«خروج» تازهترین اثر ابراهیم حاتمیکیا تلاشی برای پیادهسازی یک وسترن ایرانی و پرداخت شخصیتی معترض است. این فیلم بهتازگی به صورتی اینترنتی اکران شده است. با میدونی و نقد این فیلم همراه باشید.
شخصیت سازشناپذیر مؤلفه همیشگی فیلمهای ابراهیم حاتمیکیا است. گاهی جوانان معترضِ «گزارش یک جشن» سردمدار این اعتراضاند. گاهی حاج کاظم «آژانس شیشهای» بهدنبال حق خود و همرزمانش میگردد. یکبار قاسمِ «ارتفاع پست» به سرش میزند هواپیمای مسافربری را بدزدد و مسافرانش را گروگان بگیرد. یکبار شخصیت ناسازگارش به دولت یا حکومت معترض است. یکبار شخصیتش رو به خدا فریاد میزند و گلایه میکند و گاهی هم مردم نوک پیکان حمله شخصیت معترض میایستند. اینبار در «خروج» رحمت بخشی با بازی فرامرز قریبیان نقش یک کشاورز ساده مزرعه پنبه را بازی میکند که قصد میکند به خاطر زمیناش به دادخواهی برود. حاتمیکیا تلاش کرده از پتانسیل ایدهاش استفاده کند و یک فیلم وسترن جادهای را در ایران بومی سازی کند. دیگر ویژگی برجسته در اغلب فیلمهای حاتمیکیا کشمکش و نزاع بین دو یا چند گروه از مردم است. در آژانس شیشهای به سرعت حاجکاظم و دوستانش روبروی نیروهای امنیتی قرار میگیرند. مردم گروگانگرفته شده هم هر یک طرفدار دستهای میشوند. در «چ» زندانیها و سربازان با هم در نزاعاند. البته به شکلی کلیتر چمران و گروهش مقابل کردهای معترض قرار گرفتهاند. این الگو در ارتفاع پست هم پیاده شده است. فامیلهای قاسم به سرعت وارد گروه او میشوند و کادر امنیتی هواپیما قرار است با آنها در بیافتند.
مقابله گروهها با هم با مقصود دلخواه حاتمیکیا همخوانی خوبی دارد. حاتمیکیا فیلمسازی ایدئولوژیک است. این گزاره معنای منفی ندارد. به این معنا که ایدئولوژیهای مختلف همیشه روبروی هم قرار میگیرند که لازمه شکلگیری درام است. مردم بهدنبال یافتن حقیقت طرفدار یکی از دستهها میشوند و سعی میکنند با عقل خود راه درست را پیدا کنند. مخاطب هم میتواند جای خود را میان دستههای شکل گرفته پیدا کند. این شکل از فیلمسازی به دقت زیادی احتیاج دارد تا رنگ شعار به خود نگیرد. گاهی در «آژانس شیشهای» به دل مینشیند و گاهی در «به وقت شام» به یک اکشن توخالیِ سیاسی تبدیل میشود. هرچه این فرم به سمت شعاری شدن برود یک چیز از دست میرود: سینما. در ادامه بررسی میکنیم که خروج توانسته بهعنوان یک وسترن ایرانی موفق باشد و از شعاری شدن فاصله بگیرد یا نه؟
در ادامه گوشههایی از داستان فیلم لو میرود.
حاتمیکیا فیلمسازی ایدئولوژیک است. این گزاره معنای منفی ندارد. به این معنا که ایدئولوژیهای مختلف همیشه روبروی هم قرار میگیرند که لازمه شکلگیری درام است
فیلمهای وسترن بین دو قطب مثبت و منفی شکل میگیرد. یک شخصیت منزوی و تنها به دلیلی از دخمه خود بیرون میآید و مقابل تعدادی آدم بد قرار میگیرد. گاهی آدم خوب داستان کلانتر محل است که قرار است ارزشهای مثبت حاکم بر جامعه را که با ورود دزدها و خلافکاران در حال از دست رفتن است بازخوانی کند و دوباره نظم را به جامعه برگرداند. آنچه مسلم است روشن بودن حق و باطل در مسیر فیلم است. کلانتر یا آدم خوب فیلم نماینده پیاده کردن عدالت و گسترش حق در داستان است. همیشه آدم خوب تنها است. البته همراهانی دارد که از شهر یا روستا به کمکش میآیند و گاهی جانشان را از دست میدهند اما قهرمان از تنهایی بهتنهایی میگریزد. شروع «جویندگانِ» جان فورد را به خاطر بیاورید. در آغاز جان وین از افق پیدا میشود و به خانه برمیگردد. تنها و همراهبا اسبش. در پایان دوباره تنها میشود و در چارچوب در به سمت صحرا بازمیگردد.
