فیلم It Comes At Night ما را به دنیای آخرالزمانی تاریکی میبرد که بزرگترین دشمن آدمها، ترس و تردیدشان است. همراه نقد میدونی باشید.
درختانی که به امید واهیِ رهایی از آروارهی زمین، به آسمان چشم دوختهاند. تکه چوبهایی که سرشان را برای شکافده شدن جلوی تبر خم میکنند. کلبهای با چشمان و دهانی بسته به حال خودش در وسط جنگل رها شده است. سگ سفیدی که به سمت چیزی در دل تاریکی جنگل واقواق میکند. ماسکهایی که راه تنفس انسانیت را کور کردهاند. دیوارهای نایلونپیچی شدهی اتاقی با یک درِ قرمز. تقلای یک فانوس که نفسنفسزنان برای روشن کردن یک دنیا تاریکی زور میزند. صدای زجههای زنی در دوردست که جیک جیک گنجشکها را سلاخی میکند. جنازههایی که شکم گرسنهی بنزین و آتش را سیر میکنند. چشمانی که به اقامتگاه ابدی خانم و آقای وحشت و تردید تبدیل شدهاند. آنها دیگر مجبور به اجارهنشینی نیستند. آنها خانهدار شدهاند. اما کاش نمیشدند. و من که فکر کنم با «شبهنگام میآید» (It Comes At Night)، جدیدترین فیلم ترسناک و جدیدترین کارگردان موردعلاقهام را پیدا کردهام. حتما میدانید چقدر کیف میدهد وقتی فیلمی در حد هایپی که آن را احاطه کرده بود ظاهر میشود. حتما میدانید وقتی با فیلمی روبهرو میشوید که در حد و اندازهی انتظاراتتان ظاهر میشود انگاری باری است که از روی دوش آدم برداشته میشود. «شبهنگام میآید» با همان اولین پوستر و تریلرش به جمع موردانتظارترین فیلمهایم اضافه شد. اینجور مواقع شخصا به جای اینکه به دنبال تریلرها و تصاویر و اطلاعات بیشتر از آن فیلم باشم، نام آن را به فهرست «هرگز نباید چیز بیشتری از آن بخوانی و ببینی» وارد میکنم. بنابراین تا آنجا که امکان داشت بدون هیچگونه پیشداوری و انتظار شخصی به تماشای فیلم نشستم. فقط میدانستم این فیلم پتانسیل لازم را دارد تا به نمونهی واقعی و خوبی از ژانر وحشت روانشاسانه تبدیل شود. و اینطور هم شد.
هر سال حداقل یکی-دوتا فیلم ترسناک عالی داریم که میتوانیم به آنها اشاره کنیم و بگوییم این فیلم مثل یک شکنجهگر ناشناس، ما را به صندلی بست و با مته تا مغز استخوانمان را سوراخ کرد. فیلمی که باعث شد ترس و ناامیدی را در تکتک سلولهایمان حس کنیم. خب، این مقام بلندمرتبه تا اینجای سال ۲۰۱۷ به «شبهنگام میآید» میرسد. اما اگر اخبار پس از اکران این فیلم را دنبال کرده باشید حتما میدانید که خیلیها با من همعقیده نیستند. عدهای از تماشاگران سالنهای سینما را با خشم و دلسردی ترک کردند. با مقایسهی امتیاز منتقدان و تماشاگران میبینید با اختلاف فاحشی طرف هستیم. این موضوع هیچ ربطی هم به سلیقهی چپندرقیچی منتقدان ندارد. البته که با فیلمی سنگین طرفیم که دستش را برای بیینده رو نمیکند و به درد تماشاگران بیحوصلهای که به امید هیجان، نه تفکر به تماشای آن رفتهاند نمیخورد، اما ماجرای «شبهنگام میآید»، ماجرای منتقدانی بود که میدانستند با چه جور فیلمی طرفند و سینماروهای کژوآل که انتظار چیز متفاوتی داشتهاند و وقتی آن را دریافت نکرده بودند، قاطی کرده بودند. عدهای از تماشاگران انتظار چیزی در مایههای سری «احضار» (The Conjuring) را از فیلم داشتند. یکی از همان فیلمهای ترسناک سرگرمکنندهای که پس از بالا رفتن تیتراژ تمام میشوند. فیلمهایی پر از اکشنهای پرسروصدا و ستپیسهای هالیوودی. «شبهنگام میآید» اما چنین فیلمی نیست. هرچند نمیتوان تمام تقصیر را گردن مردم انداخت. تریلرهای فیلم طوری تدوین شده بودند که انتظار فیلم متفاوتی را در بیننده ایجاد میکردند. البته که وظیفهی شرکتهای تبلیغاتی این است که به هر ترتیبی که شده آدمهای بیشتری را به سینماها بکشانند و از سوی دیگر ما هم باید تا حالا متوجه شده باشیم کلا نباید به تریلرهای یک فیلم اطمینان کنیم.
