فیلم The Autopsy Of Jane Doe که به کالبدشکافی جنازهی پررمز و راز یک زن جوان میپردازد، جذاب شروع میشود و نارضایتبخش به پایان میرسد.
ماهیتِ جنازهها بهطرز غریبی جذاب و همزمان بسیار مورمورکننده است. البته که خیلی از ما جرات نزدیک شدن به بدنهای بیحرکتی را که تا همین چند روز پیش پرجنب و جوش بودند، نداریم. اما اتفاقا همین ترس و هراس است که جذابیت و اسرارِ پیرامون آنها را بیشتر میکند. چرا که همین ترسمان از نزدیک شدن و لمس کردنشان است که آنها را کنجکاوی برانگیزتر میکند. و دقیقا به خاطر همین است که خیلی از ترسوترین آدمهای روی زمین (از جمله خودم)، عاشق فیلم ترسناک هستند. شیفتهی شنیدن داستانهای خیالی که عطشمان برای کندو کاو درون چیزهایی که تحملشان را در دنیای واقعی نداریم سیراب میکنند. در سینما جنازهی انسانها، مخصوصا آنهایی که به شکلهای مرموزی مُردهاند همیشه همچون صندوقچهی بستهای بودهاند که روی آن نوشته شده: «پر از راز و رمز. از باز کردن آن خودداری کنید». چه هشدار بیهودهای! چه کسی را میشناسید که برای باز کردن آن و پردهبرداری از این راز و رمزها وسوسه نشود؟ چون جنازهها بزرگترین اثر فیزیکی باقیمانده از یک زندگی و از یک مرگ هستند. چیزی که دربارهی همهی ما صدق میکند. بر روی سطح پوستمان، فضای خالی زیر ناخنهایمان و تغییر و تحولِ ترکیببندی بدنمان، سرنخهایی از محل زندگی، نحوهی زندگیمان و چگونگی به سرانجام رسیدن آن وجود دارد. سرنخهایی از غذاهایی که خوردهایم، جراحتهایی که دریافت کردهایم و زخمهایی که به جا ماندهاند. فقط به یک کالبدشکافِ حرفهای، چندتا تیغ و اره و چاقو و یک میز تشریح نیاز داریم تا گذشتهمان از درون بدن بیحرکتمان خارج شود. فکر ترسناک و به همان اندازه اعجابانگیزی است. «کالبدشکافی جین دو»، فیلم جدید آندره اُودرال با این ایدهی هیجانانگیز کار دارد.
این کارگردان نروژی قبل از این فیلم، بیشتر از هرچیزی با «شکارچی ترول» (Trollhunter) شناخته میشد. فیلمی مستندوار در زیرژانر «تصاویر یافتشده» که در دل طبیعت خیرهکنندهی نروژ جریان داشت و دربارهی فیلمسازان جوانی بود که متوجه میشوند ترولها واقعیت دارند و جمعیت و قلمروی زندگی آنها در دوردستترین نقاط کشور توسط دولت کنترل میشود. «شکارچی ترول» اگرچه فیلم بینقصی نبود، اما از آن به عنوان یکی از بهترین فیلمهای این زیرژانر یاد میشود و خلاصه کاری کرد تا اُودرال به نام شناختهشدهتری در سطح بینالمللی تبدیل شود. «کالبدشکافی جین دو» که اولین ساختهی انگلیسیزبان او محسوب میشود، از لحاظ داستان و اجرا کاملا در نقطهی متضادی در مقایسه با «شکارچی ترول» قرار میگیرد. اگر «شکارچی ترول» در فضاهای وسیع و طبیعی خارجی جریان داشت، «کالبدشکافی جین دو» قهرمانانش را درونِ یک سردخانهی تنگ و تاریک و پرپیچ و خم رها میکند و از این طریق سعی میکند تا تجربهی کلاستروفوبیک و نفسگیرتری را خلق کند. فیلم همچنین از سناریویی بهره میبرد که اگر درگیرکنندهتر از واقعی بودن ترولها در جنگلهای نروژ نباشد، کمتر نیست. بزرگترین جاذبهی فیلم ترکیب دو ژانر کاملا متفاوت برای رسیدن به روایتی منحصربهفرد است. «کالبدشکافی جین دو» از یک طرف یک فیلم ترسناک کلاسیک در زیرژانر «خانهی جنزده» است. تمام ویژگیهای فیلمهای این سبک، از لامپهای چشمکزن و رادیوهای خرخرکننده تا درهایی که بیدلیل قفل میشود و نمایش بیپروای خون و دل و رودهی جنازهها به سبک فیلمهای ترسناک دههی هشتادی، در اینجا حضور دارند. اما از طرف دیگر «کالبدشکافی جین دو» از فرمول فیلمها و سریالهای پلیسی/کاراگاهی هم پیروی میکند. خب، فیلم با استفاده از این مخلوطِ جالبتوجه، عالی آغاز میشود و جلو میرود، اما آیا به همین شکل هم به پایان میرسد و آیا موفق به پرداخت فوقالعادهی کانسپت اولیهاش میشود؟ جواب یک نه ناامیدکننده است.
