تمدن ۲۵۰۰ ساله در بک گراند، قهرمانی ساده و دوست داشتنی در محوریت و فضای مجازی بهعنوان کوبندهترین دست مایه اصغر فرهادی برای پیشبرد عنصر همیشگیاش یعنی قضاوت، ترکیب کاملترین فیلم فرهادی تا به امروز را شکل دادهاند.
برای ورود به جهان فیلم، هیچ مدخلی را بهتر از یکی از پلانهای ابتدایی نمییابم. پلانی که از معدود آغازهای با ریتم آرام، در سینمای فرهادی است. بیایید تا جوهره فیلم را از همین پلان بیرون بکشیم. رحیم (با بازی امیر جدیدی) به دل نقش رستم میرود. دوربین روی کرین، کنجکاوانه، رفتن او به دل این بنا را دنبال میکند. رحیم از راه پلههایِ در انحصارِ داربست، بالا میرود. دوربین با زاویه Low Angel که برای ابهت دادن به یک کاراکتر مرسوم است، بالا رفتن او از پلهها را ثبت میکند. رحیم هرچه بالاتر میرود، میلههای حصار داربست او را بیشتر در خود محصور میکنند. خوب که از نگاه ما مخاطبان پنهان شد، عنوان «قهرمان» بر تصویر حک میشود.
آری، این داستان قهرمانی است که هرچه بالاتر میرود، گرفتارتر میشود. بعد هم به محض رسیدن به نقطه اوج، بلافاصله پایین میآید. این قصهی فراز و فرود قهرمانی به نام رحیم است که در همان ابتدا به قبر خشایارشا که در درون نامش معنای قهرمان را دارد و در دل کوه رحمت آرمیده است، پیوند میخورد و بهسادگی همین بالا و پایین رفتن از پلکان این بنای تاریخی، یک شبه بهدست یک گروه به اوج برده شده و اندکی بعد نیز بر زمین زده میشود.
در ادامه جزییات بیشتری از داستان فیلم قهرمان فاش میشود
رحیم، کاراکتر محوری فیلم، متعلق به طبقه فرودست جامعه (که بازگشت دوباره اصغر فرهادی از طبقه متوسط به طبقه مورد هدف فیلمهای ابتداییاش را نشان میدهد)، با درونیاتی ساده و صمیمی و با لبخند موتیف وار بر چهره، قهرمانیست که در ابتدای فیلم به ما معرفی میشود. نماینده آن طیف از آدمهایی که گویی هنوز انسانیت در وجودشان نمرده است. او را از اولین انتخاب مهمش میشناسیم که بهترین راه شناخت شخصیت، ازطریق انتخابهایش است. رحیم تصمیم میگیرد، طلاهایی که فرخنده پیدا کرده است را پس بدهد و درنهایت نیز این کار را انجام میدهد. جالب آنجاست که مسیر فیلمنامه برای شخصیت، در همینجا میتوانست به پایان برسد و فیلم تمام شود.
اما فرهادی دقیقا از همین نقطه، مسیری را طراحی کرده است که موجب شده فیلم قهرمان به صریحترین فیلمش تبدیل شود. این صراحت بدان معنا است که این بار دستگاهی همچون زندان، بدل به حلقه اول تمام روابط علت و معلولی بعدی میشود. این دستگاه زندان است که مسیر فیلمنامه را ادامه میدهد و رحیم را به بازی خود فرا میخواند. مسیری که سطوح کشمکش فیلم را علنا به تقابل یک فرد علیه یک سیستم گسترش میدهد.
