نقد فصل چهارم سریال Halt and Catch Fire

نقد فصل چهارم سریال Halt and Catch Fire

سریال Halt and Catch Fire با فصل چهارم و نهایی‌اش به پایان رسید. در این مطلب با تاخیر نگاهی به میراث یکی از بهترین سریال‌های تلویزیون و سرانجام بی‌نقص کاراکترهایش می‌اندازیم.

طوری دلم عین سیر و سرکه می‌جوشد و هم‌اکنون چنان احساس غم و اندوه لذت‌بخشی را احساس می‌کنم که مغزم درست کار نمی‌کند. احساس آشفته‌ی همان روباتی ساخته شده از پیچ و مهره و چرخ‌دنده و بُردهای الکتریکی را دارم که به خودآگاهی می‌رسد و چیزی را احساس می‌کند که هوش مصنوعی پرقدرتش را که توانایی حل معادلات ریاضی در صدم‌ثانیه را دارد دچار وقفه و شک و تردید و دلواپسی و بیمی می‌کند که قبل از این حسش نکرده و تجربه‌ و توانایی توضیح دادن و مدیریتش را ندارد. روبات بیچاره سرگیجه گرفته است، اما همزمان حس تشنه‌ای در بیابان را دارد که بعد از روزها به یک چشمه‌ی آب زلال برخورد کرده است. با این تفاوت که خودش خبر نداشت که تشنه است و در بیابان سرگردان است و تازه به محض روبه‌رو شدن با چشمه است که از کویری که در اطرافش تا افق ادامه دارد آگاه می‌شود و احساس عطش عمیقی به درون گلوی خشکش حمله‌ور می‌شود که فقط با هورت کشیدن جرعه‌ای از این آب رفع می‌شود. نمی‌دانم باید چطوری شروع کنم، اما می‌گویند در این مواقع باید با ساده‌ترین جمله‌ها شروع کرد: «هالت اند کچ فایر» یکی از بهترین سریال‌های تلویزیون است. استفاده از واژه‌ی «بهترین» برای توصیف چیزهای اطراف‌مان بیش از اندازه زیاد شده است و راه فراری از آن هم تقریبا وجود ندارد. بالاخره در دوران شکوفایی پرسرعت محتواهای تلویزیونی، هر سال بی‌بروبرگرد سریال‌های متعددی پخش می‌شوند که یا جزو بهترین‌های سال، یا جزو بهترین‌های ژانرشان یا جزو بهترین‌های تاریخ هستند. بنابراین طبیعی است که توصیف سریالی با «بهترین» همیشه معنای مشخصی ندارد. اما چاره‌ی دیگری نداریم. با این حال باید بدانید که این «بهترین» با اکثر «بهترین»‌هایی که قبلا به گوش‌تان خورده است فرق می‌کند. حساب «هالت اند کچ فایر» را با بقیه‌ی «بهترین‌»ها جدا کنید.

«هالت اند کچ فایر» با فصل چهارم و نهایی‌اش به جمع آن گروه بسیار بسیار کوچکی از سریال‌های جاویدان تلویزیون پیوست. یکی از سریال‌های اندکی که به مرور زمان از یک سریال تلویزیونی پوست می‌اندازند و به چیزی فراتر تبدیل می‌شوند. دنیایشان به فضای قابل‌تنفسی تبدیل می‌شود که انگار فقط به ضخامت یک لایه شیشه برای قدم گذاشتن به آن و لمس کردنش فاصله داریم. کاراکترهایش به دوستان و آشنایان و اعضای خانواده‌مان تبدیل می‌شوند که آنها را مثل کف دستمان می‌شناسیم و با خوشحالی‌شان خوشحال شده و با ناراحتی‌شان اشک می‌ریزیم. اتفاقاتش بیشتر از اینکه وسیله‌ای از سوی نویسندگان برای ایجاد درگیری باشد، همچون اتفاقات ناشی از روند طبیعی زندگی است. خبری از هیچ‌گونه قهرمان و ضدقهرمان و آنتاگونیستی نیست. تمام بحران‌های بیرونی و درگیری‌های درونی کاراکترها حاصل روانشناسی و مشکلات و جراحت‌های شخصی آنها است که آنها را به جلو هُل می‌دهد و در یکدیگر گره می‌زند و به جان یکدیگر می‌اندازد. «هالت اند کچ فایر» نه «بازی تاج و تخت» است که در آن ملکه‌ای دیوانه سودای تصاحب تخت آهنین را داشته باشد و اژدهایی گودزیلاگونه دیواری یخی را فرو بریزد و نه «برکینگ بد» است که در آن شاهد جنگ کارتل‌ها بر سر پول و مواد و منفجر شدن صورت‌ها توسط بمب‌های دست‌ساز باشیم.

«هالت اند کچ فایر» درباره‌ی روند عادی زندگی‌مان است. نه یک فانتزی بزرگ درباره‌ی نجات دنیا است و نه قصه‌ی امپراتوری یک معلم شیمی. «هالت اند کچ فایر» درباره‌‌ی فراموش‌شده‌ها و دست‌کم‌گرفته‌شده‌ها است. درباره‌ی آدم‌هایی که ممکن است همین الان در همسایگی‌تان باشند. درباره‌ آدم‌هایی که شاید خودتان باشید. تمام این حرف‌ها به این معنی نیست که «هالت» از آن سریال‌های حوصله‌سربری است که فقط منتقدان از خود راضی و بدسلیقه از آن لذت می‌برند. درگیری‌های این سریال اگرچه پیچیده و هیجان‌انگیزتر و آتشین‌تر از درگیری سرسی با گنجشک اعظم نباشند کمتر نیستند. نبوغ «هالت اند کچ فایر» این است که بدون امثال سرسی و هایزنبرگ و مادر اژدها و تفنگ و گلوله و شمشیر داستانگویی می‌کند. در فضای این روزهای تلویزیون که تقریبا یک سر اکثر درام‌ها به کشت و کشتار و مرگ و میر و درگیری‌های فیزیکی و بررسی صحنه‌های جرم فجیع و قاتل‌های سریالی و متجاوزان بی‌رحم و سناریوهای آخرالزمانی و ابرقهرمانان کامیک‌بوکی و خطرهای بزرگ ختم می‌شود، این سریال هیچکدام از اینها را ندارد و بدون آنها موفق به خلق درام می‌شود. بدون آنها موفق به خلق درام زلزله‌واری بین شخصیت‌هایش می‌شود و طوری در ملتهب کردن احساسات تماشاگرانش حرفه‌ای است که اکثر لحظات این سریال را یا در حال جیغ و هورا کشیدن از نبوغ سازندگانش سپری کرده یا در سکوت تحسین‌شان می‌کردم.

