تازهترین فیلم جیمز گری داستان پسربچهای است در حال بزرگشدن. ماجرای رسیدن به بلوغ و روبهرو شدن با تلخیها و نابرابریها. با میدونی همراه باشید.
زمان آرماگدون نام تازهترین ساختهی جیمز گری، فیلمساز آمریکایی، است. فیلمی که در جشنوارهی کن ۲۰۲۲ اولین نمایشش را تجربه کرد و توانست به فهرست نهایی نامزدهای نخلطلا نیز راه یابد؛ هر چند که در پایان، دستخالی از فرانسه بازگشت. فیلمی که ستارههایی چون آنتونی هاپکینز، آن هاتاوِی و جسیکا چستین نیز در آن به ایفای نقش میپردازند؛ ولی نقشهای اصلی اختصاص یافتهاند به دو پسربچهی ۱۱-۱۲ساله که حالا و در کلاس ششم، رفاقت آنها و ماجراهایی که از سر میگذرانند باعث بزرگشدن و بلوغ آنها میشود. باعث میشود تا درک واقعیتری از جهانی بهدست بیاورند که در آن چیزها براساس حقیقت جلو نمیروند.
زمان آرماگدون بهدلیل موضوعش در دستهی فیلمهای coming-of-ages قرار میگیرد. فیلمهایی که به رشد کاراکتر اصلیشان و رسیدن آنها از کودکی به بلوغ نظر میافکند. نظایری مثل جادوگرِ شهر اُز (ویکتور فلمینگ، ۱۹۳۹)، مارگارت (کنت لونرگان، ۲۰۱۱) و لیدیبرد (گرتا گرویک، ۲۰۱۷). از طرفی فیلم را میتوان از نگاه رفاقت این دو مرد کوچک، جزو «بادی فیلم»ها برشمرد.
در ادامهی متن، داستان فیلم فاش میشود.
اصلیترین استراتژی زمان آرماگدون، که فیلمنامهاش را نیز خود گری نوشته است، استفاده از عنصر «تضاد» است. فیلم از سوژههای بسیار آشنایی برای روایت داستانش بهره میبرد: پائول گراف، کاراکتر اصلی فیلم، پسربچهای است که از سمت اطرافیانش، هم در منزل و هم در مدرسه، فهمیده نمیشود. معلمش با او دردسر دارد و پدر و برادرش نیز رفتارِ درستی با او نمیکنند. مادرش (هاتاوی) نیز که رفتارِ کمی بهتری با او دارد دوست دارد او شبیه همهی آدمهای دیگرِ ظاهرن موفق، موفق شود. این میان تنها پدربزرگ (هاپکینز) است که او را میفهمد و به علایق و استعدادهایش کمک میکند. پائول دوست دارد هنرمند شود.
او نقاشی میکشد و البته که به موشک و اینجور چیزها نیز علاقه دارد. چند باری هم در طول فیلم بهصراحت میگوید که میخواهد هنرمند شود؛ اما چه کسی بهغیر از پدربزرگ جدیاش میگیرد؟ همه میخواهند او در یکی از شاخههای شناختهشده و امتحانپسداده ادامهی مسیر بدهد و به ثبات مالی در زندگی آیندهاش برسد. «موفقیت» برای آدمهای داخل فیلم مساوی شده است با همین ثبات و تمکن مالی. اما این تصاویر که به آنها اشاره شد در کلیت خود دیگر تبدیل به کلیشه شدهاند. جیمز گری نیز استفادهی بدیع یا خلاقانهای از آن نمیکند.
پائول در مدرسه دوستی پیدا میکند بهاسم جانی. کسی که مثل او حواسش به درس نیست و تمایل به شورش دارد. این دو نفر نیز، درحالیکه شاید از نظر مرام و مسلک به هم شبیه باشند، تضادهایی ظاهری با یکدیگر دارند. پائول سفیدپوست است و دیگری سیاهپوست. اولی در خانوادهای پولدار زندگی میکند و دومی در خانوادهای فقیر و متلاشیشده. اولی کسانی را دارد که نگران او و آیندهاش باشند و دومی فقط مادربزرگی دارد که روی تخت افتاده و هر لحظه ممکن است او را به خانهی سالمندان ببرند. بههرحال، دوستشدن این دو پسربچه با یکدیگر، در جامعه و محیطی که ارزش و احترام برابری برای سیاهپوستها و سفیدپوستها قائل نیست، یکی از چالشهایی است که پائول با آنها دستبهگریبان است. عکسی که از محمدعلی کلی بر دیوار اتاق پائول چسبیده شده است نشان میدهد که نژادپرستی در ذهن او جایی ندارد.
پدربزرگش نیز هر بار که بحثی پیش میآید، نسبتبه مضرات نژادپرستی و سختیهایی که پدید میآورد برای او صحبت میکند. میخواهد این نژادپرستی مربوطبه رنگ پوست باشد یا میخواهد مربوطبه دین یا خاستگاه آدمها. همانطور که خود او و مادرش، بهخاطر دینشان و جایی که در آن زندگی میکردند، متحمل سختیهای زیادی شده بودند.