فرهادی که از ابتدا به واسطه انتخاب زاویه دید اول شخصش، ما را در تمام لحظات با رحیم همراه کرده است، حال در مقابل قضاوتهای مختلف قرارمان میدهد، تا این قضاوتها، آینهای باشند از هر کداممان
رحیم که تا پیش از آن به ترمیم و رنگ کردن دیوارهای خراب زندان گمارده شده تا فضای درون زندان را زیبا جلوه دهد، حال برای تغییر اذهان عمومی در خارج از زندان نیز فرا خوانده میشود. دستگاه زندان به وسیله ابزارش یعنی رسانه، میتواند دست به تحریف هرچه دلش میخواهد بزند. آقای طاهری که از انتخاب نامش پیداست که قرار است همه چیز را به زعم خودش (یا به بیان بهتر به نفع زندان) طهارت ببخشد، گراهای لازم را به رحیم میدهد و رحیم نیز به واسطه اطمینان از تصمیم اخلاقیاش و همچنین در بند بودنش، توجیهپذیر است که در وهله اول، تن به این بازی بدهد و سادگی از پیش معرفی شده او، نگذارد که متوجه نیت پنهان آنها شود (او قرار است در ادامه به این آگاهی دست پیدا کند).
حال همه چیز در مقابل دوربینهای رسانه، شکل دیگری به خود میگیرد. رحیم با یک کت و شلوار، به لباسی که از جنس خودش نیست میرود. لباسی که عملا در ادامه او را به چیزی جز تحقیر و خشم نمیرساند. لباسی شبیه به لباس رئیس زندان. در مقابل دوربین، به توصیه آقای طاهری مجبور به تحریف بخشی از واقعیت میشود و حتی بهجای گرفتن نزول باید بگوید که وام گرفته است. وامی که رحیم در این سیستم، صلاحیت دریافت آن را ندارد. چرا که دستگاه بانک هم طبعا مشابه با دستگاه زندان عمل میکند. وقتی که رحیم در ابتدا به بانک وارد میشود و ماجرای یافتن طلا را اعلام میکند، صرفا موجبات نگاه متحیر کارمندان را پدید میآورد و درنهایت نیز رئیس بانک با یک جمله «خدا خیرت بدهد» این ماجرا را تمام میکند. رحیم زندانی مالی است چرا که دستگاه بانک اساسا فردی همچون رحیم را به رسمیت نمی شناسد که به او وام بدهد. بدین ترتیب این دستگاه نیز بهنوعی در حلقه اول گرفتاری رحیم سهیم میشود و او را به سمت نزول سوق میدهد. حال تعهدی هم که او اکنون به سکههای گمشده دارد و اثبات میکند که چنین آدمی قطعا صلاحیت گرفتن وام را داشته است، در خلال قضاوت دستگاه بانک مبنی بر معتبر نبودن آدمهای بی پشت و پناهی همچون رحیم، در سایه قرار میگیرد. غریبگی حضور رحیم در بانک درست شبیه به حضور حجت (در فیلم جدایی نادر از سیمین) در بانک است.
من در بسیاری از لحظات، رحیم را خود فرهادی میبینم. او هربار از نگاه خودش فیلم قابل قبولی ساخته و افتخاری کسب کرده است اما قربانی قضاوتهای مختلف بهویژه در فضای مجازی میشود و مدام در افکار عمومی بالا و پایین میرود
بعد از نمایش مقابل دوربین، مولفهای که همواره دغدغه اصغر فرهادی بوده است، در اینجا به مدد عنصری معاصر یعنی فضای مجازی، به شدیدترین شکل خود پیش میرود. از اینجا به بعد، فرهادی که از ابتدا به واسطه انتخاب زاویه دید اول شخصش (جز چند سکانس معدود که با دلیل این زاویه دید را میشکند) ، ما مخاطبان را در تمام لحظات با رحیم همراه کرده و اشراف جامعی نسبت به نیت او به ما داده است، حال ما را در مقابل قضاوتهای مختلف میگذارد تا این قضاوتها آینهای باشند از هرکداممان که در لحظاتی جای آدمهای اطراف رحیم قرار میگیریم.
گاهی شبیه به طلبکارش یعنی بهرام (بخوانید همان بهرام گور) هستیم که بدون آگاهی کامل از نیات و جزییات زندگی رحیم، از جمله اینکه رحیم معشوقهای هم دارد، از همان ابتدا دست به تخریب و تحقیر او میزند. یا اینکه بدون درنظرگرفتن چارچوب رسانه، رحیم را متهم میکند که چرا بهجای نزول گفته است وام. به بیان دیگر حتی میتوانیم بگوییم که اصلا تحمل ستایش رحیم را هم ندارد. گاهی در حکم دیگر زندانیانی هستیم که بدون درنظرگرفتن کار خیر اصلی او، انتظار داشتهاند تصمیمی مطابق با میل آنها بگیرد. حتی اگر موقعیتش به خطر بیافتد.
