در مسیر رسیدن به فیلم Alien: Covenant سری فیلمهای «بیگانه» را مرور میکنیم. قسمت سوم: «بیگانه ۳» به کارگردانی دیوید فینچر، محصول سال ۱۹۹۲.
همهچیز از اینجا به بعد برای مجموعهی «بیگانه» (Alien) تغییر کرد. بعد از دو فیلم اول سری که هر دو به دلایل متفاوت و متعددی به دوتا از بهترین فیلمهای ژانرشان تبدیل شدند و دنیای کنجکاویبرانگیزِ زنومورفها را با قدرت معرفی کردند، «بیگانه ۳» آغازکنندهی دنبالههایی بود که تا به امروز ادامه دارند و هیچوقت نتوانستند تحسین و شگفتی گسترده و بلامنازع طرفداران را تکرار کنند. قسمت سوم به دلایل مختلفی به فیلمی تبدیل شد که از زمان اکرانش در سال ۱۹۹۲ تاکنون، هنوز که هنوزه طرفداران این مجموعه را دچار احساساتِ متضاد و آشوبزدهای میکند. عدهای آن را خیلی دوست دارند و باور دارند که «بیگانه ۳» به ناحق مورد بیمهری مردم قرار گرفته است و از انتظارات اشتباه آنها بعد از دیدن دو فیلم اول ضربه خورده است و اصلا فیلم افتضاحی که در زمان اکران توصیف میشد نیست و اتفاقا یک دنبالهی متفاوت دیگر در این سری محسوب میشود که معمولا در دنبالهسازیهای تکراری هالیوود کمیاب است، اما در مقابل عدهای هستند که «بیگانه ۳» (Alien 3) را فیلمی بسیار ناامیدکننده، خنثی و عمیقا مشکلداری میدانند که غیرقابلبخشش است. اینکه شما در کدام سوی این معادله قرار میگیرد را نمیدانم، اما خودم جایی در این بین قرار میگیرم و باور دارم که ««بیگانه ۳» خصوصیات بصری جذابی دارد، در زمینهی تکمیل قوس شخصیتی الن ریپلی کار خوبی انجام میدهد، بازیهای فوقالعادهای دارد و از حال و هوای یگانهای نسبت به دو فیلم قبلی بهره میبرد، اما در مقابل از مشکلات و ضعفهای متعددی رنج میبرد که جلوی فوران تمام قابلیتهایش و بدل شدن آن به یک دنبالهی منحصربهفرد و بیعیب و نقص دیگر را گرفتهاند. و همین کافی بود تا «بیگانه ۳» اینقدر برای بسیاری از طرفداران ناامیدکننده ظاهر شود.
چون دربارهی قسمت سوم مجموعهای حرف نمیزنیم که دو قسمت قبلیاش کیفیت متوسط و مشکلداری داشتند، بلکه داریم دربارهی قسمت سوم مجموعهای حرف میزنیم که از دو قسمت قبلیاش به عنوان شاهکارهای ژانر علمی-تخیلی یاد میکنند. شاهکارهایی که سینما را برای همیشه تغییر دادند. پس، هرچیزی کمتر از شاهکار دیگری که سینما را برای همیشه تغییر بدهد میتواند به ناامیدی طرفداران منجر شود و خب، مشکل وقتی پدیدار شد که «بیگانه ۳» حتی به شاهکار هم نزدیک نمیشود، چه برسد تغییر مسیر سینما. در واقع شعار این فیلم که عنوانش به شکل «بیگانه به توان ۳» طراحی شده بود این بود: «تعلیق به توان سه. خطر به توان سه و وحشت به توان سه». با توجه به چنین شعارِ جسورانهای «بیگانه ۳» باید مغز تماشاگرانش را با ترس و وحشتِ معروف این مجموعه منفجر میکرد و راستش را بخواهید وقتی به خط داستانی این فیلم نگاه میکنیم با داستانی بسیار تیره و تاریک و مرگبار طرفیم که در دو قسمت قبلی هم نمونه نداشته است. برخلاف دو فیلم قبلی که از هیجان مبارزه و پیروزی و رهایی در مقابل هیولایی ترسناک بهره میبردند و در پایانبندی قسمت دوم این حس و حال خوشحالکننده به اوج خودش رسید، قسمت سوم در فضای خفقانآور یک سیارهی صنعتی شروع میشود و با سرانجامی شدیدا غمانگیز به پایان میرسد و این وسط را با یک سری مرگهای فجیح و فضاسازیهای غبارآلود و قرار دادن کاراکترها در انزوا تزیین کرده است.
