پس از تماشای جدیدترین فیلم کشتار با اره برقی در تگزاس Texas Chainsaw Massacre میتوانیم این سؤال را از خود بپرسیم که آیا وقت آن نرسیده است که هالیوود از راهاندازی مجدد مجموعههایی که مسیر خود را طی کردهاند، دست بکشد؟
کشتار با اره برقی در تگزاس در میان مجموعههای معروفی مانند هالووین، کابوس در خیابان الم و جنگیر، بهراحتی میتواند عنوان ناموفقترین مجموعه تاریخ سینمای وحشت را از آن خود کند. تقریبا همه دنبالههایی که پس از فیلم اصلی توبی هوپر عرضه شدند، در فاصلهای دور از دنیای دیوانهوار، زمخت و نخراشیده آن قرار میگیرند. جدیدترین فیلم این مجموعه، در آستانه پنجاه سالگی مجموعه، فقط قرار است عطش طرفدارن فیلم برای مواجهه مجدد با قتلهای خشونتبار صورت چرمی را فروبنشاند. فیلم در همان دقایق ابتدایی ابتدایی این مژده را به مخاطبان خود میدهد که قرار است کشتارهای زیادی را به تماشا بنشینند.
غافل از اینکه انرژی رام نشدنی فیلم توبی هوپر نه فقط از قتلهای کریه و رعبآورش بلکه از فضاسازی منحصر بفرد، تدوین پرشتاب، ریتم سرسامآور و اجرای جنونزده بازیگران اصلیاش ناشی میشد. دیوید بلو گارسیا، در دومین تجربه کارگردانیاش، نسخهای بدون خلاقیت از جهان فیلم هوپر ارائه داده که حتی در زمان کوتاه هشتاد دقیقهای خود، خستهکننده و حوصلهسربر است.
کشتار با اره برقی در تگزاس در میان مجموعههای معروفی مانند هالووین، کابوس در خیابان الم و جنگیر، بهراحتی میتواند عنوان ناموفقترین مجموعه تاریخ سینمای وحشت را از آن خود کند
فیلم با مستندی درباره قتلهای صورت چرمی در سال ۱۹۷۳ شروع میشود و به این ترتیب خود را در ارتباطی مستقیم با اثر کلاسیکشده هوپر معرفی میکند. فیلمی که قرار است وقایع خونین پنجاه سال پیش را دنبال کند و در رویکردی مشابه با هالووینهای اخیر، دختر نهایی نسخه اصلی را که پنجاه سال پیش موفق شده بود خود را از دست صورت چرمی نجات بدهد فرا میخواند.
درواقع کشتار با اره برقی در تگزاس دوست دارد همان کاری را با مجموعه خود انجام بدهد که دیوید گوردون گرین با هالووین جان کارپنتر انجام داده است: دست گذاشتن روی ترومای همیشگی بازماندگان فیلم اصلی.
سالی هاردستی (شخصیت نجات یافته نسخه اصلی) اکنون زنی مسن است که همچنان با ترومای اتقاقی که در فیلم اول برای خودش و دوستانش رخ داده، دستوپنجه نرم میکند. او از آن زمان بهدنبال رد و نشانی از صورت چرمی است تا با گرفتن انتقام، سرانجام از کابوسی که از پنج دهه پیش زندگیاش را در برگرفته، خلاص شود. ایده بازگشت دختر نهایی همانطور که اشاره کردیم ایده تازهای نیست. اما فیلم این ایده را به شکلی کاریکاتوری و مضحک پیاده میکند. بهگونهای که بنظر میرسد فیلم میخواهد رویکرد گوردون گرین در برخورد با این ایده را دست بیندازد. در حالیکه فیلم واقعا چنین قصدی ندارد و گویی ناخواسته در لحظاتی به یک پارودی تبدیل شده است.
