حل شدن دوباره و دوباره‌ی یک پازلِ کودکانه‌ی شش تکه‌ای توسط نخبه‌ی ریاضیات دنیا است. طبیعتا خبری از هیچ‌گونه هیجان و حدس و گمانه‌زنی درباره‌ی اینکه آیا فرد پازل را به درستی حل می‌کند یا نه وجود ندارد.

بنابراین وقتی تام کروز این جمله‌ی هشدارگونه‌ی کنجکاوی‌برانگیز را به زبان آورد می‌خواستم باور کنم که حقیقت دارد. که قضیه راستی‌راستی از اینجا به بعد قرار است ‌طوری دیوانه‌کننده شود که هیچکس آمادگی‌اش را ندارد. که چیزی که تاکنون دیده‌ام فقط یکی از همان مقدمه‌های طولانی و ضروری‌ای بوده که حکم سنگ‌بنایی را که ماجرای اصلی روی آن ساخته می‌شود و بالا می‌رود داشته است. می‌خواستم باور کنم شاید پی‌ریزی این فیلم چیزی بیشتر از کپی-پیستِ فیلم‌های بهتر مورد الهامش نباشد، اما از اینجا به بعد با ساختمان متفاوتی طرف خواهیم بود که چه در ساختار کلی‌، چه در طراحی داخلی و چه در طراحی نمای خارجی‌اش، متفاوت خواهد بود. می‌خواستم باور کنم آن پازل کودکانه‌ی شش تکه‌ای که جلوی آن نخبه‌ی ریاضیات گذاشته بودند چیزی بیشتر از یک دست‌گرمی، یک شوخی بامزه برای بینندگان تلویزیونی نبوده است و به زودی قرار است از پشت استیج، یک پازل صدها تیکه‌‌ای غول‌پیکر ظاهر شود. می‌خواستم باور کنم چون تریلرهای فیلم چنین انتظاری را در من ایجاد کرده بودم. تام کروز مدتی است که دیگر خودش نیست. دلمان برای آن جوان خوش‌مشرب و مشنگ و دیوانه و ستاره‌ی درجه‌‌یکی که در فیلم‌هایی مثل «تاپ گان» (Top Gun)، «تجارت پرخطر» (Risky Business)، «جری مک‌گوایر» (Jerry Maguire) و «گزارش اقلیت» (Minority Report) دیده بودیم تنگ شده بود و فیلم‌های اخیرش مثل «جک ریچر: هرگز برنگرد» (Jack Reacher: Never Go Back) و «مومیایی» (The Mummy) بدل به فیلم‌هایی شدند که اصلا به تیپ و قیافه‌‌ی او نمی‌خوردند. فیلم‌های بی‌حس و حال و سردی که حتی بمب انرژی و پرحرارتی مثل کروز هم توانایی درهم‌شکستن یخ آنها را نداشتند. تنها چیزی که برای دیدن کروز واقعی برایمان مانده بود دنباله‌های مختلف «ماموریت غیرممکن» بود که به همان اندازه که خوشحال‌کننده هستند، به همان اندازه هم افسوس‌برانگیز. خوشحال‌کننده از اینکه می‌توانستیم ببینیم کروز هنوز به پایان کارش نرسیده و افسوس‌برانگیز از اینکه دوست داشتیم تماشای کروز واقعی به دنباله‌های یک آی‌پی قدیمی خلاصه نشود. «ساخت آمریکا» قصد داشت ما را به دوران از دست رفته‌ای از کارنامه‌ی کروز ببرد. فیلمی که در تضاد با امثال «مومیایی» قرار می‌گرفت. هرچه کروز در «مومیایی» بد انتخاب شده بود و هرچه فضای الکی تیره و تاریک آن فیلم با جنس اکشن‌های شوخ و شنگ و پرجنب و جوشِ کروز جفت و جور نمی‌شد، «ساخت آمریکا» قرار بود کروزی را به تصویر بکشد که آن لبخند شیطنت‌آمیزش از روی صورتش پاک نمی‌شود.

