فیلم Allied به کارگردانی رابرت زمهکیس، به رابطهی عاشقانهی دو جاسوس با بازی برد پیت و ماریون کوتیارد در جنگ جهانی دوم میپردازد. همراه میدونی باشید.
تریلر جاسوسی/عاشقانهی «متفقین» (Allied) خیلی شبیه به یکی دیگر از فیلمهای موردانتظار سال گذشتهی میلادی بود. منظورم فیلم علمی-تخیلی/عاشقانهی «مسافران» (The Passangers) است. هر دو فیلم با هدف بازخوانی سینمایی مُرده اما فراموشناشدنی ساخته شدند. «مسافران» میخواست یادآور فیلمهایی همچون «تایتانیک» باشد که دربارهی عشق و مبارزهی دختر و پسری در بحبوحه اتفاقی بزرگ و مرگبار هستند و قصد داشت روی شهرتِ و رابطه بازیگران اصلیاش حساب باز کند. «متفقین» هم یادآور تریلرهای جاسوسی/عاشقانهای از تیر و طایفهی «کازابلانکا» است که دوباره روی شهرت ستارههای درجهیکش سرمایهگذاری کرده بود. شاید این قبیل فیلمها در دوره و زمانی، مثل مور و ملخ از سینماها بالا میرفتند، اما در زمانی که شهرت کاراکترهای کامیکبوکی بیشتر از ستارههای سینما اهمیت دارد و هرچهبزرگتر ساختن سکانسهای اکشن، از داستانگویی اصولی در اولویت است، برخورد با چنین فیلمهایی لذتبخش و امیدوارکننده است. البته به شرطی که آن فیلمها کارشان را به درستی انجام بدهند و چیزی برای عرضه به تماشاگرانی که دلتنگ سینمایی هستند که دیگر وجود ندارند داشته باشند. نمونهی فوقالعادهاش موزیکالِ «لا لا لند» (La La Land) بود. دیمین شزل فقط دوتا ستارهی جوان در قالبِ رایان گاسلینگ و اِما استون را جلوی دوربین نگذاشته بود و صحنههایش را با یک سری ارجاعات مختلف به هالیوود قدیم تزیین نکرده بود. بلکه این ارجاعات را به حدی بینقص در تار و پود تصویر و قصه دوخته بود که علاوهبر اینکه احساس تماشای فیلمی از هالیوود قدیم بهتان دست میداد، همزمان فیلم از کلیشهها برای زنده کردن احساساتی نو در تماشاگران و غافلگیر کردن آنها به زیباترین شکل ممکن هم استفاده میکرد. «لا لا لند» فقط با زنده کردنِ حسی قدیمی پا پیش نگذاشت، بلکه واقعا آن حس را بیدار کرد و حتی چیزی بیشتر از آن را تحویلمان داد.
قبلا صحبت کردیم که «مسافران» چرا در ماموریتش موفق ظاهر نشد و جز بازی جنیفر لارنس و کریس پرت، فیلم نصفه و نیمهای بود که حتی در روایت یک داستان سرراست هم مشکل داشت، چه برسد به شگفتزده کردن تماشاگران با نوآوری. حالا به «متفقین» میرسیم که طبق معمول نمیشد منتظرش نبود. با وجود سناریویی از استیون نایت و کارگردانی رابرت زمهکیس و حضور برد پیت و ماریون کوتیارد، همهچیز عالی و اغواگر به نظر میرسید. هرچند قابلذکر است که زمهکیس هماکنون در دورانی به سر میبرد که نمیتوان انتظار اتفاقات بزرگی را از او کشید. این کارگردان اگرچه کارش را با ساخت فیلمهای عامهپسندی مثل «بازگشت به آینده» (Back to the Future) و «چه کسی برای راجر ربیت پاپوش دوخت؟» (Who Framed Roger Rabbit) عالی شروع کرد و به یک استیون اسپلیبرگ دیگر تبدیل شد، بلکه بعدا با ساخت درامهایی مثل «فارست گامپ» (Forrest Gump) و «تماس» (Contact) نشان داد که راه و چاه کارگردانی فیلمهای اسکارپسند و تاملبرانگیز را هم بلد است. اما مشکل از وقتی پدیدار شد که زمهکیس عاشق موشن کپچر و انیمیشنهای CGI شد و وقت بسیاری را روی آنها صرف کرد که از لحاظ هنری نتایج درخشانی برای او در پی نداشتند. بازگشت دوبارهی او