داریوش مهرجویی در تازهترین فیلم خود دوباره بهسراغ موسیقی رفته است. داستان دختری جوان که عاشق موسیقی است و دراینمیان باید با تعصبات پدرِ خود دستوپنج نرم کند. با نقد لامینور همراهِ ما باشید.
پس از سنتوری، فیلمی که مهرجویی در ۱۳۸۵ ساخت و هیچوقت رنگِ پرده را به خود ندید، این بار هم علاقه به موسیقی دستمایهای شده است تا داریوش مهرجویی روایتِ فیلم تازهاش را بر آن بنا نهد. نادیا (پردیس احمدیه) دختر جوانی است که در خانوادهای متمول زندگی میکند. پدرِ او (سیامک انصاری) تاجرِ فرش است و دوست دارد دخترش را نیز به این راه بیاورد؛ کمااینکه برادرزادهاش (مهرداد صدیقیان) را نیز به همین راه خوانده و در سودای وصلتدادنِ نادیا با اوست. نادیا اما به موسیقی علاقه دارد و فیلم کشمکشِ نادیا با پدرش را در این راه به نمایش میگذارد.
در ادامه، داستان فیلم فاش میشود.
از همین خلاصهی داستانِ کوتاه میتوان پی به شباهتهای تماتیکِ این فیلم تازهی مهرجویی با سنتوری برد. در سنتوری، علی درگیر انتخاب بین خانواده و موسیقی بود. انتخابی که البته در لایهی بعدی، به تضاد و تفاوت بین سنت و مدرنیته در جامعهی ایران میپرداخت و جنگی درونی که علی باید بر سرِ مسئلهای به این سادگی متحمل میشد. آنجا علی موسیقی و سنتور را برگزید و تاوانش را نیز پرداخت و اینجا هم نادیا نمیخواهد دست از علاقهاش به موسیقی ــ و این بار گیتار ــ بردارد.
فیلم از همان ابتدا تضاد پدر و دختر را نشان میدهد. پخش یک ویدئوی لایو از تمرین نادیا با دوستانش باعث میشود که پدر از مغازه بیرون برود و بعد از مشاجره و دعوا با نادیا و دوستانش، او را از نواختن منع کند. جدا از این سؤال که اصلن چه کسی آن لایو را گرفته و پخش کرده و پسرعموی نادیا چهگونه به آن دسترسی پیدا کرده است (پرسشهایی که پاسخی ندارند و منطق صحنه را زیرِ سؤال میبرند)، فیلم از همان ابتدا بنایش را بر یک ایده و تضادِ تکراری و مستعمل میگذارد. ایدهای که بنا بر همین دلیل، تا حدود زیادی جذابیتش را از دست میدهد و حال باید دید که فیلمنامهنویسان در ادامه، آیا ایدههای تازهای برای پرداختِ بهتر و گسترش این ایده دارند یا نه؟
این درگیری ابتدایی سبب میشود تا نادیا از خانه بیرون بزند. او با دوچرخه در شهر میگردد و همینجاست که گفتارهای او روی تصویر شروع میشوند. گفتارهایی دربارهی مشکلاتِ همیشگی پدرش با او. اینکه دوست داشته او پسر باشد و همیشه و در همهحال سدّی بر خواستههایش بوده است. فلاشبکهایی از این موارد هم نشانمان داده میشود: مخالفتِ پدر با رفتنِ نادیا به کنسرت مرتضا پاشایی. این صحنهی مهمی است؛ زیرا یکی از اصلیترین مشکلاتِ فیلم هم همینجا بروز میکند.
لامینور از دوگانگیِ لحن رنج میبرد. مشخص نیست که قرار است با یک فیلمِ جدی طرف باشیم یا داریم یک کمدی را تماشا میکنیم. این مسئله اولینبار در همان صحنهی موردبحث پیش میآید. دیالوگهای ردوبدلشده بینِ کاراکترها، علیالخصوص آنهایی که از دهانِ پدر درمیآیند، بههمراه بازیهای بدِ تقریبن همگیِ بازیگرها در اغلبِ سکانسها، باعثِ این شده است که بسیاری از صحنهها بدل به کمدیهایی ناخواسته شوند. صحنههایی که بعضن پتانسیلهای بالایی هم دارند.