کسی که پروژه‌ی احیای پرسونای دهه‌ی هشتادی کروز را برعهده گرفته بود داگ لایمن بود و این دل‌گرم‌کننده بود. چون این اولین‌باری نبود که شاهد همکاری لایمن و کروز بودیم. این دو در سال ۲۰۱۴ «لبه‌ی فردا» (Edge of Tomorrow) را ساختند که یک فیلم حقیقتا غافلگیرکننده بود. فیلمی که همزمان شخصیت آسیب‌پذیر، بامزه، قهرمان و جنون‌آمیز کروز را در فیلمی اورجینال و تازه‌نفس به نمایش می‌گذاشت. پس، فکر می‌کنم شاید حالا بهتر درک کنید چرا دوست داشتم حرف کروز در اوایل «ساخت آمریکا» را باور کنم و فکر کنم تا حالا به درستی حدس زده‌اید که چرا از باور کردن آن پشیمان هستم. «ساخت آمریکا» بعد از سی دقیقه‌ی کسل‌آورِ ابتدایی‌اش تغییری نمی‌کند، بلکه فقط شاهد کپی و پیست کردن آن سی دقیقه‌ در ادامه‌ی فیلم هستیم. یعنی کافی است سی دقیقه‌ی ابتدایی فیلم را ببینید و بدون اینکه چیز خاصی را از دست بدهید از تماشای بقیه‌ی فیلم فاکتور بگیرید. مشکل هم این است که «ساخت آمریکا» دچار وخیم‌ترین ویروسی که فیلم‌های زندگینامه‌ای را تهدید می‌کند شده است؛ آن هم آن دسته از فیلم‌های زندگینامه‌ای که درباره‌ی مردانی هستند که از راه خلاف صفر تا ۱۰۰ را یک شبه پشت سر می‌گذارند. فیلم‌هایی که به ظهور و سقوط آدم‌های آب‌زیرکاه مشهور می‌پردازند. فیلم‌هایی که از این طریق می‌خواهند سیستم اقتصادی و سیاسی کشور را نقد کنند و کثافت‌ها و سیاهی‌های مخفی از چشم عموم مردم را به تصویر بکشند. فیلم‌هایی که معمولا با لحن خنده‌دار و هجوآمیزشان قدم به قلمروهای تاریک و ترسناکی می‌گذارند. فیلم‌هایی که در بهترین حالت فقط از سوژه‌شان به عنوان سیبل استفاده نمی‌کنند، بلکه از او به عنوان نمونه‌ای برای کالبدشکافی روانشناسی و تمایلات تمام آدم‌ها استفاده می‌کنند. در «ساخت آمریکا» هم با یک‌جور از این کاراکترها و یک‌جور از این فیلم‌ها طرف هستیم.

تام کروز نقش بری سیل را بازی می‌کند. خلبان هواپیماهای مسافربری که در همان سکانس افتتاحیه که او را در حال تکان دادن هواپیما و ترساندن مسافران می‌بینیم می‌دانیم که بیشتر از اینکه برای پول درآوردن انگیزه داشته باشد، تشنه‌ی تزریق هیجان به زندگی‌ راکدش است. انگار از به خواب رفتن در طول مسیر زندگی‌اش مثل این مسافران بیزار است و آماده است تا در فرصت مناسب، کمی خطر کند. کمی فرمانِ هواپیمای زندگی‌اش را تکان داده و زندگی را از حالت یک‌نواختش خارج کند. بنابراین وقتی یک مامور مخفی سی.آی.ای به اسم شیفر (دامنال گلسون) به او پیشنهاد همکاری با آنها را می‌دهد، بری هم پول بهتری گیرش می‌آید و هم فرصتی برای پر کردن خلا درونی‌اش پیدا می‌کند؛ چون مطمئنا پرواز هواپیما بر فراز نیروهای ضدآمریکایی کشورهای آمریکای مرکزی و عکس‌برداری از موقعیت آنها در حالی که آنها به سمت هواپیمایش تیراندازی می‌کنند و قاچاق اسلحه برای تجهیز نیروهای شورشی نیکاراگوئه خیلی هیجان‌انگیزتر از مسافربری است. قضیه وقتی جالب‌تر می‌شود که کارتل‌های مواد مخدر کلمبیایی به سرکردگی افرادی مثل پابلو اسکوبار از پروازهای متوالی بری به آمریکای مرکزی اطلاع پیدا می‌کنند و از او می‌خواهند تا در راه برگشت به آمریکا، موادهایشان را با خود به آنسوی مرز منتقل کند و سی.آی.ای هم که می‌خواهد بری راضی و خوشنود به فعالیت‌هایش برای آنها ادامه بدهند، از همکاری‌های جانبی‌اش با کارتل‌ روی برمی‌گرداند. خلاصه هدف فیلم این است که بگوید بری یکی از بازیگران اصلی فعالیت‌های محرمانه‌ی سی.آی.ای در دوران ریاست‌جمهوری کارتر و ریگان بوده است. که بگوید در آن دوران بری سیل، پای ثابتِ هرچیزی بوده که مربوط به آمریکای مرکزی می‌شد.