ایده آدم تنها در فیلم «خروج» به درستی پیاده شده است. آقا رحمت سرباز جنگ بوده است. سالها جنگیده اما وقتی برگشته مردم او را از خود راندهاند. مردم فکر میکنند او مقصر ریخته شدن خون فرزندانشان است. به چه دلیل؟ چون خودش زنده مانده است. پس رحمت حتی امروز که جنازه فرزندش را برایش آوردهاند فکر میکند حقی به گردن دارد. او بهدنبال جبران است. ویژگی بارز رحمت حقطلبی است. هیچ چیز مانع او برای رسیدن به حقش نمیشود. نه پلیس، نه فرماندار، نه پلیس راه و نه نماینده رئیس جمهور. او قصد کرده که با شخص رئیس جمهور دیدار کند. یک لحظه در همین نقطه توقف کنیم. چرا؟ چه میشود که اهالی روستا تصمیم میگیرند سراغ رئیس جمهور بروند؟ از کجا مطمئن هستند که فرماندار کارشان را پیش نمیبرد؟ چرا شکایت رسمی نمیکنند؟ چرا انقدر سفر زود شروع میشود؟ اگر پای کلهشقی وسط بود میشد باورش کرد. شخصیتهای فیلمهای وسترن بهشدت کلهشقاند. ممکن است خودشان قانون را رعایت نکنند اما بر هدف خود مصمماند. اما رحمت در دسته شخصیتهای کلهشق فیلمهای وسترن هم جای نمیگیرد. چرا که ویژگیهای مثبت زیادی به او داده میشود تا تطهیر شود. او پدر شهید است و خودش سرباز جنگی. ریش سفید هم هست. او را در زندان نگه نمیدارند و فرماندار حرفش را میخواند. همهی کلهشقی شخصیت خلاصه میشود در شکستن در اداره آب برای دیدن سطح آب سد. در حقیقت ظرافتهایی در شخصیت پردازی نیاز بود که رحمت انسانی زمینی شود. البته فرامرز قریبیان توانسته با کنترلی که بر میمیک چهرهاش دارد خلعهای شخصیتپردازی فیلمنامه را تا حدی جبران کند. قریبیان نقش انسانی مصمم را با نگاههای خیره خود به خوبی پیاده کرده اما دلایل کافی بر تصمیمهای شخصیت در فیلم دیده نمیشود.
ویژگی بارز رحمت حقطلبی است. هیچ چیز مانع او برای رسیدن به حقش نمیشود. نه پلیس، نه فرماندار، نه پلیس راه و نه نماینده رئیس جمهور
با تصمیم اهالی به سردستگی رحمت برای سفر به پاستور و دیدار با رئیس جمهور فیلم وارد مرحله تازهای میشود. پیش از سفر سه اتفاق مهم رخ میدهد. اولین اتفاق قلاب داستانی است. هلیکوپتر رئیسجمهور در مزرعه رحمت فرود میآيد. اتفاق بعد ورود آبشور به مزرعههای مردم است. یکی از اشکالهای فیلمنامه همینجاست. چرا مشخص نمیشود که دلیل نفوذ آبشور چیست؟ اشتباهی صورت گرفته یا کسی به عمد محصول زمینها را از بین برده است؟ سؤالهایی که بیپاسخ ماندنشان ضرورت شروع سفر را کمرنگ میکند. اتفاق مهم سوم حمله به اداره آب و سقوط نگهبان به دست یکی از شورشیان است. در میانه شورش مدام اشارههای کمرنگی به حوادث سیاسی و اجتماعی میشود. اینکه مقصر حوادث و اعتراضها مردم نیستند و سیستمی که توانایی پاسخگویی نداشته باشد با چنین چالشهایی روبهرو میشود. اشارههایی که متاسفانه بیش از آنکه به دل بنشیند شعاری جلوه میکند. چرا که شخصیتی که خلق شده و طغیانی که علیه سیستم میکند ضعفهایی دارد که اجازه نمیدهد او را نماینده مردم بدانیم.
ضعف اساسی آن است که رحمت بخشی چه ویژگی دارد که شایسته ملاقات با رئیسجمهور باشد؟ فیلمساز قرار است بر این نکته تاکید کند که رئیسجمهور هم فردی عادی است و نباید همیشه در فاصله مشخص از مردم حضور داشته باشد اما آیا شدنی است هر کس که بخواهد با او ملاقات کند؟ مشخص است که یک انسان فرصت دیدار با همه را نخواهد داشت. پس مسئله اساسی فیلم به یک تفریح دستهجمعی تبدیل میشود. عدهای مالباخته بدون درنظرگرفتن قانون تصمیم میگیرند به تهران بروند و شکل سفرشان توجه زیادی در کشور جلب میکند. هر چند واقعیت ماجرا آن است که این سفر در دنیای واقعی به اندازه فیلم خروج سروصدا به پا نکرد و مردم بهسادگی از کنارش گذشتند.
