The 15:17 to Paris، تازهترین ساختهی کلینت ایستوود، ثابت میکند که چرا همیشه متفاوت بودن، به معنی آن نیست که یک اثر سینمایی میتواند جذاب و لایق تحسین نیز باشد.
شاید تنها نیاز به گذر چند دقیقه از دقایق The 15:17 to Paris بود تا درک کنم چرا همهی منتقدان تقریبا یکصدا تنفرشان از این فیلم را اعلام کردهاند و چرا کلینت ایستوود در فیلم جدیدش، برخلاف اثر قبلی اینگونه با سر به زمین خورده است. چون ساختهی جدید این کارگردان/بازیگر آمریکایی، به عنوان اصلیترین و مهمترین مشکلش، مسئلهی بیهویت بودن را یدک میکشد. به عبارت بهتر، The 15:17 to Paris، قبل از هر چیز دیگری، ساختهای است که نه در فرم سینمایی خاصی جای میگیرد و نه فرم سینمایی خاصی را ارائه میکند و نه اصلا میتوان به این سادگیها سینمایی خطابش کرد! فیلم، بیشتر از آن که متعلق به جهان تریلرهای دراماتیک سینمایی باشد، مستندی است که خرج زیادی برای آفرینشش شده و قصد روایت یک ماجرای چند دقیقهای، در قالبی یک ساعت و نیمه که به بخشهای گوناگونی از زندگی کاراکترهای اصلی داستان میپردازد را دارد. به همین سبب، از آنجایی که در اغلب دقایق آن خبری از اتمسفرسازیهای ارزشمند نیست و مخاطب هیچ دلیل خاصی برای دیدن فیلم پیدا نمیکند، به سادگی میتوان گفت که هیچکس، هیچ چیزی را با ندیدن این اثر از دست نمیدهد. چون فارغ از این که معناسرایی ساختهی جدید ایستوود، در حد جملاتی است که میشود در کنار چند عکس خوب داخل شبکههای اجتماعی پیدا کرد، بیمحتوایی اثر به قدری است که به جرئت میگویم قطعا بعضی از دقایق آن، فقط برای رساندنِ طول فیلم به نود دقیقه، ضبط و تدوین شدهاند.
ماجرای «قطار ساعت ۱۵:۱۷ به مقصد پاریس»، دربارهی سه دوست و آدمهایی است که از کودکی یکدیگر را میشناختند و همیشه، صمیمیترین افراد زندگی یکدیگر بودهاند. اشخاصی که سفر تفریحیشان در سرتاسر کشورهای اروپا، آنها را در قطاری به سمت پاریس قرار میدهد و با گذاشتنشان در مکان و زمان درست، ازشان ابرقهرمان میسازد. چون از قضا در این قطار که مطابق نام فیلم میدانیم راس ساعت ۱۵:۱۷ حرکتش را آغاز کرده، یک تروریست با مهمات بسیار زیاد وجود داشته که میتوانست تکتک سرنشینان آن را به قتل برساند. با این حال، نترسیِ این سه نفر و تلاششان برای ایستادگی در برابر او، باعث نجات یافتن همگان و عدم به وجود آمدن حتی یک تلفات جانی در حادثهای میشود که میتوانست حکم یکی از بزرگترین جنایتهای چند سال اخیر را پیدا کند. حالا، از آنجایی که کل قصه فقط و فقط در طول چند دقیقه اتفاق افتاده و خیلی نمیتوان در لحظاتش کشش سینمایی و موانع خاصی برای شخصیتهای اصلی داستان پیدا کرد، کلینت ایستوود به سراغ کودکی این آدمها، بعضی از لحظات مهم زندگیشان و صد البته نقطه به نقطهی سفرشان در کشورهای مختلف اروپا رفته تا مثلا به خیال خودش، با به تصویر کشیدن تمامی این موارد، خلاء محتوای حاضر در اثرش را از بین ببرد. این وسط، استفادهی او از انسانهای اصلی حاضر در این ماجرا و نه بازیگرانی که اجرای نقشهای آنها را بر عهده بگیرند، احتمالا همزمان بهترین و بدترین تصمیمی بوده که وی برای ساخت فیلمش گرفته است.
بدترین از آن نظر که این تصمیم، عملا در همان لحظهای گرفته شده که ایستوود با اطمینان تصمیم گرفته که برای واقعیتر کردن همهچیز، به کل روایتِ سینمایی را از اثرش حذف و همهچیز را به ساختهای تجربهمحور، که احتمالا فیلمسازی تازهکار و بدون تحصیلات آکادمیک در اولین تجربهاش آن را آفریده، محدود کند. فیلم، دریایی از شاتهای باورپذیر است که واقعگراییشان به درد هیچکسی نمیخورد. چون وقتی ما دلیلی برای دنبال کردن قصهها نداریم، واقعی بودن یا نبودنشان هم معنایی ندارد. از طرف دیگر، حتی به عنوان یک مستند هم The 15:17 to Paris، اثر حوصلهسربر و مسخرهای است که با اندکی چشمپوشی میشود گفت از هیچچیز به هیچچیز میرسد. بله، من هم میدانم که کلینت ایستوود هنگام تصویرسازی این کاراکترها در کودکی و به خصوص لحظاتی که توسط ناظمها و مسئولان مدرسهشان به عنوان آدمهایی مشکلدار و نهچندان به درد بخور معرفی میشدند، به آن فکر میکرده که وقتی به آخر فیلم رسیدیم و موفقیتشان در نجات دادن جان تعداد زیادی از مسافران یک قطار را دیدیم، پیامش دربارهی ناتوانی ما در قضاوت کردن زندگیها را نشانمان میدهد. میدانم هدفش این بوده که بگوید در دنیا لحظاتی هستند که تصور ما از برخی انسانها را برای همیشه تغییر میدهند و حتی میدانم که چهقدر با احساس، میخواسته به مخاطبانش امید دهد که شاید امروز جهان با چسباندن برچسبهایی مثل بیخاصیت به آنها اذیتشان کند ولی احتمالا روزی خواهد رسید که به جای این برچسبها، مدالهای افتخار روی سینههای آنها میچسباند. به قول رضا حاجمحمدی، خیلی هم خوب، دستش هم درد نکند! ولی وقتی اینها تبدیل به تجربههای سینمایی نشدهاند و در حد آرزوهای فیلمساز که میشود در بعضی از شاتها رد پایشان را دید و متوجهشان شد باقی میمانند، دیگر واقعی بودن این جملات چه اهمیتی دارد؟ راستی، برایتان سوال شده که چرا این تصمیم ایستوود، بهترین تصمیمش راجع به چگونگی ساخت این فیلم نیز محسوب میشود؟ به آن سبب که اگر همین یک تصمیم نبود، روایتِ پخششده و بینظم فیلم، حتی نمیتوانست همان یک پیام را در حد و اندازهی پستهای شبکههای اجتماعی انتقال دهد!