از اینجا به بعد با همان قصه‌ی آشنای ثروتمند شدن مردی طرفیم که آن‌قدر پول دارد که به معنای واقعی کلمه جایی برای نگهداری از آنها ندارد و اسکناس‌هایش از هر درز و سوراخی که پیدا می‌کنند، مثل سدی که در حال تحملِ آبی فراتر از توانایی‌اش است به بیرون فوران می‌کنند. بالاتر گفتم که «ساخت آمریکا» دچار ویروس فیلم‌های زندگینامه‌ای این‌شکلی شده و آن ویروس چیزی است که من آن را ویروسِ «فیلم‌های ویکیپدیایی» می‌نامم. یکی از بدترین اتفاقاتی که می‌تواند برای یک فیلم زندگینامه‌ای بیافتد این است که شبیه بازگویی نکات آشکاری که در ویکیپدیای فلان شخصیت یا رویداد مشهور قابل‌مطالعه هستند به نظر برسد. بهترین فیلم‌های زندگینامه‌ای آنهایی هستند که یا در بازسازی حوادث جذاب هستند یا حتی اگر تمام جزییات سوژه‌شان را از قبل بدانید، باز چیز جدیدی برای عرضه دارند. باز راهی برای غیرمنتظره بودن پیدا می‌کنند. چه چیزی کلیشه‌ای‌تر از تمرکز دوباره روی ترور جان اف. کندی در «جکی» (Jackie)، چه چیزی کلیشه‌ای‌تر از مبارزه‌‌ی زنان سیاه‌پوستِ شاغل با نژادپرستی شدید دهه‌ی شصت در «اشخاص پنهان» (Hidden Figures)، چه چیزی کلیشه‌ای‌تر از افشای کودک‌آزاری روزنامه‌‌ی بوستون گلوب از کلیسای کاتولیک در «اسپات‌لایت» (Spotlight)، یا چگونگی اختراع شدن فیسبوک توسط مارک زاکربرگ در «شبکه‌ی اجتماعی» (Social Network). عنصری که این فیلم‌ها را به آثار قدرتمندی تبدیل می‌کند ساختارشکنی‌شان است. فیلم‌هایی که سعی کرده‌اند به هر نحوی که شده موضوع آشنایشان را از طریق غیرمنتظره‌ای ارائه کنند یا پیام تماتیکی را از معدن سوژه‌شان استخراج کنند.