«شبهنگام» اما فیلمی است که در تضاد مطلق با فیلمهای ترسناک تجاری قرار میگیرد. «شبهنگام میآید» حکم «جادوگر» (The Witch)، «بابادوک» (Babadook) و «زیر پوست» (Under The Skin) جدید سینما را دارد. فیلمی که به تماشاگر باج نمیدهد و به ترسهای واقعیتری میپردازد. در این فیلم خبری از هیچگونه قاتل و خونآشام و گرگینه و زامبی و آدمخوار و هیولاهای ماوراطبیعهی دیگری نیست و با فیلم ترسناکی هم طرف نیستیم که حول و حوش اکشنهای زیاد بچرخد. شاید بهترین مثالی که بتوانم برای توصیف این فیلم بزنم «بچهی رزمری» (Rosmary's Baby) رومن پولانسکی است. یک وحشت کلاستروفوبیک که سوخت اصلیاش را از نادانی و عدم کنترل کاراکترها نسبت به دنیای اطرافشان تامین میکند. از آن فیلمهایی که میدانیم یک جای کار میلنگد و میدانیم که تیغ گیوتین بالای سر کاراکترها آویزان است، اما هر کاری میکنیم نمیتوانیم مطمئن شویم. همان وحشتی که استیون کینگ اینطوری توصیف میکند: «وقتی به خانه میآییی و احساس میکنی تمام لوازم خانه توسط نمونهای دقیقا مشابه آن عوض شده است». نتیجه درجهای از ناآگاهی و تنش است که در مواجه با آن انگار قلبمان دارد در خون خودش خفه میشود و میخواهد قفسهی سینه را بشکافد و بیرون بیاید و نفس بکشد.
نکتهی جالب ماجرا این است که اکثر کسانی که از فیلم ناراضی بودند، همان کسانی بودند که به خاطر سر در آوردن از عنوان فیلم به سینما رفته بودند. مردم به هوای سر در آوردن از «آن» چیزی که شبهنگام میآید به سینما رفته بودند. بله، مردم راستیراستی بعد از اتمام فیلم از بغل دستیشان پرسیده بودند که پس «آن» چه میشود؟ پس آن چیزی که در شب میآید چه میشود؟ چرا که احتمالا مردم از روی تریلرهای فیلم به این نتیجه رسیده بودند که هیولایی-چیزی وجود دارد که شبها به این کاراکترها حمله میکند. برخلاف فیلمهایی مثل «او تعقیب میکند» (It Follows) یا «آن» (It)، در «شبهنگام میآید» خبری از هیولایی با تعریف کلاسیکش وجود ندارد. بالاتر فیلم را با «بچهی رزمری» مقایسه کردم، اما بگذارید حرفم را پس بگیریم. چون شاید آن فیلم هم روی محور وحشت ناشناخته حرکت کند، اما بالاخره در لحظات پایانیاش معلوم میشود که همهچیز در تمام این مدت زیر سر چه چیزی بوده است. نتیجه این است که شاید وحشتِ فیلم دیدنی نباشد، اما حضورش با قدرت احساس میشود. چه بر اثر تاثیری که روی کاراکترها میگذارد و چه از طریق نحوهی بروز این وحشت توسط کاراکترها.
