Stranger Things 3 در جایگاه تازهترین ساختهی برادران دافر، تقریبا همهی آنچیزی است که طرفداران پروپا قرص سریال از فصل سوم آن میخواستند؛ جذاب، شلوغ، عجیبوغریب و به شکل اعتیادآوری سرگرمکننده.
شاید بزرگترین دغدغهی هر اثر سینمایی/تلویزیونی بزرگ که به شکلی کاملا غیرمنتظره تبدیل به یکی از پراهمیتترین محصولات سرگرمکنندهی محبوب برای مخاطبان روز میشود، عقب نماندن از افتتاحیهی معرکهی خود باشد. به این دلیل که مخاطبان وقتی با دیدن فصل اول سریالی در حد و اندازهی Stranger Things اینقدر متعجب و هیجانزده میشوند، از فصلهای بعدی آن انتظارات جدیتری هم دارند. انتظاراتی که برآورده کردن تک تک آنها یقینا ناممکن خواهد بود و همین موضوع، کار سازندگان را فصل به فصل سختتر و سختتر میکند. چرا که شاید خلق فصل اولِ سریالی شوکهکننده که ناگهان تمام توجهها را به خودش جلب میکند دشوار باشد، اما فشار کاری ساخت دنبالههایی لایق برای آن، باتوجهبه رشد دائمی انتظارات بینندگان به مراتب سختتر به نظر میرسد. اصلا همین موضوع بود که سبب شد برادران دافر در فصل دوم سریال بیشتر از آن که روی خلق دنبالهای همانقدر تازه و متفاوت وقت بگذارند، نسخهی بهبودیافته و سرگرمکنندهتری از فصل اول را بسازند. یک فصل لذتبخش، اشکالدار و در پایان خواستنی که همه را صد در صد راضی نکرد، مخاطبان را ابدا آزار نداد و باعث نشد که رشد عظمت برند Stranger Things در اذهان عمومی متوقف شود.
با همهی اینها فصل سوم سریال، مشخصا دیگر نمیتوانست نسخهی ریمستر دو فصل قبلی را ارائه بدهد و با اینکه بدون شک باید وفادار به تمامی ۱۷ اپیزود پخششده از اثر تا قبل از رسیدن خودش میماند، وظیفه داشت که هشت قسمت قصهگویی تازه و متفاوت را تقدیممان کند. بزرگترین نقطهی قوت Stranger Things 3 هم دقیقا در انجام صحیح و کماشکال همین وظیفه است. چون سریال با تغییر اتمسفر زمانیاش از هالووین به تابستان و تعطیلات چهارم ژوئیه و از آن مهمتر، تمرکز روی کودک نبودن و نوجوان شدن قهرمانها، حسوحالی نه کاملا متفاوت اما به اندازهی لازم جدید را پیدا میکند. به شکلی که شاید برخی از تهدیدهای قرارگرفته در مقابل ایلِوِن، داستین، مکس دیوانه، مایک و لوکاس و همهی شخصیتهای دیگر شبیه به قبل به نظر برسند، اما بهدلیل درگیری آنها با دغدغههای ذهنی متفاوت، لحظات مشابه فصل سوم هم جنس تازه و مخصوص به خودشان را یدک میکشند.
