نقد فیلم Aliens - بیگانه ها

نقد فیلم Aliens - بیگانه ها

در مسیر رسیدن به Alien Covenant سری فیلم‌های «بیگانه» را مرور می‌کنیم. قسمت دوم: «بیگانه‌ها» محصول سال ۱۹۸۶. همراه میدونی باشید.

هفت سال بعد از اینکه ریدلی اسکات با «بیگانه» دوران حرفه‌ای‌اش در سینما را وارد مرحله‌ی تازه‌ای کرد، خود را به عنوان استعدادی جدید ثابت کرد و بعد از اینکه «بیگانه» با وحشت کیهانی و هیولای زاده‌ی آن، ژانر وحشت/علمی‌-تخیلی را برای همیشه دگرگون کرد، جیمز کامرون از راه رسید و هدایت دنباله‌ی آن فیلم جریان‌ساز را برعهده گرفت. فیلمی که اگرچه در ظاهر تنها تفاوتش با قسمت قبلی، اضافه شدن یک «ها» به عنوان فیلم اول باشد، اما در واقع دنباله‌ای است که از پایه دچار تغییر و تحول‌های بزرگی شده است. ما امروز عادت داریم که با دنباله‌هایی روبه‌رو شویم که تفاوت چندانی با قسمت‌های قبلی نداشته باشند. اصلا سیاست استودیوها این است که بعد از موفقیت قسمت اول، سازندگان را تحت فشار قرار می‌دهند تا با دنباله‌ها همان رنگ و بو و ادویه‌ی فیلم اول را مو به مو تکرار کنند. سعی می‌کنند محافظه‌کاری را پیشه کنند و به ساختار و فرمول امتحان پس داده‌ی قسمت اول دست نزنند. اما این در تضاد مطلق با ماهیت دنباله‌سازی که پرداختن به افق‌های تازه، نگاه به دنیای فیلم از زاویه‌ای جدید و داشتنِ هویتِ خاص خودش می‌شود قرار می‌گیرد. در نتیجه ساختن دنباله‌ی واقعی همیشه ماموریتی بس سخت است. بنابراین با اینکه جیمز کامرون برای ساخت این دنباله می‌توانست روی فرمول موفقِ ریدلی اسکات تمرکز کند و نسخه‌ی دیگری از همان جنس وحشت و ساختار داستانگویی را ارائه بدهد، اما تصمیم گرفت تا کار خطرناک اما تحسین‌برانگیزی را انجام بدهد و با کالبدشکافی دنیای ریدلی اسکات، از زاویه‌ی کاملا متفاوتی به آن نزدیک شود، جنس اکشن و وحشت متفاوتی را از آن بیرون بکشد و تجربه‌ای را ارائه کند که اگرچه کاملا به «بیگانه» پایبند است، اما همزمان زمین تا آسمان با قسمت اول فرق می‌کند.