داستان روی کاغذ یک داستان بقا در یک دنیای آخرالزمانی است. بقای خانوادهی سه نفرهای به رهبری مردی به اسم پاول (جوئل اجرتون). اکثر زمان فیلم حول و حوش فضای اطراف خانهی آنها در وسط جنگل جریان دارد. از قرار معلوم نوعی بیماری واگیردار در دنیا پخش شده است که به سقوط جامعه و فراری شدن بازماندگان به حومهی شهرها منجر شده است. بنابراین خانوادهی پاول قوانین سفت و سختی برای زنده ماندن و بیمار نشدن دارند. اما یک روز روتین دقیق زندگی آنها توسط ورود بیاجازهی مردی به خانهشان که در جستجوی آب سالم برای خانوادهاش است شکسته میشود. وقتی پاول از عدم خطرناکبودن مرد و خانوادهاش مطمئن میشود در ازای دریافت غذا، به آنها اجازه میدهد تا در خانهاش بمانند. اگرچه خانوادهی غریبه از هر نظر عادی و بیخطر به نظر میرسند، اما پاول مردی نیست که چیزی را به ظاهر و شانس واگذار کند. او مدام به خودش و پسرش یادآور میشود که او نباید جز خانوادهاش، به هیچکس اعتماد کند. مخصوصا در دوران سقوط انسانیت که آدمها برای بقا دست به هر کاری میزنند. آره، بیاعتمادی آدمها در آخرالزمان ایدهی چندان جدیدی نیست، اما تری ادواردز شولتز به عنوان مغز متفکر فیلم در اجرای آن بینقص و باظرافت ظاهر میشود. فیلمی که وحشتش را از طریق به تصویر کشیدن دنیایی تهوعآور و تاریک، روابط سرد و حیوانی کاراکترها با یکدیگر، نگاههای پر از تردیدشان، دیالوگهایی که برای اثبات حس بیاعتمادیشان با غریبهها برقرار میکنند، رازهایی که ممکن است پنهان کرده باشند و طرز نگاه بدبینانهشان به همدیگر تولید میکند. «شبهنگام میآید» به راحتی میتواند در زیرژانر «خانهی جنزده» قرار بگیرد. کلبهی پاول تمام ویژگیهای خانههای تسخیرشدهی سینما را دارد. با این تفاوت که اینبار به جای ارواح خبیث یا شیاطین بیرحم، چیزی که خانه را تسخیر کرده، خود ساکنانش هستند.
نتیجه به اتمسفر خفقانآور و ناشناختهای منجر شده که کاراکترها از شدت ندانستن، سردرگم و پریشانحال هستند. استرس مثل اکسیژن در فضا قابلتنفس است. شولتز موفق شده به خلق اضطراب بیوقفهای برسد که کمتر فیلم ترسناکی به آن دست پیدا میکند. از نظر من بهترین نوع وحشت، همین اضطرابی است که در کل زمان فیلم حس میشود و مدام شدید و شدیدتر میشود. وحشت واقعی وقتی به دست میآید که فیلم موفق میشود کاری کند تا دستپاچگی و آشوب روانی و درماندگی کاراکترها را در برابر ترسی که ذهنشان را احاطه کرده احساس کنیم. «شبهنگام میآید» در برانگیختن این حس فوقالعاده است. البته اگر «کریشا» (Krisha)، اولین تجربهی کارگردانی شولتز را دیده باشید حتما قبل از ورود به «شبهنگام میآید» میدانید با چه چیزی سروکار داریم. شاهکار جمعوجوری که شوالتز با اعضای خانواده و فامیلش به عنوان بازیگر و فقط ۳۰ هزار دلار بودجه ساخته است. «کریشا» فیلم ترسناکی نیست، اما لبالب سرشار از تنش است. خب، حالا تصور کنید وقتی او همان مهارت کارگردانی و نگاه شخصی را در چارچوب ژانر وحشت به کار میبندد، نتیجه چه چیزی که نمیشود. یکی از منابع الهام شولتز برای ساخت «شبهنگام» میآید بازی The Last of Us بوده است. چیزی که