اگرچه کریستن استوارت در فیلم اسپنسر، با یک بازی درونی و دقیق، جوهره احساسات پرنسس دایانا را در انحصار طبقه اشراف و رسانه، به زیبایی ارائه میکند، اما فیلمنامه در اختیار پابلو لارین متریال کافی را برای پر کردن میانه فیلم و شناخت جامع شخصیت در اختیار ندارد.
پابلو لارین در آخرین ساخته خود یعنی فیلم اسپنسر، ما را به یاد یکی دیگر از فیلمهای شاخص کارنامه خود یعنی Jackie میاندازد. اگر رنج و تقلای درونی ناتالی پورتمن در نقش همسر جان اف کندی و روایت متمرکز لارین را بر تنها کاراکتر محوری فیلماش به یاد بیاوریم، اسپنسر را هم دنباله همان تمهیدات میبینیم. شیوهای متفاوت در پرداخت ژانر بیوگرافی که از ارائه اطلاعات از پیش دانسته مخاطب و تمرکز بر مقطعی طولانی (از کودکی تا بزرگسالی) زندگی شخصیت مورد نظر دوری کرده و بهجای آن با نفوذ به درونیات شخصیت و نمایش و القای احساسات واقعی او بر پرده سینما، جوهره احساسات و درونیات آن فرد را ارائه میکند. دریافتی که شاید در مدیومهای دیگر همچون کتاب یا اینترنت کمتر بهدست میآید.
به همین روی، به تصویر کشیدن تقلایی که جکی کندی از یک سو برای پنهان کردن احساساتش در مقابل رسانه و مردم و از سوی دیگر برای دستوپنجه نرم کردن با یک حادثه تراژیک و فقدان شوهرش در خلوت خود متحمل میشود، بدل به مهمترین دست مایه برای پابلو لارین میشود تا این وجه از شخصیت ژاکلین کندی را با یک روایت خرده پیرنگی به تصویر دربیاورد.
در اینجا لازم میدانم تا از فیلمساز متاخر دیگری در این ژانر که با تمهیداتی مشابه با پابلو لارین پیش میرود نام ببرم. او هم کسی نیست جز مایکل آلمریدا، فیلمساز آمریکایی. نمایش درونیات روانشناسی سرشناس به نام استنلی میلگرام در فیلم The Experimenter آن هم بهگونهای که بازیگر ایفای نقش آن یعنی پیتر سارسگارد، مدام رو به دوربین با مخاطبش صحبت کرده و آگاهی او را برای رصد کردن آزمایشهایش طلب میکند و همچنین در فیلم Tesla نیز، رسوخ کردن به رنج درونی این شخصیت که هربار برای به اجرا درآوردن ایدههایش، مجبور میشود دستش را جلوی سرمایهداران دراز کند یا همواره شهرتش در سایه افرادی مثل ادیسون قرار میگیرد، همگی به شیوه متفاوت روایت در یک فیلم بیوگرافی اشاره دارند که به وسیله آلمریدا اجرا شده است.
پابلو لارین در اسپنسر، ما را به یاد یکی دیگر از فیلمهای شاخص کارنامه خود یعنی Jackie میاندازد. اگر رنج و تقلای درونی ناتالی پورتمن در نقش همسر جان اف کندی و روایت متمرکز لارین را بر تنها کاراکتر محوری فیلماش به یاد بیاوریم، اسپنسر را هم دنباله همان تمهیدات میبینیم
همچنین دغدغههای مطرح شده در این طیف از فیلمهای بیوگرافی، لزوما به خود شخصیت محدود نمیشوند و به زمانه امروز هم قابل تعمیماند. وابسته بودن به سرمایهدار (Tesla)، فرمانبرداری از اجرای هر دستوری بدون تفکر به ماهیت درستی یا نادرستی آن (The Experimenter) و دوگانگی شخصیت به واسطه حضور مداوم رسانه در زندگی او (Jackie)، انسانهای زیادی را تا همین امروز هم با خود درگیر ساختهاند و صرفا محدود به یک بازه زمانی خاص و یک کاراکتر خاص نیستند.
حال به این موارد، دغدغه انحصار در یک زندگی اشرافی و تصنعی را هم بیفزایید تا درست با همین دریچه نگاه، به جهان فیلم اسپنسر هم ورود کنیم. در یکی از همان قابهای ابتدایی، خودروهایی نظامی را میبینیم که به صف و منظم پشت سر یکدیگر عبور میکنند و دوربین با ترازی هم سطح زمین، پرندهای مرده را نشان میدهد که زیر چرخهایی که به سمت بیرون قاب حرکت میکنند له میشود. این داستان کاراکتری است که زیر فشار این نظم دارد نابود میشود.
لارین، با جدا کردن دایانا از تشریفات ابتدایی فیلم و قرار دادنش در مسیر نامعینی در جاده، در همان ابتدا ماهیت واقعی او را فاش میکند. دایانا همواره در حال فرار از این زندگی تصنعی و رفتن به جایگاهی است که خود واقعیاش را نشان دهد و نمایش او در جادهای که مقصدش را گم کرده است، دقیقترین توصیف اوست. رفتن به بیرون از کاخ بدون محافظ، تمایل به قرار گرفتن در میان مردم عادی، دلتنگی برای زندگی گذشتهاش (که نام فیلم هم بر زندگی گذشته او تمرکز دارد و برای مخاطبی که او را نشناسد، هیچ نشانی از شهرت دایانا را با خود ندارد) و پیوند خوردن استعاری او به یک مترسک در ابتدای فیلم، همگی جزییات دیگری را هم به این دوگانگی درونی دایانا اضافه میکنند.
