فیلم پدر استو یک درام الهامبخش از زندگی یک کشیش با بازی مارک والبرگ است. با نقد این فیلم همراه میدونی باشید.
فیلم پدر استو یک بیوگرافی الهامبخش از داستان زندگی یک کشیش است. مارک والبرگ در اینجا که اتفاقا تهیهکنندگی فیلم را نیز بر عهده داشته، یکی از پرنبوغترین و خاصترین بازیهایش را در نقش یک کشیش ارائه میدهد. آثار بیوگرافی معمولا برای اینکه به زندگی شخص وفادار بمانند، گاهی بهدور از پیچوتابهای دراماتیک و بحرانساز شروع به قصه پردازی میکنند. اما Father Stu تمام سعیاش بر این است که از این نوع روایت دور بماند و هرجوری که شده مخاطب را تا پایان با خود همراه کند.
فیلم پدر استو یک اثر صمیمانه است، نمایشی از داستان واقعی زندگی مردی که به سفری عجیب و متفاوت میرود. این فیلم ایدهای جذاب همراهبا کشمکشهایی درونی است که شبیه به بیشتر آثار اینچنینی، خود را نیازمند پرداختی قوی و برونگرا میبیند. این نوع از فیلمهایی که قصهشان به حالات درونی و خلقیات کارکترها وابستهاند، فیلمساز مسیری طولانی را برای قصهگویی در پیش دارد، مسیری که خیلیها از پساش برنمیآیند. Father Stu در پرداخت و بهتصویر کشیدن ایدههای شخصیتی درونی استوارت، گاهی ناتوان است و به راهی کشیده میشود که بسیاری از آثار اینچنینی رفتهاند. اما با اینحال، اثر بهواسطهی بازیهای مل گیبسون و مارک والبرگ بسیار دلچسب است و تماشاگر را وادار میکند تا از ضعفهایش چشم بپوشد.
استوارت لانگ تمام زندگیاش را در رینگ بوکس، مشت زده است. او بعد از آسیبی جدی که به بدنش وارد میشود، تصمیم میگیرد بوکس را کنار بگذارد و به هالیوود برود. استوارت در آنجا سرگرم فروشندگی در یک سوپرمارکت میشود و نهایتا سر از یک کلیسای کاتولیک درمیآورد. او زندگی درهمی را از گذشته تاکنون از سر گذارنده و هرکاری میکند تا این آشفتگیها و طوفانهای ناامید کننده را از زندگیاش دور کند. ایدهی فیلم پدر استو، ایدهای جالب و پتانسیلدار است، سیر درونی یک شخصیت که مضمونی جهانی را با خودش حمل میکند اما این ایده چقدر توانسته به سمت یک طرح منسجم پیش برود؟
فیلم پدر استو، قصهای است با خرده داستانهای متعدد. داستانهایی که ایدههایشان مطرح میشود و تا جاهایی در قصه پیش میرود اما در اواسط کار پس زده میشوند. مرگ برادر استوارت، روابط استوارت با پدرش بیل، گذشتهی او، روابط عاشقانهاش با کارمن، ایدههایش برای بازیگری و نهایتا تلنگری که باعث شد استوارت ردای کشیشها را بپوشد. همهی این ایدهها و خرده داستانهایشان در فیلم جریان دارند و فیلمساز برای منسجم کردن و درهم تنیدن این فکرها، دچار مشکل میشود و کمرنگ عمل میکند.
استوارت قبل از هر چیز یک قربانی است، او کودکیه نهچندان مطلوبی را پشت سر گذاشته و هنوز نیز استرسها و اختلالات ناشی از آن دوران تعقیباش میکنند. این کارکتر، آدمی است که در بچگی سرخورده شده و تحت تاثیر رفتارهای پدر و مرگ برادرش استیون، شخصیتی پوچ را تجربه کرده است. تا همینجا همه چیز عالی است، هم ما یک ایدهی فوقالعاده داریم و هم اینکه اگر همه چیز خوب پیش برود قرار است شاهد یک شخصیتپردازی تأثیرگذار باشیم. اما درواقع این پیش داستان برای ما با رویهای دراماتیک همراه نیست. چیزیکه استوارت را به این روز کشانده و بخشی از فیلم را بهخدمت خودش درآورده در مجرای درام بسط و گسترش پیدا نمیکند.
