فیلم In The Aisles «در میان راهروها»، روایتی عاشقانه در دل راهروهای یک فروشگاه است که توانست در بخش اصلی جشنواره برلین ۲۰۱۸ حضور یابد. با نقد فیلم همراه باشید.
توماس استابر در سومین فیلم خود یعنی In The Aisles «در میان راهروها»، دوربینش را در دل راهروهای یک فروشگاه قرار داده است تا از ثبت لحظات روزمرگیهای کارگران، به یک فیلم برسد. اتفاقی است که در نگاه اول بسیار چالش برانگیز به نظر میآید و میتواند لحظات زیادی مخاطبش را خسته کند. اما استابر علی رغم اینکه دقایقی در دام این تکرار میافتد، توانسته است با خلق لحظاتی عاشقانه و تمرکز بر جزییات زندگی و روابط آدمهای فروشگاه، این آدم ها را به خوبی برای ما توصیف کند. در چنین فیلمهایی که من نام آنها را فیلمهایی با پیرنگ توصیفی میگذارم، به نوعی نیت فیلمساز، توصیف جهان آدمهای فیلمش با خرده قصههای اندک است که انگار به ما میگوید: «دقایقی این آدمها را فقط خوب تماشا کنید.»
آدمهایی که شاید کم پیش آمده است در زندگی روزمره به آنها آنطور که باید توجه کنیم. مثلا از خودمان بپرسیم کارگرانی که هر صبح به فروشگاه میآیند و زندگیشان را چیدمان صندوقها آن هم گاهی با دست و گاهی با لیفتراک در راهروهایی تاریک و طولانی، پر کرده است به راستی چگونه آدمهایی هستند؟ در زندگی واقعیشان چه میکنند؟ یا حتی روابط آنها در محل کار چگونه است؟ اگر دو نفر از آنها عاشق هم بشوند چه میشود؟ اگر مایلید که به مدت دو ساعت (که به واقع زمان فیلم حداقل نیم ساعت اضافه دارد) با دقت به تماشای شرح حال اینگونه آدمها بنشینید، این فیلم را به شما توصیه میکنم. در ادامه با تحلیل بیشتر فیلم همراه باشید.
در ادامه بهتر است ابتدا فیلم را ببینید و سپس نقد را ادامه دهید
چالش اصلی میان آدمهایی hست که یا از مغزشان استفاده میکنند یا از فیزیکشان
به پارکینگی خلوت در فضای هوایی ابری چشم دوختهایم. ابتدا جهان بیرون فروشگاه را نظاره گر هستیم. خلوت و بی روح است. حال به پلانهایی متوالی از راهروهایی خالی نگاه میکنیم که اگر حسی به آن داریم به واسطه موسیقیهای فاخریست که در فضا پخش میشود. اگر آن موسیقیها را از فضا بگیری دیگر چه میماند؟ راهروها و قفسههایی عظیم که کارگران را در دل خود مدفون ساخته است. حرکت لیفتراکها سکون فضا را بر هم میزند.
قرار است با نقاط مختلف این فروشگاه آشنا شویم تا رفته رفته آدمهای آنجا را هم بهتر بشناسیم. آدمی که فیلمساز او را انتخاب کرده است تا همراه با او به دنیای فروشگاه ورود کنیم کسی نیست جز کریستین. شخصیتی کم حرف و درونگرا با بازی بی نظیر فرانز روگووسکی که خیلی زود میتواند ما را به درونیاتش راه دهد. اگر او را خوب زیر نظر بگیریم، با کوچکترین نگاهش یا میمیک صورتش، حرفهای زیادی برای گفتن به ما دارد. او در تقابل با برونویی قرار میگیرد که در ابتدا از حضور کریسیتن ناراضیست. زیرا حضور کریستین معنایی شبیه به از کار افتادگی برونو دارد. معنایی از جنس پایان زیست برونو در فروشگاه. برونویی که سالها عمرش را در این فروشگاه سپری کرده است و باید یک نفر دیگر را جایگزین زیستش کند.
حال در این میان یک چالش دیگر در فضای فروشگاه نیز وجود دارد. چالش میان آدمهایی که از مغزشان استفاده میکنند یا فیزیکشان. در این فروشگاه آدمهایی هم هستند که پشت شیشهها در اتاقکهایشان نشستهاند. کتاب میخوانند یا شطرنج بازی میکنند. اما تازه کارها تا زمانی که نتوانند با لیفتراک کار کنند یا تدبیری برای کار در آنجا بیاندیشند محکوم به کار فیزیکی در راهروها میباشند. به همین دلیل است که چندین پلان از رویارویی کریستین و لیفتراک میبینیم. وسیلهای که به راحتی میتواند کار او را انجام دهد و فقط کافیست آن را به خدمت خود در بیاورد. هرچند اگر این پلانها را در کنار نماهای متعددی بگذاریم که استابر از بالای فروشگاه میگیرد، به نوعی حقیر بودن جایگاه این آدمها و اسیر شدنشان در این فضا را هم در مییابیم. چرا که آنقدر شبانه روز غرق در دنیای فروشگاه هستند که فراموش میکنند که رئیس فروشگاه به بهای عمرشان و زندگیشان آنها را به خدمت در آورده است. جالب آنکه از لحظه ورودشان به فروشگاه تا لحظه مرگ و مراسم خاکسپاریشان، آنها را بدرقه میکند.