به ویژگیهای وسترن بازگردیم. نیروی منفی در این فیلم چه کسانیاند؟ تصویر مشخصی از آنها دیده میشود؟ پلیس در ابتدا حضور کمرنگی دارد. بعد از آن نیروهای امنیتی هم چون شبحی میگذرند. کامبیز دیرباز بهعنوان نمایندهشان به اهالی روستا کمک میکند تا با معاون رئیسجمهور دیدار کنند. بهعنوان یک وسترن خبری از جبهه شر در ماجرا نیست. انگار در فیلمهای حاتمیکیا تا تیری شلیک نشود اتفاقی رخ نمیدهد. تفنگِ یکی از مسافران هم که قرار است ارجاعی به فیلمهای وسترن باشد فقط مناسب شلیک هوایی است. نزاعی در میان نیست که نیاز به شلیکی باشد. نیروی مخالف، مسیر جاده و زمانی است که نیاز است سپری شود تا گروه به تهران برسد. مسیری که یادآور فیلمهای جاده است. فیلمهایی که با ایستگاهها سر و کار دارند. گروهی در سفری همراه میشوند. در هر ایستگاهی که توقف میکنند حادثهای برای کسی رخ میدهد. شخصیتهای فرعی در هر حادثه نقشی ایفا میکنند تا بلاخره به مقصد و اتفاق مهمی که همه منتظرش بودند برسند. ایراد کار کجاست؟ چرا خروج بهعنوان یک فیلم جادهای هم کار نمیکند؟
بهعنوان یک وسترن خبری از جبهه شر در ماجرا نیست. انگار در فیلمهای حاتمیکیا تا تیری شلیک نشود اتفاقی رخ نمیدهد. تفنگِ یکی از مسافران هم که قرار است ارجاعی به فیلمهای وسترن باشد فقط مناسب شلیک هوایی است
مشکل آنجاست که اتفاق قابل تعریفی در مسیر نمیافتد. یکی از خرده داستانها وقتی است که گروه به مزرعهداری میرسد که تراکتورش خراب شده است. گروه تراکتور را درست میکند و زمین را شخم میزنند. بعد هم میروند. نه خبری از کشمکشی است نه خبری از حادثهای. خواندن نماز جماعت در میانه مسیر هم چندان سفر را بحرانیتر نمیکند. اندک حادثههایی مثل لو رفتن سفر در فضای مجازی و دعوای بین شخصیتها بر سر پیدا کردن مقصر هم آنقدر کمرنگ و دور از کشمکش اصلی است که به سرعت رها میشود.
همه انرژی فیلم قرار است در پایان رها شود. قرار است فیلم اعتراضی و شخصیت معترض در نقطه پایانی فریاد بکشد. قرار است در آن نقطه حق مردم را طلب کند. پایان فیلم خروج یک سرخوردگی بزرگ است. فیلمی که همه داراییاش را بر نقطه پایان قمار کرده است مخاطب را دست خالی میگذارد. قرار نیست حتی بفهمیم که رحمت چه به رئیس جمهور خواهد گفت؟ با یک پایان باز طرفیم؟ در دنیای ساده و کلاسیک «خروج» پایان باز معنی ندارد. همه چیز روشن است. فیلم نیاز به یک پایان همراهبا اکت قهرمان داشت که مخاطب را به وجد بیاورد. مثل تصمیم نهایی قهرمان فیلم «بادیگارد». متاسفانه تقلای رحمت جلوی پاستور و پخش شدن فیلمش در فضای مجازی دل ما را خنک نمیکند. فیلمسازی که پیشتر به قهرمانش اجازه میداد یک هواپیما را برباید یا یک آژانس هواپیمایی را همراهبا مشتریانش با گلوله تهدید کند چطور انقدر محافظهکار شده است؟ آن هم در فیلمی که مدام بر روح اعتراض و حقطلبی تاکید دارد. نه این ابراهیم حاتمیکیا با آن روح ناسازگار پیشین تفاوتهایی دارد. فیلمساز اهل مماشات شده است. بگذارید پرانتزی باز کنیم و سراغ فیلمساز سیاسی انگلیسی برویم که او هم اهل شخصیتهای سازشناپذیر است. قیاس معالفارغی است اما میتواند کمی راهگشا باشد. کن لوچ در فیلم «اینجانب دنیل بلیک» که موفق به دریافت جایزه نخل طلای کن هم شد با یک ظلم علیه مردم سر و کار دارد. دنیل بلیک نماینده مردمی است که حقشان خورده شده است. از طرف چه کسی؟ مشخص است دولت. دشمن دنیل بلیک کیست؟ سیستم پیچیده و غیر قابل فهم اتوماسیون دولتی برای رسیدگی به حقوق بازنشستهها. در فیلم مدام دنیل بلیک از طرف سیستمهای وابسته به دولت سرکوب میشود و نمیتواند سادهترین حق خود را طلب کند.