مخصوصا در زمینهی کارگردانی اکشنهای صدمثانیهای و خونبار فیلم و فضای جنگلی بیرون کلبه که آدم را یاد مرحلهی پیتسبرگ از بازی میاندازد قابلتشخیص است. اما شاید تابلوترین الهامبرداری مستقیم یا غیرمستقیم شولتز از این بازی، نحوهی استفاده از دوربین برای فضاسازی است. حرکت دوربین در این فیلم حرف اول را میزند. بارها در طول فیلم با دوربینی روبهرو میشویم که در راهروهای تنگ و تاریک کلبه میپلکد. یا کاراکترها را با فانوس یا تفنگی مجهز به چراغقوهای در دست از روی شانه دنبال میکند. تاکید روی دنبال کردن کاراکترها در حال گشت و گذار در محیطهای داخلی و خارجی آنقدر زیاد است که بعضیوقتها احساس میکنید در حال تماشای بازی یک نفر دیگر هستید. اکثر نماهای خارجی معمولا در مرکز روشن هستند و هرچه به گوشه حرکت میکنیم تاریکتر میشود. انگار این دنیای تاریک با صدها چراغقوه و فانوس هم روشن بشو نیست. کارگردان از طریق کوچکتر کردن میدان دید کاراکترها نه تنها درماندگی آنها را در برابر امواج تاریکی که آنها را احاطه کرده به خوبی منتقل میکند، بلکه کاری میکند تا گوشه گوشهی نماهای فیلم را همچون کاراکترها در جستجوی چیزی که کمین کرده است زیر و رو کنیم. همهجا را برای پیدا کردن رازِ همان چیزی که شبهنگام خواهد آمد، اما انگار هیچوقت قرار نیست بیاید جستجو کنیم. در این فیلم پارانویای مطلق حکمرانی میکند و شولتز چیزی را که شبهنگام خواهد آمد طوری مبهم نگه میدارد که وجودش را احساس میکنید، اما ماهیت فیزیکیاش را نمیبینید.
او کشف ماهیت واقعی «آن چیز» را به تماشاگران واگذار کرده است. اما حتما دلیلی دارد که وجودش را حس میکنیم. «آن چیز» از اول تا انتهای فیلم جلوی رویمان است. اما از آنجایی که ممکن است فیلم را با یک فیلم ترسناک مرسوم اشتباه بگیریم، در نتیجه مدام منتظر آن هیولای بدترکیبی هستیم که شبانه به خانه حمله خواهد کرد. همانطور که در «بابادوک» هیولای اصلی افسردگی و چسبیدن مادرِ قصه به غم و اندوه از دست دادن همسرش بود، در «شبهنگام میآید» هم به جای یک هیولای فیزیکی باید به دنبال یک هیولای روانی باشیم. «آن چیز» میتواند استعارهای از بدگمانی دیوانهوار پاول به همهچیز و همهکس باشد. تقریبا اکثر اتفاقات بدی که در فیلم میافتد ناشی از غریزهی بقای کاراکترهاست. پاول به جای اینکه افسارش را به دست ترسش ندهد، بیوقفه به دنبال بهانهای برای اثبات حس بیاعتمادیاش به غریبهها است. «شبهنگام میآید» مثل پیشدرآمدِ داستانهای پسا-آخرالزمانی میماند. معمولا اکثر داستانهایی که در یک دنیای سقوط کردهی بیقانون جریان دارند حول و حوش بازماندگانی میگردند که قلق کشتن دستشان آمده است. آنقدر به آدمهای اطرافشان بیاعتماد هستند که اولین چیزی که در برخورد با آنها به ذهنشان خطور میکند مبارزه برای بقاست. خب، چه میشود یک آدم معمولی که تا همین دیروز آزارش به یک مورچه هم نمیرسید در هنگام هرج و مرج و در خطر قرار گرفتن جانش، اینگونه تغییر شکل میدهد. «شبهنگام میآید» روایتگر پروسهی احاطه شدن ذهن یک انسان توسط بدگمانی، بیاعتمادی و ترس است که میتواند او را به یک هیولا تبدیل کند.
