در پایان فیلم برخورد، سردرد هم که نگرفته باشید، حسرت زمان ازدسترفته را خواهیدخورد؛ اما اگر راه تفریح با فیلمهای بد را میدانید، ممکن است با آن اوقات خوشی را سپری کنید!
بعضی آثار را تماشا میکنی و هیچ هدف یا جهتگیری روشنی در ساختشان نمیبینی. نمیتوانی تشخیص دهی که قصد خالقان اثر در هر بخش از فیلم چه بوده و در پیداکردن الگویی روشن از تلاشهای سازندگان جهت دستیابی به چشماندازی مطلوب به بنبست میخوری. چنین فیلمهایی نهتنها بد، که توهینآمیزند. چرا که حدی از بیاعتنایی تعمدی به نتیجهی کار را بیشرمانه بهرخمیکشند.
گروهی دیگر از آثار نقطهی مقابل این دستهاند. از اولین تا آخرین لحظهشان نشانههایی معتبر داریم از اینکه جهتگیری چه بوده. مقاصد را واضح و روشن میبینیم. همچنین فاصلهی معناداری را که با نتایج نهاییِ بهدستآمده دارند. مشکل این آثار نه در ایده، که در اجرا است. از همین زاویه هم شایستهی احترام بیشتری هستند. زیرا مقصدی را برای خود تعیین کردهاند و از سر نابلدی یا اشتباه در اجرا، در دستیابی به آن ناکام ماندهاند.
این ناکامی اما از حد که بگذرد، وارد وضعیت سومی میشویم. جایی که تضاد و کنتراست میان ایدههای نیمهپخته و اجرای خندهدار فیلم، از محدودهی همدلیبرانگیز شکست خارج میشود و به یک فاجعهی کامل میرسد. تمهیدهای بهکاربستهشده برای انتقال ایدههایی آشنا، به قدری خام و دَمِ دستی هستند که نمیشود جدیشان گرفت، و نتیجهی نهایی تا اندازهای با تصویر ذهنی سازندگان فاصله دارد که نمیتوان نسبت به این اختلاف مضحک بیتفاوت بود. تناسب زیاد چنین آثاری با ردهی Z movie، آنها را به کمدیهای ناخواستهای تبدیل میکند که میتوانند مایهی تفریح گروهی از تماشاگران باشند. برخورد به همین دسته متعلق است.
در توصیف وضعیت ناجور چنین اثری ترکیب واژگان «قرار بوده» کارآمد است. مثلا برخورد قرار بوده تریلر درگیرکننده و ملتهبی باشد که با معرفی موازی سه خط داستانی و یک ابزار تعلیقزای آشنا، از همان ابتدا یقهی تماشاگر را بگیرد و تدریجا با بدترشدن اوضاع هر موقعیت، به نقطهی اوجی انفجاری (در هر دو معنای عینی و استعاری کلمه) برسد. نتیجه اما به پارودی بامزهی قسمتی از سریال ۲۴ شبیه شده.
ماجرا دربارهی ۶ کاراکتر اصلی و دو کاراکتر فرعی است که طی شبی بهخصوص و در رستورانی در شهر لسآنجلس کارشان به هم گره میخورد. مردی که پارتنرش را در حال خیانت رویت کرده و بیرون رستوران او را دید میزند، زنی که با صاحب رستوران وارد رابطه شده، زوج کارگر رستوران که بستههایی از مواد مخدر را به شکل اتفاقی پیدا کردهاند و پی معاملهی آن و شروع زندگی تازهای هستند، برادر یکی از همین دو کارگر که از زندان یکراست نشانی رستوران را گرفته تا در متن وقایع حاضر باشد، و البته زن دیگری که در همین رستوران مفلوک قراری را ترتیب داده و به دلایلی که در طول روایت آشکار خواهند شد بمبی ساعتی را هم زیر صندلی مردی نگونبخت کار گذاشته.
از آنجایی که بیشتر حجم این نوشته به فهرست کردن ایرادات فیلم خواهد گذاشت، بگذارید اینجا کور سویی از روشنایی را از دل آشفتگی تجربهی تماشای آن بیرون بکشم: برخورد چیزی نیست که اسماش را دقیقا بشود خستهکننده گذاشت! در نتیجه اگر معیارتان برای انتخاب یک فیلم، تعداد اتفاقات و حوادث، و سرعت وقوعشان است، برخورد آنقدرها هم گزینهی بدی بهنظرنمیرسد. بالعکس؛ این فیلمی است که انگار دنبالاش کردهاند! از دوربین لرزان سرگیجهآور و حجم جنونآمیز زوم و دورنمایی؛ که سبک مستندنمای کارگردانی موکوندا مایکل دوول را فراگرفته، تا موسیقی کوبهای اغراقآمیزی که تلاش دارد به تصویر دیوار خالی هم وزن دراماتیکی همارز نقطهی اوج فیلمی عادی ببخشد! کارگردان احتمالا از واژهی «صبر» دل خوشی ندارد و هر کاری کرده که فیلماش از حرکت نایستد!
