از فیلم The Descent، محصول ۲۰۰۵ به عنوان یکی از بهترین فیلمهای ترسناک دههی اخیر یاد میکنند.
برای بار اول که «سقوط» را دیدم عمیقا وحشت کردم و برای بار دوم بیشتر از قبل به تاریکی و تراژدی این فیلم پی بردم. دفعهای اول فیلم ترسهای خارجیام را نشانه گرفت و دفعهی دوم ذهنم را تسخیر کرد. «سقوط» چنین فیلم ترسناک چندلایهای است. فیلمی که اگرچه بهخاطر یکی-دوتا مشکل کوچک مثل تکانهای شدید دوربین در برخی صحنههای اکشن از تبدیل شدن به یک تجربهی بینقص باز میماند، اما ویژگیهای مثبت فیلم آنقدر بیشتر و به حدی تاثیرگذار به اجرا درآمدهاند که به مشکلاتش میچربند. «سقوط» از آن فیلمهایی است که ژانر وحشت میتواند به آن افتخار کند. به قول راجر ایبرت فقید، «سقوط» حالوهوای پرآدرنالینِ کلاسیکهای این ژانر را به یاد میآورد. که بالاخره با فیلمی روبهرو شدهایم که فقط به خونریزی و بیرون ریخته دلورودهی کاراکترها خلاصه نشده است، بلکه دندان هم دارد. آن هم چه دندانهای تیزی. اشتباه نکنید، این حرفها به این معنی نیست که با فیلمی در مایههای «بابادوک» سروکار داریم. «سقوط» یک اسلشر خونآلود خالص است. اما نه یک اسلشر بیمغز. بلکه یک اسلشر روانکاونهی واقعی. ناسلامتی یکی از مشهورترین عکسهای فیلم جایی است که یکی از کاراکترها را تا گردن در استخری پر از خون نشان میدهد، اما تنها هدف نیل مارشال به عنوان نویسنده و کارگردان پاشیدن بیپروای خون به در و دیوار و صورت کاراکترها نبوده است، بلکه اینجا خون خودِ استعارهای از شرایط درونی شخصیت اصلی داستان است.
اتمسفر نفسگیرِ حاکم بر این فیلم را میتوان با یکی دیگر از بهترین فیلمهای ترسناک بریتانیایی سالهای اخیر یعنی «دریاچهی ایدن» مقایسه کرد. همانطور که در آن فیلم هیجانِ مبارزهی یک زنِ تنها با قاتلانِ کمسن و سالش، جای خودش را به استرس غیرقابلتحملی میداد، در «سقوط» هم زنهای غارنورد ما خودشان را در اعماق تنگ زمین پیدا میکنند و نوع واکنششان به خطری که آنها را تهدید میکند و مقصد نهاییشان بیشتر از هرچیز دیگری اهمیت دارد. درست مثل «دریاچهی ایدن» که وحشت اصلی داستان شوکزدگی یک مربی مهدکودک از برخورد با بچههای بیرحمی بود که حکم جانش را کرده بودند. در «سقوط» هم چیزی عمیقتر و برندهتر با روان تماشاگر کار دارد و این کاری میکند تا بعد از فیلم خودتان را در وضعیتی پیدا کنید که پیشبینیهایتان غلط از آب درآمده و نیل مارشال با دور زدن یکی از کلیشههای داستانی این سبک، شما را خسته و غافلگیر رها میکند.
بزرگترین دلیل موفقیت «سقوط» در نفوذ کردن به زیر پوست مخاطب این است که نیل مارشال با وحشتهای غریزی تماشاگران کار دارد. و نه تنها در فشردن دو دستی جمجمهی تماشاگر با دستانش موفق است، بلکه راهی به درون ذهن هم پیدا میکند تا رسما به هیچوجه نتوانید از آن فرار کنید. دومین دلیل موفقیت فیلم این است که نیل مارشال در به دست گرفتن اعصاب تماشاگران عجله ندارد. همین روایت آرامسوز فیلم است که باعث میشود احساس واقعی این کاراکترها که در طول فیلم ۱۸۰ درجه تغییر میکند و از خوشحالی و قدرت به بینوایی و جنون کامل میرسد را لمس کنیم. گشتوگذاری به یاد گذشتهها که تبدیل به سقوطی به درون جهنم میشود. غارنوردیهای طاقتفرسایی که به بقایی با چنگ و دندان در مقابل هیولاهای زیرزمینی تغییر میکند و فیلمی که آشنا آغاز میشود و با یک شلیک به اتمام میرسد.