Stranger Things 3 که باز هم با همان شخصیتهای محبوب خود قدم به نقاط گوناگونی از شهر هاوکینز در ایالت ایندیانا میگذارد و جنگ آنها بر علیه ماورا الطبیعه را نشانمان میدهد، هرگز خودش و مخاطبش را معطل روایت شدن یک داستان نمیکند. به این معنی که آنقدر قصه برای گفتن دارد که به شکل پیاپی و با سرعت زیاد، تکتک آنها را تحویلتان میدهد. نتیجه هم میشود آن که مخاطب بهجای دنبال کردن ۱۰ خط داستانی که به ترتیب آغاز میشوند، مشکلات حاضر در آنها از بین میروند و سپس پایان مییابند، همواره با خطوط داستانی موازی زیادی سر و کار داشته باشد که به شکلی لایق توجه، قصهای بزرگتر را خلق میکنند. اگر قرار بر رفتن یک کاراکتر از نقطهی «الف» به نقطهی «ب» باشد، سازندگان با وقت گذاشتن روی تعریف علت حرکت او باعث میشوند که مخاطب اصلا انتظار درگیر شدن ناگهانی وی با موضوعاتی بهخصوص در نقطهی «ب» را نداشته باشد. اگر کسی بخواهد به کمک یک کاراکتر دیگر برود، با هدفی شخصی و پرداختشده قدم به مکان حضور او میگذارد. همین هم سبب میشود که سریال در فصل سوم نهتنها چندین و چند داستان متفاوت را جلو ببرد، بلکه در متصل کردن آنها به یکدیگر نیز عملکردی عالی را به نمایش بگذارد. بهگونهای که فقط در کمتر از ۱۰ درصد مواقع احساس کنیم سازندگان دقیقا به هدف برآوردهسازی نیاز داستان اصلی این فصل، فلان شخصیت را به فلان نقطه از هاوکینز بردهاند یا فلان ابزار را در اختیار کاراکتر X قرار دادهاند. موردی که از رو شدن دست نویسندگان جلوگیری میکند و به همین شکل، شدت و عمق همراهی مخاطب با داستان را افزایش میبخشد.
برادران دافر و همهی اعضای گروه نویسندگان سریال، در نگارش فیلمنامههای هر هشت اپیزود این فصل دقت زیادی روی توجه مساوی به زندگی عادی شخصیتها و درگیری آنها با عناصر فانتزی شهر عجیبوغریبشان داشتهاند. نتیجه هم چیزی نیست جز آن که منهای برخی کاراکترها همچون نانسی ویلر (با بازی ناتالیا دایر)، جاناتان بایرز (با بازی چارلی هیتِن) و موری بَونمن (با بازی برت گلمن) که در فصل سوم هم بیشتر به ارائهی همان تصاویری که از قبل از آنها در ذهنمان داریم ادامه میدهند، اکثر کاراکترها برخی از بهترین شخصیتپردازیهایشان را در Stranger Things 3 تجربه میکنند. از کاراکترهای قدیمیتری که فکر میکردیم آنها را بهصورت کامل شناختهایم و این فصل جدید، نادرستیِ تصورمان دربارهی ماهیت آنها را اثبات میکند تا شخصیتهایی مثل مکسین مِیفیلد (با نقشآفرینی عالی سیدی سینک) که تازه در فصل سوم همانقدری که از آنها انتظار داشتیم، پردازش و معرفی میشوند.
علت اصلی موفقیت اثر در این امر نیز جدا نبودن بخشهای آن از یکدیگر است. Stranger Things 3 در همان لحظهای که شما بهعنوان بینندهاش مشغول تصور دربارهی جنگ بزرگ پیشرو بین شخصیتها و هیولایی بهخصوص هستید، روی روابط احساسی دو کاراکتر مشخص نیز وقت میگذارد یا مثلا وقتی که میخواهید حرکت بامزهی کاراکترها به سمت محلی خاص برای انجام کاری مفرح را تماشا کنید، ناگهان زخمها و غمهای پنهانشده زیر صورتهای خندانشان را نشانتان میدهد. طوری که انگار هرگز در فصل سوم، پیشرفتهای یک خط داستانی یا حرکت شخصیتها به سمت اهدافی تعریفشده و جذاب، طرح داستانی دیگری را متوقف نمیکند یا شخصیتپردازی کلیدی یک کاراکتر را به تعویق نمیاندازد. اینجا همیشه همهچیز به مانند دنیای واقعی در حال جلو رفتن بهصورت همزمان است و سازندگان برای بزرگ جلوه دادن یک مشکل جدید، بیخیال موانع پیشتر قرارگرفته در مقابل قهرمانان نمیشوند.