نتیجه این شده که امروزه از هرکسی بپرسید «بیگانه»‌ی موردعلاقه‌تان کدام است یا مکث می‌کند و سعی می‌کند قبل از جواب دادن به خوبی بین قسمت اول و دوم فکر کند. یا حداقل به اندازه‌ی تمام کسانی که قسمت اول را دوست دارند، به به همان اندازه هم قسمت دوم شیفته و مرید دارد. طرفداران به همان اندازه که وحشت استخوان‌سوز قسمت اول را دوست دارند، عاشق جنون و ریتم تند و نفسگیر و دنیاسازی قسمت دوم هم هستند. اما اینجا نمی‌خواهیم درباره‌ی این حرف بزنیم که حق با چه کسی است یا آیا «بیگانه» بهتر است یا «بیگانه‌ها». چون راستش بهتر و بدتری وجود ندارد. جیمز کامرون با این دنباله سینمادوستان را در بحران لذت‌بخشی قرار می‌دهد که دیگر نمی‌توانند مثل همیشه یک چیز را دوست داشته باشند، بلکه مجبورند به اندازه‌ی کافی به هر دو فیلم عشق بورزند و در جریان تماشای هر دو فیلم به اندازه‌ی مساوی هیجان‌زده شوند. همین که طرفداران بعد از تمام این سال‌ها نمی‌توانند بهترین فیلم مجموعه را از بین قسمت اول و دوم انتخاب کنند، یعنی کامرون کارش را به بهترین شکل ممکن انجام داده است. یعنی یک دنباله‌ی تمام‌عیار ساخته است. چرا همیشه جنگ برای انتخاب بهترین فیلم مجموعه به قسمت اول و دوم خلاصه می‌شود؟ به خاطر اینکه کامرون نه تنها تجربه‌ی کاملا متفاوتی را خلق کرد که روی پای خودش می‌ایستاد، بلکه به اندازه‌ی کار ریدلی اسکات، انقلابی و غیرمنتظره بود. در حالی که اگر مثل دنباله‌های دیگر سراغ بازسازی ایده‌‌ی داستانی قسمت اول می‌رفت، نتیجه‌ی کار به چیزی بیشتر از یک ریبوت پیش‌پاافتاده و تکراری منجر نمی‌شد.

این یکی از نادرترین اتفاقاتی است که در حوزه‌ی دنباله‌سازی‌های هالیوودی صورت می‌گیرد. تقریبا همیشه می‌توان بهترین فیلم یک مجموعه را به راحتی انتخاب کرد. مثلا «امپراتوری ضربه می‌زند» به واضح‌ترین شکل ممکن بهتر از قسمت اول است. همگی قبول داریم که «جان ویک ۲» خفن‌تر از قسمت اول است. «مد مکس: جنگجوی جاده» به عنوان فیلم برتری نسبت به قبلی شناخته می‌شود. شاید تفاوت آشکار «هری پاتر و محفل ققنوس» در مقایسه با قسمت‌های قبلی و بعدی‌اش بتواند به دستاورد «بیگانه‌ها» نزدیک شود، اما فقط نزدیک می‌شود. این در حالی است که بعضی‌وقت‌ها تغییرات انقلابی یک دنباله نسبت به قسمت قبلی به بهترین شکل ممکن صورت نمی‌گیرند. مثلا اگرچه «کشتار با اره‌برقی با تگزاس ۲» جای وحشتِ مطلق قسمت اول را برای قسمت دوم با عناصر کمدی عوض کرده بود، اما موفق به ارائه‌ی تجربه‌ای بی‌نقص نشد. چنین چیزی درباره‌ی «پرومتئوس» که پیش‌درآمد «بیگانه» هم محسوب می‌شود نیز صدق می‌کند. بنابراین کاری که جیمز کامرون با «بیگانه‌ها» انجام داد علاوه‌بر اینکه به موقعیت‌شناسی و فرصت‌طلبی دقیق او اشاره می‌کند، بلکه به معنای اثری است که آن‌قدر در هدفی که دارد موفق است که جای هیچ بحثی باقی نمی‌گذارد. نتیجه مثل انتخاب بین بستنی وانیلی و شکلاتی می‌ماند. هرکدام طعم و مزه‌ی خودشان را دارند و هر دفعه هوس یکی از آنها را می‌کنیم. یک‌بار دوست داریم وحشت روانشناسانه‌ی و اتمسفریکِ ریدلی اسکات را تجربه کنیم و باری دیگر ممکن است  دل‌مان یک بیگانه‌کشی پرهرج‌و‌مرج و تند و آتشین بخواهد.