مهم‌تر از همه این است که هدفشان بیشتر از وقایع‌نگاری تصویری صفحه‌ی ویکیپدیای سوژه‌شان، روانکاوی شخصیت‌هایشان به شکلی است که در جای دیگری یافت نمی‌شود. به جای سرهم‌بندی خشک و خالی یک سری اتفاق که برای سوژه‌شان افتاده است، یک قصه‌ی درگیرکننده‌ی قابل‌لمس بگویند. به خاطر همین است که «شبکه‌ی اجتماعی» با زندگینامه‌ی مارک زاکربرگ شروع به کار می‌کند و با تبدیل شدن به بازتابی از وضعیت تمام بشریت در دنیای اینترنت به پایان می‌رسد. یا ببینید «اسپات‌لایت» چگونه با فرم ساده‌نگرانه و بی‌زرق و برق و صریح و رک‌و‌پوست‌کنده‌ای که دارد تاثیر پیامش را قوی‌تر هم می‌کند. دومین نکته‌ای که این فیلم‌ها را از بقیه‌ی فیلم‌های زندگینامه‌ای که هر سال ساخته می‌شوند جدا می‌کند این است که در این‌ فیلم‌ها می‌توانید صدای نفس کشیدن آزادانه‌ی داستان را بشنوید. فیلم‌هایی که بیشتر از اینکه شبیه یک کلیپ تاریخ‌نگاری مونتاژ شده از روی یک سری حقایق به نظر برسند، دنیاهای خودشان را شکل می‌دهند. نویسنده و کارگردان اجازه می‌دهند تا فیلم نفس بکشد. اجازه می‌دهند برای خودش آزادانه بچرخد. اینکه فیلمی براساس یک شخصیت یا رویداد واقعی است به این معنا نیست که نباید قدم به قلمروهای دورافتاده بگذارد. بهترین نمونه‌ای که به یاد می‌آورم نمای طولانی معروف استیو مک‌کویین از کلوزآپ کاراکتر چیوتل اجیوفور در «۱۲ سال بردگی» است. نمایی که برای مدت‌طولانی‌ای که انگار قرار نیست هیچ‌وقت تمام شود روی صورت درهم‌شکسته و چشمان خیسِ کاراکترش که در میان سروصدای جیرجیرک‌ها در غروب خورشید به فضای خارج از قاب نگاه می‌کند خلاصه شده است. مطمئنا صحبتی از چنین صحنه‌ای در کتاب منبع اقتباس نشده است، اما مک‌کویین با خلاقیت‌های خودش موفق شده از طریق چنین صحنه‌هایی، اتمسفرِسازی کرده و شخصیتش را به چیزی باظرافت‌تر از تمام برده‌های غمگینی که در فیلم‌های دیگر دیده‌ایم تبدیل کند.

خب، مشکل اصلی «ساخت آمریکا» همین است. انگار نویسندگان ویکیپدیای بری سیل را باز کرده‌اند، براساس برخی از اتفاقاتی که برای او افتاده بود چندتا سکانس نوشته‌اند، پیازداغش را زیاد کرده‌اند، یک سری پیام‌های سیاسی هم به مقدار لازم به این مخلوط اضافه کرده‌اند و آن را در بشقابی منقش به اسم مارتین اسکورسیزی سرو کرده‌اند. مخصوصا این آخری. تجربه ثابت کرده دو نوع فیلم زندگینامه‌ای بد داریم. آنهایی که فقط بد هستند و آنهایی که می‌خواهند ادای مارتین اسکورسیزی را در بیاورند. اسکورسیزی با «رفقای خوب» (Goodfellas) جریان تازه‌ای را با فیلم‌هایی که به ظهور و سقوط خلافکاران معروف می‌پردازند آغاز کرد و چند دهه بعد جریانی را که خود راه انداخته بود با «گرگ وال‌استریت» (The Wolf of Wall Street) براساس تحولات زمانه آپدیت کرد. فیلم‌های بزرگ و جریان‌ساز مقلدان بسیار زیادی پیدا می‌کنند و در سال‌های اخیر شاهد تعداد اعصاب‌خردکنی از آنها هستیم. از «سگ‌های جنگ» (War Dogs) و «افسانه» (Legend) گرفته تا «عشای ربانی سیاه» (Black Mass) و «طلا» (Gold) که اینک «ساخت آمریکا» هم به جمع آنها اضافه می‌شود. «ساخت آمریکا» در آن دسته فیلم‌هایی قرار می‌گیرد که نه کار نوآورانه‌ای با فیلم‌های تیر و طایفه‌ی «رفقای خوب» می‌کند و نه حداقل از لحظات بکر و غیرمنتظره‌ای برای مخفی کردن ساختار قابل‌پیش‌بینی‌اش بهره می‌برد. دنباله‌روی از فرم و سبک اسکورسیزی صرفا بد نیست و نباید به کل از آن دوری کرد. بالاخره همین فیلمسازان بزرگ هستند که حکم چراغ راهنمای جوان‌ترها و بی‌تجربه‌ترها را بازی می‌کنند و بالاخره امکان ندارد «رفقای خوب» و «گرگ وال‌استریت» به عنوان دوتا از زیباترین و پیشروترین فیلم‌های ژانرشان روی بعدی‌ها تاثیرگذار نباشند.

