دیوید لینچ با فصل سوم سریال Twin Peaks، مدیوم تلویزیون را دوباره دگرگون کرد و داستان دیل کوپر و لورا پالمر را با بهترین پایانی که میشد تصورش را کرد به اتمام رساند.
در جریان تابستان امسال در حالی که اکثر طرفداران تلویزیون درگیر جدیدترین اتفاقات وستروس و نگاههای معنیدار جان اسنو و دنریس تارگرین به یکدیگر بودند و سر زنجیرهای شاه شب و دوی ماراتنِ گندری در آنسوی دیوار توی سر یکدیگر میزدیم و دربارهی افت کیفیت «بازی تاج و تخت» بحث میکردیم، یک سریال دیگر در حال پخش بود که هرچه «بازی تاج و تخت» در فصل هفتمش ازمان دریغ کرده بود را در خود داشت: «تویین پیکس: بازگشت» (Twin Peaks: The Return)، فصل سوم سریال جریانسازِ دیوید لینچ و مارک فراست که بعد از ۲۷ سال برگشته بود. قبلا در نقد اپیزود اول تا ششم «بازگشت» از این گفتم که چرا «تویین پیکس» سریال بزرگی است. در شبی در سال ۱۹۹۰ تلویزیون برای همیشه با یک جمله متحول شد؛ جایی که پیت مارتل، کارگر کارخانه چوب تلفن را برداشت و با ادارهی پلیس تویین پیکس تماس گرفت و در بین نفسهایش که به زور بالا میآمد و تصویر ترسناکی که نمیتوانست از فکر کردن به آن دست بردارد گفت: «دخترـه مُرده... توی یه پلاستیک پیچیده شده». «تویین پیکس» از کلیشههای آشنایی پیروی میکرد: از پیدا شدن جنازهی زیباترین و محبوبترین دختر دبیرستانی شهر، شوکی که این اتفاق در شهر به وجود میآورد، کلانتری کمحرف، تاجری غیرقابلاعتماد، پسر جوانِ موتورسوار سرسختی با قلبی ظریف و البته آدمهای قابلپیشبینی شهری که کمکم اسرار تاریکشان فاش میشود. اما «تویین پیکس» حس «خاصی» دارد که همزمان آن را به چیزی متفاوت با هرچیزی که تاکنون دیدهاید تبدیل میکند. یکجور «غیرواقعی»بودن. ریتم سریال عجیب به نظر میرسد. آدمها انگار در دنیای دیگری سیر میکنند. آنها مثل ما از خوردن قهوه و دونات لذت میبرند. اما همزمان اخلاق و رفتار و کردار عجیبی دارند که باعث میشود فکر کنید حتما یک جای کار میلنگد. مثل وقتی که در حال خواب دیدن هستید و میدانید که در حال خواب دیدن هستید. این دقیقا همان چیزی بود که «تویین پیکس» را به یک پدیده تبدیل کرد. سالها قبل از «برکینگ بد»ها و «بازی تاج و تخت»ها، این «تویین پیکس» بود که باعث میشد مردم بعد از هر اپیزود سر کار یا در مدرسه از یکدیگر بپرسند دقیقا در اپیزود دیشب چه اتفاقی افتاد. نتیجه این شد که «تویین پیکس» بنیانگذار چیزی بود که ما امروزه به عنوان «تلویزیون باپرستیژ» میشناسیم. پس دیوید لینچ در بازگشت به این سریال باید انتظارات بزرگی را جواب میداد.