درنهایت قهرمان نه نامهای از کسی دریافت میکند. نه سفر فانتزی بیهدفی را آغاز میکند که فقط جنبه نمایشی داشته باشد و نه سراغ رئیس جمهور میرود. دنیل بلیک روی دیوار مینویسد اینجانب دنیل بلیک هستم و بهعنوان یک انسان حق حیات دارم. نوک پیکان کن لوچ به دولت است. مردم مقصر بدبختی مردم دیگر نیستند. مشکل اصلی دولت است. مشکل این نیست که ما بهعنوان شهروند حق ملاقات با رئیسجمهور را نداریم. مشکل آنجاست که مسیری برای اعتراض و رسیدن به حقمان تعریف نشده است و لزوم دارد که تعریف نشدن مسیر اعتراض در فیلم به عینه دیده شود. چرا دنیل بلیک را دوست داریم و رحمت بخشی چندان شخصیت به یادماندنی نیست؟ نکته آنجاست که درد دنیل بلیک تمام و کمال به تصویر کشیده میشود. ناتوانی او و تلاشش برای آنکه قانونی به حق خود برسد به تصویر کشیده میشود و درنهایت طغیانش را هم میبینیم. رحمت از جنس دنیل بلیکها نیست. چون خودش هم نمیداند چرا سفر را شروع کرده است. اگر میدانست ما بهعنوان مخاطب از دلایل سفرش آگاه میشدیم. دنیل بلیک میداند و از دانستنش رنج میکشد و رنجش را با اسپری بر دیوار به تصویر میکشد.
فیلمسازی که پیشتر به قهرمانش اجازه میداد یک هواپیما را برباید یا یک آژانس هواپیمایی را همراهبا مشتریانش با گلوله تهدید کند چطور انقدر محافظهکار شده است؟ آن هم در فیلمی که مدام بر روح اعتراض و حقطلبی تاکید دارد
وقتی خبری از حادثه و قصه نباشد شخصیتهای اضافی نقشی در فیلم نمیتوانند ایفا کنند. هفت مرد و یک زن در سفر همراهاند. مهربانو با بازی پانتهآ پناهیها به خاطر پسرش آمده است. آنطور که در فیلم دیدیم پسرش نگهبان را هل داد پایین و طبق قانون مرتکب قتل غیرعمد شده است. باید در دادگاه برایش حکمی بریده شود. مادر قرار است سراغ رئیس جمهور برود تا جلوی این حکم را بگیرد؟ چرا؟ چون دولت عمدی یا سهوی آب شور به مزرعهشان ریخته است؟ چندان منطقی به نظر نمیرسد. دیگر شخصیتها هم دلیل موجه و برجستهای برای همراهی ندارند جز آنکه نمیخواهند رحمت را تنها بگذارند. فیلم پر شده از شخصیتهایی که کاری در درام نمیکنند و فقط حضور دارند. حتی نگاه نمادین به شخصیتها هم راه به جایی نمیبرد. آنچه حتمی است وقتی نمادها کاری برای انجام دادن نداشته باشند بیفایده جلوه میکنند. البته از حق نگذریم که همه بازیگران بهتر از شخصیتشان در فیلمنامه ظاهر شدند. پیرمردها آمدهاند که بگویند دود از کنده بلند میشود. لااقل پیرمردهای بازیگری سینمای ایران موفق بودند اما کاراکترها چندان الهامبخش ظاهر نشدند.
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو. خروج فیلم بدی نیست. تلاشش برای پیاده کردن وسترن ایرانی قابل تقدیر است. در کارگردانی و تصویربرداری بهتر از متن است. تصاویر حرکت تراکتورها در شب اتفاق خوبی در سینمای ایران است. صحنه فرود هلیکوپتر در مزرعه پنبه هم از نظر ترکیببندی تصاویر هم از نظر جلوههای ویژه چشمنواز از آب درآمده است. قصه هم اسلوب مشخصی دارد و به بیراهه نمیرود اما رمق کافی برای همراه کردن دو ساعته مخاطب را ندارد. «خروج» برای من جلوتر از «به وقت شام» و عقبتر از فیلمهای متأخر حاتمیکیا میایستد. جایی بسیار دور از «آژانس شیشهای» و «ارتفاع پست».