جهان با من برقص اولین اثر سروش صحت، کمدی قابل احترامی است که علاوهبر ترسیم جهانی ساده و زیبا، حال شما را خوب میکند؛ با نقد این فیلم در میدونی همراه ما باشید.
گاهی فیلمهایِ سینمایی همچون بسیاری از نوشیدنیها و خوراکیها برایِ لذتبخشتر شدن، حال و هوایِ خاصِ خود را میطلبند. انگار به خودت اجازه میدهی حسِ خوبی داشته باشی، حسی مثل لمسِ تنه درختی نمناک در جنگل، گوش سپردن به صدایِ باران در تاریکیِ اتاق، درد و دل کردن با یک گاو در طویله یا پا برهنه راه رفتن رویِ دشت و صحرا و کلی لحظات دیگری که یافتنِ آرامش و معنایِ زندگی در آن ساده و راحت است، انگار در زندگی هرچه کمتر به چیزی نیازمند باشی، احساسِ بهتری خواهی داشت؛ تماشایِ فیلم «جهان با من برقص» به زیبایی و سادگیِ همین احساسها و یافتنهاست؛ فیلمی که تماشایش، حالتان را خوب میکند. در اوضاعی که حال سینما اصلا خوب نیست، دیدن فیلمِ خوب و حالِ خوب غنیمت است...
فیلم دربارهی مردِ میانسالی است که دور از شهر و در طبیعتِ بِکرِ شمال با دخترش تنها زندگی میکند، اما بیمار است و مرگ او نزدیک. دوستانِ او به بهانهی تولدش دورِهَم جمع میشوند تا شمعِ آخرین تولدِ او را فوت کنند و کنارش باشند، موقعیتی که باعث میشود این آدمها بیشتر دربارهی خودشان و آدمهایِ اطرافشان، تامل و تعمق کنند و دَم را بیشتر غنیمت شمرند؛ فیلم سبکی پارودی (نظیرهٔ طنزآمیز) و کمدیای شریف است، واریتهای در نقیضهی مرگ و حدیثِ نفسی از زندگیست؛ افتتاحیه فیلم با ترسیمِ جهانِ ذهنیِ جهانگیر (علی مصفا) شروع میشود؛ اتمسفری سورئال که در آن گروه موسیقی در جنگل، سمفونیِ مرگ مینوازند، افتتاحیهای جدی با تصاویری سرد و ابزورد (عبث و ناگویا) که با ورود مهمانان این فضا شکسته میشود؛ فضایی که گاهی طنز گاهی جدی، گاهی تلخ گاهی شوخی، میشود و این لحن/پارادوکس تا انتهایِ فیلم به درستی تکرار و بیانگرِ فضای جدی/شوخی فیلم است. ما شاهدِ تنهاییِ پر هیاهویِ شخصیت جهان هستیم.
جهان (شخصیت اصلی)، همنشینیای از سر تنهایی با طبیعت و گیاهان و حیوانات دارد، مخصوصا با گاوش که مثل خودِ جهان بیمار و رو به مرگ است. قرینِ همدردی بین جهان/گاو، قرابتی مضمونی در سرنوشت غیر قابل انکار مرگ است. در قاموسِ جهان، عینیت (تنهایی) و (نقص توجه) مهمترین عناصر قابل اتکا است، اصولا وقتی در وضعیتی که کسی نیست متوجه تو باشد و به تو توجه کند تو تنهایی، حالا هرچه قدر میخواهد دورت شلوغ باشد اما تو در جهانِ خودت هستی، در جهانِ خودت گیر کردی و مثل جهان-گیر تنهایی درجهان، گیری؛ شخصیت جهان، بهنوعی شخصیت اسکیزوتایپال خیالپرداز است. تخیلهای عجیب و غریب دارد، در خیال و در ابرها دنبال شکل میگردد، مسائل بی ارزش زندگی امروزی را رها کرده و زیباییهای زندگی را در سادگی جویاست. با چهارپایان درد و دل میکند و انتظار شنیدن پاسخ از آنها را دارد. درواقع جهان در دو وجه عینی و ذهنی خود زندگی میکند؛ وجه عینی که فیلمساز با ساختار واقع گرا از زندگی نشانمان میدهد و وجه ذهنی که کارگردان با لمحهای گذرا به اِلِمانهای سورئال میزند، مانند تصویر مینیبوس قرمز در مسیر زیبای زندگی و راندن به سوی مرگی توقف ناپذیر یا موسیقی ذهنی (جهان) که بهصورت فراواقعی و مکرر در فیلم با تصاویر ارکستری در میان جنگل و درختان، نمایان میشود. صدایی تصویری با اتمسفری عجیب و بکر که از ذهن سیال جهان به مخاطب منتقل میشود؛ مواجهه رئالیسم جادویی در بطن اتفاقات واقعی، الگوی فرمی است که برای زندگی هر انسان میتوان متصور بود. آدمها هم در جهانِ واقعی و بیرونی زندگی میکنند و هم بهطور موازی در جهان ذهنی خود تجربهای بیش از واقعیت را میگذرانند. در حقیقت همین شهودِ متناقض/مترادف است که کلیت انسان را شامل میشود.