گاهی بهجای مسئول استخدام فرمانداری، معیار قضاوتمان را از اساس، شایعات فضای مجازی قرار میدهیم و از همه اینها که بگذریم، اکثرمان شاید شبیه به برادر فرخنده باشیم که به کوتاهی یک برش تدوین با ماهیتی هجو آمیز، با خواندن یک تیتر روزنامه، به یکباره خشم خود را فرو خورده و از رحیم قهرمان میسازد و دوباره در انتها، با تماشای یک فیلم دعوا، خشمگینتر از قبل به موضع ابتدایی خود برمیگردد. جالب آنجاست که حتی تشخیص هویت زنی که مشخصات کیف را به درستی اعلام کرد، به عهده خودمان گذاشته شده است. ما باید خودمان نشانهها را کنار هم بچینیم و قضاوت کنیم که او احتمالا این کیف را دزدیده است. هرچند که رحیم باز هم او را همان ابتدا دزد نمیخواند و میگوید که شاید برای مطمئن شدن از اصالت سکهها، چنین سؤالهایی را از مغازه طلا فروشی پرسیده است.
همینجا این پرانتز را هم باز کنم که من در بسیاری از لحظات، رحیم را خود فرهادی میبینم. فرهادیای که هربار از نگاه خودش فیلم قابل قبولی ساخته و افتخاری کسب کرده است اما قربانی قضاوتهای مختلف بهویژه در فضای مجازی میشود و مدام در افکار عمومی بالا و پایین میرود. بیایید آن صحنه نمایش رحیم از تلویزیون زندان را، شبیه به یکی از همان لحظههایی بدانیم که فرهادی جایزهای را برده و ما نیز همچون زندانیان، مشغول تماشای این لحظه هستیم. واکنشهای ضد و نقیض و بعضا پنهان ما از همینجا شروع میشود. یکی از ما در ستایش این اتفاق به وجد میآید و دیگری شاید برنتابد و همچون اس ام اسی که یکی از زندانیان (به احتمال قوی) برای دستگاه فرمانداری میفرستد، در صدد تخریب او بر آید. فرهادی نیز در شمایل رحیم، خود را همچون او در بسیاری از لحظات قربانی میبیند و همچنین معترفانه اعلام میدارد که اساسا اینکه رسانه چگونه حرفها و اعمال او را بازتاب میدهد، از کنترل او و هرکس دیگری خارج است. آن هم زمانیکه دستگاههای زیادی همچون دستگاه زندان در فیلم، بهسادگی میتوانند افکار را جهت دهی کنند. آن وقت بهجای متهم کردن چنین دستگاههایی، تمام اتهامات و قضاوتها، متوجه فرد جلوی دوربین میشود.
آدمهایی که بنای نقش رستم را مرمت میکنند یا آدمهایی که شغلشان صحافی کتابهای نفیس قدیمی و زنده کردن مجددشان است، از مرمت خود بیش از هرچیز غافلاند
ابزار رسانه و به دنباله آن قضاوتهای بعدی، آن هم به واسطه فضای مجازی، همه چیز را در دنیای امروز گاها به طرزی حیرت آور و حتی بی دلیل، به پیچیدهترین شکل ممکن بدل میکند. بهگونهای که اصلا عجیب نیست که رحیم درست به صراحت همین دیالوگ: «ناچار شدم»، ناچار بشود به توصیه راننده تاکسی، به دروغ معشوقه خود را وارد یک نمایش کند و درست بازتابی بشود از همان کاری که دستگاه زندان با او کرده است. چرا که معیار دستگاهی همچون فرمانداری هم که قرار است صلاحیت او را برای استخدام ارزیابی کند، دامن زدن به چنین فضایی است.
