«آستیگمات»، دومین فیلم مجیدرضا مصطفوی، با بازی محسن کیایی، باران کوثری، مهتاب نصیرپور و نیکی کریمی، این روزها در حال اکران است. با نقد این فیلم همراه میدونی باشید.
مجیدرضا مصطفوی را پیشتر با فیلم «انارهای نارس» که اولین فیلم او است به یاد میآوریم. فیلمسازی که در فیلم اولش بیشتر بر فضاسازی و جلوههای بصری تاکید داشت و در پرداخت قصه و شخصیتهایش دچار مشکل بود، در «آستیگمات» اما توجه زیادی را بر پُر کشش بودن قصه به خرج داده است. اما شاید اساسیترین مشکلی که در فیلم جدیدش میتواند قابل بحث باشد، تعدد حوادثی است که برای شخصیتهای فیلم رخ میدهد و ما را از تمرکز بر یک بحران واحد و همذات پنداری با آدمهای قصه دور میکند. از طرفی دیگر آستیگمات جزو معدود فیلمهای در حال اکران است که فیلمساز صرف نظر از تمام ایرادات فیلم، با دغدغهمندی به سراغ بیان یک سری مسائل اجتماعی رفته که باید دید تا چه میزان در پرداخت این مسائل موفق بوده است. در باب خلاصه داستان فیلم میتوان گفت خانوادهای که خود با مشکلاتی روبرو هستند، پدرِ جدا شده از آنها اعلام میکند که میخواهد خانه را بفروشد و اعضای خانواده را وارد بحران تازهای میکند. این فیلم ایرانی همچنین متقاضی شرکت در جشنواره فجر سال گذشته بود که از حضور در جشنواره محروم ماند. فیلم آستیگمات را در سینما تماشا کنید و در ادامه با تحلیل بیشتر فیلم همراه باشید.
در ادامه بخشی از جزییات مهم فیلم لو میرود
فیلم به ظاهر درباره عمیق شدن و شفاف شدن نگاه یک پسربچه به واقعیات بی رحم اطرافش است
فیلم با فضای مدرسه شروع میشود. با معلمی (با بازی نیکی کریمی) روبرو هستیم که به نظر رابطهای صمیمی با شاگردانش دارد و در ادامه با پسربچه اصلی فیلم یعنی کسری پیش میرویم. این تاکید بر فضای نسل جدید و دوربینی که کسری را به عنوان نماینده این نسل همراهی میکند، نشان از این دارد که کسری شخصیت اصلی فیلم است و از دل او به فضای قصه ورود میکنیم. از عنوان فیلم و در ادامه عینک صورتی رنگ کسری نیز درمییابیم که فیلم احتمالا درباره عمیق شدن و شفاف شدن نگاه یک پسربچه به واقعیات بی رحم اطرافش است. اما اتفاقی که در ادامه میافتد این است که برخلاف اینکه به نظر میرسد زاویه دید فیلم از نگاه کسری است و کسری اتفاقات تاثیرگذاری را در ادامه رقم میزند، نقش او در بسیاری از لحظات فیلم کمرنگ میشود و ما به درونیات این پسربچه به خوبی نزدیک نمیشویم.
پسربچهای که به نظر میرسد نگاهش با همه متفاوت است و مصائبی را در این سن درک میکند که دیگر همکلاسیهایش از آن بی خبرند. او آنچنان که باید برای ما ویژه نمیشود که در ادامه اقداماتش را به خوبی درک کنیم. کسری را میتوانیم با پسربچه فیلم «بمب، یک عاشقانه» پیمان معادی مقایسه کنیم تا به معنای ویژه بودن شخصیت بیشتر پی ببریم. نه تنها با این پسربچه خلوتی نداریم بلکه با سایر آدمهای فیلم نیز به دلیل آواری از مشکلات فرود آمده بر سرشان و نداشتن لحظاتی از تامل بر وجه درونی آنها، همذات پنداری عمیقی احساس نمیکنیم.
وقتی پدر معتاد و بیرون افتاده خانواده (با بازی سیامک صفری) به پسرش مهران (با بازی محسن کیایی) اعلام میکند که آنها باید خانه او را تخلیه کنند، بحران مهم فیلم شروع میشود و از آن نقطه به بعد انتظار داریم توازن این خانواده حول همین موضوع به هم بریزد. اما چه به لحاظ کارگردانی این سکانس که بیشتر آن در نمای لانگ اتفاق میافتد و چه در ادامه که این واقعه در سایه معضلات دیگری تا پایان فیلم قرار میگیرد، اهمیت آن به مخاطب القا نمیشود. مهران آنقدر مشکل دارد که ما به عنوان مخاطب نمیدانیم با کدام یک همسو شویم. همسرش سمیرا (با بازی باران کوثری) او را به خاطر شغلش رها کرده است. خود او به دلیل مصرف الکل نمیتواند در آزمایش برای تاکسیرانی شرکت کند. پدرش نیز به تازگی خانه را میخواهد از چنگشان بیرون بیاورد. تنها شانسی که برای شخصیت قائل هستیم این است که زالوهایش را چندماه دیگر بفروشد.