وقتی میگویم فیلم به دور از آنچیزی است که یک تجربهی سینمایی باید باشد، منظورم فقط مشکل در روایت و داستانسرایی نیست. بلکه اثر تازهی ایستوود، مواردی چون شخصیتپردازی و دیالوگها را هم یا در حد پایینترین انتظارات ممکن درون خودش جای داده، یا اصلا بدون حتی ثانیهای توجه به آنها خلق شده است. آدمهای حاضر در داستان او، میتوانستند سه مترسکِ متحرکِ انیمیشنی داخل یکی از کارتونهای دیزنی باشند که درون مزرعه زندگی میکردند و اول کسی بزرگیشان را نمیفهمید و بعدتر به سبب انجام کاری تحسینبرانگیز، مدال افتخار میگرفتند! بله، این اصلا یک اغراق نیست و تنها جملهای تمثیلی است که کیلومترها فاصله داشتن نمایشِ آدمها در The 15:17 to Paris با عنصری به نام شخصیتپردازی را نشان میدهد. تازه کاش مشکلات اثر، به همین ضعفهای داستانی ختم میشد ولی «قطار ساعت ۱۵:۱۷ به مقصد پاریس»، در کارگردانی و تصویرسازی و تدوین هم هیچ ویژگی لایق تماشایی ندارد!
موقع رویارویی با سکانسهای فیلمبرداریشده توسط سازندگان The 15:17 to Paris، احساس میکنید کلینت ایستوود از آنجایی که باید سریعتر به سراغ کارهای دیگرش میرفته، اولین قابی که برای ضبط هر نما به ذهنش رسیده را سریعا به فیلمبردار گفته و او هم بعد از ضبط شاتها، آنها را تحویل تدوینگر داده و وی نیز در اولین فرصت همهشان را به یکدیگر چسبانده و سریعا نسخهی کامل را برای اکران روی پردههای نقرهای ارسال کرده است. چون باور بکنید یا نه، The 15:17 to Paris در هیچ لحظهای تصویرسازیای را نشانتان نمیدهد که از تماشایش احساس لذت خاصی کنید یا باور داشته باشید که ویژگی سینمایی جذبکنندهای را یدک میکشد. آن طرف، ضعف موسیقیایی فیلم که البته به سبب ضعف احساسی فیلمنامهی اثر طبیعی به نظر میرسد، کاری میکند که در اکثر ثانیهها، چیز جذابی هم برای شنیدن وجود نداشته باشد. نه تصویر، نه اجرا، نه فیلمنامه و نه حتی صداگذاری؛ دقیقا به چه دلیل، کسی به دیدن «قطار ساعت ۱۵:۱۷ به مقصد پاریس»، احتیاج دارد؟
شاید تنها ویژگی مثبت «قطار ساعت ۱۵:۱۷ به مقصد پاریس» در کنار پیام خوبی که البته اصلا انتقال دادنش نیاز به سی میلیون دلار پول خرج کردن نداشت، تلاش ایستوود برای نشان دادن قهرمانان قصه بر پایهی ویژگیهای شخصیتیشان و عناصر انسانی حاضر در وجود تکتکشان باشد. به همین سبب، انسانیترین قسمت فیلم یعنی همان چند دقیقهی کوتاهی که تصویر بچگی این آدمها و شکلگیری نخستین باورهایشان را برایمان ساخته، با اختلاف بهترین بخش فیلم نیز به حساب میآید. چون کارگردان، در اینجا ثابت میکند که برخلاف بعضی از آثار قبلیاش، در The 15:17 to Paris قرار بر تصویر کردن انسانها با محوریت ملیتشان یا چیزهایی از این دست نیست و آنها نه موضوعاتی برای فیلمبرداری، که انسانهایی با قصههای مخصوص به خودشان هستند. البته که نکات مثبتی تا این حد کوچک، هرگز ضعفهای اثر را نمیپوشانند و محصول جدید کلینت ایستوود در جهان هنر هفتم، همواره به عنوان فیلمی که وقت تماشاگرش را هدر میدهد و در هیچ ژانر سینمایی خاصی جایی برای آن پیدا نمیکنید، باقی میماند. یکی از آن فیلمها که باعث میشوند قدر کلیشهها را بیشتر بدانیم (!) و به شکلی قدرتمند، این که تلاش برای خلق اثری متفاوت میتواند منجر به ساخته شدن فاجعهای ماندگار شود را اثبات میکند.