بندیکت کامبربچ در فیلم The Electrical Life of Louis Wain «زندگی الکتریکی لوئیس وین» نقش یک نقاش عجیب را بازی میکند؛ هنرمندی عاشق که گویا همیشه میخواست سراغ کارهایی غیر از نقاشی برود.
حتی طی لحظاتی که فیلم The Electrical Life of Louis Wain نمیتواند به همهی اهداف خود دست پیدا کند، خوشبختانه واضح به نظر میرسد که تیم سازنده نمیخواسته محصولی معمولی و بیهدف را تحویل مخاطب بدهد. از همان نخستین سکانس اثر هم پیدا است که چه ویل شارپ در مقام کارگردان و چه فیلمنامهای که به وسیله خود او و سایمون استیونسون نوشته شد، بهدنبال ارائهی تجربهی سینمایی بودهاند؛ نه روایت سادهی داستان واقعی به شکلی که در انواعواقسام کتابها انجام میشود.
این جاهطلبی برای «تبدیل نشدن به یک فیلم بیوگرافی معمولی»، باعثوبانی شکلگیری بسیاری از نقاط قوت و صد البته بسیاری از نقاط ضعف فیلم زندگی الکتریکی لوئیس وین است. زیرا بهعنوان یک نگرش سینمایی در روایت قصه، سرتاسر تجربهی ارائهشده به مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد. برای نمونه از یک طرف طی بهترین سکانسهای فیلم میبینیم که ترکیب عالی موسیقی و تدوین حسابشدهی اثر، تماشاگر را به ذهن یک هنرمند عجیب نزدیک میکند.
در عین حال وقتی پردهی دوم فیلمنامه قدم به قدم از نفس میافتد، سادگی و خستهکنندگی خود قصه بیشتر از حالت عادی به چشم میآید. زیرا این داستان واقعی مثل خیلی از داستانهای واقعی دیگر، شامل بخشهایی است که نه میتوان آنها را از روایت حذف کرد و نه کشش بهخصوصی دارند.
در نتیجه وقتی به این لحظات میرسیم، کارگردان دیگر نمیتواند بهترین سکانسهای اثر خود را ارائه بدهد و حتی چند تلاش او برای تزریق انرژی بیش از اندازه به این لحظات نیز جواب ندادهاند. زندگی الکتریکی لوئیس وین یک مطالعهی شخصیتی است که قصهگویی رمانتیک، گربهها و به تصویر کشیدن کاراکتر خاص و عجیب را خوب میفهمد. اما کل قصه رمانتیک نیست، در همهی دقایق فیلم گربهها حضور ندارند و وقتی معمای کاراکتر عجیب حل میشود و مخاطب او را میشناسد، دیگر فیلم گویا نمیداند که برای قصهگویی باید به چه تکیه کند.
بهترین لحظات فیلم The Electrical Life of Louis Wain در دقایقی از راه میرسند که ما با کنجکاوی فراوان، مشغول تلاش برای سردرآوردن از شخصیت عجیب لوئیس وین هستیم؛ چه زمانیکه او ناگهان برای اولینبار عشق را احساس میکند و چه وقتی که این هنرمند عجیب، سراغ امتحان کردن شانس خود در مسابقات بوکس میرود. هر زمان که اثر بیشتر مشغول حل کردن معمای این شخصیت است، بینندهی هدف نمیتواند چشم از آن بردارد. ولی وقتی به اواسط فیلم میرسیم، معما دیگر حل شده است و The Electrical Life of Louis Wain درصد قابل توجهی از جاذبهی خود را از دست میدهد.
چرا؟ چون فیلمساز به هیچ عنوان تمایلی به تعریف یک هدف مشخص برای او ندارد. لوئیس طی اکثر دقایق بهدنبال رسیدن به نقطهای مشخص نیست و موانع کاملا تعریفشدهای سر راه او قرار نمیگیرند. او به مانند شخصی میماند که میان کوچهها گم شده است و صرفا میدود تا بلکه سرپناهی بیابد؛ نه دوندهای که او را برای رسیدن به خط پایان تشویق کنیم. در نتیجه ساختار کلاسیک فیلمنامههای سرگرمکنندهی هالیوودی در این فیلم جایی ندارند و زمانیکه The Electrical Life of Louis Wain از نقاط قوت اصلی خود فاصله میگیرد، آنچنان از لحاظ داستانی چیزی برای ارائه به تماشاگر باقی نمیماند.
یکی از ارزشمندترین نکات مثبت فیلم، دوری از هرگونه ستایش بیش از اندازه یا حمله به شخصیت اصلی است. The Electrical Life of Louis Wain نه قصد خارقالعاده و بینقص جلوه دادن لوئيس وین را دارد و نه بهدنبال برچسب زدن به او است؛ برای همین تا حد یک ستایشنامهی کوتاه در شبکههای اجتماعی یا چند جملهی منفی در ویکیپدیا پایین نمیآید. خود این فیلم هم در رابطه با شخصیتی که به تصویر میکشد، کنجکاو شده است؛ نه او را بیش از اندازه بالا میبرد و نه وی را به باد قضاوت میگیرد.