به عبارت دیگر «هالت اند کچ فایر» جزو یکی از سریال‌هایی قرار می‌گیرد که حداقل باید دوبار تماشا شود. تماشای این سریال مثل گرفتنِ یک هدیه‌ی بسیار ارزشمند و غیرمنتظره می‌ماند. در ابتدا به محض اینکه از ماهیت هدیه آگاه می‌شوید، آن را کنار گذاشته و از فکر کردن به چیزی که به دست آوردید سر از پا نمی‌شناسید و به‌طرز جنون‌آمیزی از خوشحالی پایکوبی کرده و یک جا بند نمی‌شوید. دفعه‌ی اول از فکر کردن به اینکه نویسندگان چه راه‌های خارق‌العاده‌ای برای نوشتن کاراکترها و کارگردانی‌شان پیدا کرده‌اند در پوست خودتان نمی‌گنجید و نمی‌توانید جلوی منفجر شدنتان را بگیرید. اما تازه بعد از کنار آمدن با آنها است که در دفعه‌ی دوم می‌توانید لذت اصلی را از سریال ببرید. یا حداقل من در برخورد با این سریال چنین احساسی داشتم. فصل چهارم و نهایی سریال در این زمینه در بهترین حالتش قرار دارد. از زمان فصل پایانی «برکینگ بد» و «باقی‌ماندگان»، سریال دیگری را ندیده بودم که چنین فصل پایانی سنگین و نفسگیری داشته باشد. «هالت اند کچ فایر» در فصل آخرش به درجه‌ی نادری از کیفیت سریال‌سازی می‌رسد. جایی که تک‌تک سکانس‌ها طلایی هستند. سازندگان بعد از حدود سه فصل و نیم مقدمه‌چینی و شخصیت‌پردازی بالاخره در نیمه‌ی آخر فصل آخر به نقطه‌‌‌ی آزاد کردن تمام چیزهایی که روی هم فشرده شده بود می‌رسند. جایی که سریال نه تنها مشکلات فصل‌های ابتدایی‌اش را طوری حل و فصل می‌کند که انگار وجود نداشتند، بلکه به درجه‌ای از تکامل و عمق دست پیدا می‌کند که همان‌طور که گفتم بعضی‌وقت‌ها به معنای واقعی کلمه «باورنکردنی» است. تک‌تک سکانس‌های فصل نهایی این سریال طوری لبریز از احساس و درگیری‌های روانی قابل‌لمس است که «هالت اند کچ فایر» بدون اینکه دچار کمبود شود می‌تواند کمی از احساسات اضافی‌اش را به دیگر سریال‌هایی که به آن نیاز دارند اهدا کند. سریالی درباره‌ی چند مهندس کامپیوتر و برنامه‌نویس و بازیساز و فعالِ حوزه‌ی تکنولوژی و اینترنت که کسی از تلاش‌های بزرگشان خبر ندارد. تعجبی ندارد که این جمله وضعیت خود این سریال و سازندگانش را هم توصیف می‌کند. سریال بزرگی که هیچ‌وقت به بینندگانی که لیاقت داشت دست پیدا نکرد. «هالت» اگر محجورترین و مظلوم‌ترین سریال تلویزیون نباشد، حتما یکی از آنها است. شاید یکی از دلایلش به خاطر فصل اول سریال باشد که کمی ناهموار و متزلزل است. سریال در نیمه‌ی اول فصل اول هنوز هویت خودش را پیدا نکرده است. بنابراین به نظر می‌رسد با نسخه‌ی دسته‌دومی از سریال‌های موفق‌تر شبکه‌ی ای.ام.سی مثل «برکینگ بد» و «مدمن» اما این‌بار در فضای انقلاب کامپیوتر در دهه‌ی هشتاد سروکار داریم.

جو مک‌میلن (لی پیس) بیشتر از اینکه یک شخصیت واقعی باشد، کلکسیونی از ویژگی‌ها و خصوصیات پراکنده‌ و کلیشه‌ای ضدقهرمان‌های تلویزیونی است. همان آدم آب‌زیرکاه اما باهوشی که گذشته‌ی تراژیکی دارد. بقیه‌ی کاراکترها هم در یک سری چارچوب‌های کلیشه‌ای قرار می‌گیرند. از زن خانه‌داری که ته دلش دوست دارد به زندگی قبلی‌اش به عنوان یک مهندس سخت‌افزار برگردد تا دختر شورشی اما ساکتِ برنامه‌نویسی که خودش را در یک اتاق زندانی می‌کند و با صدای بلند هوی متال، کُد می‌زند و البته مهندس کامپیوتر دیگری که اختراع قبلی‌اش شکست خورده و از دوباره شروع کردن از نو می‌ترسد و ناامید است. همه‌ی آنها شخصیت‌های پتانسیل‌داری به نظر می‌رسند که سریال چندان جدی‌شان نمی‌گیرد. چون سرش بیشتر از همه با جو مک‌میلن، قابل‌پیش‌بینی‌ترین کاراکترش گرم است. سریال در این دوران به‌هیچ‌وجه افتضاح و غایرقابل‌تحمل نبود، اما با «بهترین»‌ها هم کیلومترها فاصله داشت. ولی داستانِ «هالت»، به همان اندازه که داستان انقلاب عصر تکنولوژی و اینترنت است، به همان اندازه هم در سطحی فرامتنی، داستان انقلاب یک سریال هم است. خیلی طول نکشید که سریال خیلی زود خودش را پیدا کرد. به‌طوری که «هالت» در اپیزودهای پایانی فصل اول شروع به تبدیل شدن به همان چیزی کرد که در سه فصلِ بی‌نقص بعدی شاهدش بودیم. به‌طوری که اپیزود نهم و یکی مانده به آخر فصل اول هنوز که هنوزه یکی از قوی‌ترین اپیزودهای سریال است. غافلگیری غم‌انگیزی که در این اپیزود بعد از تلاش و کوشش‌های طاقت‌فرسای کاراکترها برای ساخت اولین لپ‌تاپ اتفاق می‌افتد شاید برای آنها کمرشکن و افسرده‌کننده باشد، اما اتفاق خوشحال‌کننده‌ای برای طرفداران سریال و خودِ سریال بود.

چون در این اپیزود است که «هالت» درباره‌ی ماهیتش به تماشاگرانش رودست می‌زند. قبل از این اپیزود، «هالت» خود را به عنوانی سریالی درباره‌ی تلاش کمپانی نه چندان شناخته‌شده‌ای برای در آوردن سری توی سرها در فضای شلوغ کامپیوتر معرفی کرده بود. تا قبل از این اپیزود، به نظر می‌رسید هدف اصلی «هالت» بیشتر از هر چیز دیگری، وقایع‌نگاری روزهای ابتدایی گُر گرفتن آتش خامو‌ش‌نشدنی عصر کامپیوتر باشد. به نظر می‌رسید بیشتر از اینکه درباره‌ی آدم‌های حاضر در آن دوران باشد، درباره‌ی گجت‌ها و اختراعات و کامپیوترها و نوآوری‌ها است. بیشتر حکم مستندی را دارد که مثلا نحوه‌ی به وجود آمدن لپ‌تاپ‌ها یا بازی‌های آنلاین را روایت می‌کند. به نظر می‌رسید «هالت» بیشتر از اینکه دغدغه‌ی کالبدشکافی کاراکترها و جستجو در دالان‌های روان آنها را داشته باشد قرار است به یکی از آن سریال‌های پلیسی/پزشکی شبکه‌های دولتی تبدیل شود که «حادثه»‌های هفتگی در مرکز توجه قرار دارند. سریالی که کاری به تاثیر و ضربه‌ای که این حوادث به کاراکترها وارد می‌کنند ندارد و بیشتر به خود حادثه برای تولید هیجان و تعلیق بسنده می‌کند. به عبارت دیگر با اینکه الهام‌برداری‌های سازندگان «هالت» از «شبکه‌ی اجتماعی»، نوشته‌ی آرون سورکین از سر و روی سریال می‌بارید، اما در عمل این‌طور به نظر نمی‌رسید. «هالت» شاید دیالوگ‌های رگباری، شخصیت‌های تند و تیز، ضرباهنگ سریع و فضای تکنولوژیکِ ساخته‌ی دیوید فینچر را به ارث برده بود، اما در یک چیز لنگ می‌زد: انسانیت.