به همین خاطر هم هنگامی که کاراکتر X مشغول مبارزه با دشمنی قدرتمند و خطرناک است، یکی از عناصر تعلیقزا برای مخاطب نه بزرگی تهدید، که اضطرابش از ناقص ماندن یکی از خطوط داستانی مهم در صورت مرگ او است. چرا؟ چون کاراکتر مورد بحث، در همین فصل هم تبدیل به چیزی بزرگتر از مبارزی ساختهشده برای جنگیدن با آن تهدید میشود و زندگی، احساسات، دردها و استرسهای خودش را دارد. همهی کاراکترهای اصلی داستان فصل سوم تقریبا در میانههای آن، بهطور همزمان با دو سه مشکل مختلف و در نوع خودشان جدی دستوپنجه نرم میکنند و همین هم تکتک خطرات ایستاده در مقابلشان را به مراتب بزرگتر و دهشتناکتر از حالت عادی نشان میدهد. جالبتر از همهی اینها هم آن که Stranger Things 3 بهشدت فراتر از انتظار مخاطب از فصل سوم سریالی پرطرفدار روی پای خودش میایستد و حتی اگر هیچ خاطرهای از دو فصل آغازین آن نداشته باشید یا حتی بدون دیدن آنها و صرفا با خواندن خلاصهی چندخطی داستانشان به سراغ تماشایش بروید، پنجاه درصد از لذتهایش را تقدیمتان میکند.
سازندگان به مانند برخی از نویسندگان کتابهای فانتزی معروف، فصل سوم Stranger Things را بهگونهای شکل دادهاند که هماندازه با یک دنباله، اثری مخصوص به خودش هم باشد که با الهام گرفتن از کلاسیکهایی همچون The Goonies اثر ریچارد دانر و حتی The Breakfast Club جان هیوز، طیف قابل توجهی از مخاطبان را پوشش میدهد. البته همزمان با بزرگتر شدن شخصیتها، داستانگویی سریال هم بزرگسالانهتر شده است و برادران دافر در فصل سوم، بیشتر از همیشه روی تصویرسازی از اشتباهات شخصیتهایشان وقت میگذارند. کاراکترهایی پررنگ که در این هشت قسمت بعضا برخی از بدترین جلوههای شخصیتیشان را نشانمان میدهند و گاهی برای رسیدن به هدفشان، ابایی از پشت سر گذاشتن مرزهای اخلاقی نیز ندارند. این در حالی است که Stranger Things بهسادگی میتوانست در این فصل هم روی صمیمیت بیپایان همهی شخصیتها با یکدیگر تمرکز کند و بدون به وجود آوردن درگیریهای کوچکوبزرگ که آنها را به خوبی از یک شخص ایدهآل و بیاشکال جدا میسازند، رضایت حجم بالایی از مخاطبانش را هم به دست بیاورد. ولی سازندگان با اینکه Stranger Things 3 را ابدا خالی از نقص هم نساختهاند، هرگز دنبال کردن مسیرهایی از پیش تعیینشده را به ماجراجویی دوباره با این شخصیتهای ارزشمند، ترجیح ندادهاند.
این وسط بالاتر رفتن واضح بودجهی سریال و پختهتر شدن دوربین برادران دافر نیز سبب میشود که فصل سوم از نظر بصری، برخی از به یاد ماندنیترین لحظات کل مجموعه را داشته باشد. سازندگان اینبار چه هنگام سر زدن به لوکیشنهای قدیمی و چه هنگام بردن شخصیتها به مکانهایی کاملا جدید، تلاش زیادی برای نمایش دقیق زوایای مختلف این نقاط از نقشهی هاوکینز دارند و با تدوینهای قابل قبولشان، به خوبی محلهای مورد بحث را دربردارندهی فضاسازیهای مخصوص به خودشان میکنند.