ایده پرورش زالو تنها ایدهایست که میان دیگر معضلات کلیشهای فیلم، قدری حال و هوای تازه دارد و میتواند ما را نگران کند
ایده پرورش زالو تنها ایدهای است که میان معضلات کلیشهای دیگر فیلم، قدری حال و هوای تازه دارد و میتواند ما را نگران کند. به نوعی ای کاش به جای این حجم از مشکلات، با خلاصه داستانی طرف بودیم که عبارت بود از: چه میشود اگر مردی که برای جبران ضررهای گذشتهاش روی به پرورش زالو آورده است، به ناگاه زالوهایش بمیرند؟ چرا که پرورش زالو علی رغم تنوعی که نسبت به سایر ایدهها دارد، هم در خدمت شخصیت پردازی مردی منفعل است و چشم به یک شبه پولدار شدن دارد و هم در خدمت زوالی است که شخصیت را فرا گرفته است. منفعل بودن او به نوعی نقش مادرش (با بازی مهتاب نصیرپور) را هم پر رنگ میکند. مادری که گویی اگر زیر پر و بال پسرش را نگیرد، از زندگی او چیزی باقی نمیماند و از طرفی دیگر مهربانی بیش از حد او در انفعال پسرش بی تاثیر نبوده است. از سمیرا نیز چیز زیادی نمیدانیم و صرفا تیپ یک همسر ناراضی را دارد که نه رضایتش مشخص است و نه عدم رضایتش.
اگر از ماجرای تهدید پدر به ترک خانه عبور کنیم، نقطهای از فیلم که کسری تصمیم میگیرد تا زالوها را بکشد، تنها نقطهای است که ما به شدت نگران مهران میشویم. از طرفی دیگر آنقدر از کسری دور بودهایم که در این اقدام او را همراهی نمیکنیم. تنها در لایههایی کاملا سطحی شاهد بودهایم که مادر و پدرش نسبت به او بی توجه هستند و برخورد خوبی با او ندارند (کاملا کلیشهای و بدون تاثیر). بلافاصله پس از این اتفاق، در حالی که ما دعوای مهران و سمیرا را شاهد هستیم و تمرکزمان کاملا بر این است که حال چه اتفاقی میافتد، مادر وارد دعوای آنها میشود و خبر فرار کسری از مدرسه را میدهد. اتفاقی که گویی یقه مخاطب را میگیرد و او را به طرزی ناگهانی به حادثهای دیگر پرتاب میکند. در حالی که عاجزانه میخواهیم چند لحظه با یک بحران فیلم بمانیم و بدانیم در انتهایش چه میشود.
دریغ از اینکه چند لحظه با دردی که این شخصیتها میکِشند همذات پنداری کنیم و به درونیات آنها بیشتر نزدیک شویم. کمی بعدتر هم که کسری را پیدا میکنیم، پدر ناگهان اعلام میکند که آن خانه مدتها پیش فروش رفته است. بعد متوجه حامله بودن سمیرا میشویم. از ایده ابراز علاقه کسری به معلم مدرسه به شیوه اغراق گونه هم گذر میکنیم، (چرا که نه دلیل وجود این اتفاق را در فیلمنامه میفهمیم و نه علت انتخاب هادی حجازی فر برای ایفای چنین نقش کوتاهی!) و این نکته را درمییابیم که گویی فیلمساز مشکلات فزاینده را با مشکلات متنوع اشتباه گرفته است! به جای آنکه ما با یک بحران روبرو شویم و در راستای همان بحران مشکلات عمیقتری ببینیم، با چندین بحران متنوع روبرو هستیم که تنها واکنشمان این است که بگوییم چقدر این آدمها بدبخت هستند! اینجا است که گویی نیاز به یک باز تعریف از عنوان فیلم اجتماعی داریم.
تعدد حوادثی که برای شخصیتهای فیلم رخ میدهد، ما را از تمرکز بر یک بحران واحد و همذات پنداری با آدمهای قصه دور میکند
اینکه فیلمساز هزاران مشکل ریز و درشت را برای شخصیتها طراحی کند و در پرداخت آنها صرفا از واقعیت کمک بگیرد و بگوید این آدمها در واقعیت هم اینگونه بدبخت هستند، آیا او فیلم اجتماعی ساخته است؟ مشکلی که در فیلم قبلی فیلمساز نیز به نوعی شاهد هستیم. انسیه و ذبیح زوج فقیری هستند که فیلمساز آنها را تا پایان فیلم در فقر خودشان نگه میدارد. مدام واکنش ما نسبت به انسیه صرفا دلسوزی است نه همذات پنداری. فیلم فقط لایههایی سطحی از زندگی یک زوج فقیر را بدون هیچ خط روایی مشخصی به ما نشان میدهد. ماحصل هر دو فیلم میشود آنکه ما در این تردید بمانیم که قصد فیلمساز از پرداختن به چنین معضلاتی چیست؟ اینکه دغدغه چنین موضوعی را دارد قابل تحسین است اما آیا در پرداختن به این موضوع باید در سطح همان دغدغه بماند؟ آیا کنار هم قرار دادن چند فاجعه فیلمی اجتماعی را شکل میدهد؟
در پایان فیلم آستیگمات برداشت ما از خانهای که غرق در برف میشود رویکردی رو به جلو است برای این خانواده یا رو به عقب؟ آیا جایگاه آنها در طول فیلم تغییری میکند؟ خانهای که از ابتدا هم میتوانستند آن را ترک کنند و حال این کار را در پایان فیلم انجام میدهند چقدر برای ما مهم میشود؟ نگاهمان به آینده پسربچهای که خیلی او را در این اتمسفر سرد نشناختیم چیست؟ صرف اینکه بگوییم آیندهای بدتر از قبل پیش روی او است کافی است؟ به نظر میرسد برای ساختن فیلمی اجتماعی به چیزی فراتر از نمایش یک سلسله از بدبختی نیاز است. اینها مشکلاتی است که مصطفوی در دو فیلم اخیرش داشته و امید آن میرود که با پرداختی دقیق و موشکافانه، در کنار تصویر برداری خوب فیلمهایش ما را به درامی تاثیرگذارتر دعوت کند. فرای ایراداتش، او در این دو فیلم نشان داده است که به لحاظ فنی کاملا تواناییهای لازم را دارد و باید منتظر فیلمی با فیلمنامه قویتر از او باشیم.