فیلم بهطرز کوبندهای با زنی به اسم سارا و فاجعهی بدی که برای او اتفاق میافتد آغاز میشود. این در آغاز ابزار داستانی نخنماشدهای برای شروع یک فیلم ترسناک است و از همین رو میتوان دست داستان را از قبل خواند. به نظر میرسد «سقوط» یکی از آن فیلمهایی است که شخصیت اصلی پس از تجربهی یک آسیب دردناک روحی، باید با ترسهایش مبارزه کند، ناامیدی را شکست دهد و به آدم قویتری تبدیل شود. خب، در اواخر فیلم است که متوجه میشوید پیشبینی اشتباهی کرده بودید. یکی از چیزهایی که دربارهی «سقوط» دوست دارم و کمتر فیلمسازی که در این حوزه کار میکند آن را درک میکند، این است که بعضیوقتها باید بیخیال شخصیتپردازی شد و یکراست به درون اصل ماجرا که تماشاگر انتظارش را دارد شیرجه زد. «سقوط» بدون کاراکتر نیست. علاوهبر سارا، بث را داریم که دوست نزدیک سارا است و بعد از آن حادثهی دردناک همراه او بوده است و همچنین جونو که عضو غیرقابلاعتماد و ریسکپذیر گروه است و رهبری سفر را برعهده دارد. بقیهی کاراکترها هم با یکی-دوتا خصوصیت منحصربهفرد قابلتشخیص هستند و تمام. خوشبختانه فیلم فقط در حد لزوم آدمهای جلوی دوربین را معرفی میکند و خیلی زود به درون دنیای بیگانهی زیرین وارد میشود.
ماجرا از این قرار است که دوستان سارا بعد از یک سال دوباره دور هم جمع شدهاند تا با یک ماجراجویی جدید، اتفاق بد گذشته را فراموش کنند، اما به محض اینکه آنها قدم به دنیای تاریک پایین میگذارند، متوجه میشوند که راهی به جز حرکت به جلو و پایین و پایینتر رفتن ندارند و در این لحظه است که «سقوط» وحشت مبهم و مورمورکنندهی واقعیاش را رو میکند. «سقوط» بدون جامپ اسکر نیست، اما به محض اینکه شروع به خواندن دست کارگردان در جایگذاری جامپ اسکرهایش میکنید، ناگهان او چیزی را رو میکند که راهی برای مقابله با آن یا فریب نخوردن از آن وجود ندارد و آن هم اتمسفر کلاستروفوبیک و خفقانآوری است که توسط دیوارهای سنگی و فضای تاریک غار خلق میکند. بگذارید دوباره تکرار کنم: «سقوط» یکی از کلاستروفوبیکترین فیلمهایی است که در زندگیام دیدهام.
بهشخصه نیمهی اول فیلم که مربوط به گشتوگذار گروه در تونلها و راهروها و درههای زیرزمینی است را بیشتر از نیمهی دوم و مبارزهی آنها با زامبیها دوست دارم. این به این معنی نیست که نیمهی دوم فیلم بد است، بلکه به این معنی است که نیمهی اول فیلم خیلی خیلی در زنده کردن ترسهای واقعی انسان موفقتر است. قبل از اینکه کاراکترها وارد غار شوند، یکی از آنها به شوخی خطرهایی که بر اثر گم شدن در زیر زمین آنها را تهدید میکند را فهرست میکند و وقتی غارنوردان ما در میان دیوارها و سقف کوتاه زیر زمین قرار میگیرند شما هم میتوانید متوجهی آن علائم در خودتان شوید. مارشال با فیلمبرداری و نورپردازی دقیقش موفق شده حس سردرگمی، توهم و بدگمانی بر اثر قرار گرفتن در فضایی ظلمات و نمور را در تماشاگران هم بیدار کند. از همهی آنها بدتر ترس از فضاهای تنگ است. در یکی از سکانسهای استادانهی فیلم کاراکترها در حال خزیدن در یک راهروی بسیار بسیار تنگ هستند و در این لحظات خودم را درحالی پیدا کردم که نفس کشیدن برایم سختتر از حالت عادی شده بود. این را بهعلاوهی حس سردرگمی در یک هزارتوی پیچیده، ظلمات مطلق و صداهایی که با روان کاراکترها و تماشاگران بازی میکنند کنید تا متوجه وحشت طبیعی این فیلم شوید. یکی از چیزهایی که دربارهی این فیلم دوست دارم این است که درست مثل کلاسیکهای این ژانر از جمله «بیگانه» و «درخشش» برای مدتها با منبع فیزیکی ترس روبهرو نمیشویم و در عوض کارگردان بهطرز هنرمندانهای موفق به خلق تعلیق و تنش ممتدی از نادیدنیها و توهمات شده است. همان ترسی که باعث میشود در تاریکی احساس کنیم کسی پشت گردنمان در حال نفس کشیدن است یا وقتی در کوچهپسکوچههای تاریک شب، احساس میکنیم کسی از پشت قصد حمله به ما را دارد. «سقوط» در ایجاد ترس از ناشناختهها و بازی کردن با روان مخاطب شگفتانگیز است.
