مموریا، تازهترین ساختهی آپیچاتپونگ ویراستاکولِ تایلندی، یک فیلم معمولی نیست؛ چیزی شبیه به مراقبه و مکاشفه است. برای بررسی بیشترِ این فیلم، با ما همراه باشید.
سالِ ۲۰۱۸، آپیچاتپونگ ویراستاکولِ فیلمِ کوتاهی ساخت با نام آبی. قصهی زنی که در تختخوابش دراز کشیده تا بخوابد؛ اما نمیتواند. آتشی انگار در او زبانه میکشد. او چشمهایش را روی هم میگذارد و بعد از چند دقیقه دوباره بازشان میکند تا مطمئن شویم خوابش نبرده است. برای من، ترجمهای تصویری از این مصرع از حافظ است: نخفتهام به خیالی که میپزد دلِ من...
حالا و در ۲۰۲۱، ویراستاکول فیلمِ بلندی ساخته است که در جشنوارهی کن، جایزهی هیئتژوری و در جشنوارهی شیکاگو، جایزهی هوگوی طلایی را بهدست آورد. فیلمی که از منظری میتواند ادامهای بر آبی باشد. اینجا هم با زنی سروکار داریم که بعد از اتفاقی، دیگر خوابش نمیبرد. در نخستین پلان فیلم، جسیکا (با بازیِ تیلدا سوئینتون) بر تختخوابش دراز کشیده است. ناگهان صدایی میآید و او را از خواب میپراند. از اینجا به بعد، قصهی سرگشتگیِ جسیکا برای فهمیدن آن صدا را شاهدیم.
ادامهی متن داستان فیلم را لو میدهد.
جسیکا در بیمارستان به ملاقات خواهرش رفته است. خواهر برای او رؤیایی را تعریف میکند. رؤیایی از سگی که خونآلود پیشِ او آورده میشود و او بهنوعی رهایش میکند و حالا نگران است که آیا موردِ نفرین همان سگ واقع شده و بیماریاش به همین دلیل است یا نه. این نوع تفکر را در سینمای ویراستاکول میشناسیم. در فیلمِ نخلطلابُردهی او، عمو بونمی زندگیهای گذشتهاش را به یاد میآورد (۲۰۱۰)،
بونمی در سکانسی برای خواهرزنش توضیح میدهد که بیماریِ فعلیاش نتیجهی کشتن همهی پشهها و حشراتی است که در باغش زندگی میکنند. کشتاری که در نظرش همسنگِ کشتاری است که سالها قبل در موردِ کمونیستها انجام داده است. نوعی تفکر عرفانی که قائل به این مسئله است که هر کارِ کوچکی در این دنیا نتیجهای (عذاب یا پاداش) برای شخص به بار میآورد و او آن نتیجه را در همین دنیا ملاقات میکند. خواهرِ جسیکا هم دربارهی همین تفکر حرف میزند. اینکه بیتوجهی به سگ باعث شده است که حالا او به این وضعیت مبتلا شود.
بعدتر، که در یکی از پرسهزنیهای جسیکا، سگی را میبینیم که دنبالِ او راه افتاده است، دوباره به همین سکانس ارجاع داده میشویم. انگار جسیکا دارد همان سگ را بهچشم میبیند. اما این مسئله چیزی نیست که پاسخی روشن داشته باشد ــ لااقل از جانبِ فیلم. بنابراین، چیزی که به فیلم اضافه میکند نوعی ابهام معناشناسانه و زیباشناسانه است. اتفاقاتی فراطبیعی که ذهن را متوجهِ جاهای دیگر میکنند. در ادامهی همین سکانس هم است که جسیکا برای دومین بار صدا را میشنود. میزانسنِ انتخابشده برای این شنیدن هم تماشایی است. در پسزمینه، خیابانی وجود دارد که خودروها در آن حرکت میکنند. چراغ قرمز میشود و همهی خودروها پشتِ چراغ میایستند. همهچیز ساکن است. اینجا صدا میآید و جسیکا از جا میپرد. انتخابِ این لحظه برای ظهور دوبارهی صدا هوشمندانه است. ساکنبودنِ همهچیز باعث میشود تا صحنه واجد کیفیتی رؤیاگونه شود. طوریکه ابتدا فکر میکنیم اصلن این صدا در خواب و خیالِ جسیکا جریان دارد. این سکون را میشد در همان پلانِ ابتدایی هم دید. آنجا هم دوربین و اشیا همه ثابت بودند و ناگهان صدا ظاهر شد.
ملاقات جسیکا با خواهرش در بیمارستان جنبهی دیگری هم دارد: نوعی تقابلسازی. در مسیر اصلی فیلم، جسیکا را داریم که بعد از شنیدنِ صدا ــ درحالیکه لااقل از نظرِ ظاهری مشکلی ندارد ــ دارد از نظرِ روحی بیماتر و رنجورتر میشود. ولی از آن طرف، خواهرش را داریم که اگرچه ابتدا بیمار و بستری است، اما بهمرور از نظرِ جسمی سلامت میشود و به خانه و خانواده و زندگی عادشاش برمیگردد. بنابراین، میشود نوعی تضاد را از این چینشِ فیلمنامهای برداشت کرد. تضادی در راستای چیزی که فیلمساز از آن صحبت میکند. چیزی فراتر از امرِ روزمره. همانگونه که صدایی که جسیکا شنیده و دردی که میکشد هم فراتر از امرِ روزمره است.