کشتار با اره برقی در تگزاس دوست دارد همان کاری را با مجموعه خود انجام بدهد که دیوید گوردون گرین با هالووین جان کارپنتر انجام داده است: دست گذاشتن روی ترومای همیشگی بازماندگان فیلم اصلی
فیلم برخلاف کاری که گوردون گرین با لوری استرود (جیمی لی کرتیس) میکند، هیچ اهمیتی به تاریخچه شخصیت فاینال گرل نسخه اصلی خود نمیدهد. درواقع تنها چیزی که از سالی میدانیم این است که او میخواهد صورت چرمی را پیدا کند و از بین ببرد. در همان دقایق ابتدایی با او آشنا میشویم ولی بیشتر از نیمی از زمان فیلم میگذرد که دوباره به او بازگردیم. فیلم برای آنکه نشان دهد سالی همچنان با ترومای آن اتفاق درگیر است فقط چندین بار او را نشان میدهد که به یک عکس پولاروید جمعی از خود و دوستانش (ظاهرا متعلق به همان سفر فاجعهآمیز) خیره میشود.
درواقع، با چنین زمینهچینیهایی قرار است باور کنیم که او یک تکاور بازنشسته تگزاسی است که در تمام این سالها هرگز از تعقیب کردن قاتل دوستانش دست نکشیده است. بنابراین تصور کنید لحظه رویارویی مجدد سالی با صورت چرمی بعد از نزدیک به پنجاه سال چقدر لحظه مهم و درگیرکنندهای باید باشد. اما فیلم بهدلیل عدم طراحی یک مقدمهچینی مناسب آن را هدر میدهد. هنگامی که سالی با صورت چرمی روبهرو میشود در کمتر از چند دقیقه به شکل خندهدار و مسخرهای از پا در میآید. بنظر میرسد که فیلم همزمان در حال دست انداختن خود و مخاطبانش است.
بخشی از قدرت فیلم هوپر از تفسیر اجتماعی برآشوبنده آن از آمریکای پس از جنگ ویتنام و ارزشهای خانوادگی سنتی در حال پوسیده شدن، سرچشمه میگیرد. درواقع فیلم هوپر از درون یک فضای ژانریک یک دیدگاه سیاسی رادیکال را عرضه میکرد. بنابراین باعث شرمساری است که فیلم گارسیا نهتنها از چنین نگرشی بسیار فاصله دارد، بلکه در لحظاتی از دیدگاهی مسئلهدار و حتی گاه نفرتانگیز بهره میبرد. برای روشنتر شدن بحث به دنیای فیلم وارد میشویم. فیلم مانند نسخه اصلی با روایتی مستندگونه، از برنامهای که از تلویزیون فروشگاه یک پمپ بنزین در حال پخش است، شروع میشود. جایی که روای مستند ساختگی، ماجرای قتلهای فیلم اول را برای مخاطبان توضیح میدهد و اینکه هنوز هویت واقعی قاتل که ماسکی از پوست انسان به چهره داشته، مشخص نیست.
چرا باید خشونت دوباره صورت چرمی در قالبی استعاری – هرچند به شکلی ضعیف - بهعنوان نوعی طغیان دربرابر لیبرالهای خودخواه یا ایدهآفهرستهای ابله به تصویر کشیده شود
همینجا است که با گروه جوانهای کارآفرین فیلم جدید آشنا میشویم. آنها در مسیر شهر قدیمی و متروکه هارلو در تگزاس هستند. جایی که میخواهند با جذب سرمایهدارها و صاحبان کسبوکارهای مختلف آن را احیا کنند تا به این ترتیب شهر آرمانی خود را روی بقایای این شهر ارواح به وجود بیاورند.
