رضا میرکریمی در تازهترین ساختهاش یعنی فیلم نگهبان شب، اگرچه کارگری دوست داشتنی را در محوریت فیلم خود دارد و لحظاتی تأثیرگذار و ناب را هم خلق میکند اما به یک انتظار مهم از کنش شخصیت اصلیاش پاسخ نمیدهد.
آن سادگی و در عین حال مسئولیت پذیری سربازِ فیلم «کودک و سرباز»، با مصائبی پیچیدهتر و در جامعهای متفاوتتر، به کالبد رسول، شخصیت اصلی فیلم نگهبان شب آمده است. تورج الوند نیز در اجرا، تمام آن سادگی و شرم و حیا را به چهرهاش آورده است تا از همان ابتدا موفق شود ما را با این کاراکتر صمیمی کند. اما درکنار این سادگی، رفته رفته، رسول چهرهای پرسشگر و متحیر نیز نسبت به اتفاقات سیاسی اطرافش و همچنین نیت و اعمال کاراکتر مهندس (با بازی محسن کیایی) به خود میگیرد که شروع ایجاد یک انتظار مهم است. اینکه در پیرنگ بلوغ این کاراکتر، انتظار آن را بکشیم که رسول کِی به پختگی میرسد و مهمتر از همه، برای این پختگی دست به چه اقدام و کنشی میزند.
درکنار این انتظار، یک داستان فرعی عاشقانه هم به پیرنگ اضافه میشود تا هم به جذابیت فیلم کمک کند و هم به شخصیت ابعاد تازهای ببخشد. اجرای همه بازیگران فیلم هم خوب از آب درآمده است. اما تنها موردی که اجازه نمیدهد این فیلم به یک اثر کامل از میرکریمی بدل شود این است که آنگونه که انتظار میرفت شاهد یک کنش اساسی و تأثیرگذار از سوی رسول نیستیم. کنشی شبیه به اقدامی که رحیمِ فیلم قهرمان بهعنوان کاراکتری با خصلتهای شبیه به رسول، در پایان فیلم دست به اجرای آن میزند.
در ادامه جزییات بیشتری از داستان فیلم فاش میشود
آن سادگی و در عین حال مسئولیت پذیری سربازِ فیلم «کودک و سرباز»، با مصائبی پیچیدهتر و در جامعهای متفاوتتر، به کالبد رسول، شخصیت اصلی فیلم نگهبان شب آمده است
رسولی که از میان کارگران بسیار برای بهدست آوردن یک شغل برگزیده میشود، در ابتدا سادهتر از آن است که به نیت واقعی مهندس برای انتخاب او پی ببرد. به او یک جای خواب میدهند. او را سوار بر یک بالابر میکنند و رسول به زعم خود حس میکند که دارند جایگاهش را بالا میبرند و سپس برای نگهبانی از یک ساختمان نیمه کاره او را مبعوث میکنند.
اما پلانهایی که رسول را بر پشت بام ساختمان نشان میدهند که در معرض وزش بادهای تند قرار میگیرد، وعدههایی میدهند. گویی این بادها استعارهای هستند از پیش آیند تقابل او با سازندگان این ساختمان نیمه کاره که او بهعنوان نگهبانش انتخاب شده است. در معنای نام فیلم هم بهنوعی باید گفت، نگهبان شب کسی است که به بیان دقیقتر از سویهی تاریک این پروژه به نفع سرمایهدارانش نگهبانی میکند و بی آنکه بداند به بازیچه دست آنها بدل میشود.
از سوی دیگر با اضافه شدن پیرمرد (با بازی علی اکبر اوصانلو) که روزگاری باغبان بوده و حال درختهایش را در ازای گرفتن یک واحد در این ساختمان از دست داده است و نگرش انتقادی او به رسول مبنی بر ساده بودنش، ما را در ابتدا امیدوار میکند که او قرار است از رسول، نمایندهای معترض به وضعیت بسازد و درکنار خودش علیه سازندگان این ساختمان طغیان کنند. اما در ادامه مشخص میشود که نیت پیرمرد بیشتر آماده کردن رسول برای ازدواج با دخترش است و پس از این اتفاق دیگر این انتقادها نیز فراموش میشود و پیشرفتی نمیکند.
حال سؤال اینجا است که رسول تا کجا میتواند پشت سادگیاش پنهان شود و متوجه اتفاقات اطرافش نشود؟ چه چیز قرار است بهعنوان یک تلنگر اساسی، جرقه تغییر او را فراهم سازد؟ بهعنوان مثال وقتی که کارگر اخراج شده قبلی، شبانه برای دزدی به ساختمان میآید و به رسول اطلاع میدهد که هیچ حقوقی دریافت نکرده است، آیا رسول نباید از آن به بعد به دیدهی تردید به مهندس نگاه کند؟ و اگر نگاه نکند، پس کارکرد چنین صحنهای برای چیست؟ یا در صحنههایی که او بهطور علنی به ملعبهای برای پیشبرد نقشههای مهندس بدل میشود از جمله اینکه او را در یک مهمانی مشکوک همراهی میکند یا دربرابر دوربینهای صدا و سیما برای انتخابات حاضر میشود، شک نکردنش به نیات واقعی مهندس تا چه حد باورپذیر است؟ حتی بعد از آنکه مال باختگان را هم در مقابل ساختمان میبیند باز هم دست به اقدامی جدی علیه مهندس نمیزند.