قصه با صحنهی قتلِ وحشیانهای در خانهای در حومهی ویرجینیای آمریکا آغاز میشود. ظاهرا چندین نفر در حال فرار از خانه کشته شدهاند، اما هیچ سرنخی از محبوس بودن آنها در خانه یا حملهی فردی خارجی وجود ندارد. موضوع وقتی جالب میشود که پلیس با جنازهی زن جوانی که در زیرزمین این خانه مدفون شده روبهرو میشود. کلانتر (مایکل مکالاتون یا همان روس بولتون خودمان از «بازی تاج و تخت») بلافاصله جنازهی این زن بینام و نشان را به مُردهخانهی محل که متعلق به تونی تیلدان (برایان کاکس) و پسرش آستین (امیل هرش) است منتقل میکند. خاندانِ تیلدان نسل در نسل در کار تدفین، سوزاندن مُردهها و کالبدشکافی بودهاند. بنابراین اگرچه آستین کسی است که باید حرفهی خانوادگیشان را ادامه دهد، اما مدتی است که دارد به انتخاب یک شغل دیگر فکر میکند. جنازهی این خانم ناشناش درست زمانی از راه میرسد که آستین قصد بیرون رفتن با دوستش اِما برای خوشگذرانی را دارد. اما آستین که نمیخواهد پدرش را تنها بگذارد، قرارشان را بهم میزند، پیش پدرش برمیگردد، آنها پیشبندهایشان را به گردن میاندازند، دستکشهایش را دست میکنند، دوربین را روشن میکنند و دست به کار میشوند.
پدر و پسر به محض باز کردن چشمانِ زن (که به خاطر بینام و نشان بودنش به اسم «جین دو» شناخته میشود) متوجه میشوند که این یکی با بقیهی جنازههایی که روی آن کار کردهاند فرق میکند و ظاهرا شب طولانی و طاقتفرسایی را در پیش خواهند داشت. مسئله این است که بدن جین دو شامل تضادهای منطقی بزرگی برای کالبدشکافهایمان است. اگرچه تونی و آستین به این نتیجه میرسند که زمان زیادی از مرگ جین دو میگذرد، اما هیچ نشانهای از این موضوع روی سطح خارجی بدنش دیده نمیشود. هیچ جراحت و کوفتگی و خراشی روی پوست تازهاش وجود ندارد و خبری از هیچگونه پوسیدگی هم نیست. اما وقتی کالبدشکافهایمان بدن جین دو را میشکافند با نشانههای عجیبی و غریبی از جراحات داخلی مثل شکنجه و جای چاقو و سوختگی و اشیای خارجی که به زور وارد بدنش شده بودند مواجه میشوند. سوال این است که چگونه اجزای داخلی بدن بدون بر جای گذاشتن هیچ اثری روی سطح خارجی به این وضع درآمدهاند؟
اول از همه داستان در جریان یک عصر طوفانی و خاکستری جریان دارد و دلیل خوبی برای قرار دادن کاراکترها در یک محیط محدود رو میکند و همانطور که گفتم تمام ویژگیهای لازم برای تبدیل شدن به یک اثر ترسناکِ جمعوجور و خلاقانه را دارد. اما یک مشکل بزرگ وجود دارد و آن هم این است که فیلم ناگهان از نیمه به بعد تمام ویژگیهای خاص و درگیرکنندهاش را رها میکند و به یکی دیگر از فیلمهای ترسناکِ شلخته و بیدر و پیکری که بارها از دیدنشان زجر کشیده و غر زدهایم تبدیل میشود. نیمهی اول فیلم اما چشمهای از چیزی را که این فیلم میبایست بهطور کلی به آن پایبند میماند، نشانمان میدهد. داستان در پردهی اول و دوم از ریتم آرامی پیروی میکند. تمرکز به جای خلق ستپیسهای پرهیاهو و کلیشهای، روی خلق اتمسفر غوطهورکننده و هولناکِ ناشی از سر و کله زدن با یک جنازهی عجیب در یک مُرده خانه است. در این لحظات فیلم فقط و فقط دنبالکنندهی پروسهی کاری تونی و پسرش است. از باز کردن قفسهی سینهی جین دو و نمونهبرداری از اُرگانهای داخلی و کنار هم گذاشتن اطلاعاتشان روی تخته سیاه تا نظریهپردازی دربارهی گذشتهی جنازه.