دانته (جیکوب لاتیمور) و نامزد هنرمندش روث (نل هادسون) و شریک تجاریاش ملودی (سارا یارکین)، این گروه سه نفره کارآفرین را تشکیل میدهند. همچنین خواهر ترشرو و ناسازگار ملودی، لیلا (السی فیشر)، آنها را در این سفر همراهی میکند. او بازمانده یک حادثه تیراندازی مرگبار در مدرسه است. حادثهای که میتوانیم حدس بزنیم احتمالا باعث شده است که گروهی از بهترین دوستان خود را از دست بدهد. او به همین خاطر از اسلحه نفرت دارد، هرچند درنهایت مجبور میشود که از آن استفاده کند.
دیوید بلو گارسیا، در دومین تجربه کارگردانیاش، نسخهای بدون خلاقیت از جهان فیلم هوپر ارائه داده که حتی در زمان کوتاه هشتاد دقیقهای خود، خستهکننده و حوصلهسربر است
ترومای تقریبا مشابه لیلا و سالی، قرار است آن دو را به شکلی ضمنی به بدلی از یکدیگر تبدیل کند. قرینه بودنی که از همان ابتدا این انتظار را در مخاطب ایجاد میکند که در ادامه شاهد پیوند و اتحادی میان این دو باشیم. اما فیلمنامه حتی به انتظاراتی که خود ایجاد میکند، پایبند نیست و هیچ اتحاد قابل ذکری میان لیلا و سالی در ادامه فیلم شکل نمیگیرد. قرینهسازی میان سالی و لیلا فقط در راستای یکی از ایدههای تماتیک پراکنده فیلم است.
ایدهای که در قالب یک دیالوگ بهصورت مستقیم و آشکاری بیان میشود: منظور لحظهای که است سالی، خونین و متلاشی روی زمین افتاده و به لیلا که در حال فرار است این جمله معنادار را میگوید:«فرار نکن. هیچ وقت دست از دنبال کردنت برنمیداره». و بعد پلانی نزدیک از دست سالی که اسلحهاش را برای لیلا روی زمین باقی میگذارد (و خودش میمیرد) تا او مبارزهاش را ادامه بدهد. از همین موقعیتها و صحنههای ساده و پیش پا افتاده میتوان به این پی برد که فیلم چگونه ایدههای خود را بدون بسط مناسب به بدترین و روترین شکل ممکن و بدون کوچکترین تاثیر دراماتیکی پیاده میکند.
این هیپسترهای از خودراضی و متوهم، با تمسخر به آدمهای محلی و اتوموبیلهای آلودهکنندهشان نگاه میکنند و هنگامی که در هارلو پرچم پوسیده ایالات موتلفه را میبینند (بهعنوان نشانهای از دوران جنگ داخلی و تاریخ نژادستیزی و بردهداری جنوب) ، تصمیم میگیرند آن را از آنجا بردارند، چراکه فکر میکنند سرمایهدارهایی که در مسیر آنجا هستند با دیدن آن از خریدها و سرمایهگذاریهایشان منصرف میشوند. در نتیجه، دانته و ملودی وارد یتیمخانه هارلو میشوند، زیرا پرچم مذکور از ساختمان آنجا آویزان شده است. در آنجا آن دو با مدیر یتیمخانه روبهرو میشوند که هنوز آنجا را ترک نکرده و ادعا میکند ساختمان آنجا در مالکیت خودش است.
خانم مک که زنی پیر و بیمار است به مدت پنجاه سال آنجا را اداره کرده و اکنون با آخرین پسر باقیمانده از یتیمخانه در آنجا زندگی میکند. این آخرین پسر همان صورت چرمی است که بنظر میرسد پنجاه سال گذشته را بهخاطر مراقبتها و کمکهای خانم مک در صلح و آرامش زندگی کرده است. فیلم به شکل سؤالبرانگیزی و بدون هیچ توضیحی خانواده کله چرمی که در اولین فیلم با آنها روبهرو شدیم را نادیده میگیرد و هیچ توضیحی نیز درباره آنها نمیدهد. زمانیکه دانته و ملودی به کمک پلیس محلی، خانم مک را از آنجا خارج میکنند، حال او بد میشود و کمی بعد در راه رسیدن به بیمارستان جان خود را از دست میدهد. اتفاقی که گویی صورت چرمی را از خواب آرام پنجاه سالهاش بیدار میکند.