پس، روی کاغذ به نظر میرسد این شعار چندان بیراه هم نیست و شاید «بیگانه ۳» در دنیای آلترناتیو دیگری میتوانست روی وحشت دو قسمت قبلی بلند شود و آن را سه برابر کند. اما «بیگانه ۳» در اجرای این سناریو مشکلات جدیای دارد که جلوی به حقیقت پیوستن این شعار زیبا را گرفتهاند. نتیجه فیلمی است که شاید در لحظاتِ گذرایی به تعلیق و تنشِ خردکنندهی دو قسمت قبل نزدیک میشود، اما در اکثر زمانش موفق به بیدار کردن تنش و اضطراب معروف این مجموعه در بیینده ناتوان است و این با توجه به پتانسیلهای فیلم واقعا حیف است. و قضیه وقتی ناراحتکنندهتر میشود که میدانیم «بیگانه ۳» این پتانسیل را داشته تا به یکی از بهترین فیلمهای دیوید فینچر تبدیل شود. بله، بعد از انتخاب ریدلی اسکات و جیمز کامرون که هر دو کارگردانان جوان و خوشذوقی بودند و بعد از باز گذاشتن دستِ آنها توسط استودیو برای اعمال تغییرات و نوآوریهای خودشان که مثلا به تغییر جنسیت شخصیت اصلی مجموعه به زن توسط اسکات صورت گرفت یا به تحول این مجموعه در قسمت دوم توسط کامرون انجام شد، دیوید فینچر به عنوان کارگردان جوان و جویای نام دیگری انتخاب شد.
فینچری که این اولین فیلم بلندش محسوب میشد و قبل از آن فقط روی موزیک ویدیوهای مختلفی کار کرده بود. اما اینبار برخلاف دو قسمت اول که جوانبودن کارگردانان به موفقیتشان منجر شده بود، بیتجربهبودنِ فینچر در زمینهی کارگردانی فیلمهای بلند سینمایی به شکست «بیگانه ۳» منجر نشد. مشکل از مراحل تولید بسیار پرهرج و مرج و دخالتهای سرسامآور استودیو در کار کارگردان بود که جلوی این را گرفت تا فینچر بتواند با خیال راحت چیزی که در ذهن داشته است را به اجرا در بیاورد. به حدی که مشکلات گسترده و عظیمی که کامرون با تیم سازندهی «بیگانهها» داشت در مقابل چیزی که فینچر با آن دسته و پنجه نرم میکرد بچهبازی است. از آنجایی که قسمت اول «بیگانه» برخلاف نقدهای خیلی خوبی که دریافت کرده بود خیلی سودآور نبود، استودیو با پیشنهاد کامرون برای ایجاد تغییر و تحولهای اساسی در فرمول ریدلی اسکات موافقت کرد. کامرون به دنبال ساخت یک فیلم متفاوت بود و استودیو هم میخواست چیز دیگری را امتحان کند. اما بعد از موفقیتِ بزرگ «بیگانهها»، استودیوی برندیواین ناگهان متوجه شد فیلم کوچکشان به یک فرانچایز بزرگ تبدیل شده است. در نتیجه برخلاف قسمت قبل که دست کامرون را باز گذاشته بودند، با خیال خودشان سعی کردند تا با امر و نهی کردن به فینچر و دست بردن در کارش، موفقیت محصولشان را تکرار کنند و در عوض آن را خراب کنند.