به دنیای فیلمهای لایو اکشن با «پرواز» (Flight) و «قدمزدن» (The Walk) هم آنطور که باید و شاید مورد توجه قرار نگرفتند و «متفقین» هم در این زمینه در کنار آنها قرار میگیرد. فیلمی که جزو بهترین کارهای او قرار نمیگیرد و کفهی نکات منفیاش در زمینهی کارگردانی سنگینتر از نکات مثبتش است. فیلمی که در مقایسه با «مسافران» که ساختار داستانگویی خرابی داشت، به مراتب بهتر است و حداقل از ساختار استاندارد و درستی بهره میبرد، اما یک چیزی کم دارد و آن هم روحِ فیلمهای جاسوسی/عاشقانهی هالیوود قدیم از جمله «کازابلانکا» است که بزرگترین منبع الهام «متفقین» بوده است. فیلمنامهی نایت و کارگردانی زمهکیس شامل تمام ویژگیهای روایی و دیداری این قبیل فیلمهاست. از خیابانهای خاکی و چندملیتی کازابلانکا تا کافههای شلوغ و صدای پیانو و جاسوسهای خوشپوش و عاشقیهای ممنوعه. اما هیچکدام از اینها روح ندارند.
داستان در جریان جنگ جهانی دوم و در کازابلانکا آغاز میشود. با توجه به سابقهی برد پیت در درامهای جنگ جهانی دومی مثل Inglourious Basterds و Fury، دیدن پیت در فیلم دیگری در این ژانر، غیرمنتظره نیست، اما اتفاقِ غیرمنتظره، همراهیاش با ماریون کوتیارد است که به رابطهی آنها حالتی همفری بوگارت/اینگرید برگمنی داده است و کاری میکند تا پرسوناهای جنگی قبلی پیت را که در آنها نقش فرماندههای بیرحم و روانی را بازی میکرد، فراموش کنیم و او را در قالب یک مامور مخفی منزوی و عاشقپیشه باور کنیم. پیت نقش مکس واتان، افسر نیروی هوایی کانادا را برعهده دارد و کوتیارد هم ماریان بوسهژوق، مبارز مقاومت فرانسه است که این دو طی ماموریتی از پیش برنامهریزی شده در کازابلانکا با هم دیدار میکنند و هدفشان ترور یکی از مقامات بالارتبهی آلمانی است. آنها باید وحشتشان را زیر چهرهای مصمم پنهان کنند، مواظب باشند که کشته نشوند و البته مراقب باشند که به هم دل نبندند. اما اگر این آخری اتفاق افتاد، چه؟ آیا عشق در دوران جنگ مثل عشق در زمانهای دیگر است؟ یا عشق در دوران جنگ به اندازهی خودِ جنگ بیرحم و خشن است؟ سابقه نشان داده که دومی حقیقت دارد.
همیشه یکی از لذتبخشترین عناصر فیلمهای جاسوسی/عاشقانه تماشای تعاملاتِ دو جاسوس حرفهای است که معلوم نیست در حال نقش بازی کردن هستند یا نه. مکس و ماریان هر دو کسانی هستند که ترسشان از لو نرفتن کاری میکند تا علاقهشان به یکدیگر را زیر کوهی از تکنیکها و نقش بازی کردنها دفن کنند. البته که در برخورد اول هیچ اعتمادی بین آنها وجود ندارد. تقریبا در طول تمام لحظات فیلم این سوال در ذهن بیننده جولان میدهد: مکس و ماریان در هر لحظه از لحاظ احساسی یا حرفهای در چه موقعیتی قرار دارند؟ آنها چه زمانی در حال به نمایش گذاشتن واقعیت هستند و چه زمانی در حالِ حفظ هویت مستعارشان؟ این یکی از بزرگترین سوالاتی است که سریال جاسوسی «امریکاییها» را برای ۵ فصل به سریالی درگیرکننده تبدیل کرده و چشمهی کوچکی از آن هم در «متفقین» جریان دارد و پیت و کوتیارد هم آنقدر در نمایش این تقلا و هرجومرج درونی خوب هستند که در طول فیلم نمیتوانید از آنها چشم بردارید. البته که «متفقین» به یکی از بهترین بازیهای کارنامهی آنها تبدیل نمیشود، اما با توجه به متریالی که در اختیارشان گذاشته شده، چیز خاصی کم ندارند و یکی از نقاط مثبت فیلم هستند.