همانطور که پیدا است مشکل دقیقا از تکتک همین تصمیمات نشأت میگیرد. با زور و اجبار نمیشود داستان یا شخصیتهاش را برای مخاطب مهم کرد، و هیچکس به ترکیدن بمبی که مشتی اشیای بیاهمیت را به هوا میفرستد اعتنایی نخواهد کرد! افزایش حجم موقعیت محوری فیلمتان ازطریق افزودن به تعداد خطوط داستانی، منحنی صعودی تنش را به شکل خودکار ترسیم نمیکند، و وقتی موقعیتها (به جز یکی) تا فرارسیدن نقطهی اوج مکانیکی و تحمیلیتان توسعهی دراماتیکی را تجربه نکنند، کاتکردن از یکی به دیگری نه فزایندهی تعلیق، که زدایندهی اهمیت، و مزاحم احساس تماشاگر است.
اینها همه البته بر فرض غیرمعتبر جذابیت خود موقعیتها بناشده. ولی بیاید صادق باشیم؛ هیچکس به تحمل آن انتقامجویی شعاری و ابلهانهی دختر آفریقاییتبار از میراث آپارتاید (ازطریق بمبگذاری در مکانی عمومی) علاقهای ندارد! همچنین به انفعال بیمعنا و فعلیت بیثمر مردی میانسال؛ که با تماس تلفنی مجری رادیو تصمیم میگیرد که به جنگ عامل آزار روحاش برود و نتیجهی نهاییاش هم بشود آن دیالوگ کودکانه در باب سهل بودن ارتباط مخفیانه و دشواری پیداکردن عشق حقیقی!
تنها خط داستانی که روی کاغذ جذابیتی دارد و با آن موقعیت داخل سردخانه به چند لحظهی تعلیقزا میرسد، ماجرای دختر و پسر کارگر رستوران است که میتوانست نقطهی تمرکز فیلم بهتر و هوشمندتری باشد. اما حتی سیر علت و معلولی وقایع این یکی هم روی تصمیم غیرطبیعی دختر بناشده. او رازی را که بناست وضعیت زندگیشان مبتنی بر آن بهکل دگرگون شود، یکجا کف دست آشنای دردسرسازی میگذارد که شخصا برای صحبت راجع به وضعیت آبوهوایی روز هم به این راحتی بهاش اعتماد نمیکردم! همین عمل غیرمنطقی میشود زمینهای برای آن درگیری پایانی بین خلافکاران خرد و کلان شهر؛ که معلوم نیست چرا یکیشان معاملهی به این اهمیت را کنار مکانی عمومی برگزار میکند، و دیگری هم اگر قصد دستیابی به بستهها را دارد، چرا زودتر برای قاپیدنشان از رستوران دست به کار نمیشود!
کمدی ناخواسته در گفتوگوها هم کم نداریم و این ناشی از دیالوگنویسی آماتوری دوول و اجراهای بد تیم بازیگری است؛ که نتیجه را به خروجی یک فیلم دانشجویی نهچندانماهرانه نزدیک میکند. از جایی که کارتنخواب محتاج با آن شکل کاریکاتوری بر سر مردی که کمکاش کرده داد میکشد، تا جایی که دختر آفریقاییتبار با تُنِ صدایی بلندتر از حرفزدن معمول نطق میکند که «این آپارتاید جدید است» و اگر خود جمله و نحوهی ادای کلمات در بیان بازیگر کافی نیست، دوول با نمایش لحظه در لانگ شات، گویی عامدانه به متن خودش دهنکجی میکند و اصرار دارد که از تماشاگر خنده بگیرد!
خیلی هم عجیب نیست که چنین آشوب بیسروتهای با یک انفجار پایان میپذیرد. تمام شخصیتها به شکلی اتفاقی در نقطهای قرار میگیرند که تحت شعاع تأثیر بمب باشند. در همان لحظه و برای خاتمهبخشیدن به معرکه، نمایندهی حکومت آپارتاید به سان اعضای تربیتشدهی طالبان طی حرکتی انتحاری خود را به پایین صندلیاش پرتاب، و حسگر حساسبهوزن بمب را فعال میکند و بوم! انفجار، چندتایی از شخصیتها را به هوا میفرستد و سایر را به بیرون پرت میکند! متوجه شدید؟ به همین دلیل داشتیم این خطوط جدا را پیگیری میکردیم! چون همهشان در انفجاری اتفاقی به هم «برخورد» میکنند! راستی موج انفجار، مشکل زندگی مرد میانسال و همسرش را هم حل کرد و آنها ارزش عشق به یکدیگر را فهمیدند! دنبال چیز دیگری بودید؟!
بزرگترین آوردهای که تماشای پدیدهای مثل برخورد میتواند برای تماشاگر داشتهباشد، قدردانی بیشتر از آثار خوبی است که میبیند! که هرگاه تریلر درگیرکنندهای دیدیم، حواسمان باشد ایجاد تعلیق واقعی، درگیرکردن عاطفی تماشاگر در تصمیمات شخصیتها، و جمعبندی با نقطهی اوجی که هم انرژی تجربهی تماشای فیلم را آزاد کند، هم به توجیه مناسبی برای قصهی روایتشده تبدیل شود، تا چه اندازه ارزشمند است. ادای هرکدام از اینها را درآوردن اما حاصل کار را به چنین روزی خواهد انداخت!