داستان اتفاقات پشتصحنهی «بیگانه ۳» خودش یک فیلم مفصلِ اعصابخردکن است. ماجرای تولید مشکلدارِ «بیگانه ۳» اما قبل از مرحلهی فیلمبرداری و قبل از پیوستن فینچر به آن آغاز شد. در دورانی که استودیو به دنبال ایدهای برای ساخت قسمت سوم بود و همین به مطرح شدنِ ایدههای عجیب و غریبی منجر شد که هیچکدام از آنها به درد دنبالهی «بیگانهها» نمیخورد، اما برخی از آنها سر از دنبالهی قسمت سوم یعنی «بیگانه: رستاخیز» در آوردند. مثلا در ابتدا دیوید گیلر و والتر هیل از استودیوی برندیواین سراغ ویلیام گیبسون، نویسندهی مشهور داستانهای علمی-تخیلی رفتند و آنها با هم به این نتیجه رسیدند که دنبالهای دو قسمتی درست کنند که در آن شخصیت اصلی هیکس (مایکل هاین) خواهد بود که به مبارزه با یک توطئهی سازمانی بزرگ میرود و با جنگجویانی که توسط ژن زنومورف ساخته شدهاند مبارزه میکند. این فیلم قرار بود توسط ریدلی اسکات ساخته شود که به خاطر پر بودن برنامهی این کارگردان نتیجه نداد. بعد رمی هارلین که در آن زمان روی «کابوس خیابان الم ۴» (A Nightmare on Elm Street 4) کار کرده بود پا پیش گذاشت، اما بعد از بازنویسیهای نارضایتبخش فراوانی از پروژه کنار کشید. سپس دیوید تویی وارد پروژه شد و ایدهی سقوط ریپلی بر روی سیارهای را داد که در آن از زندانیان برای انجام آزمایشات سلاحهای بیولوژیکی با بهرهگیری از زنومورفها استفاده میکنند. اما این ایده هم کنار گذاشته شد. بالاخره وینسنت وارد به عنوان نویسنده بعدی به کار پیوست و ایدهی سقوط ریپلی بر روی سیارهای با ماهوارههای فراوان که گروهی از زندانیانِ راهب مرد در آن زندگی میکنند را معرفی کرد؛ زندانیانی که زندگیشان با حضور یک زن در میان آنها و البته بیگانهای که همراهش آمده است به یکجور امتحان الهی برایشان تبدیل میشود و در همین حین ریپلی به درک تازهای دربارهی ارتباط با این شیاطین بیگانه که ول کن او نیستند میرسد.
در نهایت دیوید گیلر و والتر هیل به عنوان تهیهکنندگان فیلم، فیلمنامهی نهایی را خودشان بازنویسی کردند و با در هم آمیختن این داستان با ایدههای نویسندههای قبلی به یک سناریوی چهلتیکه دست پیدا کردند. مرحلهی آغاز فیلمبرداری در حالی کلید خورد که هنوز گیلر و هیل نسخهی نهایی فیلمنامه را تمام نکرده بودند و در نتیجه فینچر مجبور شد تا تولید را بدون یک سناریوی کامل آغاز کند. بله، با توجه به وضع آشفتهی نگارش سناریو که برخلاف دو قسمت قبلی از یک نویسنده و ایدهپردازِ خاص بهره نمیبرد و هرچیزی را از هرکسی دزدیده بود و با توجه به عاصی شدنِ فینچر به خاطر دخالتهای فراوان استودیو اگر «بیگانه ۳» زبالهی غیرقابلتحملی از آب در میآمد هیچکس شگفتزده نمیشد. همین که فیلم قابلدیدن است خود یک معجزهی بزرگ است و نشان میدهد که فینچر با تمام سختیهایی که تحمل کرده موفق شده نتیجهی قابلقبولی تحویل دهد. اما خب، قضیه به حدی برای فینچر اذیتکننده بود که او بعد از تمام کردن فیلمبرداریهای اولیه و در جریان آخرین جلساتِ تدوین پسا-تولید، از هدایت پروژه کنار کشید و بعدا گفت که این فیلم برای او نیست و هیچکس به اندازهی من از آن متنفر نیست. شنیدن چنین جملهای از کارگردان کمالگرایی مثل دیوید فینچر که ظاهرا پلندپروازیهای جالبی برای این فیلم داشته خیلی ناراحتکننده است. بلندپروازیهایی که احتمالا میتوانستند از کاری که جیمز کامرون با «بیگانهها» انجام داد هم فراتر بروند. چون مجموعه با «بیگانه ۳» قدم به مسیر تاملبرانگیزتر و ریسکیتری میگذارد. مسیری که قصد داشت در نهایت شخصیت اصلیاش ریپلی را به آرامش برساند. این قسمت حاوی حال و هوای سنگین و گرفتهای است که فیلم قبلی از آن بهره نمیبرد و حتی فیلم اول هم در تاریکترین لحظاتش هم اینقدر افسردهکننده نمیشد. اما ظاهرا تهیهکنندگان نگران بودند که بعد از اکشنِ آمریکایی تمامعیارِ کامرون، تبلیغاتِ چنین فیلمی سخت خواهد بود.