اگر تریلرهای فیلم را دیده باشید، حتما میدانید که مکس و ماریان ازدواج میکنند، به لندن برمیگردند، بچهدار میشوند و بعد خبر میرسد که احتمالا ماریان جاسوسِ آلمانیها است و مکس هم بهطرز مخفیانهای ماریان را تحت نظر میگیرد و شروع به تحقیق دربارهی این میکند که آیا زنی که عمیقا به او عشق میورزد، در تمام این مدت او را بازی میداده یا نه. یا اگر ماریان واقعا چیزی که میگویند باشد، او چگونه میتواند با دستگیری و کشتن او کنار بیاید. بنابراین میتوان گفت فیلم به دو بخش تقسیم شده است. در بخش اول با یک تریلرِ نه چندان نوآورانهی کلاسیکِ طرفیم که در فضای پزرق و برق اما خونین و ترسناکی جریان دارد و به رابطهای میپردازد که از تیکه بار هم کردن به چیزی عمیقتر متحول میشود و در بخش دوم فیلم با یکجور تریلر روانشناسانه سروکار داریم که در جریان آن مکس سعی میکند نظرِ مقامات امنیتی بریتانیا به زنش را تغییر بدهد و شک و تردیدی را که به جانِ ذهنش افتاده است نیز از بین ببرد. هر دو بخش فیلم آنقدر جذاب، قابلتماشا و استاندارد هستند که تماشاگر را تا پایان درگیر اوج و فرودهای قابلپیشبینی فیلم نگه دارند.
اما چیزی که جلوی فیلم را از تبدیل شدن به چیزی بیشتر و موفقتر در بازآفرینی تریلرهای هالیوود قدیم میگیرد، عدم پایبند ماندن فیلم به عناصر و روح واقعگرایانهی آنهاست. در نتیجه باید بگویم شاید رابرت زمهکیس کارگردان مناسبی برای چنین فیلمی نبوده است. فیلم دچار همان ویروسی شده که «مسافران» هم به آن مبتلا شده بود: ویروسِ بلاکباسترگرایی. مسئله این است که وضع هالیوود به نقطهی اسفناکی رسیده که حتی در فیلمهایی هم که تماشاگران به خاطر واقعگرایی و داستان صمیمیشان به آنها جذب میشوند هم باید صحنههای غیرمعمول وجود داشته باشد. از همان صحنههایی که فقط در تدوین تریلرهای تبلیغاتی فیلم از آنها استفاده میشود و «متفقین» دارای مقدار زیادی از آنهاست که با بافت واقعی قصه جفت و جور نمیشوند. چیزی که موضوع را بدتر کرده، وجود کارگردانی مثل زمهکیس است که علاقهی فراوانی به این اسباببازیهای پرزق و برق دارد و در نتیجه با اینکه سناریوی نایت دور و اطرافِ رابطهی خودمانی و دروغهای مصلحتی کاراکترهایش به یکدیگر و نیرنگها و ازدواج در دوران جنگ میچرخد، اما برخی تصمیمات کارگردانی زمهکیس جلوی اجرای هرچه بهتر این قصه را گرفته است. فیلم به لطف توجه زمهکیس به جزییات و زمانهایی که از جلوههای کامپیوتری به درستی استفاده کرده است، زیباست. از طراحی ستپیسها گرفته تا طراحی صحنه و لباس، همهچیز چشمنواز است. اما این زیبایی هیچوقت لمسکردنی نمیشود و در همان حالت مصنوعی باقی میماند و تمامش هم به خاطر استفادههای نابهجا و افراطی از جلوههای کامپیوتری است.