ولی به شرطی که همه‌چیز به یک تقلید کورکورانه و خالی از خلاقیت‌های شخصی خلاصه نشود. به شرطی که فیلمتان حداقل یک سکانس به‌یادماندنی داشته باشد. به شرطی که فیلمتان اندک چیزی از خودش در این ژانر به جا بگذارد. یا اصلا بی‌خیال تمام اینها. به شرطی که فیلمتان به درستی یکی از عناصری را که منابع الهامش را به فیلم‌های بزرگی تبدیل کرده است به اجرا در بیاورد. یعنی حداقل جواب سوالی را که دارد از روی بغل‌دستی‌اش تقلید می‌کند به درستی در ورقه‌ی امتحانی خودش وارد کند. «ساخت آمریکا» حتی در فراهم کردن این آخری هم شکست می‌خورد. از اینجا به بعد فیلم جای خودش را از یک فیلم کلیشه‌ای بی‌ضرر به یک فیلم کلیشه‌ای بد می‌دهد. از یک فیلم قابل‌پیش‌بینی خوب به یک فیلم قابل‌پیش‌بینی حوصله‌سربر و بی‌رمق می‌دهد. یک سری فیلم قابل‌پیش‌بینی مثل «بااستعداد» (Gifted) یا «چپ‌دست» (Southpaw) داریم که با وجود حدس زدن تک‌تک لحظاتشان از کیلومترها دورتر، درگیرشان می‌شویم. چون آنها علاوه‌بر در آوردن چندتا شخصیت قوی، در اجرای همان فرمول قدیمی هم محکم و ثابت‌قدم هستند. ولی یک سری فیلم‌های قابل‌پیش‌بینی داریم که فرمول‌زدگی از سرورویشان ‌می‌بارد. انگار نویسندگان، سناریو را خط به خط از روی چیز دیگری کپی کرده‌اند و فقط اسم کاراکترها و محل وقوع داستان را تغییر داده‌اند. «ساخت آمریکا» در گروه دوم قرار می‌گیرد. این موضوع بهتر از هرچیز دیگری از طریق فرم مونتاژگونه‌ی فیلم قابل‌لمس است. «ساخت آمریکا» بعد از «شاه آرتور» (King Arthur)، پرمونتاژترین فیلم امسال است. به‌طوری که بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد «ساخت آمریکا» در واقع یک سریال ۱۰ قسمتی بوده که در حد یک فیلم دو ساعته کوتاه شده است.

فیلم سرشار از مونتاژ است. به زور می‌توان یک سکانس آدمیزادی در فیلم پیدا کرد که کارگردان برای جا افتادن شخصیت‌ها و داستان، وقت بدهد. به محض اینکه قابلمه شروع به گرم شدن می‌کند، آن را از روی گاز برمی‌دارد. از مونتاژ اولین پروازهای بری سیل برای سی.آی.ای که با توضیح کارتونی جنگ سرد بین آمریکا و روسیه همراه است گرفته تا مونتاژی که به رد و بدل شدن جنس‌‌ و پول بین بری و سرهنگِ پانامایی و دیالوگ‌های توضیحی همراهش اختصاص دارد. از مونتاژی که بری درباره‌ی انقلاب نیگاراگوئه و تصمیم ریگان برای مقابله با انقلابیون صحبت می‌کند گرفته تا مونتاژی که به توضیحات بری درباره‌ی نحوه‌ی قاچاق اسلحه و واردات مواد کارتل به کشور و استخدام خلبانان اضافه برای گسترش کسب و کارش اختصاص دارد. از مونتاژی که درباره‌ی پولدار شدنِ بری و تلاش او و همسرش برای پولشویی و جا دادن پول‌هایشان در خانه است گرفته تا مونتاژی که خوش‌گذرانی بری و همسرش در مهمانی‌های بریز و بپاشِ سران کارتل را به تصویر می‌کشد. از مونتاژی که بری را با چمدان‌های پر از پول برای حساب باز کردن در بانک و خرید طلا و جواهرات فراوان برای همسرش نشان می‌دهد گرفته تا مونتاژی که بری را در حال تغییر مُتل‌های محل اقامتش برای فرار از دست هیتمن‌های کارتل به تصویر می‌کشد. حتی سکانس‌هایی که مونتاژ نیستند هم به دلیل ریتم شتاب‌زده و فرم توضیحی‌شان حالتی مونتاژگونه‌ای دارند. خلاصه «ساخت آمریکا» بیشتر از اینکه سینما باشد، شبیه پاورپوینت گران‌قیمتی درباره‌ی بری سیل است که انگار داگ لایمن برای پایان‌نامه‌ی فوق لیسانسش ساخته است!