کاراکتر جهان با بازی علی مصفا که در شخصیت خودش روشنفکری و تلخیِ خاصی دارد، انتخاب درستی است؛ چرا که این تلخی دربرابر موقعیتهای طنز تلطیف میشود و ترکیبی صحیح را شکل میدهد. فیلمساز علاوهبر شوخی با مرگ با موقعیتِ جهان هم، سَرِ شوخی دارد. فکر کنید کسی دارد میمیرد که از سایر زندگیش سالمتر است و از فضای آلوده شهری و اضطراب و استرس و چالشهای زندگی مدرن به دور است. شاید جهان بهعنوان شخصیت اصلی که قرار است مرگش سر برسد، اگر انفعال و کنش بیشتری داشت، فیلمنامه منسجمتر و واحدی را شاهد بودیم و از طرفی دیگر، همین تمرکز زدایی ازشخصیت اصلی است که ما را با قصههای دیگر شخصیتها همراهی میکند؛ شخصیتهایی که به درستی انتخاب شدهاند و شیمی روابط آنها به حد کافی پرداخت شده و تقابل آنها با یکدیگر و جنگ و دعواهایشان در طول داستان باورپذیر درآمده است. آشتیها، عشقها و پیوندهایی که به سبب همین دورهمی بين اين آدمها و حتی بين انسان و طبيعت و حيوانات شكل میگیرد و لذت زندگی در همین ناهمگونی جمعی میان آدمهاست که با همه تفاوتهایشان میتوانند دوست باشند و دیگر تنها نباشند. شاید تنهایی امری ضروری است یا شاید ایستادگی تنهایی بیاورد اما شما دربرابر هر امری بخواهید بایستید بهناچار تنها خواهید ماند؛ حتی اگر آن امر مرگ باشد. اینگونه است که کنشهای جمعی شما در مقابل هر ایستادگی، دیگر منجر بهتنهایی نخواهد شد؛ پندارهای که فیلم روی آن قدم میزند.