با نگاهی «هفت» (Se7en)، اولین فیلم فینچر بعد از «بیگانه ۳» و تمام کارنامهاش میتوان دید که او همیشه کارگردانی بوده که استاد به تصویر کشیدنِ دنیاهایی با غلظت تاریکی بالا و کاراکترهایی تماما به بنبستخورده و افسرده بوده است و رگههایی از این هم در «بیگانه ۳» دیده میشود. در نتیجه «بیگانه ۳» قرار بود هیولای خاص خودش باشد. اما خب، فینچر تا پایان پروژه دام نیاورد و محصول نهایی بر اثر حذف کردنِ عناصر تاملبرانگیز و حیاتی فیلم یا استفاده از برداشتهای دوباره برای دادن حسی پاپکورنی به فیلم از چیزی که فینچر در ذهن داشت فاصله گرفت. خبر خوب این است که نسخهی ویژهی فیلم با اینکه تحت نظر فینچر تدوین نشده است، اما خیلی بهتر از نسخهی اصلی آن است و خیلی بیشتر به چشمانداز فینچر نزدیک است. اولین نکتهی تحسینبرانگیز «بیگانه ۳» و کلا مجموعهی «بیگانه» این است که در یک مسیر تکراری حرکت نمیکنند و در هر قسمت سعی میکنند از زاویهی تازهای به دنیای یکسانشان بپردازنند. با اینکه تهیهکنندگان روی پاپکورنی کردن فیلم فینچر تاکید داشتهاند، اما با این حال فیلم از پایه برای ارائهی تجربهای متفاوت نسبت به قبلیها طراحی شده بود.
پس با اینکه فیلم دوباره ادامهدهندهی داستان ریپلی است، اما از لحاظ روایی از خلاقیت و محتوای اورجینالی بهره میبرد. اگرچه آزاد شدنِ زنومورف در زندان و شکار یک به یک ساکنان آنجا به اتفاقات قسمت اول نزدیک میشود، اما فیلم با اعمال جزییاتی در آن، جلوی بیش از اندازه تکراری شدن آن را میگیرد. یکی از آنها قرار دادن کاراکترها در فضایی به مراتب کلاستروفوبیکتر و هراسناکتر از دو قسمت قبلی است. در قسمت اول خدمهی نوسترومو در فضایی که سوراخ سنبههایش را میشناختند، با بیگانه درگیر میشوند و البته از ابزار و سلاحهایی بهره میبرند که اگرچه نمیتواند قاتلشان را بکشد، اما میتواند آن را بهطور موقت بترساند و فراری بدهد. ریپلی در «بیگانهها» در موقعیت به مراتب امنتری قرار دارد و توسط سربازان آموزش دیده که مجهز به سلاحهای قویای بهستند حفاظت میشود. برتریای که البته توسط افزایش تعداد بیگانهها چندان برتری حساب نمیشود.
