«ویژهی نیمهشب» (Midnight Special) یکی از علمیتخیلیهای محبوب سال جاری نزد منتقدان بود. اما میدونی بیشتر فیلم را اثری صیقلنخورده و پر اشکال میداند که بیش از اندازه به باد ستایش گرفته شده است. با این شماره از گیشه و بررسی این فیلم همراه باشید.
«ویژهی نیمهشب» را باید یکی از همان ساختههایی دانست که شاید در بسیاری از جنبههای فنی و بخشهایی مانند کارگردانی کیفیتی قابل قبول داشته باشند، اما آنقدر از بیهدفی و سردرگم بودن در تمام دقایق خود ضربه خوردهاند که در پایان به سختی لیاقت یک بار تماشا کردن را دارند. مشکل این آثار این است که در ابتدا با الگوبرداریهای موفق و داستانپردازیهای به ظاهر راز آلودشان، میخواهند جلوههایی تازه از یک سبک روایی متفاوت را به تصویر بکشند، اما در ادامه ناخواسته تبدیل به فیلمهایی میشوند که شاید بسیاری از اجزایشان به طور مجزا کم عیب و نقص باشند، ولی از آنجایی که هیچ ریتم خاص و معناداری را در خود نگنجاندهاند، در ترکیب نهایی شدیدا خستهکننده و مضحک جلوه میکنند. این یعنی آنها در عین رعایت حجم بالایی از اصول فیلمسازی، توانایی خلق پیوستگی لازم برای یک داستانسرایی سینمایی را ندارند و نمیتوانند پیامهایشان را به شکلی که انتظار میرود در قاب تصویر بگنجانند و به همین سبب، در اغلب دقایق خالی از معنا و مفهوم به نظر میرسند و در پایان، حتی به اندازهی ذرهای هم نمیتوانند کشش و عناصر جذبکنندهی روایی مورد نیاز را تحویل مخاطبان خود دهند.
ولی در عین حال، بدترین چیز در رابطه با اینگونه فیلمها عدم بهرهبرداری آنها از عناصر اتصالدهندهی اجزای داستان به یکدیگر نیست، بلکه استفاده نکردن آنها از پتانسیلهای ریز و درشتی است که خودشان آنها را خلق کردهاند و همواره با خود یدک میکشند. درست مثل کاری که «ویژهی نیمهشب»، در تمام مدت زمان خود به شکلی بیوقفه و آزاردهنده آن را انجام میدهد. همانگونه که احتمالا خودتان هم میدانید، قصهی فیلم از این قرار است که پدری دلسوز و مهربان، برای حمایت و محافظت از فرزندش که آلتون( با بازی جِیدن لیبرهر) نام دارد و به دلایلی نامشخص از نیروهایی ماوراالطبیعه بهره میبرد، سعی میکند او را از انواع و اقسام اشخاصی که هر کدام به دنبال استفادهای متفاوت از قدرتهای او هستند دور کند و در این میان، بارها و بارها علاقه و مهر خود نسبت به او را با انواع و اقسام الطاف نشان میدهد. اما آنچه که این وسط شدیدا گمشده و نامعقول به نظر میرسد، عدم انجام کوچکترین تلاشی از سوی سازندگان برای شخصیتپردازی کاراکترهایشان است. یعنی اصلا انتظار نداشته باشید که جف نیکولاس(نویسنده و کارگردان) و دیگر سازندگان اثر، حتی برای لحظهای از شخصیتی خوشجلوه و پر پتانسیلی مانند آلتون استفادهای فراتر از یک کاراکتر کاملا تخت که صرفا ادا کنندهی موارد حاضر در فیلمنامه است داشته باشند و با بهرهجویی درست از ویژگیهای او، مفاهیم فلسفی یا پیامهای عمیق و متفاوت یا حتی یک علمیتخیلی سرتاسر تازگی و جذابیت را تقدیم بینندگان کنند.
فیلم اصولا در هیچ لحظهای به چرایی، چگونگی و از همه مهمتر هدف کنشهای حاضر در قصهی خود اهمیتی نمیدهد و صرفا قسمتی از یک داستان نه چندان جذاب و پرمحتوا را بیتوجه به ماجراهای آغازین و آنچیزهایی که باید پس از این بخش اتفاق بیفتند به نمایش میگذارد. ضعف این روایت، زمانی به اوج خود میرسد که میبینیم شخصیت اصلی فیلم که کودکی با ویژگیهای شدیدا ناشناخته است هم هرگز برای مخاطب معنا و مفهومی پیدا نمیکند و دائما در نگاه همگان، شبیه به هالهای گنگ و پردازش نشده باقی میماند. این عیب بزرگ و غیرقابل انکار، حاصل چیزی نیست جز آن که سازندگان از هر تلاشی برای آشنا نمودن مخاطب با فضای موجود در پیرامون کاراکتر اصلیشان اجتناب کردهاند و صرفا به مانند نوشتهی موجود در تمام پوسترهای فیلم، با نمایشهایی پراکنده از چند کار ماورایی که توسط آلتون انجام میشوند و چسباندن یک عینک شنای آبی رنگ(!) بر چشمان او، تنها بر این که «او با ما متفاوت است» تاکید میکنند. تاکید کوتهبینانهای که نه در خدمت داستان است و نه فیلم را از منجلاب بیمحتوایی عظیمی که در آن افتاده نجات میدهد. تازه، این تنها آلتون نیست که گرفتار چنین بیتوجهی عظیمی از سوی سازندگان شده و دیگر کاراکترهای فیلم نیز از این لحاظ دائما وضعیتی به مراتب بدتر و فاجعهبارتر را تجربه میکنند. نمونهی بارزش هم سارا یا همان مادر آلتون که به تنهایی با حضورش یک نقطهی ضعف بزرگ برای فیلم به وجود آورده است!