برای مثال، سکانسِ مهمانی میتوانست یکی از جذابترین سکانسهای فیلم باشد. ایدهی کمیکِ جالبی پشت این سکانس نهفته است. اینکه پلیسها، که برای سرکشی و گشتن خانه به مجلس آمدهاند، خودشان تبدیل به مهمانان مجلس میشوند. سطحِ کمیکبودن این ایده شبیه ماجرایی است که در آن، زندانیانِ یک خودروی حمل زندانیان مجبور میشوند خودرو را هُل بدهند که دوباره روشن شود. اما این ایده در دستان مهرجویی و وحیده محمدیفر ــ همکارِ فیلمنامهنویسش ــ تلف شده است. اجرای بد هم در این تلفشدن نقشِ پُررنگی را ایفا میکند.
بازیهای بد (حجم بدبودن و بیحالی و بیرمقیِ علی مصفا در این سکانس برایم شگفتانگیز است) و کارگردانیِ بدتر. البته میتوان مشکلِ اول را هم به مهرجویی مرتبط دانست. بههرحال در نبود یک فیلمنامهی خوب و شستهرفته و با دیالوگهای فکرشده، چندان توقعی هم از بازیگر نمیرود که بتواند نقشش را خوب بازی کند. میتوان از کاوه آفاق بهعنوان بدترین بازیگر فیلم نام برد. کسی که احتمالن فقط بهدلیل تبحرش در نواختن گیتار به فیلم آورده شده است، ولی بیانش بهشدت مشکلدار است. طبیعی هم است؛ وقتی او موقعِ حرفزدن دهانش را کامل باز نمیکند، کلمههایی هم که از دهانش خارج میشوند نامفهوم و جَویده بهنظر میرسند.
چیزی بهنام کارگردانی هم عملن در این سکانس ــ و بسیاری سکانسهای دیگر ــ وجود ندارد. خبری از میزانسنها یا دکوپاژهای فکرشده نیست. گویا همهی عوامل در اجرا تصمیم داشتهاند تا به هر نحوی، فقط و فقط مقداری تصویر بردارند که بتوانند آنها را در تدوین به هم بچسبانند. توجه کنید به پلانهایی که دارد باران میبارد و آشپزها اینطرف و آنطرف میروند. در یکی از پلانها، دوربین دارد از زمین فیلمبرداری میکند. پای کسی قرار است واردِ قاب شود؛ اما او زودتر به زمین میخورد. دوربینِ مستأصل و بلاتکلیف فیلم هم چرخی نامتوازن و مقطّع در منظرهی روبهرویش میزند و تمام. برش به پلانِ بعدی. شگفتآورتر این است که هایده صفییاری چرا این پلان را در تدوین حذف نکرده است.
