فیلم بعد از آفتاب، با گرمای انسانی و ظرافت هنرمندانهاش در بیان سینمایی تجربهی «بهیادآوردن»، به یکی از بهترین آثار سال تبدیل میشود. با نقد میدونی همراه باشید.
صدایی میشنویم از راهاندازی دوربینی قدیمی. ظاهرا کسی فیلمی را که پیشتر ضبط شده بازبینی میکند. در جستوجوی چیزی شاید. محیطی. آدمی. خاطرهای. جوینده لحظهی موردنظرش را مییابد انگار. دخترک بامزهای در حال فیلمبرداری است از مردی جوان. و به قول خودش در آستانهی مصاحبه با او. صمیمی به نظر میرسند. میشود برادرش باشد مثلا. دختر از ۱۱ ساله شدن خودش میگوید. و دو روزی که تا ۳۱ ساله شدن مرد فاصله است. از او میپرسد: «وقتی ۱۱ سالات بود فکر میکردی الان چی کار میکنی؟»
تصویر با زوم روی چهرهی مرد متوقف میشود. بازتاب زنی جوان را به شکلی سایهگون روی صفحهی نمایشگر میبینیم. با تکان خوردناش میفهمیم او در حال بازبینی این فیلمها است. پس از مکثی کوتاه، صفحه شطرنجی میشود، فیلم به عقب برمیگردد، و تصاویر پراکندهای از پس هم میآیند. بهیکباره از محیطی بسیار متفاوت سردرمیآوریم. کیفیت تصویر تغییر میکند و به نظر میرسد اینیکی ربطی به آنچه تاکنون دیدهایم ندارد. تجمعی است بیصدا از مردمی که در فضایی مثل یک کلاب -اما خیلی تاریکتر از حد معمولش- بیوقفه میرقصند.
و تصاویری از مرد جوان داخل آن فیلم، و زن جوانی که نمیشناسیماش، با خاموش و روشن شدن نور محیط در کسری از ثانیه -شبیه فلاش دوربین- مقابل دیدگانمان قرار میگیرد. مرد مثل سایر رها و بیخیال خودش را تکان میدهد. زن اما بیاعتنا به اطراف، با چشمانی بسته سرجایش ایستاده. گویی سعی دارد تمرکز کند. یا چیزی را به خاطر بیاورد. ما هم تلاش داریم از میان این تصاویر منقطع، چیزی بیرون بکشیم.
تصاویر ضبط شدهی دوربین بازمیگردند. زمان و محلشان بیوقفه عوض میشود اما بالاخره روی مورد مشخصی آرام میگیرند. جایی که اینبار مرد پشت دوربین است و دختر کمی دورتر در حال خداحافظی با او است. اگر زن در حال به خاطر آوردن تصاویر -یا احساساش هنگام زندگی کردنشان- باشد، این نقطهای است که برای مکث انتخاب کرده. جایی که مرد میگوید «دوستت دارم». از نماهای بازِ ایستادن زن به نمای بستهی چهرهاش میرسیم، و چشماناش که باز میشوند. صورت زن برش میخورد بهصورت دخترک. شکی نمانده؛ در حال تماشای خاطرات زن هستیم. این مقدمه ما را رهسپار خط زمانی اصلی فیلم میکند. جایی که سوفی ۱۰ ساله همراهبا پدرش کالم ۳۰ ساله، برای مسافرتی تابستانی به ترکیه آمدهاند. بعد از آفتاب، روایتی ظریف و باحوصله است از تجربهی نفس کشیدن دخترک در این خاطرهی مهم زندگیاش. و شکلی که او بیست سال بعد آن را بهیادمیآورد.
اولین ساختهی بلند داستانی شارلوت ولز اسکاتلندی، قالیچهای است ریزبافت؛ شبیه همانهایی که کالم یکیشان را از ترکیه به سوغاتی میخرد. دستاوری اصیل، لطیف، زیبا و پیچیده؛ که از نحوهی قاببندی صحنهای در ظاهر معمولی تا جزئیترین صدای محیط، از ترتیب کلمات یک جمله تا نحوهی آکسانگذاری بازیگر هنگام ادای واژگان را به دقت بهکارمیگیرد. به هدف زندهکردن حالوهوایی متناسب با حقیقت تجربهی زیستی انسان. شبیه به ثبت احساس نفسی عمیق با چشمانی بسته؛ در خنکای صبحگاه شهری ساحلی.