خبر خوب این است که بعد از تماشای هر هجده اپیزود «بازگشت» میتوان با خیال راحت گفت که لینچ و فراست دوباره قوانین آشنای تلویزیون را در هم شکستهاند و آن را متحول کردهاند و نمیدانید روبهرو شدن با چنین اتفاقی در فضای به تکرار افتادهی تلویزیون این روزها چقدر لذتبخش و خوشحالکننده است. چون راستش را بخواهید شاید این روزها در دوران به اصطلاح طلایی تلویزیون به سر میبریم، اما فرمول سریالهایی که در این دستهبندی قرار میگیرند دارند روز به روز قابلپیشبینیتر میشوند. بهطوری که هروقت حرف از یک سریال جدید از شبکههای بزرگ تلویزیون میشود یکجورهایی دقیقا میدانیم باید انتظار چه چیزهایی را داشته باشیم؛ سریال باید از کارگردانی و فیلمبرداری سینمایی بهره ببرد. حداقل دو-سهتا بازیگر پرسروصدا باید در آن حضور داشته باشند. حتما باید حال و هوای جدی و تیره و تاریکی به این معنا که انگار با دنیای کاملا واقعگرایانهای سروکار داریم داشته باشد و مهمتر از همه باید دربارهی کاراکتر ترجیحا مرد مشکلداری باشد که کارهای خفنی انجام میدهد. کافی است سریالتان تمام این ویژگیها را داشته باشد تا مورد توجه قرار بگیرد. منظورم این نیست که تمام سریالهایی که شامل این خصوصیات میشوند بد و قابلپیشبینی هستند. منظورم این است که انگار دیگر هیچ نوع سریال دیگری وجود ندارد. همهچیز خوب یا بد در یک دستهبندی تکراری قرار میگیرد. دوران طلایی تلویزیون دارد از دورانی که باید به معنای اوج شکوفایی خلاقیت و نوآوری تلویزیون باشد به دوران اشباع یک سری ایدههای تکراری تبدیل میشود. بنابراین این زمان مناسبی برای بازگشت لینچ به تلویزیون و تکرار کاری که حدود ۲۵ سال پیش با تلویزیون کرد است. همانطور که لینچ آن موقع به دنیا نشان داد که تلویزیون چه پتانسیلهای دستنخوردهای دارد و آن را در مسیر جدیدی قرار داد که محدودیتی نمیشناخت، لینچ دوباره با فصل سوم «تویین پیکس» نشان میدهد که چقدر از بهترین سریالهای روز جلوتر و پیشگامتر است و ثابت میکند که تلویزیون هنوز پتانسیلهای دستنخوردهی زیادی دارد که به دلیل فرمولِ قابلپیشبینی سریالهای فعلی بیاستفاده ماندهاند.
«بازگشت» حتی پایش را فراتر از اینها میگذارد و به سریالی تبدیل میشود که به سادگی نمیتوان آن را سریال نامید. لینچ در قالب این هجده اپیزود دست به کارهایی میزند که تمام انتظارات و پیشفرضهایمان از ساختار یک سریال تلویزیونی را متلاشی میکند. و از کسی که ساختار داستانگویی سینما را با شاهکارهایی همچون «کلهپاککن» (Eraserhead) و «مالهالند درایو» (Mulholland Drive) متلاشی کرده است انتظاری غیر از این هم نمیرود. «بازگشت» طبیعت غیرقابلدستهبندیای دارد. به محض اینکه فکر میکنید با یک سریال کمدی سروکار دارید، سریال ظاهر وحشتناکش را رو میکند. به محض اینکه فکر میکنید با یک سریال اپیزودیک طرفید، سریال در اپیزود بعد کاراکترهای اصلی را فراموش میکند و به دل یک ماجرای فرعی میزند. به محض اینکه فکر میکنید با یک «سریال» طرفید، در اپیزود بعد با یک فیلم سینمایی یک ساعته روبهرو میشوید. طبیعت انعطافپذیر سریال در ابعادی کوچکتر دربارهی سکانسهای فیلم هم صدق میکند. مثلا اپیزود یازده را به یاد بیاورید. در یک خط داستانی با گوردن کول و تیمش همراه میشویم که کارش به خیره شدن به یک پورتال چرخشی و پررعد و برق هوایی بر بالای خانهی یکی از مظنونانش، پیدا شدن یک جنازهی بیسر در حیاط خانه و تیکه و پاره شدن کلهی یکی از مضنونان پرونده که در صندلی عقب ماشین پلیس نشسته است توسط یکی از همان چوببُرهای ریشوی کثیف و سیاه «منزل سیاه» ختم میشود. در یک خط داستانی دیگر بابی با یک بچهی زامبیوار در یک ماشین روبهرو میشود. در خط داستانی بعدی برادران میچام میخواهند داگی جونز را به قتل برسانند. اما یکی از برادرها فاش میکند که او خوابی دیده است که اگر واقعیت داشته باشد یعنی داگی نه دشمنشان، بلکه رفیقشان است. وقتی داگی با جعبهی بزرگی در دست در سر قرار حاضر میشود، بردلی به برادش میگوید که اگر جعبه حاوی کیک گیلاس باشد، پس خوابش حقیقت داشته و داگی دوستشان است. و آره، وقتی در جعبه باز میشود، همه با یک کیک گیلاس روبهرو میشوند! قضیه بهطرز دیوانهواری خندهدار است. بردلی خواب کیک گیلاس دیده و کیک گیلاس به معنی هویت خوب داگی است و نتیجه این است که همگی با هم اپیزود را در حال جشن گرفتن و خندیدن و کیک خوردن به اتمام میرسانند.