پس به دو دلیل تعجبی ندارد که هیچوقت سروکلهی «آن چیز» که شبهنگام میآید پیدا نمیشود. اول به خاطر اینکه عنوان فیلم نه به یک هیولای فیزیکی، بلکه به یک هیولای روانی اشاره میکند و دوم هم به خاطر اینکه اگر هویتِ «آن چیز» مشخص بود دیگر ترسی وجود نداشت. همین ناشناختهبودنِ ماهیت این ترس است که به فروپاشی روانی کاراکترها منجر میشود. اگر با زامبی یا خونآشام سروکار داشتیم، کاراکترها میدانستند با چه چیزی سروکار دارند و به مرور زمان راه و روشِ مبارزه با آنها را یاد میگرفتند. همانطور که ریک گرایمز و دار و دستهاش خیلی زود به زامبیکُشهای حرفهای تبدیل شدند. اما در «شبهنگام میآید» کاراکترهای خوب و بد و انسانها و هیولاها با خطکش از هم جدا نشدهاند. از یک طرف پاول به خانوادهای با یک بچهی کوچک پناه میدهد، اما از طرف دیگر ما در برخورد قبلی آنها با راهزنان دیده بودیم که آدمها برای حفظ بقایشان حاضر به هر کاری هستند. پس از کجا معلوم که این خانوادهی ظاهرا خوب وقتی فرصتش پیش بیاید به آنها رو دست نزنند؟ آدمهای این فیلم بیوقفه در حال سروکله زدن با خودشان برای پیدا کردن جواب مطمئنی برای سوالاتشان هستند، اما مدام شکست میخورند. پس ابهام شدیدی که فضای فیلم را غیرقابل تنفس کرده نه تنها ضعف نیست، بلکه تحسینآمیزترین ویژگی و جذابیت فیلم نیز است. همانطور که در «فرزندان بشر» (Children of Men) نمیدانیم چرا زنان دیگر باردار نمیشوند و همانطور که در سریال «باقیماندگان» (The Leftovers) دنیا باید با واقعهی عجیبی مثل ناپدید شدن ناگهانی ۲۰ میلیون نفر از ساکنان زمین دست و پنجه نرم کند، «شبهنگام میآید» هم از ابهامش درام و وحشت روانی تولید میکند. در همهی این مثالها اگر ابهامی وجود نداشته باشد، دیگر کاراکترها هم دلیلی برای سردرگمی و دست زدن به کارهای احمقانه و دیوانهوار از روی وحشت ندارند. کنترل ذهن شکنندهی خودمان در زمان ابهام است که هنر است.
شولتز در مصاحبههایش گفته است که یکی از مهمترین منابع الهامش برای ساخت این فیلم، کتابهایی در خصوص نسلکشی بوده است. به قول او اگرچه ما انسانها خیلی وقت است که شهرنشین شدهایم و جامعههای بزرگی ساختهایم، اما هنوز اخلاق و رفتاری قبیلهای داریم. با این تفاوت که حالا قبیلهمان به خانوادهمان تبدیل شده است. حالا تصور کنید احساس میکنیم قدرتی ناشناخته قصد آسیب زدن به خانوادهمان را دارد. آیا دست روی دست میگذاریم؟ «شبهنگام میآید» با جواب این سوال کار دارد. نکتهی جالب ماجرا این است که اگرچه پاول و امثال او دست به کارهای وحشتناکی میزنند، اما نه به خاطر اینکه شرور هستند. نه به خاطر اینکه از تیر و طایفهی آنتاگونیستهای عوضی و دیوانهای مثل نیگان از «مردگان متحرک» هستند. بلکه تمامش سرچشمه گرفته از عشق به خانواده است. تلاش برای محافظت از آنها. اما نکتهای که «شبهنگام میآید» را حتی بعد از اتمام، به فیلم فراموشنشدنی و ترسناکی برای تماشاگران تبدیل میکند بدرقهی ما با یک ابهام عصبیکننده است. مسئله این است که فیلم را میتوان از دو زاویهی دید متفاوت بررسی کرد. فیلم هیچوقت با کاری که پاول انجام میدهد موافقیت با مخالفت نمیکند. هیچوقت درست یا غلط بودن آن را مشخص نمیکند. معمای نهایی فیلم برای تماشاگران این است که اگر شما به جای پاول بودید چه تصمیمی میگرفتید. آیا شما آنقدر از ناشناخته وحشت دارید که حاضر میشوید برای محافظت از خانوادهتان، غریبهها را بکشید، خانوادهتان را همواره در موقعیت هشدار نگه دارید و قوانین سفت و سختی برای زنده نگه داشتن آنها ترتیب ببینید؟ یا آیا حاضر میشوید در ازای به خطر انداختن احتمالی جان خانوادهتان، به غریبهها اعتماد کنید و جامعهی بزرگتری بسازید؟