هیچ عجلهای در کار نیست. ما تنها نظارهگر یکی از جلسات کاری دو کالبدشکاف هستیم. فقط رویهی کار آنها را پله به پله و مرحله به مرحله دنبال میکنیم و به توضیحات و برداشتهایشان گوش میدهیم. اگر این اواخر سریال «بهتره با ساول تماس بگیری» را تماشا میکنید، حتما میدانید دارم دربارهی چه چیزی صحبت میکنم. سکانسهای مربوط به ماموریتهای شخصیت مایک را که باحوصله و جزییات عمیقی روایت میشوند به یاد بیاورد. در جریان کالبدشکافی با چنین رویهای سروکار داریم. یکی از حیاتیترین اصولی که فیلمهای ترسناک باید یاد بگیرند این است که سعی نکنند تماشاگر را بهطرز واضحی بترسانند، بلکه سعی کنند تا او را در وضعیت اضطرابآور و ناراحتکنندهای قرار بدهند. این همان نکتهای بود که «برو بیرون» (Get Out) این اواخر به بهترین شکل ممکن رعایت کرده بود. «کالبدشکافی جین دو» در نیمهی اول سعی میکند با رعایت این اصل، ترس متفاوتی را ارائه کند. در این لحظات اگرچه تنش فیلم به مرحلهی خردکنندهای نمیرسد، اما بههیچوجه حوصلهسربر و بیتاثیر هم نیست و اتفاقا موفق میشود ما را به نفر سومی در جلسهی کالبدشکافی جین دو تبدیل کند که چهار چشمی درگیر ماجرا هستیم. بالاخره کمتر فیلمی را میتوان پیدا کرد که بدون اینکه صبرش را از دست بدهد و بدون اینکه رو به مسخرهبازیها و شوکآفرینیهای بیمعنی بیاورد، داستان تعریف کند.
اما خبر بدی برایتان دارم: ناگهان فیلم از نیمه به بعد تمرکز و جاذبهی اصلیاش را از دست میدهد، از مسیرش منحرف میشود و تبدیل به فیلم کاملا متفاوتی میشود. از آن فیلمهایی که به جای روایت یک داستان جذاب، روی جامپ اسکرهای بسیار قابلپیشبینی و ضعیفی مانور میدهند (همان سناریوی تکراری شکافی روی در که هیولایی در آن سوی شکاف، قهرمان را شوکه میکند). ناگهان فیلمی که بهطرز بسیار واقعگرایانهای آغاز شده بود، بدون دلیل متقاعدکنندهای رو به اتفاقات ماوراطبیعهی وسیعی میآورد که نه سر دارند و نه ته. به نظر میرسد فیلم میخواهد به حال و هوای بین رویا و واقعیت دست پیدا کند و این سوال را ایجاد کند که آیا کاراکترها توهم زدهاند یا واقعا اتفاقات عجیبی در حال وقوع است. اما در ایجاد چنین حسی سکتهی سنگینی میزند. نتیجه این شده که در نیمهی دوم با یک هیاهوی درهمبرهم و بیمعنی و مفهوم طرفیم که نمیتوان به هیچ چیزی از آن اهمیت داد. در مقایسه باید به «آکیولس» (Oculus)، ساختهی مایک فلاناگان اشاره کنم که ساختار داستانی یکسانی با «کالبدشکافی جین دو» دارد. در آنجا به جای یک جنازهی عجیب، با یک آینهی عجیب سروکار داریم که شخصیتهای اصلی به محض سروکله زدن با آن، خود را در شرایط تبآلودی پیدا میکنند. بعضیوقتها فراموش میکنند که کجا هستند و در حال چه کاری هستند. بعضیوقتها بدون مقدمه با تصاویر هولناکی روبهرو میشود (مثل جایی که یکی از کاراکترها شروع به جویدن یک لامپ میکند و خون از دهانش سرازیر میشود) و طوری توهم و واقعیت در هم ترکیب شده است که از جایی به بعد نمیتوانید فرق بین آنها را کشف کنید و میدانید که قهرمانان داستان به بازیچهی دست آینه تبدیل شدهاند، اما این روند آنقدر با قانون و اصول صورت میگیرد که چیزی غیرمعقول احساس نمیشود. فکر میکنم «کالبدشکافی جین دو» قصد داشته به چنین حسی دست پیدا کند، اما بدجوری شکست خورده است.
«کالبدشکافی جین دو» اگر همانطور که شروع شده بود، به سرانجام میرسید، مطمئنا به تجربهی جسورانهتر و منحصربهفردتری تبدیل میشد. آندره اُودرال با معرفی ابزارهای تعلیقآفرین جالبی مثل زنگولهای که به مچ پای یکی از جنازهها برای مطمئن شدن از مُرده ماندن آنها بسته شده، چشمهای از شگفتیهایش را نشان میدهد. برایان کاکس و امیل هرش با جدیت و راحتی متقاعدکنندهشان در نقش دوتا کالبدشکاف آنقدر خوب هستند که آنها را باور میکنیم و صحنههای تشریح جنازه با جزییات دلخراش و بررسی دقیق و واقعگرایانهی مراحل کالبدشکافی صورت میگیرند، اما فیلم به دلایل نامعلومی به این نتیجه میرسد که رو آوردن به اجرای ضعیفِ کلیشههای خستهکننده و نخنماشدهی ژانر وحشت، بهتر از پایبند ماندن به داستانگویی اصولی و آرامسوز ابتداییاش است و درست در همین نقطه است که همهچیز بهطرز غیرقابلبازگشتی به بیراهه کشیده میشود. برای یک ساعت جذاب ابتدایی فیلم هم که شده «کالبدشکافی جین دو» را تماشا کنید، اما انتظار اثر کامل و رضایتبخشی را نداشته باشید.