عنصر تضاد در مدرسههایی که پائول در طول فیلم در آنها بهسر میبرد نیز قابلرؤیت است. اولی مدرسهای ساده است که هر دانشآموزی میتواند در آن لباسِ دلخواهش را بپوشد و خبری از سختگیریهای خاص یا قوانین و آدابورسوم عجیبوغریبی در آن نیست. مدرسهی دوم اما کاملن متعلق به لیگِ دیگری است. مدرسهای است غیرانتفاعی که پولدارها به آن راه دارند و هر کسی را نمیپذیرد. لباسها همه متحدالشکلاند ــ کنایهای تصویری به این مفهوم که در آنجا میخواهند همه را یک شکل کنند. کمااینکه این موضوع را میتوان در سخنرانیهایی که در سالن مدرسه میشود نیز به تماشا نشست. جایی که مریان ترامپ (چستین) برای دانشآموزان سخنرانی میکند و جایی هم در اواخر فیلم، خود ترامپ پشت میکروفون قرار میگیرد تا به بچهها بگوید که آنها آیندهی اقتصاد و مدیریت و چه و چه و چه هستند. مدرسهای که برخلاف ظاهر باکلاس و سرمایهدارانهاش، نژادپرستی را نیز در بین بچهها تقویت میکند یا لااقل جلوی آن را نمیگیرد. مسئلهای که در مدرسهی قبلی پائول دیده نمیشد.
چندان که گفته شد، فیلم بیشتر به کلیشهها نزدیک است و از این تصاویر ساده و ایدههای معمول، استفادهی جدید و خلاقانهای نمیکند. فیلم جیمز گری بیشتر بهدرد مخاطبانِ کمتر جدی یا با سنین پایینتر میخورد؛ کسانی که چندان با این ایدهها و این تصاویر در نمونههای دیگر آشنایی ندارند (برای این منظور، میتوان فیلم را با مارگارت مقایسه کرد و ظرافتها و پیچشهایش و تأثیری که درنهایت روی مخاطب میگذارد). فیلم در لحظاتی بسیار رو بازی میکند و به شعارزدگی نزدیک میشود. برای فهم بهتر این شعارزدگی، علاوهبر همهی مواردِ ذکرشده، میتوان به کرد مسئلهی نژادپرستی در فیلم توجه کرد و برای فهم رو بازیکردن، اشاره به صحنهای از فیلم لازم و کافی بهنظر میرسد: جایی که جانی در اتاقکِ جلوی خانهی پائول نشسته است و صحنهی وداع با مادربزرگش را بهیاد میآورد. فلاشبکهایی که اولن بسیار با موقعیتِ حال بیتناسباند و در ثانی، به بیظرافتترین و دمدستیترین وجه ممکن طراحی و اجرا شدهاند.
در تدوین نیز استراتژی فیلم استفاده از وویس آور است. برای گذار از سکانسی به سکانس بعد، ابتدا صدایی از سکانس بعد را روی آخرین تصویر از همین سکانس میشنویم و بعد انتقال تصویری اتفاق میافتد.
دوستی پائول و جانی سببساز همهی اتفاقاتی است که بزرگشدن و بلوغ را در پائول منجر میشود. از اولین باری که آنها با همدیگر علف میکشند (بهپیشنهاد جانی) گرفته تا روزی که تصمیم میگیرند کامپیوتر مدرسه را بدزدند (این بار بهپیشنهاد پائول). این مسیری است که به آنها کمک میکند بفهمند در دنیای اطرافشان چه میگذرد.
البته جانی که از همان ابتدا تسلیم شده است. او میداند که وقتی پول ندارد و خانوادهای که حمایتش کنند، و همچنین وقتی که سیاهپوست است، چندان شانسی برایش باقی نمیماند و درگیر تبعیض و محرومیت خواهد بود. همانطور که پلیس از پائول میپرسد نیاز به کمک دارد یا نه، ولی از جانی نمیپرسد. پائول اما نیاز به همهی این اتفاقات دارد تا بزرگتر شود و بفهمد دنیا چهطور کار میکند. او، که در همان اوایل فیلم، جایی که جانی به دفتر مدیر میرود، به او میگوید «اگه اتفاق بدتری میافتاد، پشتت درمیاومدم»؛ ولی درست در بزنگاه، جایی که جانی را دستگیر میکنند، پا به فرار میگذارد و فقط جایی پشت او درمیآید که خودش هم دستگیر شده است. اما بههرحال همین دستگیرشدن و رؤیت جزئیات این اتفاق باعث میشود او دید واقعیتری به دور و اطرافش پیدا کند. همینطور باعث میشود رابطهاش با پدرش نیز اندکی بهتر شود.
یادمان نرود که او پیشتر پدربزرگش را نیز از دست داده بود ــ تنها حامیاش را. خانواده نگران بود که او در این فقدان چه واکنشی خواهد داشت؛ ولی اتفاقن او رفتاری بالغانه از خود بروز داده بود. ماجرای این دستگیری به او کمک میکند تا در زمینهی اجتماعی نیز بالغتر شود. ماجرایی که حرف پدربزرگش را فرا یاد میآورد. آنجا که، بعد از صحبتکردن دربارهی ماجراهای گذشتهی خانوادهاش، به پائول گفته بود: «هیچوقت گذشتهت رو از یاد نبر.» بعید است که پائول نیز بتواند این ماجرا را از یاد ببرد. او حالا دیگر آدم دیگری شده است.