جیمز کامرون در حالی «بیگانه‌ها» را به یکی از شاهکارهای ژانر اکشن/وحشت تبدیل کرد که در شرایط کاری سختی به سر می‌برد. منظورم فشارها یا دخالت‌های سران استودیو نیست. مسئله این است که کامرون اصلا از سمت استودیو مشکل نداشت. کامرون با بودجه‌ای ۱۸ میلیون دلاری اجازه داشت فیلمی بسازد که دنباله‌کننده‌ی فرمول «بیگانه»‌ی ریدلی اسکات نباشد. رقمی که برای چنین فیلمی خیلی کم بود، اما از آنجایی که کامرون تجربه‌ی کار کردن با راجر کورمن را که به خاطر بی‌مووی‌هایش معروف است داشت، موفق به مدیریت این پروژه شد و وقتی محصول نهایی را می‌بینیم اصلا به نظر نمی‌رسد چنین فیلم حماسی‌ای با چنین بودجه‌‌ی ناچیزی ساخته شده باشد. پس، کامرون به جز بودجه‌، مشکل دیگری از سمت استودیو نداشت. مشکل اصلی اما مربوط به مرحله‌ی فیلمبرداری در استودیویی در لندن می‌شد. کامرون باید به خاطر بودجه و ضرب‌العجلی که برای تحویل کار به او داده بودند، فیلم را هرچه زودتر تمام می‌کرد، اما از آنجایی که سیستم کاری افراد بریتانیایی پشت صحنه مثل وقت‌های صرف چای باعث متوقف شدن تولید می‌شد و کامرون هم به عنوان یک کمال‌گرا توجه مدام و بی‌چون و چرای زیردستانش را می‌خواست، این به درگیری بین آنها منتهی می‌شد. تیم سازنده ریدلی اسکات را تحسین می‌کردند و خیلی از آنها باور داشتند که کامرون آن‌قدر جوان و بی‌تجربه است که به درد کارگردانی نمی‌خورد و تمام تصمیمات آنها را زیر سوال می‌بردند. از آنجایی که «ترمیناتور» هنوز در بریتانیا اکران نشده بود، هیچکس هنوز نمی‌دانست که در حال کار با چه کارگردانی کاربلدی است. با تمام اینها کامرون با مهارت، استفاده از تکنیک‌های فنی هوشمندانه برای دور زدن محدودیت بودجه و پایبندی به چشم‌اندازی که برای فیلمش داشت، آن را با موفقیت به پایان رساند و توی دهان تمام کسانی که به او اعتماد نداشتند زد.

روی کاغذ با خط داستانی کلیشه‌ای و نه چندان کوبنده‌ای طرف هستیم. همه‌چیز در یک جمله‌ خلاصه می‌شود: گروهی اعزامی راهی اطلاع پیدا کردن از منشا فاجعه‌ای که در پایگاهی دورافتاده اتفاق افتاده است می‌شوند. همان‌طور که قسمت اول داستان تکراری مورد حمله قرار گرفتنِ عده‌ای توسط قاتلی مرگبار را برداشته بود و با جزییات منحصربه‌فرد خودش انرژی تازه‌ای به آن تزریق کرده بود و آن را غیرقابل‌پیش‌بینی کرده بود، چنین چیزی درباره‌ی «بیگانه‌ها» هم صدق می‌کند. اول از همه فیلم با تنظیمات داستانی معرکه‌ای آغاز می‌شود. فیلم قبلی با دراز کشیدنِ ریپلی (سیگورنی ویور) در کپسول خواب فضاپیمایش به پایان رسید. کامرون این پایان‌بندی ساده را برمی‌دارد و با استفاده از آن، خط داستانی هیجان‌انگیز و بزرگی را چه برای خود شخصیت ریپلی و چه برای دادن حس و حال علمی‌-تخیلی به فیلمش و چه به عنوان سنگ‌بنایی برای ساختنِ دنیای متفاوت این فیلم بر روی آن استفاده می‌کند. کامرون با توجه به پایان‌بندی فیلم اول، خط زمانی بین این دو فیلم را طوری تغییر می‌دهد که هیچ ضربه‌ای به ریپلی نخورد و او در همان سنی که او را برای آخرین‌بار دیده‌ بودیم باقی بماند. یعنی تا آنجا که ریپلی می‌داند، فیلم از همان جایی آغاز می‌شود که فیلم قبلی به سرانجام رسیده بود، اما همزمان محیط سیاره‌ی بیگانه در فیلم اول به‌طور کلی دگرگون شده است. به این می‌گویند یک سناریوی عالی در ژانر علمی‌-تخیلی.