حالا که به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم باید انتظار چنین چیزی را می‌داشتم. داگ لایمن با فیلم‌هایی مثل «آقا و خانم اسمیت»، «هویت بورن» و «لبه‌ی فردا» نشان داده که اکشن‌سازِ ماهری است. «ساخت آمریکا» اما متریال حساسی دارد. «ساخت آمریکا» از آن فیلم‌‌هایی است که لحن در آن حرف اول را می‌زند. باید ظرافت فوق‌العاده‌ای برای رفت و آمد بین کمدی و درام داشت. باید زبان تند و تیز و برنده‌ای برای هجو داشت و باید بلد بود چگونه پیام اخلاقی این ماجرا را استخراج کرد. «ساخت آمریکا» در مدیریت همه‌ی اینها شکست می‌خورد. ما دقیقا نمی‌دانیم باید چه حسی درباره‌ی بری سیل داشته باشیم. کاملا مشخص است که این شخصیت باید چرخ‌دهنده‌های فکرمان را درباره‌اش به حرکت بیاندازد، اما هیچی به هیچی. هیچ استفاده‌‌ی قابل‌توجه‌ای هم از شخصیت‌های فرعی نشده. برخلاف «رفقای خوب» و «گرگ وال‌استریت» که شخصیت‌های فرعی بعضی‌وقت‌ها از شخصیت اصلی هم به‌یادماندنی‌تر می‌شوند، آنها در اینجا حکم آن دسته از NPC‌های بازی‌های ویدیویی را دارند که گیمر با نزدیک شدن به آنها و فشردن یک دکمه، از آنها ماموریت دریافت می‌کند.

فیلم هیچ تلاشی برای ایجاد هیچ‌گونه احساسی در بیننده نمی‌کند. گشت و گذارهای هوایی بری در مناطق تحت اشغال شورشیان با خنده و شوخی همراه است. حس حاکم بر مذاکره‌های بری با کله‌گنده‌های بی‌رحم کارتل مثل پابلو اسکوبار فرقی با حس حاکم بر تلاش برای چانه زدن با فروشنده‌ی بوتیک سر خیابان ندارد! در طول فیلم تفاوتی در احساساتِ بری ایجاد نمی‌شود. او در همه حال همان دیوانه‌ی خنده‌رویی است که هست باقی می‌ماند. نه می‌ترسد، نه نگران می‌شود، نه شک برش می‌‌دارد و نه هیچ چیز دیگری. «ساخت آمریکا» به جای داستان، فیلم پلات‌محوری است. فلان کاراکتر فلان کار را می‌کند که منجر به فلان نتیجه می‌شود. تلاشی برای تجسس در احساس فلان کاراکتر در انجام دادن فلان کار که منجر به ایجاد چه احساسی می‌شود صورت نمی‌گیرد. داگ لایمن به فرم بصری و فیلمبرداری مستندگونه‌ی زیبا و خوش رنگ‌و‌لعابی دست پیدا کرده است و تام کروز هم بهترین یا شاید تنهاترین نکته‌ی قابل‌توجه کل فیلم است و فکر می‌کنم همین کروز است که جلوی فیلم را از متلاشی شدن می‌گیرد. اما روی هم رفته «ساخت آمریکا» چیزی بیشتر از گردهمایی نکات سینمای مارتین اسکورسیزی بدون مهارت و تفکر و ظرافتی که در اجرای آنها لازم است نیست. یکی از آن فیلم‌هایی که کل پیامش به «دولت بد است» خلاصه شده است. خب که چی؟!

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
4 + 6 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.