ریپلی اما در قسمت سوم خود را در محیط جدید و موقعیت منزویتر و خطرناکتری پیدا میکند؛ او توسط مردانِ قاتل و متجاوزِ خطرناکی محاصره شده است و همزمان یک بیگانه هم همراه او به اینجا راه پیدا کرده و بدتر از همه این بیگانه وقتی ریپلی در خواب بوده، تخم ملکهی آیندهاش را هم درون شکم او کار گذاشته است و راستی از آنجایی که با یک زندان سروکار داریم، به جز یک سری میلهی آهنی و چاقوهای بیخاصیت، هیچگونه سلاحی هم برای کشتن که هیچ، برای ترساندن زنومورف هم وجود ندارد. این در حالی که ریپلی از لحاظ احساسی در آغاز این فیلم در افتضاحترین وضعیتش به سر میبرد. آخرینباری که ریپلی را اینقدر دربوداغان دیدیم در آغاز «بیگانهها» بود؛ زمانی که از خواب ۵۷ سالهاش که به معنی پیر شدن و مردن دخترش بود اطلاع پیدا کرد. با این حال به نظر میرسید او در پایان «بیگانهها» دختر از دست دادهاش را در قالب نیوت پس گرفته و احتمالا با هیکس ازدواج خواهد کرد و این کابوسها را پشت سر خواهد گذاشت. اما او در آغاز فیلم سوم چشم باز میکند و متوجه میشود نه تنها هنوز بیگانه دست از سر او برنداشته است، بلکه نیوت و هیکس هم بر اثر سقوط فضاپیما کشته شدهاند. و ادامه متوجه میشود تمام تلاشهایش برای مبارزه با بیگانهها جواب نداده است و او در خواب مورد تعرض یک فیسباگر قرار گرفته و جنین ملکهی زنومورفها را در شکم دارد (آره، به این میگن بدبیاری، نه قبول نشدن تو کنکور!).
مردانی که در این سیارهی جداافتاده هستند، از طریق ایمان قویشان به خدا و کتابش، زندگی آرام و بیدردسری را برای خود درست کردهاند. زندگیای فارق از وسوسههای زمینی. زندگی سادهای برای رستگاری در پیشگاه خداوند. اعضای اصلی این جامعه شامل یک نگهبان زندان، یک افسر بهداری و رهبر دینی فروتن زندانیان میشود. آنها کسانی هستند که زندانیان را تحت کنترل نگه میدارند و نظم را برقرار میکنند. نظمی که با پیدا شدن سروکلهی ریپلی و بیگانهاش در هم میشکند. شاید این کاراکترها و زندانیان در ظاهر آدمهای کثیفی به نظر برسند، اما در باطن اینطور نیست. آنها اگرچه به خاطر به وسوسه افتادنِ زندانیان با حضور یک زن در میانشان مخالف باشند، اما این موضوع فقط نشئت گرفته از یک درک اشتباه است تا یک پافشاری شرورانه. خیلی راحت میشد این زندانیان به یک سری حیوان عوضی نزول کنند، اما مثلا کاتهای کوتاهی که فینچر به واکنش آنها در صحنهی ورود ریپلی به سالن غذاخوری میزند، آنها را به چیزی فراتر از کاراکترهایی کلیشهای سوق میدهد و به عنوان یک سری انسان پردازش میکند. سقوط فضاپیمای ریپلی در میان یک سری زندانی مردِ خطرناک اما معنای تماتیک هم دارد. مجموعهی «بیگانه» همیشه به این دلیل فیلمهای ترسناک/علمی-تخیلی عمیقی بودهاند که داستان بقایی کاراکترهایش در آینده تمثیلی برای نبردی مشابه در زمان حال بوده است. مجموعهی «بیگانه» یک وحشت روانشناختی/جنسیتی است و همیشه دربارهی تقلای زنان برای مورد توجه قرار گرفتن و قدرت داشتن در محیطی مردانه بوده است و زنومورفها هم همیشه استعارهای از هیولاییترین غریزههای مردانه بودهاند. قسمت سوم هم با این تم سروکار دارد و آن را به نتیجهگیری فوقالعادهای میرساند.