طبعا در لحظهای هم که به صحنه درگیری میان رحیم و بهرام میرسیم، ماحصل خشمهای پنهان در فضای مجازی با تاثیری مستقیم بر قربانیان این قضاوت را میبینیم. طنین موسیقی سنتور در بک گراند صوتی این صحنه نیز، علاوهبر القای یک تضاد تأثیرگذار و کوبنده، بهطور مداوم غرابتمان با فرهنگ و تمدن چندهزار سالهای را به یاد میآورد که امروز در دورترین فاصله نسبت به آن قرار داریم. آدمهایی که بنای نقش رستم را مرمت میکنند یا آدمهایی که شغلشان صحافی کتابهای نفیس قدیمی و زنده کردن مجددشان است، از مرمت خود بیش از هرچیز غافلاند.
اما رحیم، از جایی به بعد به یک آگاهی دست مییابد که تعمیم آن شاید تنها راه نجات باشد. او باید به خوبی متوجه شود که دستگاه زندان، بیش از آنکه به فکر منفعت او باشد، به فکر آبروی خودش است. او درمییابد که آنها همانطور که از او قهرمان میسازند، قادر هستند که بهسادگی یک تلفن، تمام داستان او را تکذیب کنند و او هم دربرابر آنها، به آرامی بستن یک در، خفه خون بگیرد. این دستگاه برای حفظ آبروی خود، حتی به خانه رحیم هم ورود میکند و در این راه علاوهبر خودش، میخواهد پسر او را هم به بازی بگیرد. اما رحیم در این لحظه، دیگر به این آگاهی دست مییابد و اجازه بازی خوردن دوباره را نمیدهد. به این امید که مهمترین ناظران این بازی، این تصمیم اخلاقی را به ذهن بسپارند. این ناظران مهم کسانی نیستند جز بچهها. آری بچهها در تمام فیلمهای فرهادی، حکم مهمترین ناظران را دارند. آنها تمام جزییات رفتارهای نسل بزرگتر خود را رصد میکنند. حتی گاها مجبور میشوند که در بازی آنها شرکت کنند و همچون دختر نادر در فیلم جدایی نادر از سیمین، دربرابر قانون به نفع خود دروغ بگویند. همچون پدرشان.
بچهها در تمام فیلمهای فرهادی، حکم مهمترین ناظران را دارند و در تمام صحنهها، رفتار نسل بزرگترشان را رصد میکنند و تاثیر میپذیرند
اما در اینجا، تصمیم رحیم در خانه و دربرابر دیدگان این بچهها رخ میدهد که مهمترین وجه تأثیرگذار آن است. همچنین دیالوگ «دایی زندان چه شکلیه؟» به طرز تاثیرگذاری کاملا نشان میدهد که در ذهن این بچههای ناظر چه میگذرد. آنها شاهدان این دوران هستند و میفهمند که با وجود اخلاقی بودن انتخاب داییشان، باز هم سرنوشتی همچون زندان انتظارش را میکشد. اما این انتخاب اخلاقی، شاید تنها مرهم باشد.
پایانی بسته به همراه قهرمانی دوست داشتنی، تمهید و نگرشی است که فرهادی، برخلاف فیلمهای قبلیاش، امروز به آن رسیده است. بیایید از نگاه رحیم، به آن راهرو و در ورودی باز خیره شویم. رحیمی که میتوانست همان ابتدا طلاها را بفروشد و جای آن زندانی آزاد شده باشد، به تاریکی زندان ورود کرده است. گویی در عین رهایی درونی، به اسارت بازگشته است. در جامعهای که اساسا قهرمانهایش را زمین میزند، رحیم پاداشش را قرار است در آن راهروی تاریک، از آن زندانیای بگیرد که شیرینی به او تعارف میکند. این زندانی بهنوعی یادآور همان زندانی اعدامی است که رحیم پولی که برایش در خیریه جمع شده بود را به او بخشید. او همچنین در این اسارت، دلگرمیهایی هم دارد. اولی فرخنده و سیاوشاند که انتخاب او را درک کردهاند و برای حفظ آبروی او خواهند جنگید. دومی هم ما هستیم که قهرمانی که جامعه فیلم پذیرایش نبود را بپذیریم و قضاوت هر کسی مثل او را به ترسناکترین امر برای خود بدل کنیم. حال پرسش دیگری هم مطرح است: ما کجای این دو راهی میایستیم؟