کارگرانی را میبینیم که رئیس فروشگاه به بهای عمرشان آنها را به خدمت در آورده است
حتی هویت آنها نیز در دنیای فروشگاه گم میشود. جایی که یکدیگر را به اسم کوچک یا به اسم بخشهایشان نام گذاری میکنند. خانم شیرینی فروش یا کریستین بخش نوشیدنی. حال لحظاتی که برونو و کریستین در دستشویی مشغول سیگار کشیدن هستند، در مییابیم که برونو پس از این همه سال گویی به درک عمیقی از بهایی که داده پی برده است. ضمن اینکه از طریق کریستین به تنهایی عمیق او پی میبریم. او تنها کسی است که کریستین را یک شب بعد از کار به خانهاش میبرد. فیلمساز که ابتدا جهان کار برونو را نشان داده است حال برای نزدیکتر شدن مخاطب به آدمهایش ما را به خانه برونو میبرد. همین طور که پیش از آن به تنهایی کریستین در دنیای خانهاش نیز اشراف داشتیم. شاید توجه بیش از حد بر تنهایی این آدمها یکی از مشکلات فیلم باشد که ما فقط از تماشای مداوم برخی سکانسها (مانند تنها بودن کریستین در اتوبوس و در خانه) فقط در مییابیم که این آدمها بسیار منزوی هستند. به ندرت ابعاد تازهای از شخصیتشان به ما معرفی میشود.
اما اتفاق دیگری که فیلم در میان راهروها را ویژه میکند، آشنایی کریستینِ بخش نوشیدنی با ماریون بخشِ شیرینی جات است. گویی از نگاههای آرام و خجالت زده کریستین به ماریون در مییابیم، مدتهاست جای چنین معصومیتی در زندگی او خالی بوده است. وقتی به خالکوبیهای روی بدن او فکر میکنیم یا وقتی از طریق برونو در مییابیم که کریستین سابقه دزدی و زندان رفتن داشته است، به تدریج گذشته تاریک او برای ما روشن میشود. شاید اینطور بتوان برداشت کرد که طرحهای حیوان تتو شده در پشت کمر او، خبر از خشم فرو خفته گذشتهاش دارد.
حال این کریستین به فروشگاه آمده است تا با هویتی تازه به یک رابطه عاشقانه نیز ورود کند اما آنقدر آشفته و نا بلد است که رابطه را بیشتر ماریون با بازی (ساندرا هالر) پیش میبرد. این رابطه وقتی دراماتیک میشود که کریستین متوجه میشود ماریون شوهر دارد. حال گویی در راستای گذشتهای که در دل خود پنهان ساخته است، باید عشقی تازه را نیز درون خود سرکوب کند. آن وقت تماشای سکانسهایی که کریستین با دوستانش به هر طریقی میخواهد خود را آرام کند، نشانی از جنون دارد. این جنون را در رانندگیاش با لیفتراک هم میبینیم. اما این رابطه عاشقانه در طول فیلم بسیار کند پیش میرود و سرانجام مشخصی ندارد.
در میان این راهروها میشود زندگی کرد به شرط آنکه از دل آنها راهی به دریا باز کنیم
کریستین منفعلتر از آن است که پیگیری خاصی در این زمینه داشته باشد. او تنها اقدامی که میکند این است که سر زده به خانه ماریون میرود تا او را ببیند. جالب اینجاست که در خانه ماریون هم مانند خانه برونو، از همسر خبری نیست. کریستین به نقاط مختلف خانه میرود و گویی جای خالی خود را در این خانه حس میکند. حال و هوای این سکانس میتواند ما را به حال و هوای داستان کوتاه همسایهها اثر ریموند کارور نیز نزدیک کند. جایی که عاشق، رد معشوق را در نشانههای زیستش دنبال میکند. لحظهای هم که کریستین، ماریون را در خانه میبیند باز هم چیزی از جنس همان فقدان است. به نوعی میتوان اینگونه توصیف کرد که کریستین رابطهاش با ماریون را همواره در خیال پیش خواهد برد. برونو هم از گفتههایش همین بر میآید.
اما آشنایی کریستین با ماریون، نگاه دیگری را هم هدیه میکند. وقتی کریستین اولین بار ماریون را ملاقات میکند، صدای امواج دریا بر تصویر به گوش میرسد. اما به نظر نمیرسد که این صدا را کریستین هم بشنود. اما وقتی در لحظات پایانی فیلم، ماریون به کریستین میگوید که به صدای بالا رفتن لیفتراک دقیق گوش کند، حال میتوان انتظار داشت که کریستین متوجه این صدا بشود. آیا شنیدن صدای دریا در دل راهروهایی خسته کننده چیزی از جنس جور دیگر دیدن زندگی نیست؟ حال که کریستین در جایگاه برونویِ خودکشی کرده قرار گرفته است، پرسش اینجا است که آیا او هم به سرنوشت برونو دچار خواهد شد؟ وقتی کریستین، ماریونی را در کنار خود دارد که برای تحمل شرایط تکراری و خسته کننده فروشگاه، نگاه تازهای به او هدیه میدهد، در یکسان شدن سرنوشت کریستین و برونو تردید میکنیم. شاید در نمای لانگ شات پایانی، استابر به ما میگوید، در میان این راهروها میشود زندگی کرد به شرط آنکه از دل آنها راهی به دریا باز کنیم. پایان فیلم سطر شاعرانهای را به یاد ما میآورد: «چشمها را باید شست...جور دیگر باید دید».