سؤال اینجا است که رسول تا کجا میتواند پشت سادگیاش پنهان شود و متوجه اتفاقات اطرافش نشود؟ چه چیز قرار است بهعنوان یک تلنگر اساسی، جرقه تغییر او را فراهم سازد؟
او تنها زمانی متوجه بازی خوردنش میشود که به زندان میافتد. نقطهای که دیگر بدیهی است که هرکسی را وادار به واکنش میکند. اما بعد از آنکه از زندان هم بیرون میآید، تنها کنش موثر او قبول نکردن پول پیشنهادی مهندس است. این انتخاب اگرچه یک انتخاب اخلاقیست اما آیا انتظاراتمان را از کاراکتری که حالا دیگر بعد از زندان، گریم چهرهاش هم دیگر آن سادگی و معصومیت ابتدایی را ندارد، برآورده میکند؟ آن هم بعد از آنکه متوجه میشود که مهندس نهتنها او را بلکه نصیبه همسرش را هم به بازی گرفته و به حریم رابطهاش هم تجاوز کرده است؟ پس این خشم فروخورده کجا باید خالی شود؟ تنها در دل یک پرواز؟
در اینجا میخواهم این مسئله را بررسی کنم که چرا پرواز انتهایی، پاسخی برای طغیانی که مورد نیاز این شخصیت بود محسوب نمیشود. برای زمینه سازی پرواز آخر، چند صحنه در فیلم طراحی شده است که در آنها رسول از وسایل شهربازی که اوج میگیرند میترسد. حتی در یک دیالوگ کسانی را که در شهر بازی از ارتفاع سقوط میکنند را به سخره میگیرد. بهطور موازی با آن، نصیبه، برادری داشته که قهرمان چتربازی بوده اما اکنون در قید حیات نیست. پدر زنش هم از ابتدا رسول را به چشم جایگزینی برای پسر از دست رفتهاش میبیند. رسول، پرواز انتهای فیلم را هم در وهله اول به انگیزه آرام کردن پدر زن آلزایمر گرفتهاش انجام میدهد. پس در اینجا معنای پرواز رسول بیشتر بر این اساس شکل میگیرد که او بدل به قهرمانی برای این خانواده شده است و جای پسر قهرمان و از دست رفته را میگیرد. ترسی که از ارتفاع داشت را هم در اینجا به ناگهان کنار میگذارد.
اما پرسش اصلی اینجا است که آیا رسول بعد از گذراندن اتفاقات فیلم، ترس عمیقتری ندارد؟ آیا ترساش از بیپناه بودن و گرفتار شدن در مناسبات آدمهایی که هیچ شناختی از آنها ندارد برطرف شده است؟ آیا ترس اصلی او صرفا پریدن از یک ارتفاع بود؟ همچنین آن خشم فروخورده تا کجا میتواند پنهان شود؟ آیا پاسخ این خشم فروخورده، اشک ریختن دربرابر نصیبه است؟
حل نشدن بحران اساسی در پایان بندی، درست شبیه به حل نشدن بحران عمیق زن خانه دار و گرفتار در روزمرگی فیلم به همین سادگی است. در آنجا هم این پرسش میتواند مطرح شود که آیا بحران زن با یک استخاره حل میشود؟
حل نشدن بحران اساسی در پایان بندی، درست شبیه به حل نشدن بحران عمیق زن خانهدار و گرفتار در روزمرگی فیلم به همین سادگی است. در آنجا هم این پرسش میتواند مطرح شود که آیا بحران زن با یک استخاره حل میشود؟ یا حتی پدرِ فیلم قصر شیرین با نجات یک حیوان تغییری اساسی خواهد کرد؟ پایانهای فیلمهای میرکریمی اگرچه تلنگری در یک لحظه به شخصیت میزنند اما مشکل عمیق و اساسی شخصیت را حل نخواهند کرد. چه بسا که بعد از پایان فیلم دوباره همان بحران پابرجاست. زن فیلم به همین سادگی باز هم از روزمرگی و گرفتار شدن در مناسبات زندگیاش رنج میبرد.
اما از این افسوس بزرگ برای یک طغیان موثر که بگذریم، در فیلم صحنههای دلنشینی است که بعد از اتمام بهسادگی از ذهن پاک نمیشوند. از جمله لواشک خوردن رسول در خلوت و با ولع که به بیانی کنایهآمیز حال و هوایی اروتیک را هم در دل دارد، اولین مواجهه رسول با نصیبه و مواجهه با کم شنوایی او که سعی میکند چیزی را در چهرهاش بروز ندهد، گریههای پیرمرد برای حسرت قهر کردن با پسر از دست رفتهاش، دیالوگ متقابل رسول به نصیبه که میگوید:« من فکر کردم شما دلتان برای من سوخته است» و در آخر هم بغضی که رسول در صدایش در صحنه پایانی فیلم دارد.
باید اعتراف کنم که این پرواز اگرچه پاسخ انتهای فیلم نیست، اما تلنگرش، از تمام پایانهای قبلی میرکریمی اثرگذارتر است. حسی متناقض در من به وجود آورده است که برخلاف ایراد اساسیاش، نمیتوانم فراموشش کنم. به هرحال رسول، دست کم، پیامبر و الگوی یک خانواده شده و به طرزی طعنه آمیز، به بالاترین طبقه یعنی پرواز بر فراز شهر رسیده است.