یکی از اولین چیزهایی که درباره‌ی «بیگانه» دوست دارم شخصیت‌پردازی ریپلی است. در واقع اگر امروزه ریپلی به یکی از بزرگ‌ترین قهرمانان سینما تبدیل شده، بیشتر از صدقه‌سری بحران‌هایی که کامرون در این فیلم بر سر او می‌ریزد و بهره‌برداری از بحران‌هایی است که او در فیلم قبلی از سر گذرانده بود. شخصیت‌پردازی ریپلی در «بیگانه» از این جهت اهمیت داشت که نویسندگان او را از ابتدا به عنوان قهرمان داستان معرفی نمی‌کنند. او فقط یکی دیگر از خدمه‌ی نوسترومو است. در عوض اسکات هوش و جسارت و آگاهی ریپلی را به‌طرز نامحسوسی پرداخت می‌کند. بنابراین در زمانی که او با زنومورف تنها می‌شود، می‌دانیم او کاندیدای بهتری برای مبارزه با دشمن است، اما همزمان به او به عنوان یک قهرمان تمام‌عیار هم نگاه نمی‌کنیم. او فقط یکی از خدمه‌ی نوسترومو است که در ضمن زن هم تشریف دارد و انتظار داریم که باید به خاطر لطافت زنانه‌اش زودتر از اینها کشته شود، اما مبارزه‌ی او با زنومورف به استعاره‌ای در باب قدرت فمینیستی زنان تبدیل می‌شود.

در «بیگانه‌ها» اما ریپلی بی‌بروگرد قهرمان داستان است. او جایگاه قهرمان‌بودن را به دست آورده است، اما همزمان بیشتر از همه وحشت دارد. در آغاز فیلم ریپلی با ضایعه‌های روانی باقی‌مانده از رفتن به لبه‌ی پرتگاه مرگ مبارزه می‌کند. او نه تنها دوستانش را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن توسط آن هیولای کیهانی از دست داده است، بلکه نوسترومو هم منفجر شد و از آن موقع تاکنون او و گربه‌اش پنجاه و هفت سال است که در فضا سرگردان هستند تا اینکه خیلی شانسی به پست یک گروه نجات می‌خورند. اینجاست که ریپلی با بزرگ‌ترین فاجعه‌ی زندگی‌اش روبه‌رو می‌شود. اینکه دخترش در انتظار مادرش که به فضا رفته بود، بزرگ شده، پیر شده و بدون اینکه او را دوباره ببیند، مرده است. معمولا از اسلشرهایی که با بازمانده‌ای در پایان به اتمام می‌رسند، این‌طور برداشت می‌کنیم که قهرمان فیلم در ادامه خیلی از زنده ماندنش خوشحال خواهد بود و زندگی خوبی را بدون تمام دوستانی که مرگ‌های خون‌بارشان را به چشم دیده‌ خواهند داشت. اما حقیقت این است که  داستان ترسناک واقعی زندگی این بازمانده‌ها تازه بعد از اتمام فیلم شروع می‌شود. طبیعتا بازمانده بعد از تمام وحشت‌هایی که تجربه کرده دچار ضایعه‌های روانی و عذاب وجدان‌های آزاردهنده‌ای می‌شود که زندگی را برایش زهرمار می‌کند.