بله، اپیزودی که آنقدر خشونتبار و خونین آغاز شده بود، با چنین پایانبندی ابسورد و خندهداری به سرانجام میرسد. چنین چیزی دربارهی همهی اپیزودهای این فصل صدق میکند. در یک سکانس لینچ به بیپردهترین شکل ممکن زیر گرفته شدن یک بچه توسط یک راننده معتاد کامیون را به تصویر میکشد و چند اپیزود بعد چند دقیقه دوربینش را روی کوپر که بهطرز معصومانهای در حال قورت دادن کیک موردعلاقهاش است قفل میکند. نتیجه به سریال، فیلم ۱۸ ساعته یا هرچیزی دیگری که اسمش را میگذارید تبدیل شده است که بدون اینکه دچار مشکل لحن شود، طیف وسیعی از احساسات انسانی را هدف قرار میدهد. اینکه مردم در سال ۱۹۹۰ نمیدانستند «تویین پیکس» چه چیزی است قابلدرک است، اما اینکه لینچ بعد از این همه سال چیزی تحویلمان داده که کماکان نمیدانیم چطوری باید توصیفش کنیم واقعا شگفتانگیز است. اما شاید بهترین چیزی که برای توصیف آن میتوانم پیدا کنم نه جملهای فلسفی و قلنبهسلنبه، بلکه دمدستیترین اما همزمان پیچیدهترین چیزی است که همهی ما آن را لمس کردهایم: خود زندگی. یکی از چیزهایی که «تویین پیکس» را در عین عجیب و غریببودن در سر حد مرگ به تجربهای کماکان قابللمس و حس کردنی تبدیل میکند (چه وقتی که وحشتش را توی صورتمان میکوبد و چه وقتی که با مهربانی و زیباییاش نوازشمان میکند) به خاطر این است که بهطرز نامحسوسی دست روی همان حس مشترک بین همهی آدمها میگذارد: حس تجربهی یک زندگی غیرمنتظره و شلخته و درهمبرهم. لینچ بهطرز هنرمندانهای از سورئالیسم برای صحبت کردن دربارهی واقعیت استفاده میکند و بهمان نشان میدهد که چقدر زندگیای که آن را یک واقعیت سفت و سخت تعریف میکنیم، در واقع دنیای سورئالی غیرقابلتعریف و فهمیدن است.