درواقع تماشاگر تنها با شنیدن چند دیالوگ راجعبه بیل در ذهنشاش باید تصویرسازی کند و مجاب شود، او در گذشته پدر خوبی نبوده و استوارت حاصل تربیت یک مرد الکلی است. از سمتی دیگر به برادر استوارت که در کودکی مرده، میرسیم. جائی از فیلم کاتلین خطاب به بیل و استوارت میگوید، از وقتیکه استیون مرد، وضعیت شما دو نفر بهم ریخت. در پلان به پلان فیلم، حضور برادر استوارت احساس میشود اما چیزیکه اصلا مشخص نیست، ارتباط خانواده با این کارکتر بوده و اصلا چرا مرگ او تا به این اندازه خانواده را بهم ریخته است؟ تماشاگر حین تماشای ایدههای اینچنینی نیازمند دیالوگ، سوگواری و حس پشیمانی نیست، او با پرداختی سینمایی میخواهد بداند در گذشته چه اتفاقات عمیق و روابط ناامیدکنندهای رخ داده که نتیجهاش سردرگمیهای استوارت است.
مسئلهی اصلی فیلم، نقطه عطفی است که استوارت بهواسطی آن، قصه را بهجای دیگری پرتاب میکند
خرده داستان بعدی، روابط کنونی استوارت با بیل است. ایدهای که در درام به جریان افتاده و تنها در چند جمله و دیالوگهای فحشدار خلاصه میشود. بیل نقش پررنگی را در ادروار مختلف زندگی پسرش دارد و مسئول شکلگیری مسائلی است که از شخصیت استو سر میزند. اما این کارکتر و روابطاش با استوارت تا چه اندازه برای تماشاگر قابل فهم است؟ چقدر ما در احساست او شریک هستیم؟ درواقع مخاطب چیز زیادی از او نمیداند و نمیتواند وارد ابعاد شخصیتی بیل شود. همه چیز تنها در حد یک ایده است. پدری که یک بدسرپرست بوده و حالا میخواهد به خانوادهاش نزدیک شود. آنهم کارکتر پدری که قابل درک و شناسایی نیست.
مسئلهی اصلی فیلم، نقطه عطفی است که استوارت بهواسطی آن، قصه را بهجای دیگری پرتاب میکند. وقتیکه او در کافه با شخصی شبیه به مسیح روبهرو میشود و بعد از آن به کما میرود، سفر اودیسهواری او را بهسمت خود میکشد و استوارت قدم در راهی میگذارد که تاکنون هیچگاه به آن فکر نکرده بود. او بعد از بهدست آوردن هوشیاریاش تصمیم به پوشیدن رداری کشیشها میگیرد اما این تغییر به یکباره و ناگهانی چگونه صورت میگیرد؟ این نقطه از قصه همان چیزی است که خود فیلمساز نیز شاید نتوانسته به درک درستی از آن برسد. تماشاگر در این لحظه در مرتفعترین نقطهی احساسی فیلم ایستاده و دوست دارد تا این تغییر رویهی قهرمان بهطرزی دراماتیک برایش تفسیر شود.
استوارت از یک زندگی به زندگی دیگری میرود، قرار است از دنیای بوکس، بازیگری، الکل و سیگار به عالم روحانیت نقل مکان کند که همین اتفاق فوقالعاده پیچشزا و پتانسیلدار، کار فیلمساز را سخت میکند و این سنگ بزرگی که برای فیلم برداشته شده، در بسط و گسترش عملا ناکام میماند. امور متعددی در فیلم در جریان هستند که اینگونه بدون پرداخت رها شده و به جایی نمیرسند. ایدههایی که بهشدت گرانشی قابلتوجه دارند. کارمن به استوارت علاقهمند است و بین عشق و ایمان گیر میافتد، یک دوقطبی لطیف که میتوانست به کشمکشهای ایمانی فیلم کمک کند اما مانند دیگر خرده داستانها به حاشیه رانده شده و بسط پیدا نمیکند.
فیلم پدر استو، نمایشی مبتنی بر ایمان و استقامت است. از آن دسته فیلمهای مذهبی که وارد موعظههای عجیبوغریب نمیشود
فیلم پدر استو، نمایشی مبتنی بر ایمان و استقامت است از آن دسته فیلمهای مذهبی که وارد موعظههای عجیبوغریب نمیشود. فیلم طنزی لطیف دارد که گاهی میتواند، سنگینی خرده داستانها را تعدیل دهد و گاهی نیز با فحاشیهایی همراه شود که این اتفاق مرز باریکی را با هجو شکل میدهد. در این اثر قصهی اصلی، شاید بهسختی قابل گفتن و ردگیری باشد، اما بازیهای بازیگرانش بهخصوص مل گیبسون و مارک والبرگ، خیلی از مصائب را تعدیل میدهند و بهتماشاگر حس خوب یک سفر درونی را با سختیهای متعدد میبخشند.