تازه نکتهی جالب ماجرا آنجا است که سریال بهشدت روی هویتبخشیِ داستانی به این مکانها وقت میگذارد و مثلا یکی از بهترین سکانسهای این فصل جایی رخ میدهد که یکی از پروتاگونیستهای سریال، برای حل یک معمای بسیار عجیب در حال کندوکاو در یکی از لوکیشنهای جدید دنیای Stranger Things است. به همین خاطر وقتی اتفاق مهمی در یکی از این محلها رخ میدهد یا بخشی تعیینکننده از داستان باید با محوریت حضور کاراکترها در جایی مشخص روایت شود، بیننده دائما درک درستی از اتمسفرِ مکان قرارگرفته در مقابل چشمانش دارد و احساس نمیکند که خالقان فصل سوم فقط برای افزایش تنوع بصری محصول خود کاراکترها را به این مکان آوردهاند.
افراد حاضر در گروه بازیگران Stranger Things 3 با اینکه گاهی مثل فین ولفهارد (در نقش مایک ویلر) و کیلب مکلاکلِن (در نقش لوکاس سینکِلِر) درخشش قبلی خود را ندارند، در اکثر مواقع مثل میلی بابی براون (در نقش اِل)، وینونا رایدر (در نقش جویس بایرز)، دیوید هاربر (در نقش جیم هاپر)، گیتن مَتِراتزو (در نقش داستین هندرسون)، کارا بونو (در نقش کارن ویلر) نوآ اشنپ (در نقش ویل بایرز)، دِیکِر مَنتگامری (در نقش بیلی هارگِرُو)، مایا هاوک (در نقش رابین) و صد البته جو کری (در نقش استیو هرینگتون)، نقشآفرینیهایی کمنقص را ارائه میکنند. نکتهای که اگر راستش را بخواهید، به تمام ابعاد فصل سوم سریال هم بسط داده میشود و سبب میشود Stranger Things 3 دائما در نگاه اکثر مخاطبان محصولی نه بیاشکال اما دائما دوستداشتنی باشد.
Stranger Things 3 محصولی است که به وفادارترین حالت ممکن، ارزش مدیوم عرضه خود یعنی شبکهی استریمی/اینترنتی نتفلیکس را به رخ میکشد و آنقدر اعتیادآور و پرسرعت است که مخاطب حتی مجبور به دیدن آن در زمانی کوتاهتر از مدتزمان اختصاصی دادهشده به دیدن فصل دوم باشد. این یعنی سریال نهتنها با پخش فصل سوم خود گامی مثبت در جهت بزرگتر کردن برند خود برمیدارد، بلکه دوباره ثابت میکند که لیاقت انتشار همزمان تکتک اپیزودها را داشته است. در این بین شاید مشکلاتی مثل گسترش پیدا نکردن اسطورهشناسیهای دنیای آن و برخی موارد دیگر که در ادامه راجع به آنها خواهم نوشت، گریبانگیر اثر شده باشند و شاید هم محصول مورد اشاره کمی از وقت دادن بیش از اندازه به برخی کاراکترهای خود بترسد. اما در نهایت، هنوز محصول اورجینالی است که هم طرفداران پر و پا قرص فصلهای قبلی باید به دیدن آن بشتابند و هم کسانی که برای شروع کردن سریال دچار تردید بودهاند و هنوز Stranger Things را شروع نکردهاند، باید به تماشای آن بنشینند.