سروش صحت در مقام فیلمنامهنویس و کارگردان این اثر سعی در توجه به همه شخصیتها دارد؛ از شخصیت حمید با بازی (سیاوش چراغیپور) که مردی پولدار و سرخوش نشان میدهد اما نگاهش به ازدواج و زندگی قابل تامل است، تا زن حمید با بازی (هانیه توسلی) معرفی شخصیتی است که علاوهبر انتخاب و معیارِ مادیاش، با آرایش و نوع لباس پوشیدنِ متفاوتش، صداقت، رک بودن و رفتارهایِ جلب کنندهاش، تنها کسی است که واقعیتِ مرگِ جهان را باور دارد. اینکه این موضوع را بروز میدهد که سال بعد جهان در جمعشان نیست و این را با گرفتنِ عکسی از او و اشتراک در اینستاگرام هنگامِ مرگِ جهان، نشان میدهد؛ او با اینکه از درونمایه خود آگاه است، از کنایههای بقیه چیزی به دل نمیگیرد و معتقد است در زندگی باید کینه و کدورت را از بین برد تا خوشبخت بود؛ خوشبختی که با پول و مادیات صرفا به دست نمیآید. در حقیقت خوشبختی چیزی نیست که قابل تملک باشد؛ خوشبختی کیفیتِ تفکر ما، حالتِ روحی ما و وابسته به جهانِ درون ما است. مکانسیمِ واحدِ پیرنگهای فرعی، وابسته به کنش و واکنش متفاوت شخصیتها نسبت به مرگِ جهان است. مرگی که همه را دورِهَم جمع کرده است؛ حتی دوستانی که نمیخواهند بهخاطر مشکلاتشان همدیگر را ببینند؛ مثل فرخ (رامین صدیقی) و احسان (جواد عزتی) و زنی که قبلا همسر احسان بوده اما بعد از طلاق، با فرخ، دوست احسان ازدواج کرده است. مثلث عشقی و نافرجامی که قصهاش بهنوعی ارجاع به کتاب (با آخرین نفسهایم) اثر بونوئل، فیلمساز سورئال دارد؛ کتابی که توجه زیادی به اخلاق گرایی در آن مشهود است و روابط میان انسانها، مهربانی، آشتی و دوستی برایش اولویت دارد. داستان کتاب درباره مثلث رابطه گالا دالی، پل الوار و سالوادور دالی است. (گالا ) نقاشِ زنِ معروف، با (پل الوار) شاعرِ مشهور ِفرانسوی در پاریس ازدواج میکند اما بعد از مدتی در اسپانیا گالا از الوار جدا شده و با (سالوادور دالی) ازدواج میکند؛ در جایی این سه نفر به هم برمیخورند و بونوئل این مثلث رابطه و چالش و دعوایی را که بین آنها شکل میگیرد در کتابش نقل میکند و نمونه چنین قصهای را در فیلم «جهان با من برقص» به خوبی میبینیم. این ارجاع و همچنین ارجاع به فیلم آگراندیسمان آنتونیونی در سکانس طویله که پژمان جمشیدی با توپ فرضی بازی میکند و دیگر سکانسهای برگرفته از فضای مضمونی فیلمهای آنجلوپلوس تا سردی ورنگبندی نماهایی شبیه نماهای زویاگنتسیف، نشان از سینه فیل بودن سروش صحت دارد. کارگردانی که علاوهبر کنکاش در ادبیات و الهام از نقاشی شام آخر داوینچی در یکی از زیباترین سکانسهای فیلم، علاقهی خود به سینما را با وام گرفتن از فیلمهای شاخصی که تماشا کرده است به نمایش میگذارد.
فیلم علاوهبر رویکردِ امیدوارانهاش نسبت به زندگی، در پرداختِ لحنِ کمدی نیز موفق است. طنزی که در تناقض با کمدیِهای اپیدمی شده در این سالهایِ سینما به پاکی خلق میشود. کمدی که سروش صحت معرفی میکند، در آنِ واحد هم میخنداند و هم مداقهای را در بابِ ظرفیتهای خنده پیشنهاد میکند. شوخیهایی تمیز و در عین حال لطیف و به جا، کمدی سیاهی شیرین، در تلخی حادثه، گروتسکی که هم شما را به فکر وامیدارد هم شما را سرخوش میکند. مسرتی ژرف نه سطحی و سیر و سلوکی شخصی در سخره مرگ. به درستی که مرگ هرچه که باشد، یک روز تمام میشود. این زندگی است که ادامه دارد و اینکه این تو را خوشحال میکند یا نه، به تو بستگی دارد. پیامی که فیلم در بینامتنِ خود به ما میگوید، این است که دنیا میتواند بی ارزشتر از آن باشد که بخواهیم کینه ورز بمانیم؛ زندگی آب تنی کردن در حوضچهی اکنون است. کاش زودتر از موعد خودمان را به هیچ تقدیری نسپریم و کاش زودتر از به خاک سپرده شدن، نمیریم! کاش دوستی را فدای احساسات و قضاوتهای زود هنگام خود نکنیم؛ درواقع یکی از کلیدواژههای فیلم بر کلمه دوستی سوار شده است؛ روبهرو شدن با ارزشهایی مانند «دوستی» در زندگی که چه اندازه میتواند انسان را حتی در لحظات رو به مرگ خوشحال نگاه دارد. دوستانی که از هم دلخورند اما تهش با هم رفیقند.
