فیلم مردی از تورنتو قرار بوده با تلفیق مایههای کمدی و اکشن و تکیه بر زوج کوین هارت-وودی هارلسون، نزدیک به دو ساعت مخاطب را سرگرم کند، اما حاصل آنقدر آشفته، بلاتکلیف و بیهویت از کار درآمده که تحملاش با کمترین انتظارات هم دشوار است. با نقد فیلم همراه میدونی باشید.
پاتریک هیوز استرالیایی را به مجموعه «محافظ آدمکش» (The Hitman's Bodyguard) میشناسیم. و قسمت سوم از مجموعهی بیمصرفها (The Expendables). اگر ورودش را به حوزهی فیلمسازی بلند سینمایی با وسترن مدرن تپهی سرخ (Red Hill) -که صرفنظر از اغراقهای عامدانهاش، جدیتر از ساختههای هالیوودی ادامهی کارنامهی اوست- نادیده بگیریم، تا امروز چیزی جز کمدی-اکشن نساخته است.
درواقع پروژهی حاضر، در منطقهی امن فیلمساز واقع شده و معقول است مبتنی بر تجارب گذشته از او انتظاراتی داشتهباشیم. نگاهی دقیقتر به کیفیت ساختههای پیشین او و تفاوتهای کیفیشان با یکدیگر اما ما را به کمی عقبتر از بررسی عناصر اجرایی راهنمایی میکند: به فیلمنامه.
همانطور که محافظ آدمکش بهواسطهی قصهی جاندارتر و فیلمنامهای ساختارمند با بهرهمندی از حداقلِ روابط علتومعلولی و سیر روایی مبتنی بر انگیزههای طبیعی برآمده از خواسته و نیاز کاراکترها، در جایگاهی بالاتر از دنبالهی شلخته و بیسروتهاش قرارمیگیرد، در جستوجوی دلایل شکست «مردی از تورنتو» هم باید به نوشتهی رابی فاکس و کریس برمنر رجوع کرد.
در آغاز با سه ایدهی مجزا مواجهایم: ماجرای تدی نیلسونِ بازنده (با بازی کوین هارت)؛ فروشندهای که به خرابکاری شهره است و و طرحهای ابلهانهاش دربارهی محصولاتی ناکارآمد را از کانال یوتیوباش تبلیغ میکند، خط داستانی رندی یا همان مرد تورنتویی (با بازی وودی هارلسون)؛ که مزدور حرفهای و ظاهرا مخوفی است و از قتل تا بازجویی را مثل آب خوردن انجام میدهد، و البته، مطابق انتظار، تقاطع اتفاقی این دو دنیای مجزا با یکدیگر؛ که ایدهی محرک پلات محوری فیلم است. این سه بخش اما جای بههمپیوستن در مسیر خلق تجربهای منسجم، جزایری منفصلاند و فیلمنامه در طرح و توسعهی هر سهشان با ایراداتی اساسی مواجه است.
بازندهبودن تدی که بهعنوان اولین ایدهی متن مطرح میشود، واضحترین شکست فیلمنامه در توجیه داستانی است که قصد روایتاش را دارد. بد نیست بپرسیم فیلم با این ناکامی دائمی، این عدم رضایت همیشگی که همراه کاراکتر است، چه میکند؟ کدام واقعه، کدام تصمیم، و کدام لحظه در پیشبرد آنچه نقطهی آغاز سفر قهرمان قرارگرفته، نقشی دارد؟ فرجام کار چه؟ همراهی با رندی، و بهپایانرساندن مأموریت، چه دردی از بنبستی که زندگی تدی باشد دوا میکند؟ آن ویدئوی پایانی و بهنتیجهرسیدن یکی از ایدههای بیمعنای تدی، محصول کدام تغییر حقیقی در ذهن و اعمال کاراکتر است؟
خود ماهیت مأموریت محوری چطور؟ خط قصهی جاسوسی سوءقصد به جان رئیس جمهور ونزوئلا و درهمتنیدن آن با مسئلهی امنیت بینالمللی، چه نسبتی با زندگی قهرمان داستان دارد؟ بیسلیقگی فیلم در استفاده از ظرفیت ایدهی مستعمل «هویت اشتباه» برای خلق موقعیتهای کمیک بهکنار، اصلا انگیزه از گسترش ابعاد قصه تا چنین مرزهای بیربطی چیست؟ (گویا «نجات جهان» باید دغدغهی شخصیتهای هر محصول سرگرمکنندهی هرچندناچیزی باشد!)
در سمت دیگر ماجرا نیز اوضاع بهتر نیست! بخش مهمی از ناکامی فیلم در معرفی و شناساندن نسخهی خودش از تیپ قاتل حرفهای مخوف سیاهپوش بیرحم، البته به اجرا بازمیگردد که موضوع بخش دیگری از این نوشته است، اما خودمان را جای هارلسون و هیوز که بگذاریم، متریال روی کاغذ هم در روشنکردن تکلیف شخصیتی که عنوان فیلم لقباش را یدک میکشد، کمک زیادی نمیکند!
مرد تورنتویی کیست؟ پارودیای خلاقانه از کلیشههای معرف شمایلی تکراری؟ ماموری بیاختیار که در جهان جنایت گیرافتاده و سودای فرار در سر دارد؟ هیولایی خونسرد که از خشونتورزیدن لذت میبرد؟ مدعی دروغینی که متکی بر شهرتی ساختگی با تهدید صرف کارش را پیشمیبرد؟ پاسخ واحدی در کار نیست... او در هر صحنه میتواند یکی از این نقابها را بر چهره بگذارد و در صحنهای دیگر با ارادهی نویسندگان برای دستیابی به کیفیتی مشخص، نقابی دیگر را. از «شخصیت سینمایی» و پرداختی هدفمند خبری نیست و همهچیز به شکل توهینآمیزی سهلانگارانه و بلاتکلیف پیشمیرود.