یک سریال فانتزی و الگوگرفته از بسیاری از فیلمهای بزرگ دههی هشتاد میلادی که در فصل سوم همزمان با افزایش منابع الهام خود، ایدههای منحصربهفرد زیادی هم دارد. سریالی که انگار هرگز دست از پرداخت بیشتر و بیشتر شخصیتها نمیکشد و از همه مهمتر، سریالی که انگار ابدا نمیخواهد با فدا کردن عناصر تعریفکنندهی خود، شدت عامهپسندی خود را افزایش دهد. در دوران به التماس افتادن تمام جلوههای هنر هفتم به اقتباس خوب از کامیکها و کتابها و تبدیل شدن محصولات اورجینالی که در بلندمدت جذابیت و بسیاری از ارزشهای خود را حفظ میکنند به الماسهایی نایاب، مخاطب میتواند چه چیزی بیشتر از داشتههای Stranger Things 3 را از آن طلب کند؟
(از اینجا به بعد مقاله، بخشهایی از داستان فصلهای اول، دوم و سوم سریال Stranger Things را اسپویل میکند)
تازهترین ساختهی دافرها بیشتر از هر چیز دیگر، دربارهی تغییر است. دربارهی تغییری که در سنوسال شخصیتها و خواستههای آنها از دنیا ایجاد میشود و به تغییر محل زندگی و متفاوت شدن نحوهی زندگیشان میرسد. از همان لحظاتی در سریال که با متمرکز شدنِ احساسات مایک و لوکاس روی ایلون و مکسین پیش میروند و منجر به عصبانیت ویل از دست آنها میشود، تا زمانیکه نانسی در انجام کارهایش شکست میخورد و برای آرام شدن، سراغ مادرش را میگیرد. مسئله اما اینجا است که همهی تغییرات گفتهشده که شاید یکی از بهترینهایشان در رستگاری بیلی با مرگ عجیبش به چشم بیاید، بیشتر ار هر چیز دیگر به خاطر واقعگرایی در نظر گرفتهشده در چگونگی اتفاق افتادن این حادثه مهم به نظر میرسند.
مادر نانسی قبل از آن که بخواهد به دخترش دربارهی جنگیدن و اهمیتِ «ادامه دادن» بگوید، خودش جنگی سخت و درونی را در قسمتهای اول و دوم میبرد. نویسندگان سریال حتی برای افزایش تاثیرگذاری این سکانس، در ادامه هم نشان میدهند که مادر نانسی نه از سر زیادهخواهی که به خاطر خستهکنندگی انکارناپذیر بخشهایی از زندگیاش میخواست به آن شکل، فرمی از انجام کارهای هیجانآور در دنیا را تجربه کند. در همین حین و همزمان با جدیتر شدن منطق نیاز ذهنی او به انجام آن کارها، نرفتنش به محل تعیینشده توسط بیلی هم بیشتر به چشم میآید و همین موضوع سکانس نصیحت شدن نانسی توسط وی را از کلیشهای بودن نجات میدهد. مسئلهای که دقیقا بین داستین و استیو هرینگتون هم به چشم میخورد و به خوبی نشان میدهد که چرا با وجود تفاوت سنی قابلتوجه این آدمها، صحبتهایشان با هم، تاثیرگذاریهایشان روی هم و دوستیهایشان با یکدیگر، اهمیت دارند. چرا که در فصل سوم Stranger Things، کمتر کسی حرفی را به زبان میآورد که خودش در همین فصل با ابعاد گوناگون آن دستوپنجه نرم نکرده باشد.
آنطرف ماجرا تغییر بزرگتر حاضر در داستان یعنی جابهجایی جویس، ویل، ایلون و جاناتان و رفتنشان از هاوکینز را داریم که باز هم تغییری اجباری و توقفناپذیر است. تغییری که میتوانست صرفا آزاردهنده و غمانگیز باشد و با توجه به داستانگویی خوب این فصل، تبدیل به رخدادی شدیدا قابل درک میشود. جویس نهتنها پیش از رخ دادن تمام این اتفاقات به دلیلی واضح قصد جابهجایی را داشته است، بلکه بعد از پایان یافتن همهچیز دیگر تنها خط اتصال خود به شهر را نیز از دست میدهد. مرگ هاپر که حتی در صورت واقعی نبودن آن چیزی از بار احساسی و اثرگذاری لایق تحسینش روی داستان و کاراکترهایی مثل ایلون کم نمیشود، حکم اتفاقی را دارد که رفتن را برای این آدمها قطعی و اجتنابناپذیر میکند. دقیقا به مانند بیلی که تقریبا از اواسط داستان مرگش قطعی است و یک تغییر بزرگ یعنی به یاد آوردن بخشی واقعا دوستداشتنی از زندگیاش، این مردن را به رستگاری او تبدیل میکند. رستگاری شخصیتی که راستش را بخواهید، هیچوقت فکر نمیکردم سازندگان بتوانند اینقدر احساسی و بهجا، داستانش در سریال را تمام کنند.