اگر قسمت اول دربارهی نبرد تنهایی الن ریپلی با بیگانهای بود که به بدنِ قربانیهایش تجاوز میکرد و شکست آن بود، قسمت دوم دربارهی مادری بود که واقعیتِ زنومورفها را کشف کرده بود و حالا تلاش میکرد تا از دخترش در مقابل آن محافظت کند. قسمت سوم اما در تکمیل این تم از این جهت اهمیت دارد که از طریق شخصیتهای زندانی، مردان را بهطور جدی وارد این معادله میکند و نقش مهمتری در بررسی زن در جامعهای مردانه به آنها میدهد. برخلاف گذشته که بیگانه استعارهای از مردانی که به زنان بیاحترامی میکنند بود و ایستادگی ریپلی در مقابل این هیولا، به استعارهای از زنان در مقابل این مردان تبدیل میشد، در قسمت سوم مردان و بیگانه از هم جدا میشوند. حالا مردان باید تصمیم بگیرند که آیا میخواهند به چیزی شبیه به بیگانه تبدیل شوند یا میخواهد در کنار زنان با بیگانگان واقعی مبارزه کنند. ساکنان سیارهی فیوری ۱۶۱ همه مردانی هستند که به خاطر قتل یا تعرض به زنان در اینجا زندانی شدهاند. آنها بعد از مدتی تصمیم گرفتهاند تا به خانه برنگردند و در همین سیاره باقی بمانند و به دور از جنس مخالف به دین پناه میبرند تا همین جا بدون اینکه مجبور به ارتکاب گناهان بیشتر شود، بمیرد و رستگار شوند. هدف آنها قابلتقدیر است. آنها خودشان را زندانی کردهاند تا مجبور به ارتکاب جرم نشوند.
اما هنر این است که پتانسیل ارتکاب به جرمی که از آن وحشت داری را داشته باشی، اما خودت را کنترل کنی. آنها نمیخواهند از طریق مبارزه با ترسشان رستگار شوند، بلکه میخواهند از طریق مخفی شدن از آن رستگار شوند. وقتی ریپلی بر روی فیوری ۱۶۱ سقوط میکند، این مبارزهی درونی آغاز میشود. بعضیها شکست میخورند و سعی میکنند از طریق ریپلی، جرمهای گذشتهشان را تکرار کنند، اما اکثرشان مقاومت میکنند و به جای مخفی شدن، اینبار از طریق دست و پنجه نرم کردن با وسوسههایشان بر خود فایق میآیند. اگر دو قسمت قبلی دربارهی زن علیه دنیایی مردانه بود، قسمت سوم درباره زنان و مردان علیه دنیایی مردانه است. اینجاست که سلاح نامرئی کاراکترها برای دفاع از خودشان در برابر زنومورف و نابودی آن فاش میشود. اگر در قسمت اول کاراکترها از سلاحهای ضعیفی برای فراری دادن موقت زنومورف استفاده میکردند یا در قسمت دوم سربازان عضلهای و مسلح بیگانهها را سوراخ سوراخ میکردند، به نظر میرسد در قسمت سوم آنها چیزی برای مبارزه ندارند. تا اینکه معلوم میشود سلاح آنها احترام متقابل مردان و زنان و تشکیل گروهی منسجم و یکپارچه برای به تله انداختن زنومورف است. نقشهی نهایی گروه برای نابودی زنومورف فقط در صورتی قابلاجرا است که همه با هم همکاری کنند و همه به هم اعتماد داشته باشند.