حتما نتیجهگیری نصفه و نیمهی خطهای داستانی سریال و عدم تواناییمان در بیرون کشیدن یک معنی و مفهوم مطلق از آنها دلیلی دارد و دلیلش این است که دنیای واقعی همیشه با معنی و مفهوم نیست. دنیای واقعی همیشه سلسلهای از اتفاقات هیجانانگیز و مشخص نیست. بلکه همزمان سردرگمکننده، حوصلهسربر، خندهدار، ترسناک، شگفتانگیز، ملالآور و ناشناخته است. هرچه از دوران کودکی فاصله میگیریم بیشتر متوجه میشویم که بیشتر وقتها نمیتوان یک جواب مطلق برای دنیا و ساز و کارش پیدا کرد. مثل گرفتار شدن در سلسلهای از خطهای داستانیای میماند که هیچوقت به نتیجهی رضایتبخشی نمیرسند، بلکه آدم را متعجب و شوکه و شگفتزده رها میکنند. انگار لینچ شاگرد سرپرست نویسندگان داستانهای دنیای واقعی است. مثل رانندگی در تاریکی شب در جادهای ناشناخته وسط جنگلی مرموز میماند و تنها چیزی که برای سر در آوردن از دنیای اطرافمان داریم نور چراغ جلوی ماشین است که زورش به حجم کمرشکن تاریکی نمیرسد. فقط باید پایمان را روی گاز فشار بدهیم و جلو برویم. مهم نیست چقدر در ذهنمان دربارهی چیزی که در این مسیر انتظارمان را میکشد گمانهزنی میکنیم، نهایتا با چیزهایی روبهرو خواهیم شد که هیچ انتظارشان را نداشتیم. در نتیجه با سریالی طرفیم که مثل ۹۹ درصد سریالهای مرسوم تلویزیون، از یک داستان روشن و مشخص پیروی نمیکند، بلکه دربارهی «داستان زندگی» است. «تویین پیکس» در ابعادی وسیعتر و بزرگتر حرکت میکند و به همین دلیل است که سریال کلکسیونی از انواع و اقسام صحنههای ظاهرا بیاهمیت و شدیدا حیاتی است. در یک صحنه برای چند دقیقه مراسم صبحانه خوردنِ برادران میچام را تماشا میکنیم و در اپیزودی دیگر به فراتر از زمین و زمان سفر میکنیم و نحوهی آغاز نبرد خیر و شر را به نظاره مینشینیم.
دیگر ویژگی شجاعانهی «بازگشت» که موفق شد آن را به دنبالهی متفاوتی نسبت به دیگر دنبالهها تبدیل کرد ضدنوستالژیک بودن آن است. اولین انتظارمان از «بازگشت» این بود که حال و هوای سوپ اُپرایی سریال اصلی را زنده کند، اما لینچ و فراست در عوض تصمیم گرفتند تا سراغ اتمسفر خفقانآور و نفسگیر «آتش با من قدم بردار» و «مالهالند درایو» بروند. از سوی دیگر انتظار داشتیم تا این دنباله به یک نوستالژیبازی تمامعیار برای طرفداران تبدیل شود. اما لینچ آنقدر جسارت داشت که در مسیر کاملا متضادی قدم گذاشت. یکی از واکنشهای موردعلاقهی همهی ما در برابر نامروتیها و بیرحمیهای دنیا این است: «قدیما بهتر بود». فصل سوم میتوانست با ارائهی همان چیزی که طرفداران میخواهند (به تصویر کشیدن یک گذشتهی خاطرهانگیز) کماکان مورد توجه قرار بگیرد، اما احتمالا به این اندازه تاثیرگذار نمیشد. اگرچه از یک طرف رابطهی عاشقانهی نورما و اِد یا گریهی بابی از برخورد نگاهش با عکس لورا پالمر را داشتیم که با قدرت آدم را به گذشته پرتاب میکرد، اما همزمان خط داستانی آدری هورن را هم داشتیم که ما را سردرگمتر از همیشه رها کرد یا قهرمانمان دیل کوپر که با اینکه در ابتدا به هوای تماشای او این دنباله را شروع کردیم، اما سازندگان بهطرز هنرمندانهای تا اپیزودهای آخر خودِ واقعی کوپر را از ما سلب کردند و درست در لحظهای که داشتیم راستی راستی به داگی جونز عادت میکردیم و از عدم بازگشت کوپر مطمئن میشدیم، او در صحنهای بهیادماندنی بازگشت. اما چگونه میتوانیم تمام اپیزودهایی را که در غم و اندوه نبود کوپر گذراندیم فراموش کنیم.