در این پرترهی باورپذیر از لوئيس وین، بندیکت کامبربچ باز هم خوش میدرخشد. تعداد زیادی از سکانسهای وابسته به رفتارهای غیرعادی در فیلم پیدا میشوند که او با استحکام، آنها را کنترل میکند؛ تا نه مسخره به نظر برسند و نه کوبندگی و اغراقآمیزی عامدانهی خود را از دست بدهند. همین هرنمایی به کمک نقشآفرینیهای دیگر حاضر در فیلم هم آمده است. مثلا کلر فوی در نخستین دقایق حضور خود نمیتواند آنگونه که باید و شاید تبدیل به یک مهرهی اساسی در جلب توجه مخاطب بشود. ولی به محض آن که آتش بین امیلی و لوئیس شعلهور میشود، دیگر نمیتوان چشم از جزئیات بازی او برداشت. چون مخاطب توانایی احساس کردن انرژی جریانیافته بین آنها را دارد.
شجاعت کارگردان در استفاده از قاببندیهای نامعمول و تِم اصلی آلبوم موسیقی متن آرتور شارپ هم به کمک فضاسازیها میآیند تا بازیگرها کار خود را در بالاترین سطح انجام بدهند. در نتیجه فیلم The Electrical Life of Louis Wain فارغ از آن که از ابتدا تا انتها چه قصهای را روایت میکند، طی بسیاری از لحظات به خوبی احساسات را انتقال میدهد؛ از غم کلیدی همراهشده با اتفاقات تلخ رخداده برای خانواده تا هیجانی که شروع عشق با خود به همراه دارد.
البته هرچه قدر هم که احساسات طی سکانسهای کلیدی به خوبی منتقل بشوند، این حقیقت را نمیتوان انکار کرد که عدم وجود پیوستگی ایدهآل بین سکانسها به چشم میآید. تاثیر این نکته را کجا میبینیم؟ وقتی که استفادهی لایق تحسین فیلم از تکنیکهای مختلف، ناگهان در ذهن تماشاگر کمی شلخته به نظر میرسد.
اشتباه برداشت نشود؛ مشکل این نیست که فیلم The Electrical Life of Louis Wain نمیداند چگونه باید از صدای راوی روی حرکت شخصیت در جمعیت بهره ببرد. از قضا استفادهی کارگردان از این تکنیک آشنا، مثالزدنی است. از آن سو سکانسهای تقریبا خالی از دیالوگ متمرکز روی کاتها و موسیقی که میخواهند گذشته، حال و آیندهی شخصیت را به هم پیوند بدهند، جلوهای جذاب دارند. ولی وقتی فیلم با پرشهای زمانی گسترده و به شکل ظاهرا بینظم سراغ استفاده از این دو مدل روایت میرود، از دور به نظر میرسد که نتوانست به یک فرم سینمایی و چارچوب داستانی دست پیدا کند.
آیا این باعث میشود که مخاطبِ هدف از تماشای زندگی الکتریکی لوئیس وین لذت نبرد؟ اصلا و ابدا. اما قطعا باعث میشود که تعداد تماشاگرهای هدف این فیلم، به مراتب کمتر از حالت عادی باشد.
قابی در فیلم The Electrical Life of Louis Wain که برای من ثابتکنندهی لیاقت این اثر برای یک بار تماشا شدن است؛ لحظهای است که تصویر آرامش نقاش، معشوقه و گربه آرامآرام تبدیل به یک تابلو نقاشی میشود. اینجا زندگی الکتریکی لوئیس وین نشان میدهد که میان این همه شلوغی بهدنبال انجام چه کاری بود و چه خواستهای را بهعنوان یک بیوگرافی دنبال میکرد.
انسانها هر روز صحبتهای زیادی را دربارهی افراد مختلف میشنوند. من و شما به تابلوها نگاه میکنیم و یک نفر نکتهای عجیب در رابطه با نقاش آنها به ما میگوید؛ همان جملاتی که امکان ندارد شنونده صحتشان را زیر سؤال ببرد و تقریبا همه طی چند ساعت، آنها را فراموش میکنند. بسیاری از بیوگرافیها دقیقا تا سطح انجام همین کار تنزل پیدا کردهاند. آنها نهایتا اطلاعاتی جالب را به شکلی جالب به مخاطب انتقال میدهند و فراموش میشوند.
زندگی الکتریکی لوئیس وین بهدنبال توضیح چگونگی شکلگیری تصاویر لوئیس وین یا ارائهی شرح حال خشکوخالی او نیست. بلکه بهدنبال یک یادآوری ساده از این حقیقت است که هر هنرمند قابل احترام، اول و آخر در حقیقت زندگی خود را داخل آثار گوناگون قرار داد. ما هیچوقت نمیفهمیم که ذهن لوئیس چرا دستور ترسیم آن تصاویر از گربهها به انگشتهای او میداد. ولی حالا شاید بدانیم که چرا انقدر گربهها و حداقل برای مدتی، زندگی را دوست داشت. همین زندگی با تمام بالا و پایینها و تکتک لحظات خوش، عادی و تلخ درنهایت تبدیل به نقاشی شد. اکنون برویم و نقاشیهای دلنشین و غریب وین از گربهها را نگاه کنیم.