اگر «شبکه‌ی اجتماعی» بیشتر از خود فیسبوک، درباره‌ی روانشناسی مارک زاکربرگ و فراتر از آن درباره‌ی تحول دنیای مُدرن با اختراع فیسبوک بود، «هالت اند کچ فایر» در ابتدا فقط از طریق جو مک‌میلن، ادای مارک زاکربرگ‌ها و استیو جابزها را در می‌آورد. این موضوع لزوما بد نیست. گفتم که «هالت» حتی در نیمه‌ی اول فصل اول هم کماکان هیجان‌انگیز بود، اما غافلگیری اپیزود نهم فصل اول، «هالت» را از یک سریال صرفا هیجان‌انگیزِ کلیشه‌ای که از سوخت دیگر محصولات بهتر این حوزه برای حرکت استفاده می‌کرد، به سریال بزرگ و به‌یادماندنی امروز تبدیل کرد. سازندگان در آن اپیزود ناگهان زمین بازی‌شان را به‌طور کلی دگرگون کردند. پیچش آن اپیزود که در نگاه اول پیچش خیلی بزرگ و عجیبی هم به نظر نمی‌رسد باعث شد تا متوجه شویم دستگاه‌ها و اختراعات در کانون داستانگویی «هالت» قرار ندارند، بلکه آنها و پروسه‌ی ساختشان دروازه‌ای برای ورود به درون سیم‌پیچی مغز کاراکترهایش هستند. متوجه شدیم برخلافِ امثال «شبکه‌ی اجتماعی»‌ها و «استیو جابز»‌ها که درباره‌ی آدم‌های شناخته‌شده‌ای هستند که اختراعات و نوآوری‌های بزرگی به نامشان ثبت شده و برخلاف «برکینگ بد»‌ها و «بازی تاج و تخت‌»‌ها که درباره‌ی کاراکترهایی است که در سرنوشت دنیا نقش دارند و اسم و رسم پرآوازه‌ای از خود به جا می‌گذارند، «هالت» درباره‌ی آن بخش از دنیایش است که معمولا در این‌گونه داستان‌ها نادیده گرفته ‌می‌شوند. درباره‌ی آدم‌هایی که یا راه را برای مارک زاکربرگ‌ها هموار کرده‌اند یا همزمان با آنها در جای دیگری در حال تلاش برای تغییر دنیا بوده‌اند. آدم‌هایی که شاید در نهایت موفق نشدند اسمشان را در تاریخ ثبت کنند، اما تا وقتی کسی آنها را از مسیر مسابقه خارج نمی‌کرد، خودشان با سماجت و عشقی که به کارشان داشتند به گاز دادن و سبقت گرفتن ادامه می‌دانند.

اگر فصل اول «هالت» درباره‌ی سریالی در فضای کامپیوتر دهه‌ی هشتاد بود، از فصل دوم به بعد «هالت»‌ به سریالی درباره‌ی آدم‌های شاغل در فضای کامپیوتر دهه‌ی هشتاد تبدیل شد. همان‌طور که «سوپرانوها» فقط از فضای مافیایی‌اش به عنوان چارچوبی برای مطالعه‌ی شخصیتی تونی سوپرانو استفاده می‌کند تا درباره‌ی تمام بشریت حرف بزند یا همان‌طور که «برکینگ بد» فقط از نبوغ والتر وایت در زمینه‌ی علم شیمی به عنوان وسیله‌ و استعاره‌ای برای شخصیت‌پردازی و سلاح اصلی پروتاگونیستش استفاده می‌کند، «هالت» هم از فصل دوم به بعد چنین روندی را پیش می‌گیرد. همان‌طور که در «برکینگ بد» از تحولات شیمیایی عناصر جدول مندلیف به عنوان تمثیلی از تحولاتِ شخصیتی والتر وایت از یک معلم ساده به یک قاچاقچی بی‌رحم استفاده کرد،‌ در اینجا هم عصر آغاز امپراتوری کامپیوترها و هرچه نزدیک‌تر کردن انسان‌های دنیا به یکدیگر به تمثیلی برای بررسی روابط کاراکترهای «هالت» و تلاش بی‌وقفه‌شان برای حفظ و نگهداری از روابطی که با یکدیگر دارند تبدیل می‌شود. بنابراین سریالی که به عنوان درامی ضدقهرمان‌محور شروع به کار کرده بود، به سریالی با گروهی از شخصیت‌های اصلی تغییر شکل داد که همه به یک اندازه مورد توجه قرار می‌گرفتند. حالا نه تنها جو مک‌میلن به تدریج از شخصیتی کلیشه‌‌ای نه چندان دوست‌داشتنی جای خودش را به شخصیت شگفت‌انگیزی داد، بلکه کامرون و دانا و گوردون هم به کاراکترهای پیچیده و پخته‌ و جاافتاده‌‌ای تغییر شکل دادند.

تعجبی هم نداشت. بالاخره بزر‌گ‌ترین تم داستانی «هالت»، روابط انسانی و انقلاب آن با ورود تکنولوژی است. پس طبیعتا اینجا چیزی که بیشتر از سیر تحول شخصی کاراکترها اهمیت دارد، روابط آنها با یکدیگر است که به عنوان نیروی محرکه‌ی سیر تحول شخصی‌شان عمل می‌کند. «هالت» درباره‌ی این است که چگونه این چهار نفر برای ایجاد رابطه‌ای طولانی‌مدت و قوی با یکدیگر تلاش می‌کنند. این روابط همیشه پایدار و صادقانه نیست. بعضی‌وقت‌ها مملو از دروغ و دغل است. بعضی‌وقت‌ها از شروعی امیدوارکننده به سرانجامی سرشار از دعوا و تنفر و جدایی و دلخوری و جراحت‌های روانی منجر می‌شود. بعضی‌وقت‌ها درست در حالی که فکر می‌کنید کاراکترها از اشتباهات گذشته‌شان درس گرفته‌اند، خود را در موقعیتی پیدا می‌کنند که دوباره طرف مقابلشان را دلخور می‌کنند. بعضی‌وقت‌ها آنها در شرایط فشرده و موقعیت‌های تصمیم‌گیری سختی قرار می‌گیرند که مجبورشان می‌کند تا برای نجات دادن یک دوست، به دوست دیگری خیانت کنند و بعضی‌وقت‌ها خود آنها هم نمی‌دانند که دقیقا چه چیزی می‌خواهند و دنبال چه چیزی هستند و همین آشفتگی ذهنی به منحرف شدن مسیر صاف زندگی‌شان منتهی می‌شود. البته همیشه اتفاقاتی شوکه‌کننده که خارج از کنترل آنها هم است می‌افتد. خلاصه این چهار نفر رابطه‌ی نامطمئن و پرالتهابی دارند. مثل یکی از آن رودخانه‌های خروشان می‌مانند که تا قبل از رسیدن به دریا و آرامش، باید مسیر پرپیچ و خم و ناآرامی را پشت سر بگذارد. با این وجود اگر یک چیز درباره‌ی این چهار نفر صدق کند این است که آنها بدون یکدیگر نمی‌توانند زندگی کنند. آنها به یکدیگر نیاز دارند. مهم نیست چه تاریخ غم‌انگیز یا نفرت‌انگیزی با یکدیگر دارند و مهم نیست چند بار قسم خورده‌اند که به جایی دورافتاده نقل‌مکان کنند و مهم نیست چند بار از هم خداحافظی می‌کنند و مهم نیست چند بار دل هم را می‌شکنند. آنها همچون آهن‌رباهایی هستند که خواسته یا ناخواسته خود را در میان شلوغی پیدا کرده و دوباره به یکدیگر می‌چسبند. چون همگی با وجود نقاط اختلاف گسترده‌شان، حداقل از یک نقطه‌ی مشترک بهره می‌برند. تعریفی که راستش فقط به این چهار نفر خلاصه نمی‌شود و شاید درباره‌ی تمام بشریت صدق کند. این نقطه‌ی مشترک، عطش برای برقراری رابطه‌ی انسانی است. این چهار نفر نمونه‌ی بارز همان ضرب‌المثل «اگه گوشت همدیگه رو بخورن، ولی استخون‌ همدیگه رو دور نمی‌ریزن» هستند.