«بازگشت» به جای یک دنیای نوستالژیکِ شیرین، در دنیایی اتفاق میافتد که نیروهای شیطانی پس از پیروزی در فینال فصل دوم، آن را به سیاهی کشیدهاند و در تمام این ۲۵ سال در حال حکمرانی بودهاند. به خاطر همین است که برخلاف فصلهای اول که فقط در شهر کوچکی در واشنگتن جریان داشت، «بازگشت» به دنیایی میپردازد که حالا نیروهای شر از آن شهر کوچک بیرون آمدهاند و از نیویورک تا نیومکزیکو و از لاس وگاس تا داکوتای شمالی ریشه دواندهاند و پخش شدهاند. «بازگشت» همچنین بیشتر از اینکه دربارهی لذت خاطرهبازی باشد، دربارهی بلایی است که گذشت زمان سر آدمها میآورد و عواقب آن را با نمایش پیری و فرسودگی کاراکترهایی که زمانی دوستشان داشتیم انجام میدهد. از ریچارد هورن که به علت کهولت سن دیگر سرزندگی گذشته را ندارد گرفته تا سارا پالمر که بعد از تمام بدبختیهایی که در سریال اصلی کشید حالا در ۷۰ سالگی به یک آدم افسردهی تنها تبدیل شده است که مردم شهر با او همچون یک جنازهی بیخاصیت رفتار میکنند. بعضی بازیگرانِ «بازگشت» در حین یا قبل از تولید سریال فوت کردند و سریال به روشهای مختلفی به عدم حضور آنها پرداخت. از کاترین کالسون در نقش «خانم کنده درخت» که با توجه به پیشبینی مرگش توسط خودش، خداحافظی مناسبی برایش ترتیب داده بودند گرفته تا بازگشت دیوید بویی در قالب یکجور قوری فلزی غولپیکر سخنگوی هیسهیسکنان و استفاده از صورت نقابگونهی فرانک سیلوا (باب) و دان اس. دیویس (سرهنگ بریگز). حتی لینچ و فراست پایانبندی خوشحالِ سریال اصلی که طرفداران خیلی دوست داشتند اتفاق بیافتد (یعنی ازدواج آدری هورن و دیل کوپر و بچهدار شدن آنها) را برداشتهاند و آن را با توجه به اینکه پدرِ ریچارد نسخهی شرور کوپر است به کابوسی ترسناک تبدیل کردند.
اما شاید بهترین حرکت ضدنوستالژیکی که لینچ پیاده میکند مربوط به دو اپیزود آخر و پایانبندی مبهم و هولناک سریال میشود. در سریالی که به زور میتوان داستان مشخصی از آن بیرون کشید، مشخصترین داستان تلاش آدمها برای متعادل کردنِ وضعیت دنیا بود. ما فصل سوم را با این انتظار شروع میکنیم که کوپر واقعی برمیگردد تا نیروهای شیطانی آزادی را که همینطوری دارند در دنیا برای خودشان میپلکند به سزای اعمالشان برساند. اما حقیقت این است که شر را نمیتوان بهطور تمام و کمال پاکسازی کرد و از بین برد. تمام درد و رنجها و تاریکیهای دنیا همین چند روز پیش به وجود نیامدهاند که به این راحتی نابودشدنی باشند. نمیتوان جلوی قتل لورا پالمر را گرفت (همانطور که دیل کوپر در فینال سریال قصد انجامش را داشت) و انتظار داشت که دنیایی بدون وحشت جای آن را بگیرد. عواقب انفجار بمب اتم (بزرگترین نماد تاریکی در طول این فصل) را نمیتوان به حالت قبلیاش بازگرداند. سرانجام سریال به همان کسی ختم میشود که همهچیز با او آغاز شده بود: لورا پالمرا. کوپر وارد «منزل سیاه» میشود و فیلیپ جفریز به او کمک میکند تا به گذشته سفر کند. ناگهان تماشاگران خودشان را در حال تماشای لحظهی بهم خوردن رابطهی لورا و جیمز در پردهی آخر «تویین پیکس: آتش با من قدم بردار» پیدا میکنند. با این تفاوت که اینبار کوپر هم حضور دارد و این صحنه را از دور تماشا میکند. اما قبل از اینکه لورا با رونت، ژاک و لئو دیدار کند، کوپر در مسیر وقوع تاریخ دست میبرد و جلوی چشم ما لورا را از قدم گذاشتن در سرنوشت شومش باز میدارد. نتیجه این میشود که کار لورا هیچوقت به آن واگن قطار کشیده نمیشود و جنازهی پیچیده شدهی او در پلاستیک جلوی چشم ما از ساحل در اولین قسمت سریال محو میشود. آیا کوپر راستی راستی لورا پالمر را نجات داده است و کاری کرده که انگار هیچکدام از اتفاقاتی که در طول سه فصل گذشته دیدهایم اتفاق نیافتاده باشد؟