بنابراین اگرچه «بیگانه» با پیروزی ریپلی علیه زنومورف به پایان رسید، اما «بیگانه‌ها» در حالی آغاز می‌شود که ریپلی در بحرانی‌ترین و ضعیف‌ترین لحظاتش به سر می‌برد. البته که از یک طرف او برخلاف بقیه سابقه‌ی دیدن تمام مراحل رشد زنومورف‌ها از نزدیک را دارد و تا چند متری کشته شدن توسط آن هم رفته است و از این نظر نسبت به بقیه باتجربه‌تر و تحت‌کنترل‌تر است، اما از طرف دیگر این آگاهی‌ها بیشتر از اینکه به دردش بخورند، اعصاب‌خردکن هستند. یکی از بهترین سکانس‌های فیلم جایی است که ناگهان یک چست‌برستر سعی می‌کند از شکم ریپلی بیرون بجهد. اگرچه با یک سکانس کابوسِ بی‌آزار سروکار داریم، اما کامرون آن‌قدر طبیعی وقوع آن را زمینه‌چینی می‌کند که یک لحظه فراموش می‌کنید که در فیلم قبلی فیس‌باگری به صورتِ ریپلی نچسبیده بود که حالا چست‌برستری درون شکمش باشد. بنابراین برای چند لحظه گول می‌خوریم و باور می‌کنیم که هر لحظه ممکن است سکانس بدنامِ چست‌برستر فیلم اول در اینجا هم تکرار شود. اما با بیدار شدن ریپلی نفس راحتی می‌کشیم. کامرون از این طریق به خوبی نشان می‌دهد که ریپلی در چه وضعیت روانی متزلزل و از هم پاشیده‌ای به سر می‌برد. ریپلی به معنای واقعی کلمه در دنیای جدیدی که در آن بیدار شده است تنهاست. اگر در قسمت قبلی به خاطر تنها بودن کاراکترها در اعماق کهکشان‌های ناشناخته، احساس انزوا می‌کردیم، حالا ریپلی در یک فضاپیمای شلوغ و امن و در کنار یک‌عالمه آدم هم فشار کمرشکنِ انزوا را بر دیواره‌های ذهنش احساس می‌کند.

قوس شخصیتی واقعی الن ریپلی در این نقطه آغاز می‌شود. او باید با اراده‌ی خود به دل نبرد بزند، با مرگ گلاویز شود و ترس و وحشتش را که فقط از دستش فرار کرده بود این‌بار شکست دهد و زمین بزند. او باید جایگاه خود در این دنیای جدید را پیدا کند. با این حال اگرچه همه‌چیز در طول خواب مصنوعی ریپلی تغییر کرده است، اما دو چیز ثابت باقی مانده‌اند. اولی اخلاق حریصانه و طماع و بی‌رحمانه‌ی کمپانی وی‌لند-یوتانی و دومی موجودات شومی که روی سیاره‌ی LV-246 زندگی می‌کنند است؛ موجوداتی که کماکان تنها چیزی که می‌دانند حمله کردن به موجودات دیگر برای تولیدمثل است. چیزی که ریپلی را آزار می‌دهد این است که سران کمپانی هشدارهای او را در رابطه با این موجودات جدی نمی‌گیرند و می‌دانیم که کنجکاوی انسان‌ها بالاخره، آنها را به سمت محل قرارگیری تخم‌ها خواهد برد. ریپلی فقط در صورتی راضی به حرکت به سمت کلونی می‌شود که کارتر برک، مامور کمپانی به او اطمینان می‌دهد که هدف آنها کشتن بیگانه‌ها است و بس. خبری از بازگرداندن زنومورف‌ها برای تحقیقات روی آنها نخواهد بود. شاید یکی از دلایلی که ریپلی راضی به همراه شدن با دار و دسته‌ی مزدوران کمپانی برای بررسی سیاره‌ی بیگانه می‌شود، استفاده از تجربه‌اش برای کمک کردن به خانواده‌های ساکن در آنجاست، اما دلیل اصلی‌اش به خودش مربوط می‌شود. او طوری تمام داشته‌هایش را در آخرین دیدارش با زنومورف از دست داد که گویی از دست او کفری است. گویی از تنها زنده ماندن خود در برابر قتل بقیه‌ی همکارانش عذاب وجدان دارد. او شاید در پایان فیلم اول جانش را حفظ کرد، اما در عوض تمام چیزهای دیگرش را از دست داد و حالا می‌خواهد به دلِ بیگانه‌ها بزند تا آنها را پس بگیرد. یکی از آنها افسردگی و سردرگمی‌اش است که با معرفی دختربچه‌ی بی‌پدر و مادری به اسم نیوت تغییر می‌کند. همان‌قدر که ریپلی می‌خواهد مادر باشد، آن دختر هم به یک محافظ، به یک مادر نیاز دارد و رابطه‌ی عاطفی این دو این فرصت را ایجاد می‌کند تا انرژی احساسی قوی‌تری به دست بیاورد و در سطح عمیق‌تری تماشاگر را درگیر خود کند.