جسیکا ابتدا فکر میکند صدایی که شنیده است مربوطبه بازسازی ساختمانی در نزدیکی محل زندگیاش است. اما بعدتر متوجه میشود اینطور نیست و برای فهمیدنِ آن صدا، ابتدا تصمیم میگیرد آن صدا را بیشتر بشنود تا بفهمدش. پیش یک صدابردار/گذار میرود تا بتواند صدا را برایش بازسازی کند.
بعدتر، صحنهی رستوران جایی است که جسیکا برای سومین بار صدا را میشنود. سه بار هم میشنود. در جریان مکالمهای عادی و خوردنِ شام هم میشنود و این باعث میشود بفهمیم صدا واقعن وجود دارد و حاصل خواب و خیال نیست یا نبوده است. در همین صحنه هم است که دوباره به ماجرای سگ و بیمار شدن خواهر اشاره میشود. برای سومین بار در فیلم. بنابراین، در این صحنه، از نظر ساختاری و براساسِ «مثلث کلاسیک»، در این صحنه به هر دوی مواردِ اشارهشده سه بار اشاره میشود.
جسیکا با دوستِ دانشمندِ تازهیافتهاش سفری به تونلی میکند که در حالِ حفاری و بررسی آناند. همانجایی که در آن استخوانها و جمجمههایی پیدا کرده بودند و پیشتر، در صحنهای در دفترِ کار دانشمند، به نگاهکردن این یافتهها پرداخته بودند (اولین جایی که جسیکا بهنوعی با مقیاسی کوچک از تاریخِ بشر مواجه میشود). جایی که این دو نشستهاند، چیزی میخورند و حرف میزنند. این صحنه نیز سومین صحنهای است که در آن، این دو نفر با هم دیدار میکنند. ضمن اینکه این صحنه آغازگرِ سفری است که جسیکا آغاز کرده است. سفری برای شناخت بیشتر اتفاقی که برایش افتاده است. سفری هم در آفاق و هم در انفس. درواقع میتوان گفت هر قصهای که تعریف میشود روایتگرِ سفری است که برای شخصیت اتفاق میافتد. سفری که در آغاز و پایانش، آن فرد فرق میکند. اینجا هم آغازگرِ همان سفر برای جسیکاست. بیشتر زمان فیلم (حدود یک ساعت) هم به همین سفر و اتفاقی که در آن برای جسیکا میافتد اختصاص پیدا میکند.
در اثنای همین سفر هم است که او با هرنان ملاقات میکند. کسی که همنامِ همان صدابردار/گذاری است که پیشتر برای فهمیدنِ جنس و فیزیکِ صدا به جسیکا کمک کرده بود. این بار، این هرنان قرار است جسیکا را در فهمِ معنا و ماهیت صدا یاری کند. هرنان هرگز از شهر خارج نشده است؛ درحالیکه جسیکا زیاد سفر میکند (پیشتر این را به دکتر گفته بود). تضادی که بینِ این دو شخصیت وجود دارد و فیلمساز ذهن ما را به آن متوجه میکند.
هزنان در بیشتر زمانِ گفتوگو در حال تمیزکردن ماهی است. کاری مراقبهگونه. او کسی است که همهچیز را به یاد میسپرد و میتواند از روی ارتعاشاتِ اشیا، گذشتهشان را به یاد بیاورد. کسی که زبانِ حیوانها را نیز میفهمد. گویی تجسّمی برای تاریخ است. تاریخ با همهی گستردگیاش. جالب توجه هم است که این دیدار در دلِ طبیعت ــ در مقابل مصنوع ــ اتفاق میافتد. پیش از این، فیلم بهتمامی در محیطهای مصنوع میگذشت. اینجاست که جسیکا بهنوعی با گذشتهی خود، گذشتهی بشر، تاریخِ جمعشده در یک نقطه، دیدار میکند و همین امر نیز کمکش میکند تا منشأ صدا را بفهمد. تا درواقع خودش را بفهمد. بعد از ارتباطی که او با هرنان برقرار میکند و سفری که با هم میروند، او کنارِ پنجره میآید و صدا را بهتمامی میشنود. اینجا جایی است که او از دست صدا خلاص میشود. چیزی بلند میشود و میرود.
ایدهی ساخت مموریا حاصل صدایی بود که خودِ ویراستاکول زمانی در سرش میشنید (سندرم انفجار سر). اینجا نیز جسیکا برای فهمیدن این منشأ، به سفری درونی میرود. سفری که شبیه به مکاشفه است. تماشای فیلم هم برای مخاطب چنین احساسی دارد. علیالخصوص باتوجهبه ریتمِ فیلم و اهمیتی که صداها در فیلم دارند و برای شنیدنشان، باید حسابی سکوت را رعایت و محافظت کرد. جذابیت اصلی فیلم برای من به همین حسّ مکاشفهگون برمیگردد و نیز به نسبتی که فیلم با تاریخ برقرار میکند. چیزی که همیشه برای من جذاب بوده است.