این فیلمی است که به آرامش خوابی کوتاه در اتوبوس، کنار همراهی امن، هنگام سفری شبانه توجه میکند. یا به شکلی که پدری باملاحظه، کفشهای دخترک خفتهاش را به آرامی از پایش درمیآورد. لمس کوتاه آرنج دو کودک هنگام بازی با دستگاههای آرکید را بهعنوان نشانهای از شکلگیری دوستی سادهای میانشان برجسته میسازد، و برای لحظهی بسیار ظریفی مثل توجه دخترک به تصویر خودش در آغوش پدر که روی شیشهی پنجره افتاده هم در میان نماهایش جا دارد.
پرهیز از قصه گفتن به معنای آشنایش، و تمرکز کمینهگرایانه روی لحظات و حالوهوایشان، به معنای خالی بودن متن از ظرفیت دراماتیک نیست. ساختهی ولز، بیش از آن که مانند آثار شخصیتمحور موج نوی سینمای فرانسه، به مجموعهای از گفتوگوهای بیتنش چند آدم در محیطهای معمولی و گاها خواستنی تبدیل شود، سایهی وحشت اتفاقی ناگوار را در تمام طول تجربهی تماشایش حفظ میکند. مدام منتظریم که این خاطرهی آرام و دلپذیر، در بزنگاه مشخصی به حادثهای ناراحتکننده ختم شود.
از میان دو تمهید ولز برای انتقال این حس، اولی معمولیتر است: شکلی که فیلم در نسبت با سن و خلقوخوی سوفیِ دوستداشتنی و باهوش (با بازی عالی فرنکی کوریو؛ در اولین نقشآفرینی عمرش)، به یک داستان بلوغ تبدیل میشود. تمام موقعیتهای مشترک با گروه جوانان توریستی که دخترک را با جهان غریبهی بزرگسالی آشنا میکنند، نظارت دلسوزانهی کالم کمتجربه روی مواجههی سوفی با تهدیدهای زندگی، و حضور آب و خطر غرق شدن در چند نقطه از روایت، جملگی در پرداخت به همین مایهی متن نقش تاثیرگذاری دارند، و به شکل آشنایی، ما را نگران سرنوشت سوفی میکنند.
تمهید دوم اما از خصوصیات منحصربهفرد فیلم است: ایدهی افسردگی کالم؛ که مثل صدایی آزارنده در زیرمتن تکتک صحنههای فیلم حضوری محسوس دارد. بعد از آفتاب، در عین پرداخت مینیمالاش، یکی از دقیقترین، ملموسترین و موثرترین تصاویر ممکن را از افسردگی میسازد. بازی درخشان پاول مسکال؛ که از یکسو باید فضای ذهنی واحدی برای شخصیت در تمام صحنهها خلق کند و آن را در تضاد با تلاشاش برای نمایش رفتار درست در هر لحظه قرار دهد، و از سوی دیگر باید در معدود فرصتهایی که نصیباش میشود، تاریکی زجرآور روح و روان کاراکتر را بارزتر به نمایش بگذارد، از اصلیترین دلایلی است که حال کالم را در تمام لحظات اینقدر قابلفهم میکند.
این تلاش دائمی پدر برای ایستادگی مقابل آشوب دروناش، و فراهمآوردن امنترین فضای ممکن برای دخترکاش در این سفر کوتاه، یکی از زیباترین روابط دو شخصیت سینمایی میان تمام آثار سال را میسازد. و چند شکست موردی کالم در این نبرد درونی، نزدیکترین چیزی است که فیلم به رخ دادن فاجعهای که انتظارش را داریم نشانمان میدهد. خلاف انتظار اولیهمان اما، نه بازیگوشی سوفی در نسبت با جهان پرمخاطرهی بزرگسالان کار دستاش میدهد، و نه یکی-دو مورد ناکامی کالم در انجام وظایف پدرانهاش. هیولای افسردگی هم پدر جوان را تا آستانهی ویرانی میبرد، اما نابودش نمیکند. شاید این فیلمی نباشد که انتظارش را داشتیم.
روایت ولز، از جنس «همهچیز خوب بود تا اینکه...» نیست. فیلم در جواب به سؤال ذهنی تماشاگر در جستوجوی دلیل همراهشدن با این سفر بهخصوص -و نه هر خاطرهی دیگر پدر و دختر- جواب موردانتظاری نمیدهد. تمایز این سفر، در اتفاقاتی که افتاد نیست. این فیلمی است دربارهی «آنچه نشد.» آنچه بود؛ اما بهچشمنیامد.