بازی پرجزییات استوارت از میمیک چهره تا چشمهای نگرانش گرفته تا نوع ادای دیالوگ، جنس راه رفتن و تکان خوردنهای خارج از عرف کاخ، همگی هم از رنجی درونی خبر میدهند و هم از میلی سرشار به درهم شکستن نظمی تصنعی. برای تاکید بیشتر بر درهم شکستن این نظم، لارین در اولین ورود دایانا به کاخ، او را با دوربین روی دست همراهی میکند تا تکانهای دوربین هم بر این امر تاکید کنند.
استفاده از یک داستان فرعی جذاب از جمله رابطه دایانا با یک افسر که در واقعیت هم از آن سخن به میان آمده است یا پرداخت بیشتر به رابطهاش با شاهزاده که در اینجا عملا به یک صحنه محدود شده است، میتوانست میانه فیلم را از این درجا زدن برهاند
حال مشکل اساسی فیلم اسپنسر دقیقا از همینجا آغاز میشود که ما تمام این تمهیدات و جوهره احساسات شخصیت را در فصل ابتدایی فیلم میبینیم و درک میکنیم. این تعمق بیشتر در مسیر فیلمنامه و پرداختن به ابعاد وسیعتر و ناشناختهتری از شخصیت است که میتواند میانه فیلم را پرکند. وگرنه اسارت در لباسهای تجملی فراوان از جمله کلاه تور دار سیاهی که خطوط افقی و عمودیاش به سان حصاری بر چهره دایانا خودنمایی میکند (پوستر فیلم هم دایانا را با این کلاه نشان میدهد)، رنج بردن از شرکت در مراسمها، کلافه بودن از دستورها اطرافیان و متنفر بودن از دوربینها همگی در ادامه همان دریافتهایی هستند که از ابتدای فیلم بهدست آوردهایم. شاید بیراه هم نباشد که بگوییم این اطلاعات را از قبل هم درباره دایانا داشتهایم.
بنابراین اصطلاح درجا زدن در مسیر فیلمنامه، توصیفی است که منجر میشود حس کنیم که فیلمنامه متریال کافی را برای ادامه مسیر ندارد و شاید تنها دلیل برای ادامه دادن فیلم، بازی استوارت باشد. حتی در چنین مواقعی گفتن این گزاره که بازی استوارت بر فیلمنامه لارین کاملا میچربد و بار آن را به دوش میکشد نیز گزاره نادرستی نباشد.
استفاده از یک داستان فرعی جذاب از جمله رابطه دایانا با یک افسر که در واقعیت هم از آن سخن به میان آمده است یا پرداخت بیشتر به رابطهاش با شاهزاده که در اینجا عملا به یک صحنه محدود شده است، میتوانست میانه فیلم را از این درجا زدن برهاند. بهعنوان مثال در همان صحنه که دایانا گلایههایش را به شاهزاده اعلام میکند، شاهزاده دیالوگی را در پاسخ به او میگوید که پرداخت جزییتر به آن میتوانست به شناخت ابعاد وسیعتری از زندگی اشرافی بینجامد. دیالوگی که میگوید: « مردم ازمون نمیخوان مثل اونا باشیم، اونا میخوان که عادی نباشیم». این همان دغدغهای است که تا به امروز هم میتواند قابل تعمیم باشد و همچنان تقدس بخشیدن به حاکمیت و طبقه اشراف، منجر به دوری هرچه بیشتر آنها از مردم و احتمالا بروز زندگی دوگانه برای خود آن افراد میشود. هرچند که در این مسیر، رسانه نیز بهطور کاملا واضح و تاثیرگذاری، از گذشته تا به امروز به این تقدس زایی دامن میزند. اما این روند تنها به همین صحنه خلاصه میشود و صحبتهایی که دایانا با پیشخدمت یا سرپرست خود میکند هم چندان از محتوای این دیالوگ فراتر نمیروند.
بازی پرجزییات استوارت، از میمیک چهره و چشمهای نگرانش گرفته تا نوع ادای دیالوگها، جنس راه رفتن و تکان خوردنهای خارج از عرفش، همگی هم از رنجی درونی خبر میدهند و هم از میلی سرشار به درهم شکستن نظمی تصنعی
در انتها نیز لارین در فیلمش همان حرفی را میزند که در ابتدا هم آن را گفته بود. این زن نیاز به رهایی از دیوارهای این زندگی اشرافی و ابراز خود واقعیاش را دارد و تا انتها نیز بر سر آن میماند. دغدغهای که نمونه قدیمی و مشابهی همچون Roman Holiday از ویلیام وایلر هم آن را دنبال کرده بود اما به واسطه یک بستر کمدی رمانتیک و پرکردن میانه فیلم با یک رابطه عاشقانه جذاب، مخاطب خود را تا انتها نگه میداشت.
هرچند که فیلم اسپنسر را احتمالا باید در ساختار فیلمنامه در دسته Plotless یا بدون پیرنگ قرار داد یا پیرنگی توصیفی که سعی دارد به توصیف یک شخصیت معروف با وفاداری کامل نسبت به احساسات او در آن زمان پیش برود. فیلم اسپنسر درنهایت هرچه که باشد، فیلمی متوسط است که بیش از هرچیز بازی کریستن استوارت را در ذهن ماندگار میکند و او را بهعنوان یکی از بختهای جدی کسب جایزههای متعدد برای نقش اول زن امسال مطرح میسازد.