ریپلی در این مسیر با بحران‌های متعددی روبه‌رو می‌شود که یکی از آنها عدم جدی گرفتن شدن توسط سربازان همراهشان است. کسانی که در واکنش به قصه‌ی هیولایی مرگبار می‌خندند. واکنشی که طبیعی است. کامرون این تفنگداران را به عنوان یک سری آدم گنددماغِ اعصاب‌خردکن به تصویر نمی‌کشد. مسئله این است که هرکسی دیگری هم جای آنها باشد نمی‌تواند هشدارهای ریپلی درباره‌ی هیولایی لاوکرفتی را باور کند و طبیعی است که آنها برای حفظ شجاعت و ثبات ذهنی‌شان آن را مسخره کنند. در واقع این سربازان یکی از ویژگی‌های مثبت «بیگانه‌ها» محسوب می‌شوند. هرچه کاراکترهای «بیگانه» برای حفظ اتمسفر مستندوار فیلم، از قصد عادی و ساده و غیرسینمایی طراحی شده بودند، تفنگداران شدیدا سینمایی و گل‌درشت هستند. کامرون برای طراحی داستان از فیلم‌های جنگ ویتنام الهام گرفته بود. سربازانی که با تجهیزات پیشرفته‌تر قدم به جنگل‌های ناشناخته‌ی یک کشورِ دوردست و بیگانه می‌گذارند و شوخ‌طبعی و کُری‌خوانی‌ها و اعتمادبه‌نفس بالایشان نشان می‌دهد که همه باور دارند که نه برای جنگی خونین و مرگبار، بلکه برای خوشگذرانی به اینجا آمده‌اند و تفنگ‌های بزرگشان از آنها محافظت خواهد کرد.

اما خیلی زود متوجه می‌شوند که ویتنام با تصویری که در ذهنشان ساخته بودند زمین تا آسمان فرق می‌کند و تازه با چشیدن طعم مرگ است که هویت وحشت‌زده‌ی واقعی‌شان فاش می‌شود. سربازانِ «بیگانه‌ها» چیزی بیشتر از یک سری تیپ نیستند، اما بامزه‌بودن آنها جلوی توی ذوق زدن این مسئله را می‌گیرد. مثلا به صحنه‌ای که اندروید گروه (لانس هندریکسنس) دست کاراکتر بیل پاکستون را روی میز می‌گذارد و با دقت فرابشری‌اش بازی چاقو را روی او اجرا می‌کند و فریاد پاکستون به‌طرز خنده‌داری به هوا بلند می‌شود نگاه کنید. این از آن صحنه‌هایی است که هیچ‌وقت اسکات راضی به گذاشتن آن در قسمت قبل نمی‌شد. اما خب، کاملا به حال و هوای اکشنِ جنگی ویتنام‌گونه‌ای که کامرون برای این دنباله در سر داشته می‌خورد. همه‌ی شخصیت‌های فرعی به‌طرز بامزه‌ای زیادی بااعتمادبه‌نفس هستند و به خودشان می‌بالند، اما در پایان پرده‌ی دوم، از این‌ رو به آن رو شده‌اند. آنها تازه بعد از روبه‌رو شدن با قیافه کریه و آشنایی با غریزه‌ی بی‌رحمانه‌ی زنومورف‌ها است که عمق فاجعه را درک می‌کنند و تازه در این لحظه است که شخصیتشان به‌طور کلی تغییر می‌کند و از آدم‌های مطمئن و شوخ‌طبع، به یک سری آدم ناامید، متزلزل و وحشت‌زده تغییر می‌کند. اینجاست که تازه معلوم می‌شود که آنها چند مرده حلاج هستند و تماشای سروکله زدن آنها با بحرانی که اصلا فکرش را نمی‌کردند در آن گیر بیافتند، کاری می‌کند تا با آنها ارتباط برقرار کنیم و آنهایی که سعی می‌کنند در این شرایط شجاع باقی‌ بمانند همدلی تماشاگر را برمی‌انگیزند. معلوم می‌شود کامرون برای مسخره‌بازی‌های این کاراکترها در دو پرده‌ی اول فیلم، برنامه داشته است. می‌خواسته کاری کند تا وقتی به پایان فیلم رسیدیم، وحشت، شجاعت و از جان گذشتگی‌های آنها مصنوعی احساس نشوند. در نتیجه تقریبا هیچکدام از مرگ‌های کاراکترهای فرعی ضعیف از آب در نمی‌آیند، بلکه همه‌ی آنها احساسات تماشاگر را درگیر خود می‌کنند.