کشتار با اره برقی در تگزاس ۲۰۲۲ برخلاف اثر کلاسیک توبی هوپر، هیچ احترامی به تخیل مخاطب نمیگذارد و جهانی جعلی، بیهویت و متزلزل را مقابل دیدگانمان قرار میدهد
درواقع این جوانها هستند که با رفتار بیپروا و زننده خود، صورت چرمی را دوباره به خشونتی وحشیانه سوق میدهند. آدمهایی که از همان نخستین مواجهه با آنها میفهمیم که محکوم به مرگی وحشیانه از سوی صورت چرمی هستند. طغیان صورت چرمی دامن این جوانها و سرمایهدارانی که با خود به آنجا کشاندهاند را میگیرد.
بیگانههای سرمایهداری که در میان آنها افرادی سیاهپوست و آسیایی دیده میشود که فیلم به عمد آنها را از باقی کاراکترهای حاشیهای خود کمی متمایز میسازد. دیدگاه مسئلهدار، سطحی و آسیبزننده فیلم از درون همین خط داستانی خود را نشان میدهد. فیلمی که سعی کرده به جنگ فرهنگی آمریکای امروز واکنش بدهد، اما پررنگ کردن آن در بستر داستان صورت چرمی، از اساس اشتباهی استراتژیک است. فیلم به شکل مذبوحانهای تلاش میکند که برای قتلهای خشونتبار صورت چرمی زمینهچینیای مفهومی انجام بدهد که از همان ابتدا شکستخورده است.
چرا باید خشونت دوباره صورت چرمی در قالبی استعاری – هرچند به شکلی ضعیف - بهعنوان نوعی طغیان دربرابر لیبرالهای خودخواه یا ایدهآفهرستهای ابله به تصویر کشیده شود؟ سرمایهدارانی که اشاره کردیم در میان آنها به عمد سیاهپوستان و آسیاییها برجسته شدهاند. بنابراین ظهور مجدد صورت چرمی در اینجا در واکنش به ایدهای ذاتا نفرتانگیز رقم میخورد.
تفاوتهای میان فیلم گارسیا و هوپر به خوبی فاصله نجومی میان آنها را توضیح میدهد. بهعنوان یک نمونه هوپر در رویکردی مقابل فیلم گارسیا، صحنههای قتل و کشتار را در همان نیمه ابتدایی فیلم قرار میدهد و پس از آن شاهد تقلای تعلیقآمیز و نفسگیر سالی برای نجات از دست صورت چرمی و خانواده دیوانهاش هستیم. اما فیلم گارسیا در یک مقدمهچینی بیهوده و طولانی وقتکشی میکند تا خود را برای یک نیمه دوم پر از قتل و خونریزی آماده کند. در فیلمی که میزان قتلهایش چندین برابر اثر هوپر است. درواقع در اینجا یک اتوبوس آدم وجود دارد که گویی جز انتظار برای رسیدن به لحظه موعود کشتهشدن فجیعشان، کار دیگری برای انجام دادن ندارند.
برای سازندگان فیلم نه خلق جهانی کابوسگونه بلکه به تصویر کشیدن سکانسهای افراطی کشتار - مانند جایی که صورت چرمی با اره برقی کلاسیکش به جان آدمهای داخل اتوبوس میافتد -، در درجه اول اهمیت قرار داشته است. فیلمی که برخلاف اثر هوپر، هیچ احترامی به تخیل مخاطب نمیگذارد و جهانی جعلی، بیهویت و متزلزل را مقابل دیدگانمان قرار میدهد که بهراحتی میتوان آن را بهعنوان رقیبی جدی برای کسب عنوان بدترین فیلم از مجموعه کشتار با اره برقی در تگزاس در نظر گرفت.