این نیاز شدیدی که برای پیدا کردن رابطه‌ی انسانی که حالا می‌خواهد عاشقانه باشد یا دوستانه، پدرانه، مادرانه و شغلی کاری می‌کند که به محض جدا شدن از یکدیگر، دوباره راهی برای جمع شدن دور یکدیگر پیدا کنند. بعضی‌وقت‌ها با تصمیم شخصی و بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد خود هستی آنها را برای بازگشت در کنار همدیگر هُل می‌دهد. نقطه‌ی مشترک دومشان این است که دغدغه‌ی یکسانی دارند. آنها می‌خواهند اشتیاق و هوس‌شان به برقراری ارتباط انسانی را در سرتاسر دنیا گسترش بدهند. تعجبی ندارد که هیجان‌انگیزترین نوآوری‌هایشان چیزهایی است که در اختیار روابط انسانی هستند. از انجمن گفتگویی که به اعضای یک جامعه‌ی آنلاین بازی امکان رد و بدل کردن پیام با یکدیگر و صحبت درباره‌ی چیزهای مختلفی (فراتر از بازی) را فراهم می‌کند تا بازی منحصربه‌فرد اما شکست‌خورده‌ی کامرون که فقط افراد خاصی که سطح هوشی و بحران درونی سازنده‌اش را درک کنند می‌توانند آن را به پایان برسانند. «هالت اند کچ فایر» به همان اندازه که بعضی‌وقت‌ها حال و هوایی سایبرپانکی به خود می‌گیرد، به همان اندازه هم نوستالژیک است. مخصوصا هرچه به پایان نزدیک‌تر می‌شویم و مخصوصا در فصل چهارم که اتمسفر نوستالژیکش به چنان درجه‌ی غم‌انگیزی می‌رسد که تقریبا اکثر اپیزودها را با بغض بزرگی که به دیواره‌های گلویتان فشار وارد می‌کنند به پایان می‌رسانید. مهم نیست شما در دهه‌ی هشتاد میلادی حضور داشته‌اید یا نه و مهم نیست که آیا از نزدیک شاهد ظهور اینترنت و موتورهای جستجوگر بوده‌اید یا نه، سازندگان موفق به خلق فضایی خاطره‌انگیز برای تماشاگران می‌شوند. سریال برایتان خاطره‌سازی کرده و همزمان از آن خاطره برای فرستادنتان به آن دوران استفاده می‌کند. سازندگان این کار را از طریق خلق دنیایی انجام می‌دهند که در شرف پوست انداختن و دگرگون‌ شدن است. دنیایی که به همان اندازه که ویژگی‌های خاص خود را به همراه خواهد آورد، به همان اندازه هم به معنی به پایان رسیدن عمر دنیای قبلی خواهد بود. به همان اندازه که به معنی ایجاد پتانسیل‌های هیجان‌انگیز جدیدی است، به همان اندازه هم به معنی خداحافظی همیشگی با دنیایی است که دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. احتمالا همه‌ی ما یکی-دوتا از این دوران‌ها در طول زندگی‌مان داشتیم. زمانی که به گذشته فکر می‌کنیم و از فلان اتفاق به عنوان اتفاقی یاد می‌کنیم که زندگی‌مان را به دو بخشِ قبل و بعد از خود تقسیم کرد. در نتیجه به همان اندازه که دلتنگ بخش از دست‌رفته‌ای از زندگی‌مان هستیم، به همان اندازه هم می‌دانیم که چاره‌ای به جز تغییر کردن وجود نداشت. تنها سوالی که باقی می‌ماند این است که آیا توانسته‌ایم تا ارزش‌های آن دوران از دست‌رفته را که برایشان دلتنگ هستیم به دنیای جدید منتقل کنیم یا آنها را در حین اسباب‌کشی گم کرده‌ایم؟

دغدغه‌ی «هالت اند کچ فایر» این سوال است. «هالت» به دورانی می‌پردازد که می‌توانیم سرانجام اجتناب‌ناپذیرش را ببینم. از همان اپیزود اول می‌دانیم که سرانجام این داستان به در آغوش کشیدن شدنِ دنیا توسط شعله‌های بمب اتمی کامپیوتر و اینترنت منجر خواهد شد و از آنجایی که هم‌اکنون در دنیای بعد از پایان سریال زندگی می‌کنیم، تماشای سریال به مقایسه‌ی بی‌وقفه‌ی قبل و پس از انقلاب کامپیوتر تبدیل می‌شود. بی‌وقفه به این سوال فکر می‌کنیم که آیا نتایجی که انقلاب کامپیوتر در بر داشت همان چیزی است که مهندسانِ انقلاب در سر داشتند؟ بزرگ‌ترین هدف جو، کامرون، دانا و گوردون این است که از «ماشین» به «انسایت» برسند. حتی با اینکه بعضی‌وقت‌ها خودشان از این موضوع آگاه نیستند. هدف آنها تقریبا در تمام پروژه‌هایشان بیرون آوردن آدم‌ها از تنهایی و اختصاص فضایی به آنها برای ابزار احساسات و درگیری‌های ذهنی‌شان است. کامپیوتر برای آنها حکم وسیله‌ای برای نزدیک‌تر کردن انسان‌ها به یکدیگر را دارد. با اینکه همیشه در بخش تجاری و تداوم فعالیتِ شرکت‌ها و نوآوری‌هایشان موفق نیستند، اما وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم آنها همیشه در یک چیز موفق هستند: پر کردن حفره‌ی تنهایی آدم‌ها با تکنولوژی از طریق گذاشتن دست آنها در دست یکدیگر. از طریق قرار دادن آدم‌هایی با شخصیت‌های مشابه اما فاصله‌های دور در روبه‌روی یکدیگر. بنابراین با کسانی همراه می‌شویم که هدف زیبایی برای عصر کامپیوتر در ذهن دارند، اما مقایسه‌ی آن با زمان حال که کامپیوترها ما را بیشتر از نزدیک کردن به یکدیگر، از هم دور کرده و در سلول‌های انفرادی شخصی‌مان زندانی کرده در تضاد با هدف زیبای آنها در آن زمان قرار ‌می‌گیرد. «هالت» از این طریق به یادمان می‌آورد که اشتیاق دیوانه‌وار انسان امروز به شبکه‌های اجتماعی چیزی نیست که به تازگی شکل گرفته باشد، بلکه قدمتش به اولین روزهای شکل‌گیری عصر کامپیوتر برمی‌گردد. این اشتیاق نه تنها چیز بدی نیست، بلکه اتفاقا همان جرقه‌ای بوده که این آدم‌ها را برای خلق اینترنت گرد هم آورده است. «هالت» اما از این می‌گوید که اگر آن زمان اینترنت به فضایی برای برقراری ارتباط‌های انسانی معنادار و صادقانه منجر می‌شد، امروزه به فضایی برای فاصله گرفتن از خود واقعی‌مان و جدایی بیشتر تغییر شکل داده است.

به عبارت دیگر «هالت اند کچ فایر» در تضاد با جهان‌بینی غالبا وحشتناک و ناامیدانه‌ی «آینه‌ی سیاه» به تکنولوژی قرار می‌گیرد. اگر «آینه‌ی سیاه» ما را به آینده‌هایی می‌برد که تکنولوژی جلوه‌ای هیولاگونه و مرگبار و سیاه به خود گرفته است که به جای بهتر کردن زندگی آدم‌ها، آنها را به کابوس تبدیل می‌کند، «هالت» در دورانی جریان دارد که تکنولوژی یک «هنر» نو رسیده و تازه است. تکنولوژی وسیله‌ای است که مهندسان کامپیوتر بحران‌های درونی و دغدغه‌هایشان را مثل کتاب و سینما ابراز کنند و روی زندگی کسانی که از آنها استفاده می‌کنند تاثیر می‌گذارند و منجر به برقراری یک ارتباط شخصی نامرئی می‌شوند. «هالت» از این می‌گوید که اگرچه دنیا توسط کامپیوترها تغییر خواهد کرد، اما آیا ما ارزش‌ها و اهداف زیبایی را که منجر به خلق کامپیوترها شد با خود به دنیای جدید منتقل می‌کنیم؟ می‌دانم چیزی که می‌خواهم بگویم عجیب به نظر می‌رسد، اما از این نظر «هالت اند کچ فایر» حال و هوای فیلم‌های دوران بلوغ مثل «در کنارم بمان» (Stand By Me) و «پسرانگی» (Boyhood) را دارد. در این‌جور فیلم‌ها معمولا با بچه‌های سرزنده و پراشتیاقی همراه می‌شویم که دوران خوش و خرمی را در تابستانی به‌یادماندنی سپری می‌کنند و خاطره می‌سازند و در دریاچه‌ی محله آب‌تنی می‌کنند و با دوچرخه‌هایشان ماجراجویی می‌کنند و حسابی خوش می‌گذرانند، اما همیشه اتفاق ناگواری انتظارشان را می‌کشد که حکم دروازه‌ی ورود آنها به دورانِ ترسناک و سیاه بزرگسالی را ایفا می‌کند. جایی که آن بچه‌هایی که داشتند طعم واقعی زندگی را می‌چشیدند متوجه می‌شوند بچگی تاریخ انقضا دارد. مهم نیست چقدر برای حفظ خاطرات و روحیه‌ی کودکی تلاش می‌کنی، اما هر کاری کنی بالاخره به بزرگسالی تبدیل می‌شوی که دنیا رنگ و بوی کسل‌آورتر و غیرهیجان‌انگیزتر و ترسناک‌تری به خود می‌گیرد. اما همیشه می‌توان برای آرامش ذهن، خاطرات تلخ و شیرین کودکی را مرور کرد. «هالت اند کچ فایر» حکم داستانِ دوران بلوغ عصر کامپیوتر را دارد.