آنطرفِ همهی این قصهها، رابین و استیو هرینگتون را داریم که برادران دافر به کمکشان کلاس درس تبدیل شخصیتهایی ظاهرا فرعی و به حاشیهرفته به کاراکترهایی عالی و سطح اول در سریالی معروف را برگزار کردهاند. آدمهایی که رابطه بین آنها الکی طول نمیکشد، مقاطع کاملا درست و قابل توجهی همچون حضورشان در مقر روسها را طی میکند و در آخر به شکلی غیر کلیشهای و شوکهکننده برای مخاطب به پایان میرسد. ولی نحوهی پایان یافتن این داستان فرعی که البته خط اتصالهای زیادی به قصهی اصلی این فصل هم دارد، به هیچ عنوان فقط و فقط برای شوکهکننده بودن طراحی نشده است. چرا که سرتاسر قوس شخصیتی استیو هرینگتون در این فصل به رسیدن او به نگاهی متفاوت ختم میشود. به سمت اینکه تغییری واقعی و درونی در وی به وجود بیاید.
جلوهی اول این تغییر، در سخنان پرشده از احترام او نسبت به رابین در قسمت آخر به چشم میآید و جلوهی دوم و اصلی آن، در لحظهای که رابین پاسخ نهاییاش را به وی میدهد. جایی که استیو متوجه محدودیت زاویهی دیدش به مسائل گوناگون میشود و همین نکته، او را احتمالا به شکلی جدی، تبدیل به آدمی بهتر میکند. مسیر طیشده توسط این کاراکتر از شخصیت تکبعدی فصل اول به آدم دوستداشتنی و قهرمان خاکستری فصل سوم، مثالی از نحوهی بزرگ و بزرگتر شدن Stranger Things نیز میتواند باشد. سریالی که آنقدر سریع ابعاد داستانگوییاش را گسترش داده است که تازه با یک بازبینی درستوحسابی میشود فهمید چهقدر جسورانه به نقطهی فعلی میرسد. سریالی که حتی فرعیترین شخصیتهای فصل سومش همچون الکسی (اسمیرنوف روسی) آنقدر بر پایهی احساسات و نحوهی فکر مشخصشان معرفی میشوند که در لحظهی از دست رفتنشان یا در ثانیهی خداحافظی با آنها، مخاطب ابدا نمیتواند بدون واکنش و بیاحساس به نمایشگر نگاه کند. سریالی که با نشان دادن تاکیدهای دوباره و دوبارهی ویل بایرز روی بازی کردن D&D و سپس تصویرسازی از بیمیلی مطلق او به تجربهی این بازی رومیزی جذاب با هر فرد جدید، نشان میدهد چرا آدمها باید عدم علاقهی برخی از اطرافیانشان به تجربهی بعضی تغییرات را جدی بگیرند و لزوما به پای فوران احساساتی لحظهای ننویسند.
بااینحال فصل سوم همانگونه که خودتان هم دیدهاید، فاصلهی معناداری از دنیای زیر و رو میگیرد و با الهام از بازیهای ویدیویی شناختهشدهای همچون Alan Wake سم لیک (که در آنجا هم هیولایی مرکزی با استفاده از موجوداتی گوناگون بهعنوان میزبان، تصویری از خودش در دنیا میساخت) و Beyond: Two Souls دیوید کیج (که بخش قابل توجهی از آن با محوریت تلاش کشوری خارجی به باز کردن پورتالی بین دو جهان در آمریکا پیش میرفت)، به شکلی بسیار بسیار اندک درک ما از ابعاد دنیای Stranger Things را افزایش میبخشد. به شکلی که شاید دستهای از بینندگان را ابدا راضی نکند و فقط به ما بفهماند که The Mind Flayer آنتاگونیست نهایی سریال خواهد بود و فعلا همه باید به او بهعنوان خدای دنیای The Upside Down نگاه بیاندازند. خالقی که تمامی هیولاهایی که تا به امروز دیدهایم، صرفا بخشی از ارتش او بودهاند و احتمالا تنها در فصل پنجم مستقیما دربرابر شخصیتها میایستد.