فیلم شامل خرده روایتها و پیرنگهایی است که شاید به زعم بعضیها، بود و نبودشان در فیلم فرقی نکند و در جهت پیشبرد داستان نباشد اما از نگاهِ نگارنده، زندگی همین خرده روایتها و داستانهایی است که پر از حادثهها، حرفها و لحظاتی است که مهم بودنشان مهم نیست، بلکه زمان میخواهد تا نقش آن اتفاق معلوم شود. تا قطره اشکی شود یا لبخند تلخی، دلهرهی نابی شود یا دلتنگیِ محضی، این مفهوم و معنی لحظات ثبت شده در نوستالژی ما انسانها است. گاهی یک اتفاق ساده و بیمعنی برایمان تبدیل به لحظهای درخشان یا خاطرهای ارزشمند میشود. گاهی هم بزرگترین حادثهها در زندگی میگذرند و فراموش میشوند؛ ما نمیتوانیم انتخاب کنیم که چه بر سرمان میآید. وقتی حادثه پیش میآید، بهعنوان مثال در سکانسی از فیلم، جهان تصمیم به خودکشی با طنابِ دار میگیرد اما بهجای اینکه او مرگ را انتخاب کند و زودتر از نوبت مرگش سر برسد، مرگ، یقهی پدرِ پسرِ مورد علاقهی دختر جهان را میگیرد. درواقع انتخاب مرگ یک نوع ناامیدی است که محکوم به شکست است؛ چرا که از ابتدا فیلم در تناقض با مرگ و تلخی و در وصفِ زندگی و شور است. در وصفِ حال و لحظه؛ به قولِ خیام: گر یک نفست از زندگانی گذرد/مگذار که جز به شادمانی گذرد.
یکی از نکاتِ برجسته دیگرِ این فیلم، گزینش لوکیشن و جغرافیای صحیح و مبتنی بر فرم/محتوای فیلم است. طبیعتی آرامش بخش منطبق بر اتمسفر فیلم و تاثیر گذار در ارتباط میانِ انسان و طبیعت و حیوانات، فضای زیبایِ خانه و محیطی سرسبز؛ جادههای زیبا و دریا و ساحل، درختان، جاده و جنگلهای خوش منظر که همه این زیباییها و نشانهها و پاکیها دال بر زنده بودنِ زندگی است و این اِلِمانها سوار بر زیرمتنِ فیلم، مرگ را به مبارزه میطلبند و سایهی سنگین و شومِ مرگ را محو میکنند. آدمها را آشتی میدهند و ارتباطاتشان را سرخوشانهتر میکنند. زیبایی که با جهانگیرِ تنها، همدم و همراه است. زیبایی و تنهایی در جهان، طوری در هم آمیختهاند که میتوان گفت: این زیباییِ چشمنواز، این تنهاییِ با شکوه، محصول یک انتخابِ خردمندانه است. زندگی به غایت در سادگیِ خود زیباست و درگیر کردنِ خود با آلایندههای مدرن امروزی و ایجاد کینه و دشمنی در دل، تنها از ارزشِ آن میکاهد و میشود طورِ دیگری به زندگی نگاه کرد. میشود زندگی را مانندِ پایانِ سرخوشانهی فیلم، در قالِبِ همین لحظههای خوشِ گذرا دید، در بلندیهایِ رهایی، فارغ از هر چیز، در شور موسیقی و رقص که بیاختیار من را یادِ این شعر از هوشنگ ابتهاج میاندازد:
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است