اگر «آینه‌ی سیاه» داستان تبدیل شدن تکنولوژی به بزرگسالی گنددماغ و بی‌حوصله است، «هالت» روایتگر گشت و گذارهای کودکانه‌ی تابستانی تکنولوژی است.  البته این حرف‌ها به این معنی نیست که همه‌ی کاراکترها زندگی گل و بلبل و بی‌دردسری دارند و راز «کامپیوتر» را برای خودشان کشف کرده‌اند. «هالت» می‌گوید کامپیوتر و اینترنت شاید زندگی‌مان را برای همیشه تغییر بدهد، اما «ما» را نمی‌تواند تغییر بدهد. ما همان آدم‌های همیشگی باقی مانده‌ایم. همان آدم‌هایی که می‌توانند عوضی و کثیف و کوته‌بین باشند و همزمان می‌توانند مهربان و بادرک و شعور هم باشند. فقط اینترنت ابزار جدیدی است که به آنها اجازه‌ی ابراز خودشان به شکل جدیدی را می‌دهد. استعاره‌ی اصلی فصل چهارم سریال نیز حول و حوش همین موضوع می‌چرخد. نوآوری محوری این فصل، موتور جستجوگر است. ایده‌ی جستجو و تکاپو برای پیدا کردن جواب یا پرسیدن سوال درست. کار و تلاش کاراکترها برای طراحی یک موتور جستجوگر جدید به استعاره‌ای از تلاش آنها برای پیدا کردن جواب سوال زندگی خودشان از میان دریایی از اطلاعات آشفته تبدیل می‌شود. در ابتدا به نظر می‌رسد اگر یک سری کلمات را در باکسِ جستجو وارد کنی و کلید اینتر را فشار دهی، جواب جلوی رویت ظاهر می‌شود. اما همگی می‌دانیم که فاصله‌ی بسیار زیادی بین پیدا کردن یک جواب، واقعا فهمیدن آن جواب و رسیدن به این حقیقت که سوالت از بیخ اشتباه بوده است وجود دارد. نکته این است که شاید پُست‌هایتان در شبکه‌های اجتماعی و مشخصات کامپیوتر و مُدل اسمارت‌فون‌تان به دنیا بگویند که چه شخصیتی دارید، اما واقعیتتان زمین تا آسمان با چیزی که به نظر می‌رسد فرق می‌کند. خود واقعی‌تان جایی در اعماق‌تان از دیگران مخفی شده است. شاید حتی از خودتان هم مخفی باشد. پس اینترنت نمی‌تواند جایگزین آن هویتِ توخالی شود. خود باید برای یافتن آن دست به کار شویم. اینترنت فقط بازتاب‌دهنده‌ی شخصیتی است که داریم.

یکی دیگر از دلایل تحول «هالت» از سریالی پیش‌پاافتاده به یکی از شاهکارهای ابدی تلویزیون، نوآوری‌های بی‌وقفه بود. داریم درباره‌ی سریالی حرف می‌زنیم که در فضای رقابتی عصر شکوفایی کامپیوتر جریان دارد. دورانی که هر که خوش‌فکرتر و غیرمنتظره‌تر ظاهر شود، برنده است. در دورانی که خلاقیت و فکر کردن به چیزی که دیگران به آن فکر نکرده‌اند حرف اول را می‌زند. خب، سازندگان سریال طرز فکر کاراکترهایشان را در ساخت سریال خودشان هم اجرا کرده‌اند. سریال شاید به عنوان تلاش جو و گوردون برای ساخت کامپیوتری برای رقابت با آی‌بی‌ام آغاز به کار می‌کند، اما به همین شکل ادامه پیدا نکرده و به پایان نمی‌رسد، بلکه در این بین بره چندین و چند چیز دیگر تبدیل می‌شود و بارها پوست می‌اندازد. «هالت» یکی از معدود درام‌هایی است که با معرفی کاراکترهای جدید خودش را تازه نگه نمی‌دارد،‌ بلکه از طریق کشیدن ‌عصاره‌ی کاراکترهای قدیمی‌اش این کار را انجام می‌دهد. سریال بلد است چگونه با تعویض جای کاراکترهای فعلی‌‌اش و قرار دادن آنها در گروه‌ها و موقعیت‌ها و تجربه‌های جدید، داستان‌های جدیدی برای روایت پیدا کند. این ساختار داستانگویی به سازندگان کمک کرده تا خط داستانی اصلی کاراکترها را از زاویه‌های گوناگونی مورد بررسی قرار دهند. تصور کنید تصمیم به سفر ‌می‌گیرد، اما به جای شروع کردن و تمام کردن سفر با یک ماشین، شهر به شهر وسیله‌ی نقلیه‌تان را در طول مسیر تغییر می‌دهید. ساختار داستانگویی «هالت» چنین حس و حالی دارد.

هشدار: این بخش از متن پایان‌بندی سریال را لو می‌دهد.

اما بالاخره به همان چیزی می‌رسیم که به خاطر آن تصمیم به نوشتن این متن خداحافظی برای سریال را گرفتم: اپیزود یکی مانده به آخر فصل چهارم. شاید بهترین اپیزود کل سریال. شاید اپیزودی که تمام ویژگی‌های این سریال را در بالاترین کیفیت ممکن دور هم جمع کرده است. اپیزود هشتم فصل چهارم همان عملکردی را برای «هالت اند کچ فایر» دارد که اپیزود «عروسی خونین» برای «بازی تاج و تخت» یا «آزمندیاس» برای «برکینگ بد» داشت. این همان اپیزودی است که برای همیشه سریال با آن به خاطر آورده خواهد شد. این همان اپیزودی که احتمالا سال‌ها بعد در فهرست بهترین اپیزودهای تاریخ تلویزیون آورده می‌شود و در کلاس‌های درس سناریونویسی و کارگردانی مورد تدریس قرار می‌گیرد. «هالت» با این اپیزود کاری را با مهارتی مثال‌زدنی انجام می‌دهد که متاسفانه در خیلی از سریال‌های امروزه به یک ترفند چیپ سقوط کرده است: مرگ. در سریالی که حول و حوش مرگ نمی‌چرخد، بالاخره یکی از کاراکترهای اصلی می‌میرد: گوردون کلارک. بعد از کشت و کشتارهای غافلگیرکننده‌ی «بازی تاج و تخت» خیلی راحت می‌توان به این نتیجه رسید که اگر می‌خواهید سریال موفقی داشته باشید آن را سرشار از مرگ‌های شوکه‌کننده کنید. ولی حقیقت این است که مرگ بزرگ‌ترین و حساس‌ترین اتفاقی است که می‌تواند در داستان بیافتد و مدیریت آن از اهمیت فوق‌العاده‌ای برخوردار است. حتی خود «بازی تاج و تخت» هم این نکته را همیشه به درستی رعایت نمی‌کند. به محض اینکه مرگ از اتفاقی که داستان را تحت‌تاثیر قرار دارد و فضای قصه را متحول می‌کند، به وسیله‌ای برای تولید شوک‌های لحظه‌ای تبدیل شود قافیه را باخته‌اید. یکی از دلایلی که «عروسی خونین» و «آزمندیاس» اپیزود‌های قدرتمندی در زمینه‌ی مدیریت مرگ هستند به خاطر این است که داستان به مرگ خلاصه نمی‌شود، بلکه فضای قبل و بعد از مرگ را هم پوشش می‌دهد. شوک به یک لحظه حمله‌ی الکتریکی خلاصه می‌شود، اما چیزی که آن مرگ را به‌یادماندنی می‌کند نحوه‌ی بررسی تاثیرگذاری و عواقبش است.