علاوهبر اینها، سازندگان هنوز چرایی حضور روسها در هاوکینز را نیز توضیح ندادهاند و فقط سکانس پس از تیتراژ این فصل ثابت میکند که کار آنها با قصه همچنان تمام نشده است. شاید با توجه به زمانبندی داستان سریال و گره خوردن آن به دوران جنگ سرد دیدن ماموران شوروی در یک شهر آمریکایی با اهدافی پلید منطقی باشد، ولی بینندگان در فصل چهارم به توضیح بسیار دقیقتری از اهداف آنها برای انجام این حجم از کارهای دیوانهوار احتیاج دارند. مخصوصا اکنون که یکی از زندانیان آنها در طول سریال «آمریکایی» خطاب میشود و طرفداران شدیدا در حال دستوپا زدن برای کشف هویت او هستند. طوری که بعضیها او را جیم هاپر خودمان (که ما هرگز لحظهی مرگ قطعی او را ندیدیم) میدانند و عدهای هم این آمریکایی را همان پدر ایلون که در فصل دوم از زنده بودنش مطمئن شدیم، به شمار میآورند.
Stranger Things 3 که همانگونه که گفتم به جنس نامگذاری خود نیز احترام میگذارد و در عین دنباله بودن، استقلال خود را به دست میآورد، گاهی اوقات بیش از اندازه کاراکترها را در خطر میاندازد و سپس نجات میدهد و به همین شکل، مخاطب را از در امان بودن فعلی اکثرشان مطمئن میکند. اما سریال با تصویرسازی از درد و غم به وجود آمده از مرگ بیلی و هاپر نشان میدهد که مسیری را در پیش گرفته است که باتوجهبه پیموده شدنش توسط سازندگان، همه میتوانند از بزرگسالانهتر، تلختر، هیجانانگیزتر و خونبارتر بودن فصلهای بعدی هم مطمئن باشند. و این یعنی یک فصل تازه که وفادار به قبلیها، تقریبا به اندازهی لازم جدید و هایپکننده برای آینده است. ورای تمامی این موارد شاید دردناکترین لحظهی Stranger Things 3 را بتوان سکانس ورود هلیکوپترها و نیروهای امنیتی کشوری به شهر هاوکینز دانست. شاید هم لحظهای که در تلویزیون، تصاویری از این شهر و خرابههای تازهاش به نمایش درمیآیند. چون انگار برادران دافر در آن سکانس ها به طرفداران اصلیشان کد میدهند که ببینید این کاراکترهای بیگناه باید چهقدر عذاب میکشیدند تا بالاخره دنیا آنها را ببیند و جدی بگیرد. تا انسانها بفهمند فانتزیهای این بچهها احمقانه نیستند و اگر از ابتدا درک میشدند، داستان به جایی نمیرسید که ایلون قدرتهایش را از دست بدهد و چند نوجوان با لوازم آتشبازی خاصی که استفاده از آنها برایشان ممنوع است، جلوی نابودی شهر را بگیرند. این استعارهای عجیب از دنیای حقیقی و پیرامون ما است. دنیایی که در آن بسیاری از بزرگسالها، فانتزیها و تصورات و تخیلات و داستانها را کمارزش میدانند و با گرفتن قدرت حقیقی ذهن خلاق کودکان و نوجوانان از آنها (از دست رفتن کامل و شاید موقت نیروهای اِل)، تکتکشان را مجبور به گذاشتن پاهایشان در کفش آدمهایی بزرگسال میکنند. این اعضای کم سنوسال جامعه، درنهایت پیروز خواهند شد. اما انگار حتما باید له بشوند و تا مرز نابودی بروند، تا آدمهای اصلی بالاخره به آنها توجهی نشان دهند.
با این اوصاف، من یکی که از حالا مثل ایلون و جاناتان و ویل برای بازگشتن به هاوکینز، لحظهشماری میکنم.