مسئله این است که هیچ جواب درست و غلطی وجود ندارد. نکتهی تحسینآمیز «شبهنگام میآید» به همین بحث و گفتگویی مربوط میشود که بعد از اتمامش، دربارهی قرار گرفتن در یک موقعیت تصمیمگیری اخلاقی فشرده ایجاد میکند. اگر با یک فیلم هیولایی تیپیکال سروکار داشتیم، احتمالا با داستان خیلی خیلی سرراستتری طرف بودیم. اما فیلم ترسناک واقعی، فیلمی است که آرامشمان را در هم بشکند. فیلمی که دربارهی بلایی که هیولا سر کاراکترها میآورد نیست، بلکه دربارهی تاثیری است که وحشتِ از هیولا، سر آدمها میآورد. در فیلمهایی مثل «موجود» (The Thing) و «شب مردگان زنده» (The Night of the Living Dead) هیولاها وسیلهای برای تبدیل کردن انسانها به هیولا هستند. «شبهنگام میآید» از این طریق به ترسی فراتر از یک خانواده اشاره میکند و به بازتابکنندهی وضعیت جوامع امروز تبدیل میشود. جایی که همه از شدت ترس از خارجیها، خودیها را در محدودیتهای فشرده نگه میدارند و بیوقفه دنبال بهانهای برای اثبات بیاعتمادیهایشان هستند. کاری که به مرگ آزادی و زندگی در پارانویای مطلق منجر شده است. «شبهنگام میآید» دربارهی این بیماری واگیردار است که یک دنیا را اسیر خودش کرده است و هیچکس نمیداند که راه مقابله با آن نه به صورت زدن ماسک، بلکه برداشتنش است. کسی نمیداند که بعضیوقتها عشق چگونه میتواند به خودشیفتگی و دروازهی ورودی تنفر تبدیل شود. «شبهنگام میآید» دربارهی عشق توخالیای است که به سلاحی برای نابودی عشق واقعی تبدیل میشود. یکجور فیلم ترسناک مثل سری «احضار» داریم که ذهن بیننده را به چالش نمیکشند و سرگرمکننده هستند و مشکلی نیست، اما یکجور فیلم ترسناک مثل «شبهنگام میآید» هم داریم که واژههای متضادی مثل عشق و مرگ را طوری به هم گره میزنند و طوری هیولایی را که درون همهی ما آدمها لانه کرده است به معرض نمایش میگذارند که مثل دختر نوجوانی تنها در حال فرار از دست یک قاتلِ نقابدار احساس فلجی میکنیم.
«شبهنگام میآید» فیلم همهچیز تمامی است. شولتز با این فیلم خود را به عنوان کارگردان کاربلدی ثابت میکند که با توجه به فیلم قبلیاش ظاهرا استعداد عجیبی در پرداخت درامهای روانشناختی دارد. جوئل اجرتون بازی پرقدرتی ارائه میدهد و کاری میکند تا کاملا پریشانحالی مخفی در زیر چهرهی تحت کنترل کاراکترش را حس کنید. رایلی کیئو در یکی از شوکهکنندهترین لحظات فیلم بازیای ارائه میدهد که حالاحالاها فراموشش نخواهید کرد. استفادهی اصولی از موسیقی حتی به بیاتفاقترین لحظات فیلم هم تنشی تحملناپذیر تزریق میکند. لیآوت کلبهی خانوادهی پاول طوری بهطرز نامحسوسی درهمبرهم به تصویر کشیده میشود که انگار کاراکترها در یک هزارتوی غیرقابلفرار گرفتار شدهاند. بعضی نماها با نقاشیهای متحرک مو نمیزنند (مثل نمای پایانی سکانس سوزاندن دومین جنازه). نمای پایانبندی فیلم شاید برای کسانی که دنبال چیزهای پیشافتادهای مثل جواب و جمعبندیهایی که لقمه را در دهان بیننده میگذارند میگردند ناامیدکننده باشد، اما در واقع یکی از غمانگیزترین و تکاندهندهترین نماهای پایانیای است که امسال دیدهام. «شبهنگام میآید» به شعور بیننده احترام میگذارد و علاقهای به شیرفهم کردن مخاطب ندارد و آدم را به آیندهی سینما امیدوار میکند. با ذهنی باز و بدون پیشداوری به تماشای این فیلم بنشینید.