این نکته‌ای است که «هالت» در رابطه با مرگ گوردون کلارک رعایت می‌کند. آن هم چه جورم! چه از لحاظ کارگردانی لحظه‌ی مرگ و چه از لحاظ اتفاقات بعدش. مرگ گوردون در پایان اپیزود هفتم اتفاق می‌افتد. مرگی که در اوج قابل‌انتظاربودن، غیرمنتظره بود. ما از فصل دوم می‌دانستیم که گوردون مبتلا به یک‌جور بیماری مغزی است. اما از آن زمان تاکنون سریال این موضوع را فراموش کرده بود و فقط هر از گاهی به‌طرز بسیار نامحسوسی به آن اشاره می‌کرد. بنابراین اگرچه قضیه مقدمه‌چینی شده بود، اما به‌هیچ‌وجه چیزی نبود که مثل نبرد تن‌به‌تن دو کاراکتر برای آن لحظه‌شماری کنیم. بنابراین همه‌چیز مثل فرود آمدن پُتکی روی سرمان عمل می‌کند. چه کسی فکرش را می‌کرد گوردون که این‌قدر سرحال و بعد از عمری خوشحال به نظر می‌رسید دو-سه اپیزود مانده به پایان سریال این‌طوری شود. اما می‌شود. نکته این است که نویسندگان طوری این مرگ شوکه‌کننده را با دقت و جزییات باورنکردنی‌ای مدیریت می‌کنند که قضیه به جای یک شوک پیش‌پاافتاده، شبیه به یک خداحافظی مهربانانه و لطیف و رویایی می‌ماند. گوردون در حال آماده‌سازی مقدمات قرار شبانه‌اش با کیت نامزد غیررسمی‌اش است که ناگهان در آینه با دانا که وارد خانه می‌شود روبه‌رو می‌شود. از آنجایی که چند دقیقه قبل گفتگوی جو و دانا درباره‌ی گوردون را دیده‌ایم، در نتیجه تصور می‌کنیم که دانا آماده تا از صمیم قلب با گوردون آشتی کند. گوردون همسر سابقش را در راهروهای خانه دنبال کرده و اسمش را صدا می‌کند، اما یک چیزی با همیشه فرق می‌‌کند. انگار دانا صدای گوردون را نمی‌شنود. همچنین افکت‌های نوری در گوشه و کنار تصویر به چشم می‌خورد. همه‌ی اینها آن‌قدر کنترل‌شده است که نظرمان را جلب می‌کند، اما فقط در حد یک شک و تردید کوچولو. گوردون، او را تا آشپزخانه دنبال می‌کند و آنجا با دانای جوان‌تری از فصل اول روبه‌‌رو می‌شود که به دختران کوچکشان صبحانه می‌دهد. سپس گوردون آواز آشنایی را می‌شنود و به دنبال آن سر از اتاق خواب دخترشان هیلی در می‌آورد. هیلی نوزاد است و دانا دارد آوازی از انیمیشن «دامبو» را برای او زمزمه می‌کند. سازندگان به‌طرز هنرمندانه‌ای لحظات مرگِ گوردون را به تونل زمانی تبدیل می‌کنند که گوردون در جریان آن برخی از شیرین‌ترین لحظات زندگی‌اش را قبل از مُردن دوباره مرور می‌کند. همراه با احساسی مملو از افسوس و عشق. ما حتی هیچ‌وقت جنازه‌ی گوردون را هم نمی‌بینیم. تنها چیزی که نیاز داریم چهره‌ی بهت‌زده‌ی خانواده و دوستانش از شنیدن خبر مرگش است. به این می‌گویند داستانگویی در بالاترین سطح احترام به مخاطب و تکان‌دهندگی.

ولی اتفاق اصلی در اپیزود هشتم می‌افتد. جایی که کل اپیزود به اتفاقات بعد از مراسم خاکسپاری گوردون اختصاص یافته است. همه‌ی کاراکترهای اصلی دور هم جمع ‌شده‌اند. نتیجه اپیزودی است که نقش یک خداحافظی طولانی با گوردون و تحول عظیم و باشکوهی را که در تمام کاراکترها ایجاد کرده ایفا می‌کند. این اپیزود درباره‌ی پروسه‌ی سخت و طاقت‌فرسای برخورد آدم‌ها با کوهی از غم و اندوه است و تلاش برای کندن تونلی از وسط آن. این اپیزود درباره‌ی ایست کردن است. جایی که انگار موتور زندگی وسط برف و کولاکی بد خاموش می‌شود و همه‌ی سرنشینان هرطور شده باید دست به دست هم بدهند تا ماشین را دوباره به حرکت بیاندازند. در جریان این اپیزود اتفاق عجیب و غریبی نمی‌افتد و دقیقا به همین دلیل این اپیزود معرکه است. چون این اپیزود درباره‌ی این است چگونه دنیا بعد از یک اتفاق اندوهناک تعطیل نمی‌شود. چیزی تغییر نمی‌کند. همه‌چیز عادی باقی می‌ماند و همین عادی‌بودن، درد و رنج بازماندگان را به مرحله‌ی وحشتناکی می‌رساند. اتفاق خاصی نمی‌افتد، اما همزمان اتفاقات به‌یادماندنی زیادی می‌افتد. از چشم در چشم شدن بازماندگان با عکس‌های گوردون و خشک شدن در جایشان تا رفتار مودبانه‌ی بیش از اندازه‌ی برخی از آنها و گفتگوهای کوتاهی که همچون سارقی که نمی‌خواهد صاحبان خانه بیدار شوند خیلی دقت می‌کنند تا چیزی را تحریک نکنند. از بغض‌هایی که آماده‌ی فرصتی برای منفجر شدن هستند تا ناپدید شدن حاضران به گوشه‌های نامعلومی از خانه. این وسط دانا و کامرون و دانا و جو فرصت پیدا می‌کنند تا با هم اشک بریزند و دلخو‌ری‌های گذشته را پشت سر گذاشته و دوباره مثل گذشته به دوستان صمیمی یکدیگر تبدیل شوند. ایده‌ی مرکزی این اپیزود این است که اگرچه گوردون کسی بود که تمام این گروه را با وجود تمام درگیری‌هایشان در نزدیکی هم نگه می‌داشت، اما مرگش همان اتفاقی است که آنها را قوی‌تر از همیشه کنار هم بازمی‌گرداند. مخصوصا دانا و کامرون که رابطه‌ی دوستانه و کاری‌شان طوری در پایان فصل سوم از هم فرو پاشید که معلوم نبود این دو نفر چگونه می‌توانند دوباره به حالت قبل برگردنند. حالا مرگ گوردون به آنها یک غم مشترک داده که از طریق آن می‌توانند بعد از مدت‌ها «واقعا» با هم صحبت کنند. اما این اپیزود همان‌قدر که یک جدایی قدیمی را ترمیم می‌کند، یک رابطه‌ی قدیمی را هم به جدایی می‌رساند: جو بچه می‌خواهد و کامرون نمی‌خواهد. این‌بار جدایی جو و کامرون با یک دعوای آتشین اتفاق نمی‌افتد. بلکه اپیزود فقط با اشاره‌ای به آن به پایان می‌رسد. اپیزود با نمایی از میز شام به پایان می‌رسد. خانه‌ تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسد، اما حالا حداقل همگی دور هم پای میز نشسته‌اند. چیزی که تا قبل از غیرممکن ‌به نظر می‌رسید. سپس دوربین از آنها فاصله می‌گیرد و صندلی خالی میز کارِ گوردون را هم به جمع اضافه می‌کند. روح گوردون اگرچه نادیدنی اما اینجا حضور دارد و صندلی‌‌ تازه در غیبت کسی که روی آن می‌نشست دیده می‌شود.