نه. درست در حالی که کوپر دست لورا را در دست گرفته و او را از سرنوشت هولناکش دور میکند ناگهان او غیب میشود. کسی که لورا را از چنگ کوپر در میآورد «جودی» است. همان موجود بسیار قدرتمند شروری که گوردن کول در ابتدای اپیزود هفدهم توصیف میکند. موجودی که باب را به دنیا آورده است. جودی لورا را از کوپر میگیرد و او را به جای دیگری منتقل میکند. پس در جواب به سوال بالا باید بگویم که آره، کوپر موفق میشود تا جلوی مرگ لورا را بگیرد، اما فقط در یک خط زمانی. معلوم نیست لورا دقیقا توسط جودی به کجا منتقل میشود، اما کوپر در جستجوی او میرود. ماموریت کوپر همیشه پیدا کردن لورا و نجاتش بوده است و کوپر با اسمی جدید (ریچارد) وارد این دنیای موازی عجیب میشود و رد زنی را میزند که کاملا شبیه به لوراست، اما اسمش در این دنیا کری پیج است. در یکی از اولین سکانسهای «بازگشت»، آتشنشان در اتاق قرمز به کوپر سرنخی میدهد که احتمالا کسی فکرش را نمیکرد که در پایان سریال به مهمترین سلاحمان برای رمزگشایی از پایان سریال از آب در بیاید: «۴۳۰ رو به خاطر بسپار. ریچارد و لیندا. دو پرنده. یک سنگ». حدود ۱۸ ساعت بعد، معنی این تکه دیالوگ مشخص شد. طرفداران ریزبین سریال متوجه شدهاند که ۴۳۰ عدد کیلومترشمارِ ماشین کوپر و دایان است که این دو به محض رسیدن به آن به بُعد موازیای که «جودی» درست کرده است منتقل میشوند. ریچارد و لیندا هم به ترتیب اسمهای جدید کوپر و دایان در این بُعد هستند. در نامهای که دایان برای کوپر در اتاق مُتل گذاشته است، او پای نامه را با اسم «لیندا» امضا کرده و کوپر را «ریچارد» خطاب کرده است.
همچنین گوردون کول در آغاز اپیزود هفدهم به جملهای اشاره میکند که کوپر قبل از ناپدید شدنش به او گفته بود: «آخرین چیزی که کوپر بهم گفت این بود، اگه من مثل سرهنگ بریگز و فیلیپ جفریز ناپدید شدم، هرکاری میتونی برای پیدا کردنم بکن. من دارم سعی میکنم تا با یه سنگ دوتا پرنده رو بزنم». اما همهی اینها به چه معنایی است؟ خب، هنوز که هنوزه طرفداران در حال بحث و گفتگو دربارهی پایانبندی سریال هستند، اما محتملترین تئوریای که داریم این است که آتشنشان میدانسته که جودی اینقدر قدرتمند است که لورا را به خط زمانی دیگری منتقل میکند تا کوپر نتواند به راحتی او را نجات بدهد. بنابراین آتشنشان از این طریق خواسته نقشهی جایگزینی را به کوپر بدهد تا اگر نقشهی اول موفقیتآمیز نبود، امید دوبارهای برای مبارزه داشته باشد. کوپر از طریق ورود به این بُعد موازی (یک سنگ) این شانس را دارد تا علاوهبر نجات دادن لورا، جودی را هم شکست بدهد (چیزی که در خط زمانی اصلی سریال امکانپذیر نبود). اما سریال با نمای پایانی شوکهکنندهای به سرانجام میرسد: کوپر در انجام این ماموریت شکست میخورد.