«بیگانه‌ها» اگرچه به خاطر رویکرد اکشنش در مقایسه با قسمت قبلی معروف است، اما این اصلا به این معنا نیست که کامرون کل زمان فیلم را به بزن‌بزن و کشت و کشتار اختصاص داده باشد. اتفاقا «بیگانه‌ها» به عنوان یک فیلم اکشن، ریتم خیلی آرام‌تری نسبت به اکشن‌های معمول هالیوودی دارد. به عبارت دیگر تا بیش از یک ساعت بعد از شروع فیلم خبری از هیچ‌گونه اکشنی نیست. این یکی از عناصری است که کامرون یکراست از قسمت اول به اینجا منتقل کرده است. در فیلم اول هم ریدلی اسکات زمان بسیاری را به فضاسازی اختصاص می‌دهد. فضاسازی و توضیح جغرافیای محیطی برای تماشاگر یکی از لازمه‌های اکشن است. در نتیجه کامرون بخش قابل‌توجه‌ای از فیلمش را به بالا بردن تعلیق و توضیح محیطی که کاراکترها به زودی قرار است در آن با بیگانه‌ها درگیر شوند اختصاص می‌دهد تا وقتی همه‌چیز به آشوب کشیده شد، بیینده سردرگم نشود. این در حالی است که کامرون هیچ‌وقت اتفاقاتی را که با حمله‌ی زنومورف‌ها به پایگاه افتاده است توضیح نمی‌دهد و همه‌چیز را به داستانگویی بصری و تصورات بیینده واگذار می‌کند تا خود جاهای خالی را پر کنند. تمام اینها به این معنی نیست که «بیگانه» عناصر ترسناک قسمت اول را از دست داده است. بلکه فقط نوع وحشت دیگری ارائه می‌کند. اگر قسمت اول درباره‌ی فرار از دست زنومورف بود، قسمت دوم درباره‌ی مبارزه با زنومورف‌هاست. شاید کاراکترها از تجهیزات و تفنگ‌های زیادی بهره می‌برند، اما این‌بار تعداد زنومورف‌ها هم زیاد است. آنها همچون گله‌ای از زامبی‌های فرازمینی حمله می‌کنند. اگر وحشتِ قسمت اول مثل مرگ سرد و ناگهانی و ساکت بود، وحشت قسمت دوم پرجنب‌و‌جوش و پرهیجان است. اگر قسمت اول تونل وحشت بود، قسمت دوم حکم ترن هوایی را دارد. در هر دو حالت کاری از دستمان برای متوقف کردن قطار برنمی‌آید، اما اختلافشان در احساس متفاوتی است که در عمقِ تماشاگر بیدار می‌کنند.