این توصیفات شاید روی کاغذ به‌طرز زننده‌ای سانتیمانتال به نظر برسد، اما راز موفقیت سازندگان این است که بلدند چگونه با جلوگیری از ساده‌سازی دنیا و کاراکترهایش از افتادن در این چاه جاخالی بدهند. ایده‌ی محوری «هالت اند کچ فایر» این است که انسان‌ها به اشتباهاتشان ادامه می‌دهند، اما هردفعه تجربه‌ها و مهارت‌هایی برای کنار آمدن با آنها و درس گرفتن از آنها کسب می‌کنند. درست همان‌طور که هیچ‌وقت نمی‌توان برای همیشه کامپیوتری بدون باگ و ویروس داشت، «هالت» هم انسان را به کامپیوتری تشبیه می‌کند که همیشه روزی فرا می‌رسد که روند عالی‌اش با وقفه روبه‌رو می‌شود. شاید این ویروس‌ها و باگ‌ها و اِرورهای ناشناخته در ابتدا عاصی‌مان کنند، اما به مرور به آنها عادت می‌کنیم. به حضور غیرقابل‌اجتنابشان عادت می‌کنیم. به تدریج در شناسایی این مشکلات و حل و فصل کردن آنها بهتر می‌شویم. در آغاز سریال با کاراکترهایی همراه شدیم که کله‌شان بوی قرمه‌سبزی می‌داد. کاراکترهایی که آن‌قدر جوان و پرهیجان بودند که هنوز حقیقت اصلی کارشان را کشف نکرده‌ بودند. در آن دوران آنها به آدم‌های دور و اطرافشان به عنوان ابزاری برای رسیدن به موفقیت از طریق اختراعات ماشین‌ها و نرم‌افزارهای مختلف نگاه می‌کردند. اما گذر زمان و پاره کردن چهارتا پیراهن بیشتر باعث شد تا بهتر یکدیگر و هدفشان را درک کنند. بهتر مشکلاتی که آنها را از هم جدا کرده بود را از سر راه کنار بزنند. مثل فردی که بر تمام چم و خم کامپیوترش احاطه کامل دارد و با دیدن کوچک‌ترین نشانه‌ای از عملکرد بد کامپیوترش می‌داند که ریشه‌ی آن کجاست و چگونه می‌تواند آن را در یک چشم به هم زدن حل کند. فلش‌بک افتتاحیه‌ی اپیزود هشتم که به یکی از دعواهای گوردون و دانا در آغاز زندگی زناشویی‌شان اختصاص دارد هم چنین وظیفه‌ای ایفا می‌کند. سازندگان با این فلش‌بک سعی می‌کنند به یادمان بیاورند گوردونی که این‌قدر دوستش داریم قبلا چه شکلی بوده است. او شاید به عنوان دوست و مرد خانواده‌ی دوست‌داشتنی‌ای مُرد، اما این فلش‌بک باز به یادمان می‌آورد که او چندان شوهر خوبی نبوده است. انسان‌ها به مرور زمان در پشت سر گذاشتن بعضی مشکلات و ضعف‌هایشان بهتر می‌شوند، اما همیشه یک چیزهایی هم هستند که یا دیر از پس‌شان برمی‌آییم یا هیچ‌وقت از پس‌شان برنمی‌آییم. و این داستان زندگی است.

چنین سرانجام شاعرانه و بی‌نقصی‌‌ برای دیگر شخصیت‌ها هم در نظر گرفته شده است. اگرچه اپیزود هشتم به‌طور کلی به عمیق شدن در دنیای بعد از مرگ گوردون اختصاص داشت، اما این به معنی فراموش شدن او در دو اپیزود پایانی نیست. مرگ گوردون نقش چنان حادثه‌ای را داشت که جایی در پشت ذهن کاراکترها لانه کرده و برای همیشه آنجا زندگی خواهد کرد. کامرون و جو و بقیه‌ی اعضای شرکت در حال تماشای تبلیغات تلویزیونی‌شان با حضور گوردون در آن هستند. همان‌طور که دست به آچار بودن گوردون به معنی تلاش بی‌وقفه‌ی او برای اثبات توانایی‌هایش بود و بالاخره در حالی مُرد که روزش را در حال تعمیر کردن سیستم برق شرکت سپری کرده بود. دانا اگرچه به اندازه‌ی شوهر سابقش دست به آچار و رویاپرداز بود، اما همیشه می‌بایست با فشارها و درگیری‌هایی که زنی در یک دنیای مردانه روبه‌رو می‌شود مبارزه کند و البته هیچ‌وقت راضی نمی‌شد تا به دستِ راست کس دیگری تبدیل شود. کامرون، همان جوان نابغه‌ی شورشی و طغیان‌گر از استعدادها و رویاپردازی‌اش برای ساخت دنیاهای مجازی‌‌ای برای خودش استفاده کرد. برای پر کردن حفره درونش. و در نهایت جو مک‌کیلن که به عنوان یک معمای آب‌زیرکاه و زبان‌باز و حیله‌گر معرفی شده بود که از بقیه برای رسیدن به اهداف خودش سوءاستفاده می‌کرد، بالاخره به یک انسان واقعی تبدیل شد. او دوباره در اپیزود نهم همان جمله‌ای که برای اولین‌بار گوردون را با آن به فکر فرو برده بود را تکرار می‌کند: «کامپیوترها خود چیز نیستن. کامپیوترها چیزی هستن که ما رو به چیز اصلی می‌رسونن». بنابراین دوباره این سوال قدیمی که از جایی به بعد به ستون فقرات اصلی سریال تبدیل شد مطرح می‌شود: آن چیز اصلی چیست؟

برای باز و دایان چیز اصلی به رقصیدن در گاراژ خانه و جشن گرفتن عشقی که در سال‌های پایانی زندگی‌شان یافته‌اند خلاصه می‌شود. برای هیلی و جونی، دختران گوردون و دانا، یافتن آن چیز اصلی تازه شروع شده است. یکی برای ماجراجویی به تایلند سفر می‌کند و دیگری طعم اولین دل‌شکستگی‌اش را از زبان پیش‌خدمت رستورانی که بهش علاقه‌مند است می‌چشد. دانا هم بعد از ماه‌ها دست روی دست گذاشتن بعد از مرگ گوردون بالاخره «چیز اصلی» خودش را انتخاب می‌کند: بازگشت به شرکت به عنوان مدیرعامل. شاید این کار بعد از مرگ گوردون برای او سخت باشد، اما حالا او همان چیزی را به دست آورده که با استفاده از آن می‌تواند تمام تجربه‌ها و رویاپردازی‌ها و جا‌ه‌طلبی‌هایش را به حقیقت تبدیل کند. ایجاد محیطی که خلاقیت و نوآوری در آن در صدر اولویت قرار دارد. جایی که زنان در کنار مردان پیشرفت می‌کنند. جایی که انسان‌ها بیشتر از ماشین‌هایی که خلق می‌کنند اهمیت دارند. و البته جایی که می‌توان با خیال راحت اسم «یاهو» را مسخره کرد! جستجوی کاراکترها برای «چیز»هایی که به دنبال آن هستند به این معنی است که جو و کامرون هم باید از هم جدا شوند. این دو با اینکه تلاش‌های بسیاری برای کنار آمدن با اخلاق یکدیگر کردند، اما حقیقت این است که آنها به هم نمی‌خورند. درست مثل ماشین بازی آرکیدی با کارت صدای خراب که جو برای مجبور کردن کامرون برای ماندن در شرکت می‌خرد، رابطه‌ی آنها تمام اجزای لازم برای موفقیت را نداشت. آنها به همان اندازه که شبیه هم هستند، به همان اندازه هم تفاوت‌های اساسی دارند. از یک طرف رفتار مدیریتی و موشکافانه‌ی جو را داریم و از طرف دیگر کامرون را به عنوان آدم طغیان‌گری می‌شناسیم که نمی‌تواند فضولی کس دیگری در کارش را تحمل کند. هسته‌ی شخصیتی آنها در تقابل مطلق با یکدیگر قرار می‌گیرد. با این وجود آنها از طریق یکدیگر چیزی که در تمام طول سریال در جستجویش بودند را کشف می‌کنند. جو رو به کامرون می‌گوید:‌ «چیزی که تو رو به چیز اصلی می‌رسونه... تو بودی. از اولش تو بودی».