یکی از بهترین لحظات فیلم همین پایانبندیاش است. جایی که فینچر با افزایش حس و حال کلاستروفوبیک و وحشت روبهرو شدن با بیگانه به نتیجهی جذاب و هیجانانگیزی دست پیدا میکند. اینبار فینچر برخلاف کارگردانان قبلی تمرکز را روی بیگانه میگذارد و قتلهای او را نه از زاویهی دید قربانیهای احتمالیاش، بلکه از زاویهی دید شکارچی به تصویر میکشد. تماشای تعقیب و گریزهای زنومورف از زاویهی اول شخص و همراه شدن با او در حال دویدن بر روی در و دیوار زندان در تلاش برای گرفتن قربانیانش درک تماشاگران دربارهی هیولای مجموعه را بالا میبرد. این کار نه تنها بهمان اجازه میدهد تا نحوی شکارِ زنومورفها را به واضحترین شکل ممکن بببینم، بلکه در حین هرچه نزدیکتر شدنِ هیولا به قربانیانش، به افزایش قابلتوجه وحشت و استرس تماشاگر هم منجر میشود. این فقط یکی از خلاقیتهای فینچر است و میتوان تصور کرد که اگر او آزادی کامل داشت، «بیگانه ۳» احتمالا به دنبالهای خیلی بهتر تبدیل میشد. تنها شکایتم دربارهی بیگانهی این فیلم استفاده از جلوههای کامپیوتری برای به تصویر کشیدن آن در نماهای غیرکلوزآپ است. از آنجایی که جلوههای کامپیوتری به اندازهی کافی پیشرفته نبودند، سوییچ شدن نماهای بیگانه بین نسخهی کامپیوتری و مُدلِ فیزیکی زنومورف توی ذوق میزند و تاحدودی از ابهت هیولاوارانهی آن کاسته است و کاری میکند آدم با دیدن نسخهی کامپیوتری آن، به جای یک هیولای کیهانی، یاد یک گربهی سیاه ناقصالخلقهی شیطون بیآزار بیافتد!
«بیگانه ۳» به اندازهی دو قسمت قبلی فیلم بدون عیب و ایرادی نیست و از حس و حالِ ناکاملی رنج میبرد. اگرچه ترکیب جلوههای کامپیوتری و واقعی برای به تصویر کشیدن حرکات و دویدنهای زنومورف برای سال ۱۹۹۲ خوب است، اما خیلی با کیفیت «پارک ژوراسیک» هم فاصله دارد. این در حالی که اگرچه برخی زندانیان اصلی مورد پردازش قرار میگیرند، اما خیلی از آنهایی که در اکشنها حضور پررنگی دارند نیز نادیده گرفته میشوند که به عدم ارتباط تماشاگر با مرگ آنها منتهی شده است. اما با تمام اینها با فیلمی طرفیم که سیگورنی ویورِ معرکهای در قالب ریپلی شکسته و افسرده دارد و چارز دنس نشان میدهد که قبل از اینکه به تایوین لنیسترِ بیرحم تبدیل شود، آدم خیلی مهربان و خوبی بوده است و رابطهی کم و بیش عاشقانهی او با ریپلی در نیمهی اول فیلم، خیلی به کوبندگی هرچه بیشتر پایانبندی تیره و تاریک فیلم کمک میکند. «بیگانه ۳» یک فیلم دیوید فینچری است. همانطور که «بیگانه» لحن فیلمهای آیندهی ریدلی اسکات را زمینهچینی کرد و همانطور که اکشنِ تند و آتشین «بیگانهها» راه را برای کارهای بعدی جیمز کامرون در همین حوزه باز کرد، «بیگانه ۳» هم نقطهی شروع خوبی برای کارگردانی بود که به تاریکی خفهکنندهی فیلمهایش مشهور است. «بیگانه ۳» فیلمی نهیلیستی و ناامیدانه است. فیلمی ضدانسان و پراضطراب. فیلمی سرشار از تصاویر خشن و نفسگیر و پرگرد و غبارِ صنعتی. فیلمی دربارهی اجتنابناپذیری مرگ. اینکه یک فیلم بیگ پروداکشن اینقدر تهوعآور و عصبیکننده باشد و شخصیت اصلیاش را هم بکشد، از آن چیزهایی است که سینما به ندرت با آن روبهرو میشود و این آغازی بود بر سینمای فینچر که یگانه است. حتی در ضعیفترین وضعیتش.