بخش قابلتوجهی از این آشفتگی اما مربوطبه اجراست و محصول آسیبی که میشود تا ساختههای پیشین بعضاموفقتر فیلمساز هم ردش را گرفت: فقدان تسلط و کنترل در لحن. در کار فیلمسازانی چون هیوز باید نسخهی متفاوتی از تئوری مولف را بهکارگرفت: جای جستوجوی موتیفهای زیباشناختی، عناصر سبکی یا مولفههای بنیادینی از فلسفهی نگاه و جهانبینی فیلمساز، میشود الگوهایی از نقایص را یافت که مانند امضایی از کارگردان پای هر اثر ثبت میشوند! مسئلهی لحن در فیلمهای هیوز، از این جنس است. اینجا هم مثل کمدی-اکشنهای پیشین فیلمساز، در شناخت جهان داستان و روان کاراکترها به مشکل میخوریم؛ چون راکورد احساسی-منطقی واضحی در کار نیست و جنس اجرای بازیگرها و نحوهی نمایش حوادث، میتواند در سه صحنهی متوالی یکبار واقعگرایانه و کمی جدی باشد، بهناگهان رنگ فانتزی و کمیک غلیظی بگیرد و دومرتبه به جهان واقعیت و مناسبات علیاش بازگردد.
رندی در یک صحنه نقش مامور عصبی، عبوس و کمحرفی را دارد که تقابلاش با مزهپرانیهای کودکانهی تدی قرار است مبنای خلق لحظاتی کمیک باشد. در صحنهای دیگر اما وارد جدال کلامی پرشوری با او میشود و اعمالاش را برایش توضیح میدهد. جای دیگری از فیلم او از ضعفها و آسیبپذیریهاش برای تدی میگوید و بازندهی بزلهگوی داستان به او درس اعتمادبهنفس میدهد! هارلسون هم در هر صحنه به حال خود رهاشده تا هرطور که صلاح میبیند این بیشکلی بنیادین تعریف شخصیت را به چهره و بیان رندی ترجمه کند.
در چنین شرایطی همهچیز را باید فرض کرد! فرض کنیم که رندی قاتل حرفهای و مخوفی است که خصوصیات انسانی هم دارد. فرض کنیم رابطهاش با تدی در مرور زمان توسعهای مییابد و از سادگی و بیخیالی او تاثیری میپذیرد. فرض کنیم این ارتباط به دوستی صادقانهای میرسد و فیلم به بادیمووی غیرمنتظرهای از جنس «فرار نیمهشب» (Midnight Run) مارتین برست تبدیل میشود. فرض کنیم که تدی از این تجربهی جنونآمیز درسی میگیرد و چیزی با خود بهخانهمیبرد که به کار بحران بازندگیاش خواهد آمد. و البته فرض کنیم که اهل تورنتو -و نه هر جای دیگر جهان- بودن رندی قرار است تا پایان فیلم اهمیت یا معنایی بیابد!
تخیل آدمیزاد هم اما محدودیتهایی دارد! مثلا نمیشود با هیچ دوزی از خیالپردازی، اکشنهای بدترکیب تولید ۷۵ میلیون دلاری تازهی نتفلیکس را -که در مواردی مثل آن ستپیس آماتوری طولانی نزدیک به پایان، میزانسن و کوریوگرافی صحیح را با تدوینی سرهمبندیشده برای دستیابی به ظاهر نمای بلند و پنهانکردن جای کاتهای نماهای منقطع پرشمار جایگزین میکند - تحملپذیر کرد! یا به این تصور دل بست که شاید حتی یکی از شوخیهای بیمزهی فیلم در تمام نزدیک به دو ساعت طول زمانیاش، تا اندازهای هرچند قلیل بصری شوند!
مشکل اساسیتر اینجاست: در بسیاری از لحظات، آنچه میبینیم نه کوشش صادقانهی مجموعهای بیاستعداد که حدی از سهلگیری و بیخیالی تعمدی است. شکلی از خوگرفتن به استانداردی نازل در فیلمسازی، که صرف گردهمآوردن نامهایی آشنا (هارت، هارلسون و البته کیلی کوئوکو در نقشی کوتاه با ماهیتی صرفا تبلیغاتی) و توسل به یادآوری تجربهای مفرح در حافظهی تماشاگر (کمدی-اکشنی دیگر از خالق مجموعهی «محافظ آدمکش») را برای چراغ سبز دادن به تولید اثر کافی میداند. وگرنه هم هارت میتواند بامزهتر از این باشد، هم هارلسون سابقهی بازیهای بهتر از این را دارد، هم حتی استاندارد کارگردانی خود هیوز هم به این نازلی نیست که اکشنهای اینیکی نشانمان میدهند.
درواقع، با انگیزه و تلاشی برای ساختن تجربهای معنادار یا هیجانانگیز برای بیننده طرف نیستیم. تماشاگر هم البته در عصر دسترسی نامحدود به سیلی از محتوا در فرمهای گوناگون، دلیلی برای دیدن چنین پدیدهی قلابی و بیمزهای ندارد. اگر نوشته را با قصد تصمیمگیری در همین خصوص بهپایان رساندید، فکر میکنم مسئله روشن میشود: از من میشنوید، وقتتان را پای اینیکی هدر ندهید!