طبق معمول شرکت آنها توسط شرکت‌های خوش‌فکرتری مثل یاهو نابود می‌شود. مرحله‌ی بعدی جو مک‌میلن چه چیزی خواهد بود؟ اما قبل از اینکه به جو برسیم، کامرون و دانا باید رابطه‌‌شان را واقعا ترمیم کنند. دانا از طریق سخنرانی‌اش در کنار استخر حس تازه‌ای که از شغلش به دست آورده را توصیف می‌کند: «یکی از چیزهایی که یاد گرفتم اینه که مهم نیست چی کار می‌کنی، همیشه یه نفر دیگه با نسخه‌ی بهتری از اون وجود داره. و اگه اون یه نفر مرد باشه، شاید اون نسخه بهتر هم نباشه؛ شاید توجه‌ی بیشتری رو به خودش جلب کنه. بعضی‌وقت‌ها اون نفر خود تویی. کسی که تموم فکر و ذکرش به چیزهای بعدی معطوف شده که هیچ‌وقت با کاری که کرده راضی نمی‌شه. ولی یه چیز بدون تغییر باقی می‌کنه و اون هم تویی. اون ماییم. پروژه ما را به آدم‌ها می‌رسونه». و در ادامه از بیرون کردن کامرون در گذشته احساس پشیمانی می‌کند. دانا «چیز اصلی» را متوجه شده است: داشتن هوای همدیگر. از سوی دیگر کامرون هم از طریق رابطه‌ی کاری‌اش با الکسا به درک تازه‌ای از دانا می‌رسد. دانا و الکسا روی کاغذ خیلی به هم شبیه هستند. هر دو شخصیت‌های مدیرعامل‌گونه‌ای دارند که بیشتر حول و حوش بیزینس و پول و کنترل می‌چرخند، اما اگر الکسا فقط می‌خواست پول در اختیار کامرون گذاشته و منتظر نتیجه بنشیند، دانا کسی است که حاضر است همراه با کامرون وارد میدان شده و با او گلاویز شود. کامرون شاید تاکنون فکر می‌کرد که به تنهایی و بدون آقا بالا سر کار کردن نیاز دارد، اما او هم به این نتیجه می‌رسد که چقدر کار کردن با کسی مثل دانا که او هم مثل خود او دغدغه‌ی نوآوری و بحث و گفتگو دارد بهتر است و به نتایج موفق‌تری منجر می‌شود. اگر الکسا همان کارفرما و همکاری است که همچون ماشینی بی‌روح عمل می‌کند، دانا همچون انسانی است که همکارش را زیر سوال می‌برد و با او هم‌فکری می‌کند. کامرون دومی را به اولی ترجیح می‌دهد.

«هالت اند کچ فایر» با جو مک‌میلن شروع شده بود و باید با او هم به پایان برسد. جو با یک کت و شلوار براقِ اتوکشیده از یک ماشین شیک پیاده ‌می‌شود و کیف به دست وارد ساختمانی ناشناخته می‌شود. در ابتدا به نظر می‌رسد جو در تلاش برای متحول شدن شکست خورده و به همان جو مک‌میلن مغروری که در فصل اول می‌شناختیمش برگشته است. ولی غافلگیری نهایی سریال جایی اتفاق می‌افتد که جو قدم به درون اتاقی با عنوان «نیروی انسانی» می‌گذارد و می‌بینیم که جو به یک چیزی در مایه‌های استاد دانشگاه تبدیل شده است. پیچشی که اگر در فصل اول اتفا‌ق می‌افتد از خنده روده‌بر می‌شدم، اما اینجا به‌طرز جسورانه‌ای هیجان‌انگیز است و سرانجام بی‌نقصی برای قوس شخصیتی جو مک‌میلن محسوب می‌شود. سریال همیشه جو مک‌میلن را به عنوان کسی به تصویر می‌کشید که قرار بود به بیل گیتس و استیو جابز بعدی دنیا تبدیل شود. نابغه‌ای که اختراعات و دستاوردهای انقلابی شخصی خودش را دارد. ولی تاکنون جو در جستجوی خودش در حال پرسیدن یک سوال اشتباه بوده است. حقیقت این است که جو تاکنون هدف اشتباهی را برای خود انتخاب کرده بود. جو مک‌میلن، بیل گیتس و استیو جابز نیست، او کسی است که بیل گیتس‌ها و استیو جابزها را تربیت می‌کند. وقتی او قدم به کلاس درسش می‌گذارد و منتظر می‌ایستد تا دانش‌آموزانش سر جایشان بنشینند، چنان لبخند واقعی و عمیقی روی صورتش نقش بسته است که فقط به یک نکته اشاره می‌کند: فارق از هرچیزی که در آینده انتظارش را می‌کشد، جو مک‌میلن در این لحظه دیگر آن حفره‌ی بزرگ خالی درونش را احساس نمی‌کند. حالا به جای اینکه مدام احساس مضطرب‌کننده‌ی افتادن از لبه‌ی پرتگاه را داشته باشد، همچون آکروباتیک‌بازی است که روی یک طناب باریک در حال قدم‌زدن است. او دیگر حسِ دونده‌ی خسته و کوفته‌ای را ندارد که برای رسیدن به خط پایانی که وجود ندارد سگ‌دو می‌زند. جو در آغاز سریال بعد از بیرون آمدن از آی‌بی‌ام، انسان نبود. آدم خودخواه و پستی در مایه‌های جوردن بلفورتِ «گرگ وال‌استریت» بود که از بقیه برای رسیدن برای کسب شهرت و موفقیت‌های مالی تغذیه می‌کرد. ولی ارتباطات انسانی‌اش با بقیه‌ی کاراکترها و شکست‌های سختی که در طول سریال تحمل کرد، او را به نقطه‌‌ی کشف انسانیت از میان ماشین‌ها رساند. جو بالاخره به این نتیجه رسید که او نباید در مرکز همه‌چیز باشد. اینکه او باید دنیا را به شکل دیگری که از قبل انتظارش در ما ایجاد شده بود تغییر دهد. حالا جو تمام استعدادهایش را در خدمت همان چیزی می‌گذارد که تا همین چند وقت پیش نمی‌دانست که در جستجویش بود و راه رستگاری‌اش خواهد بود: انسان‌ها. او حالا در قالب این دانش‌آموزان، بچه‌هایی که با کامرون می‌خواست را هم به دست آورده است. دانش‌آموزان فعلی و فعالان آینده‌ی فضای تکنولوژی شاید فن و فنون و علم کامپیوتر را یاد بگیرد، اما در کنارش انسانیتی که عنصر اصلی موفقیت و لذت بردن از این کار است را یاد نمی‌گیرند. دنیا جو مک‌میلن‌های زیادی دارد، اما از کمبود گوردن کلارک‌ها رنج می‌برد. ماموریت جدید جو، گسترش مکتب گوردون است. جو مک‌میلن لبخند می‌زند و دست به کار می‌شود: «بزارید با پرسیدن یه سوال شروع کنم».

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.