فیلم با صحنهی فرود آمدن شخصیت برد پیت با چتر آغاز میشود که بهطرز بدی قلابی است. وقتی فیلمی که قرار است در تضاد با بلاکباسترهای کامیکبوکی قرار بگیرد، با یک صحنهی آشکارِ کامپیوتری آغاز میشود، همهچیز را تحت شعاع منفی خودش قرار میدهد. یا در صحنهای که مکس و ماریان در وسط صحرا عشقشان را به هم ابراز میکنند، همهچیز به خاطر چرخش غیرممکن دوربین و میزانسنِ غیرواقعی فیلم که با طوفان شن همراه شده، مصنوعی احساس میشود. یا صحنهی دیگری که هواپیمایی کامپیوتری بهطور تصادفی در نزدیکی خانهی مکس و ماریان سقوط میکند. یا صحنهای که مکس به تنهایی با هواپیما به دل زمینهای تحت اشغالِ دشمن میزند تا اطلاعاتی دربارهی زنش به دست بیاورد. یا صحنهای که ماریان وسط حملات هوایی و در حالی که شهر در حال فروپاشی است، بچهاش را به دنیا میآورد. «متفقین» این پتانسیل را داشته تا به یک درام اولد-اسکولِ درجهیک با احساسات قابللمس بدل شود، اما متاسفانه رابرت زمهکیس آنقدر در زمینهی استفاده از جلوههای کامپیوتری در فیلمهایش افراطی است که همهچیز را خراب کرده است.
کمترین انتظاری که از فیلمی اینچنینی میرود این است که حداقل غروبهای خورشیدش واقعی باشند، اما خب، چنین چیزی را از «متفقین» نخواهید. از یک طرف فیلمی مثل «لا لا لند» را داریم که تیم سازنده برای ضبط صحنهی رقص میا و سباستین روی تپههای هالیوود در غروب بنفش لس آنجلس فقط ۳۰ دقیقه در روز وقت داشتند و بعد فیلمی مثل «متفقین» که صحنههای قلابی از سر و رویش بالا میروند، همهچیز را با کامپیوتر سرهمبندی کردهاند و در نتیجه با فیلمی طرفیم که فاقد جادوی زندگی واقعی است. البته سناریوی استیون نایت هم بدون مشکل نیست. مثلا ایدهی خواهر مکس با گرایش متفاوتش در لندن به خودی خود چیز بدی نیست، اما فیلم رسما هیچ کاری با او نمیکند، شخصیتش اضافه احساس میشود و این حرکت به جای اینکه در هارمونی با بقیه اجزای فیلم قرار بگیرد، مدام حواس تماشاگر را پرت میکند که سازنده دقیقا چه هدفی از معرفی این شخصیت داشته است. این در حالی است که ارجاعات فیلم به منابع الهامبخشش هم خیلی گلدرشت هستند. اختصاصِ بخش افتتاحیهی فیلم به رابطهی عاشقانهی دو شخصیت اصلیاش در کازابلانکا به عنوان ادای دین قابلقبول است، اما اینکه یکی از پلات پوینتهای اصلی فیلم دربارهی اجرای سرود ملی فرانسه در مقابل نازیها باشد، پایش را فراتر از یک ارجاع ساده میگذارد و به شکستن دیوار چهارم ختم میشود.
«متفقین» فیلم غیرقابلتحملی نیست و به لطف بازی کم و بیش باظرافت برد پیت و ماریون کوتیارد توانایی درگیر کردن مخاطب با تقلای درونی شخصیتهایش را دارد. اما متاسفانه ضعف فیلم در پرداخت رابطهشان کاری کرده تا عشق آنها فاقد جرقه، گرما و صمیمیتی باشد که قلبمان را برایشان به تپش بیاندازد. با اینکه سناریوی نایت بیعیب و نقص نیست، اما فیلم بزرگترین ضربهاش را از کارگردانی زمهکیس و احتمالا اصرار استودیو برای هرچه پرانفجارتر کردن داستان خورده است. استودیوها باید متوجه شوند که یک فیلم اولد اسکول باید اولد اسکول بماند، نه اینکه با اضافه کردنِ ویژگیهای فیلمهای پرخرج به آنها، تنها جاذبهی متفاوتشان را از بین ببریم و زمهکیس هم باید متوجه شود که زمان و مکان استفاده از جلوههای کامپیوتری که خیلی به آنها علاقه دارد را یاد بگیرد و در بهرهگیری از آن زیادهروی نکند. نتیجه فیلمی شده که با وجود تمام پتانسیلهایش در ارائهی یک درام نوستالژیک و منقرض شده، شکست میخورد. حوصلهتان از تماشای فیلم سر نمیرود، اما باورش هم نمیکنید. مثل جاسوسِ ناشی و تازهکاری که بلد نیست به خوبی ادای فرد دیگری را در بیاورد.