بگذارید به عقبتر برگردیم: خط زمانی آلترناتیوی که جودی درست کرده است پر از اشارات شومی است که پایانبندی سریال را زمینهچینی میکنند. بعضی از آنها تابلو هستند (مثلا رستورانی که کوپر/ریچارد در آنجا برای پرسیدن آدرس لورا/کری میایستد جودی نام دارد)، اما تشخیص دادن بعضی دیگر به اطلاعات دقیق تماشاگران نیاز دارد. وقتی کوپر لورا را در تگزاس پیدا میکند و وارد خانهاش میشود چشمش به مجسمهی دکوری یک اسب سفید رنگ روی طاقچه میخورد. همان اسبی که سارا پالمر در شب کشته شدن لورا و مدی دیده بود. وقتی کوپر/ریچارد و لورا/کری بالاخره به تویین پیکس بازمیگردند و درِ خانهای را که باید خانهی لورا باشد میزنند، به جای سارا پالمر زن دیگری در را باز میکند. زنی به اسم آلیس ترموند که ادعا میکند کسی به اسم سارا پالمر را نمیشناسد. که آنها خانه را از خانمی به اسم چالفونت خریداری کردهاند. این دو اسم در واقع به یک نفر اشاره میکنند. پیرزنی همراه با نوهاش که در فصل دوم سریال و فیلم «آتش با من قدم بردار» حضور پیدا کردهاند و در واقع از ارواح «منزل سیاه» هستند. اتفاقا همین خانم ترموند همان کسی است که نقاشی درِ معروف را به لورا میدهد که نقش دروازهی بین اتاق خواب لورا به «منزل سیاه» را ایفا میکند. اپیزود در حالی به پایان میرسد که کری پیج از وسط خیابان به خانهشان نگاه میکند و ناگهان در یک لحظه تمام خاطرات وحشتناک لورا پالمر را به یاد میآورد و جیغ میزند. کوپر در نجات لورا شکست میخورد. این عناصر مخفی به یک نکته اشاره میکنند: اینکه شاید این خط زمانی متفاوت باشد، اما نبرد کهن خیر و شر بر سر روح لورا پالمر ادامهدار خواهد بود.
جودی، لورا را به هرجایی آورده باشد، هنوز با جایی طرفیم که حضور «منزل سیاه» در آن احساس میشود و هنوز با جایی طرفیم که کوپر به دستور آتشنشان برای نجات لورا به آن سفر کرده است. خلاصه این خط زمانی شاید در ظاهر تفاوتهایی با خط زمانی قبلی داشته باشد، اما در واقع فرقی با آن ندارد. در اپیزود هفدهم قبل از اینکه فیلیپ جفریز به کوپر برای بازگشت به گذشته اجازه بدهد، دودی که ازش خارج میشود شکل نماد بینهایت را به خود میگیرد. در انتهای اپیزود هجدهم معلوم میشود که جفریز به این وسیله در حال هشدار دادن به کوپر بوده است. اینکه کوپر با بازگشت به گذشته وارد چرخهی تکرارشوندهی بیانتهایی میشود که «خوبی» در خطهای زمانی و واقعیتهای بیشماری با «شر» مبارزه خواهد کرد. ما از اپیزود هشتم که به نحوهی به دنیا آمدنِ باب و لورا پالمر میپرداخت متوجه شدیم که لورا فقط یک دختر دبیرستانی معمولی که قربانی یک خشونت معمولی بوده نیست. بلکه لورا حکم سلاح نیروهای خوبی برای مبارزه با شر را دارد. یکجورهایی تمام سرنوشت دنیا به لورا بستگی دارد. وقتی لورا پالمر در آغاز فصل اول سریال کشته شد، شر بر خوبی پیروز شد. جودی موفق شد تا لورا از آن خط زمانی حذف کند. در پایان فصل سوم هم وقتی کری پیچ در قالب لورا پالمرِ وحشتزده به خودش میآید، دوباره شر بر خوبی پیروز میشود.