به مرور این حس عدم اطمینان و ناآرامی روی هم جمع میشود تا اینکه بالاخره سد میشکند و غارنوردان ما با موجودات گوشتخوار غارنشین روبهرو میشوند. در نیم ساعت پایانی، فیلم تبدیل به یک اکشن تند و سریع که قهرمانانمان را در حال دست انداختن به هرچیزی برای زنده ماندن نشان میدهد، تبدیل میشود. اگرچه این بخش از فیلم فاقد ترس خردکنندهی اوایل فیلم است، اما همزمان تصمیم نویسنده برای اضافه کردن زامبیهای غارنشین فقط وسیلهای برای خالی کردن تنش روی هم جمع شدهی تماشاگران و ارائهی یک جشنوارهی خون و خونریزی نیست، بلکه زامبیها هم بخش دیگری در راستای داستانگویی و تکمیل پازل فیلم هستند. مسئله این است که از جایی به بعد احساس میکنید به جای تماشای نبرد این زنها برای بقا در این غار، در حال تماشای استعارهای از نبرد آنها برای عدم سقوط به درون جنون هستید. اگرچه به نظر میرسد کاراکترها در حال حرکت رو به جلو هستند، اما برای دومینبار که فیلم را میبینید، متوجه میشوید همیشه حرکت رو به جلوی آنها با پایین و پایینتر رفتن در اعماق غار همراه میشود. اگر غار را استعارهای از اعماق تاریک ذهن این غارنوردان بدانیم، آنها به مرور نه تنها به آزادی نزدیک نمیشوند، بلکه بیشتر از قبل در حال از دست دادن عقلشان و برخورد با بیرحمترین و بیگانهترین بخشهای ناشناختهی ذهنشان هستند.
در جایی از اوایل فیلم جونو رو به دوستانش میگوید: «این غار اسم نداره. یه سیستم جدیده. میخواستم همگی با هم کشفش کنیم! هیچکس تا حالا این پایین نبوده». انگار منظور جونو از این غاز بدون اسم، یکی از همان فاجعههای بدی است که در زندگی ممکن است برای همهی ما بیافتد. فاجعههایی که اگرچه آنها را از دور و در زندگی دیگران دیدهایم، اما فقط در صورتی میتوانیم ضربهی واقعی آنها را درک کنیم که خودمان آنها را بهطور دستاول تجربه کنیم. آن وقت فاجعهای که تا دیروز اسم داشت، همچون غار پیچیدهای پر از خطرهای باورکردنی و باورنکردنی است که گویی قبل از آن هیچکس به آن پا نگذاشته است و این شما هستید که باید برای اولینبار به آن وارد شوید و راهتان را برای رهایی از درون آن پیدا کنید و مهم نیست چقدر آماده و قوی هستید، بعضیوقتها حرکت رو به جلو، حرکت به سمت پایین است. سارا و دوستانش به این ماجراجویی آمدهاند تا به نوعی با این فاجعه مبارزه کنند، اما ناگهان دیوارهای غار کاری میکنند تا همه شخصیت واقعیشان را رو کنند و در این لحظات معلوم میشود نه سارا یک سال بعد با خاطرهی بدش زندگیاش کنار آمده است و نه دوستانش، دوست واقعی هستند. در این شرایط باید هم روشنایی توهمی بیش نباشد و باید هم جنون جای دوستان قبلیمان را بگیرد.