دوتا از بهترین سکانس‌های فیلم ترکیب بی‌نقص وحشت و اکشن را در این فیلم به تصویر می‌کشند. اولی جایی است که کاراکترها در حال فرار از دست زنومورف‌ها خودشان را در یکی از اتاق‌های پایگاه زندانی می‌کنند. در همین حین نشانگر ردیاب یک‌عالمه زنومورف‌ را نشان می‌دهد که به سرعت در حال نزدیک‌تر شدن به آنها هستند. سربازان آماده‌ی تیراندازی هستند، اما هیچ صدایی شنیده نمی‌شود. ناگهان معلوم می‌شود زنومورف‌ها در حال حمله از طریق فضای خالی بالای سقف هستند و وقتی بالاخره کامرون فندک را به درون بنزینِ تعلیق می‌اندازد، آتشی شعله‌ور می‌شود که آدرنالین تماشاگر را به سقف می‌چسباند. صحنه‌ی بعدی جایی است که یک فیس‌باگر به ریپلی حمله می‌کند. در قسمت اول حمله‌ی فیس‌باگر در کمتر از سه ثانیه اتفاق می‌افتد. سپس تنها چیزی که می‌بینیم بدن بی‌حرکتِ قربانی است که با موجودی چندش‌آور روی صورتش به فضاپیما منتقل می‌شود. ما مثل کاراکترها نمی‌دانیم که این موجود چیست، پس اسکات با ناشناختگی و سوال‌های بی‌جواب عصبی‌مان می‌کند. اما در «بیگانه‌ها» می‌دانیم فیس‌باگر چیست، پس کامرون نمی‌تواند با مخفی نگه داشتن ماهیت او ما را بترساند. پس با هوشمندی از آگاهی تماشاگران برای خلق تنش استفاده می‌کند. این‌بار می‌دانیم فیس‌باگر چگونه عمل می‌کند و اگر به صورت قربانی بچسبد چه بلایی سرش می‌آید، پس وقتی ریپلی و نیوت در اتاق با یک فیس‌باگر تنها می‌شوند و فیس‌باگر لعنتی موفق به انداختن دمش به دور گردنِ ریپلی می‌شود، تنش به مرحله‌ی خردکننده‌ای می‌رسد.

کامرون اما بزرگ‌ترین شوک و شگفتی فیلمش را برای آخر نگه داشته است. تصمیم ریپلی برای زدن به دلِ لانه‌ی بیگانه و پیدا کردن نیوت، به روبه‌رو شدن او با ملکه‌ی زنومورف‌ها و تمام تخم‌هایش ختم می‌شود که هنوز که هنوزه یکی از فک‌اندازترین نبردهای نهایی سینما است. یک مادر برای محافظت از بچه‌هایش در مقابل مادر ‌غم‌زده‌ی دیگری برای محافظت از دختر جدیدش قرار می‌گیرد. ریپلی می‌تواند به آرامی صحنه را ترک کند، اما او آن‌قدر به دلیل از دست دادن دوستان و دخترش به خاطر زنومورف‌ها عصبانی است که نمی‌تواند بدون انتقام گرفتن و مجبور کردن مادر زنومورف‌ها به حس کردنِ دردی که به او وا داشته آنجا را ترک کند، پس روی تخم‌هایش آتش می‌گشاید. همین جسارت و بی‌باکی در نبرد و غریزه‌ی پراحساس مادرانه است که الن ریپلی را بعد از این فیلم به یکی از انقلابی‌ترین و فمینیستی‌ترین شمایل فرهنگ عامه تبدیل کرد. اگر قسمت اول درباره‌ی برخورد انسان‌ها با وحشت‌های فلج‌کننده‌ی کیهانی بود، قسمت دوم درباره‌ی برخورد بیگانه‌ها با وحشت‌های کیهانی‌شان در قالب مادری دل‌شکسته است.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
17 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.