اما خبر خوشحالکنندهی ماجرا این است که خوبی از طریق کوپر به تلاش کردن ادامه خواهد کرد. نمای پایانی سریال همچون یک پتک قدرتمند بر جمجمهمان فرود میآید و این پیام را با خود میآورد که لورا شاید هرگز قابل نجات دادن نباشد. اما این پیام همزمان حامل نکتهی خوشبینانهای هم است. اینکه شاید شر هیچوقت شکست نخورد، اما خوبی هم هیچوقت دست از مبارزه کردن نخواهد کشید. سرنوشت لورا غیرقابلبازگشت خواهد بود. چه در گذشته و چه در خطهای زمانی مختلف. اما این به این معنی نخواهد بود که کوپر به مبارزه کردن با چنگ و دندان برای حفظ کردن روح لورا ادامه نخواهد داد. تعادلی که کوپر باید به وجود میآورد، نابودی نیروهای شر و رساندن خوبی به پیروزی نهایی نبوده است، بلکه ایستادگی در مقابل آنها بوده است. انگار لینچ میخواهد بگوید هیچکدام از این دو نمیتوانند بدون دیگری وجود داشته باشند. هیچوقت دنیایی بدون بدی و دنیایی با حکمرانی مطلق خوبی وجود نخواهد داشت. البته خوبی قابل شکست خوردن است، اما هیچوقت برنده نخواهد بود. دنیا هیچوقت بیعیب و نقص نخواهد بود، اما میتواند از چیزی که هست بهتر باشد. لورا پالمر هیچوقت نجات پیدا نمیکند، اما جنگیدن به امید نجات پیدا کردن بهتر از جنازهای پیچیده شده در پلاستیک است. سرانجامی که همزمان به همان اندازه که با تاریکی تهوعآورش قلبمان را تکه و پاره میکند، به همان اندازه هم با خوشبینی و مهربانی عمیقا شیرینش آن را ترمیم میکند.
نتیجه بهترین سرانجامی است که میشد برای «تویین پیکس» تصور کرد. همانطور که سریال همیشه ترکیبی از وحشتی تکاندهنده و زیبایی آرامشبخشی بوده است، پایانبندیاش هم همزمان جدالی بین دو احساس کاملا متضاد است. جدالی بین چاقویی که قلب را پاره میکند و دستی که آن را به هم میدوزد. راستش «تویین پیکس» در دو فصل اولش با وجود تمام احترامی که برایش قائلم، هیچوقت فرصت پیدا نکرده بود تا به تجربهی یکدست و بیعیب و نقص و کاملی تبدیل شود و به همین دلیل هیچوقت به جمع سریالهایی که از ته قلب شیفتهشان هستم نپیوسته بود، اما این مینیسریال حکم یکی از آن دنبالههای نادری را داشت که نه تنها سریال اصلی را چه از نظر داستانگویی و چه از نظر اجرا به تکامل رساند. بلکه در دنیایی که بوی تعفن همهجایش را برداشته است و ناامیدی و افسردگی و صبر کردن برای مُردن تنها کارهایی است که در مقابله با آن به نظر میرسد، «تویین پیکس» هر هفته بهم یادآور شد که آره، دنیا بیوقفه در حال گندیدن از درون به بیرون است و هیچوقت نمیتوان جلوی آن را گرفت، اما به جای اینکه دست روی دست بگذاریم و راه را برای فعالیت شر باز کنیم، میتوان در مقابل آن ایستادگی کرد. شاید هر اپیزود شامل بیشمار لحظات ترسناک و خونبار باشد، اما اگر با تمام وجود زور بزنیم میتوانیم لحظات کوچک زیبایی هم پیدا کنیم. شاید برای پیدا کردن آنها در میان تلاطم مرگ و وحشت باید ذرهبین به دست بگیریم، اما این چیزی از مقدار واقعیبودنشان کم نمیکند. دنیا برای وا ندادن جلوی شر به حفظ «لورا پالمر»هایش نیاز دارد و همهی ما «مامور کوپر»هایی هستیم که وظیفه داریم برای همیشه از آنها محافظت کنیم. حتی اگر همیشه شکست بخوریم و حتی اگر این کار تا ابد ادامه داشته باشد. این وسط احتمالا همیشه فرصتی برای لذت بردن از یک کیک گیلاس با قهوه پیدا میشود.