دوباره برگردیم به سکانسِ دعوا بر سر کنسرت پاشایی. در این صحنه هم پلانی است که دلیلی برای بودنش نمییابیم. پدر، همزمان که دارد با دختر و پدربزرگش (علی نصیریان) بحث میکند، در حال پوستکندن لیموشیرین است. لابهلای این صحنه و این بحثها، اینسرتِ پوستکندن لیموشیرین به چه دردی میخورد، آقای مهرجویی؟ ضمنِ اینکه در منطق فیلمنامه هم معلوم نیست چرا از آدمی مثل پدربزرگ، با این میزان از حمایتگری و بازبودن، فرزندی اینچنین یکدنده و دُگم درمیآید؟ فرزندی که حتی پدر هم نمیتواند جلویش را بگیرد. اگر سیستمِ خانواده سنتی است، پس هنوز پدربزرگ قدرتمندتر است و پدر قاعدتن نباید بتواند چنین ترکتازی کند. اگر سنتی نیست، که پس همهی این دعواها بر سرِ ممنوعیت و بیفایدگی موسیقی و هنر چه معنایی دارد؟
جزئیاتِ سادهانگارانهی دیگری هم در فیلم وجود دارند. در سطح فیلمنامه، ظهور و بروز بعضی از شخصیتها بیپشتوانه است. برای مثال، بیتا (بیتا فرهی) کی است و از کجا سر بر میآورد؟ کاراکتری که چنین نقش مهمی در فیلمنامه دارد، و درواقع پناهی برای نادیاست که بتواند به تمرین موسیقی ادامه دهد، نباید بیشتر و بهتر و منطقیتر به مخاطب معرفی شود؟ یا زهره (کسی که تشریفاتِ مهمانی را بر عهده دارد) کی است؟ باتوجهبه دیالوگی که بینِ نادیا و پدربزرگ ردوبدل میشود ــ «آقاجون، زهره رو که یادتون میآد؟» ــ این پرسش پررنگتر و اساسیتر میکند.
همین مسئله را میتوان در مورد کاراکتر آشپز (رضا داودنژاد) هم طرح کرد که اصلن اهمیتِ او در فیلمنامه چی است؟ اهمیتی که باعث میشود اولن ازبازیگری چهره در آن نقش استفاده شود و ثانین دیالوگهایی بیش از اندازه برای او نوشته و کنار گذاشته شود. بهنظر میرسد استفاده از بعضی بازیگران در نقشهایی کوتاه صرفن بهدلیلِ خواست فیلمساز یا تهیهکننده شکل گرفته و بیشتر به ادای دین شبیه است تا اینکه ملزومی از فیلمنامه باشد. فرهی و داودنژاد و فریماه فرجامی ــ که مجموعن یک یا دو جمله میگوید.
بعضی از صحنههای فیلم هم هستند که بیش از اندازه کوتاه شدهاند. حال این مسئله یا در فیلمنامه لحاظ نشده است یا در تدوین به این شکل درآمده است. دو صحنهی گفتوگویی بینِ نادیا و پدر که در مغازه اتفاق میافتد از این جنساند. در صورتِ فعلی و بهدلیل کوتاهبودن این صحنهها، دیالوگهایی که بین نادیا و پدر ردوبدل میشود زیادی گلدرشت جلوه میکند. اینکه «هر چیزی یک تقلبی داره، یک اصل» یا اینکه «موسیقی عشقه». درواقع در این صحنهها، بهدلیلِ اینکه روندی طبیعی در دیالوگها جریان ندارد که مکالمه را بهسمت این دیالوگها سوق بدهد، خودِ این دیالوگها مصنوعی و نمایشی جلوه میکنند. جایی در گیرودارِ برگزاری مهمانی هم است که نادیا دارد به زهره از آرزوهایش میگوید. صحنهای که آن هم به همین دلیل، بسیار گلدرشت و شعاری بهنظر میرسد.
پایانبندی فیلم اما در نوع خود جالب است. رفتن نادیا به باغفردوس برای نواختن ساز ــ باتوجهبه اشارهی پیشترش به ساززدنِ کاراکتر آفاق در آن مکان ــ هم بهنوعی شورش او علیه وضعیت موجود در خانه است و هم بهنوعی نشاندهندهی علاقهی او به آفاق. ضمنِ اینکه جمعشدن ناگهانیِ باقی اعضای گروه درکنار نادیا و همنوازی آنها با هم تا اندازهای صحنه را به منطق رؤیا و آرزو نزدیک میکند. شاید مهرجویی میخواهد با این پایانبندی از تلخی و نشدنهای روایت اصلی بکاهد و بارقهی امیدی را برای نادیا، و دیگرانی که با او همذاتپنداری میکنند، زنده نگه دارد. فراموش نکنیم که بزرگترین خواستهی نادیا «اجرا» در مقابلِ دیگران بود.