از طرف دیگر، یکی از بزرگترین مشکلات فیلم، فضا سازی ضعیف انجام شده از سوی سازندگان برای تک به تک سکانسهایی است که داستان در آنها جریان پیدا میکند. «ویژهی نیمهشب»، به معنی واقعی کلمه هیچ اتمسفر و دنیای یگانهای ندارد که مخاطب بخواهد با فرو رفتن در قسمتهای ناشناختهی آن، بیش از پیش ساختار روایی اثر را درک کند. چرا که سواری ساخته و پرداخته شده توسط جف نیکولاس، در حد و اندازهای نابخشودنی خستهکننده، بیاهمیت و کمارزش است و به سختی میتواند دلیلی مناسب برای دیده شده توسط مخاطبان را به آنها بدهد. پس این وسط، انتظار نداشته باشید که بیننده بخواهد آنگونه که در تصور کارگردان بوده، با دقت در قسمتهای مختلف فیلم، برداشت شخصیاش از آن را داشته باشد و بر اساس نگاه ویژهی خودش این قصهگویی را ارزشگذاری کند. چون اگر راستش را بخواهید، فیلم به لحاظ داستانی آن قدر در میان تقلیدات نویسنده از سینمای بعضی از بزرگان تاریخ سینما و برخی مفاهیم فلسفی گم شده است و برای رسیدن به تعداد بالایی استانداردهای حداقلی دست و پا میزند که نشستن به پای آن تا دقیقهی آخر هم نیاز به ارادهای فولادین دارد! چه برسد به آن که مخاطب بخواهد از آن مفاهیم فلسفی تعریفنشده و غیر یکتا بیرون بکشد.
اما همانگونه که در ابتدای کار و در قسمتهای زیادی از مقاله گفتم، هر چه قدر که فیلم در فیلمنامه و داستانگویی و شخصیتپردازی مشکل دارد، در قسمتهای فنی مثال زدنی است. کارگردانی جف نیکولاس که با تقلیدی هدفمند و لایق تحسین از اساتیدی همچون استیون اسپیلبرگ جلوههای جذاب خود را در بخشهای مختلفی از فیلم نمایان کرده، به راستی در بردارندهی استعداد شگفتانگیز او در ضبط و ثبت تصاویر دوستداشتنی و سرشار از زیبایی است. نیکولاس هرگز در «ویژهی نیمهشب» به کپیبرداری از چند مرجع ارزشمند نپرداخته، بلکه مطابق با نظر و سلیقهی خود، فرمولهای محبوبش را از میان آثار بزرگ این ژانر انتخاب کرده و پس از انجام تغییراتی محسوس و ارزشمند در ساختارشان، آنها را مطابق با میل و سلیقهی خویش به کار گرفته است. به همین سبب، فیلم در حجم بالایی از دقایق خود شاتهای خواستنی و شبحگونهای را یدک میکشد که به جد باید پذیرفت که تماشایشان، حتی با در نظر گرفتن اوضاع آشفته و آزاردهندهی داستان نیز همواره جذابیت مخصوص به خود را دارد. اما حیف که حتی این تصویرپردازیهای ارزشمند نیز تنها سیستم سیال حاضر در برابر دوربین را در حد و اندازهای شگرف زیبا سازی میکنند و به هیچ عنوان نمیتوانند عیوب بیپایان این سواری استخوانبندی نشده را بپوشانند. زیرا آنها هم به مانند تعداد زیادی از عناصر جذبکنندهی دیگر فیلم، هرگز قصهای را پیش نمیبرند و دائما، حتی در خلق یک تعلیق ساده نیز با مشکل مواجه میشوند.
خواه یا ناخواه باید پذیرفت که «ویژهی نیمهشب»، ساختهای پر عیب و نقص است که تنها در جلوهی فنی موفق به خلق نتیجههایی تحسینبرانگیز و دوستداشتنی شده و در بخش داستانی، فقط و فقط پتانسیلهای خود را به سادگی هر چه تمامتر هدر داده است. فیلم، به معنی واقعی کلمه روایتکنندهی هیچ قصهای نیست که مخاطب بخواهد میلی به دنبال کردن آن داشته باشد و همواره به شکلی گمشده و بیهدف، تنها دقایق خالی از جذابیت خود را پیش میبرد. جف نیکولاس، در سومین فیلم خود نیز به مانند دو اثر قبلیاش، شاید از پس خلق یک فرم بصری خواستنی و راضیکننده برآمده باشد، اما به جرئت باید گفت که او در پردازش صحیح عناصری همچون شخصیتپردازی، روایت داستان و حتی خلق یک تعلیق ساده با شکستی جدی و غیرقابل انکار مواجه شده که تاثیرات منفیاش را بر نکات مثبت فیلم نیز میگذارد. «ویژهی نیمهشب»، در تمام ثانیههای خود، به سبب وجود این کمبودهای جدی در ساختار داستانسراییاش، آنقدر ضربه میخورد و در هالهای از عیوب تصویر میشود که به سادگی باید پذیرفت که آن ویژگیهای جذبکنندهی اندک نیز نمیتوانند به داد آن برسند. حالا تمام اینها را به علاوهی اجرای نسبتا قابل قبول و نه چندان یگانهی بازیگران فیلم کنید، تا بفهمید چرا میگویم در عین حضور حجم بالایی از نکات مثبت فنی در بندبند اثر، «ویژهی نیمهشب» برای اغلب مخاطبان، لیاقت یک بار وقت تلف کردن را هم ندارد.