البته؛ تجاربی که سوفی در این سفر گذرانده، مطابق اشارهی واضح فیلم، شناخت او از هویت واقعیاش را باعث شده، و در آینده به کار آمده؛ اما دلیل بازگشت او به فیلمهای این سفر، مرور چیزهایی که میداند، نیست. کشف چیزهایی است که نمیداند. مانند کارآگاهی که فیلم مشخصی را بارها بازبینی میکند؛ شاید که در آن نکتهای جدید بیابد. که کالم را بهتر بشناسد. و البته بفهمد خودش «وقتی ۱۱ سالاش بوده، فکر میکرده امروز چه کار میکند؟»
در نسبت با این ایده، شکل نمایش رنج کالم معنای عمیقی دارد. ولز به شکل زیرکانهای، ازطریق میزانسن همان نخستین صحنهی داخل اتاق هتل، با نمایش بیرون رفتن پدر و رهایی نامعمولاش روی بالکن در عمق نمایی پیوسته که خواب آرام سوفی را در پیشزمینه دارد، مرزبندی کالم بین حال درونی و فضای امنی که برای سوفی ساخته را بهتصویر میکشد. یا صحنهی بازکردن پرزحمت گچ دست؛ که در آن کالم وضعیت فیزیکی سخت و چالشاش بر سر بریدن گچ را حتی در حد واکنشی کوتاه، به گفتوگوی روزمره و سادهاش با سوفی راه نمیدهد، و ولز با دو تکه کردن کامل قاب در نمای پایانی، این پنهانکاری پدر را برجستهتر میکند. اشارههای گذرای دیگر فیلم به ناخوشی کالم هم بیاطلاعی دختر از ذهنیت آشفتهی پدر را توجیهپذیر میسازد.
از سوی دیگر، نحوهی مینیمالیستی ارائهی اطلاعات در فیلم، این باور را کاملا معتبر جلوه میدهد که سفر تابستانی، آخرین خاطرهی مشترک دو شخصیت است. این موضوع هم در فاصلهی کمِ کالم با خودکشی پیداست، هم در شکلی که فیلم با او وداع میکند. درواقع ولز ازطریق نشانگان متعددی (اشارهی کالم به اینکه تصور نمیکند چهل سالگی را ببیند، ایستادن او روی نردهی بالکن با دستانی باز، شکلی که او فیلمهای ضبطشده را مانند یادگاری بازبینی میکند، اقدام ناکاماش به خودکشی در دریا، و نهایتا نحوهی بهکارگیری ترانهی «تحت فشار» کوئین و بویی در صحنهی رقص پایانی)، بر شخصیتی که در اکثر دقایق فیلم مقابلمان زنده و حاضر میبینیم، خاکستر فنای زودرس میپاشد، و فقداناش را بدون نمایش صریح، هشدار میدهد. به شکلی که در پایان زیبای فیلم (با همراهی موسیقی عمیقا احساسبرانگیز الیور کوتس) دل ما هم برایش تنگ میشود.
آن فضای خیالی شلوغ، در انتها معنای واضحتری مییابد. تصاویر منقطع با طول زمانی بسیار کوتاه، که باید تلاش کرد چیزی -حقیقتی- را از میانشان بیرون کشید، همان شیوهای است که ما «به خاطر میآوریم». محیطها را. آدمها را. خاطرات را. چه با دوربین فیلمبرداری ضبطشان کردهباشیم و چه -آنطور که سوفی یکبار به کالم دلگرمی میدهد- صرفا با «دوربین ذهن».
تلاش سوفیِ بزرگسال برای پیداکردن کالم، دستبهیقه شدن با او، و پرسیدن سوالاتی که هیچگاه فرصت طرحشان را پیدا نکرده، کوشش او است برای درک اینکه در ذهن کالم چه میگذشته. تمام این فیلم، ماجرای دختری است که میخواهد بیست سال بعد از آخرین تجربهی مشترک با پدرش، او را بشناسد. از میان تصاویر معدودی که تا میآیی نگهشان داری، از دست میروند. در میان خاطرات.
روایت شخصی ولز، بی آن که به باورهای فراطبیعی مرسوم ربطی پیدا کند، مرگ را پایان زندگی نمیداند. فیلمساز اعتقاد دارد آدمها مادامی که کسی به خاطر بیاوردشان، به زندگی ادامه میدهند. مانند کالم که در پایان خداحافظی میکند، دوربیناش را پایین میآورد، و راهی ذهن سوفی میشود. از دنیای دختر میرود، یا به بیان دیگر، تبدیل میشود به خاطره.